رمان

رمان بهار پارت ۲

5
(4)

دستشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و با چشم هایی که از خشم قرمز شده بود؛ نگاهم میکرد.

_ اومدی زل بزنی به من؟!

_ این کارا چیه بهار؟ بذار یک ماه از عقدمون بگذره بعد این کارارو بکن، من هنوز پام به دادگاه باز نشده!

روی تخت نشستم و به صورت اخمالودش نگاه کردم:

_ برای بار هزارم میگم؛ آقا من اشتباه کردم، الان میفهمم که نمیخوامت!

_ مگه من عروسک خیمه شب بازی توام؟ بندی آویزونم کنی و هر طرف که دلت خواست بچرخونیم؟ ببین بهار؛ تو شرعا و رسما زن منی؛ اینو بفهم؛ توی کلت فرو کن!

بیخیال شونه ام رو بالا انداختم و گفتم:

_ منم میخوام شرعا و رسما ازت جدا بشم؛ اینو بفهم؛ توی کلت فرو کن…!!!

نگاهش دلخور شد و بدون هیچ حرفی عقب گرد کرد. کاش میشد بدون همه این درگیری ها، از شرش خلاص بشم ولی میدونستم که نمیشه
فرزاد بیخیال من نمیشد!

هیکل تپلش، قبل از رفتن ایستاد و به طرفم چرخید:

_ تا آخر همین ماه عروسی میکنیم، به بابات هم گفتم!

بعد هم در اتاق رو بهم کوبید و رفت. به همین خیال باش!

از صبح هیچی نخورده بودم حتی برای شام هم بیرون نرفتم و مامان هرچی صدام زد جواب ندادم.

دوست نداشتم با بابام چشم توی چشم بشم.
البته اونم حق داشت تا حدودی..!

چقدر سر فرزاد لج کرده بودم و میگفتم باید با همین پسره عقد کنم.

سر یه دعوای ساده، چه بلایی که سر خودم و زندگیم نیاوردم!

این خونه با همه داد ها، خشم ها و سخت گیری های مامان و بابا ؛ بازم شرف داشت به مردی که هیچ حسی بهش نداشتم.

صدای قاروقور شکمم خیلی بلند شده بود و از شد ضعف دست هام میلرزید .

به ناچار بلند شدم و پاورچین پاورچین به سمت آشپرخونه رفتم.

چند تا کتلت از یخچال بیرون آوردم و همونجوری سرد شروع کردم به خوردن:

_ خفه نشی یه وقت!

شونه هام پرید و جیغ خفه ای کشیدم! رو به روم نشست و با دیدن صورت عصبانیش، کتلت توی گلوم پرید و به سرفه افتادم!

چند ضربه محکم به کمرم زد و گفت:
_ گفتم که خفه نشی!

یه لیوان آب سر کشیدم و آروم و زیر لب گفتم: _سلام!

_ علیک سلام! چپیدی توی اون اتاق که چی؟ من شدم جن تو بسم الله؟ یا نه! تو جن شدی و از آدمیزاد فرار میکنی؟

امون نمیداد و رگباری حرف میزد:

_ ببینم تو رفتی از فرزاد شکایت کردی؟

ضربه کاری بود، ترسیده آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ آره!

_ تو به گور بابات خندیدی پدرسوخته! مگه نمیگفتی عاشقشی؟ میخوام شوهر کنم؟ آبرو منو گرفتی دستتو داری گه میزنی بهش؟

_ فرزاد اونی که من میخوام نیست!

جون کندم تا این جمله رو گفتم!

میدیدم که چطور دود از کله بابام بلند میشه، نفسشو به شدت بیرون داد و زمزمه وار گفت:

_ لا اله الا الله!
_ چشه پسر مردم؟ پول داره، خونه داره، ماشین داره، کارشم که پر درامده، تو چه دردته دختر؟

توی ذهنم دنبال جوابی برای سوال هاش میگشتم، به چشم های قرمز بابام نگاه کردم و با صدای مرتعشی گفتم:

– درکم نمیکنه!

پوزخندش زیر اون حجم از سیبیل هیچ نشونه خوبی برای من نداشت!

از جا بلند شد و انگشتشو تهدید وار به سمتم گرفت:

_ این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست بهار، همین روزا دستتو میذارم تو دست شوهرت و به سلامت!

_ ولی بابا…

نموند تا ادامه حرفمو بزنم و رفت… شام به کلی کوفتم شده بود سرمو روی میز گذاشتم و دوباره چشمه اشکم جوشید….

صبح زود از خواب بیدار شدم، دوش مختصری گرفتم و بعد از برداشتن کوله ام بیرون رفتم.

هرچقدر‌مامان برای صبحانه صدام زد گوش نکردم و زدم بیرون… نمیتونستم دیگه حتی ثانیه ای تحملشون کنم!

دیشب تا صبح فکر‌کرده بودم، فوقش میخواستن داد بزنن یا چهار تا سیلی بخورم؛ نهایتش همین بود دیگه…! بیرونم که نمیکردن از خونه!

ولی زندگی‌با فرزاد رو به هیچ طریقی نمیتونستم تحمل کنم، اون صورت سبزه اش، چشم های ریز قهوه ایش، ته ریش سیاه و همیشه مرتبش، همه این ها باعث میشد حالت تهوع بهم دست بده!

چرا فکر‌میکردم رفتن با این مرد، راحت شدن از زندگی سخت مجردیمه؟

از من احمق‌تر هم کسی بود؟! با همین فکر‌ها به سمت اتاق استاد بهراد حرکت کردم.

دست هام سرد شده بود و توان رویارویی باهاش رو نداشتم.

چند دقیقه ای پشت در اتاقش ایستادم و ضربه ای به در‌اتاق زدم.

اجازه ورود رو با همون صدای همیشه جدیش داد و آروم وارد شدم.

با دیدنم اشاره ای به صندلی کرد و گفت:
_ درو قفل کن و بیا بشین!

عرق سردی روی مهره های کمرم نشست!

هنوز سلام نکرده بودم، بعد از قفل کردن در نشستم و دست های عرق کرده ام رو بهم مالیدم.

_ پرونده اتو خوندم؛ مهریه سنگینی داری شاید بشه از این طریق طلاقتو بگیری!

_شاید؟!

نگاهش روی لب های خشکم ثابت موند و ادامه داد:

_ زنشی به هرحال؛ حق طلاق با اونه!

بادم خالی شده بود، کاش حق طلاق رو ازش گرفته بودم؛ کاش…!

_ فعلا من یه دادخواست دادم؛ ببینم باکره ای؟

گونه هام به آنی رنگ گرفت و خجالت زده گفتم: _بله!

_ پس نصف مهریه ات رو نمیتونی بگیری، وضع مالی شوهرت چطوره؟
_ خوبه!

_ اصلا به طلاق راضی نیست؟
_ نه! اگه بود که وکیل نمیگرفتم.

چیزی نگفت و تیله های سیاهش بی حرکت موند!
چه قدرتی توی چشم هاش داشت که بیشتر از چند دقیقه نمیتونستم تحمل کنم و سرم پایین میفتاد؟!

_ بیا اینجا منفرد..!

اشاره مستقیمش به پاهاش بود، بغض گلوگیری راه نفسمو بست و با قدم های سست به طرفش رفتم….

مچ دستمو گرفت و با خشونت خاصی منو روی پاهاش نشوند!

دکمه های مانتوم رو باز کرد و دوباره دست گرمش روی پوست تنم نشست.

دومین باری بود که این حرارت آتشین رو حس میکردم…
_ در اتاق قفله، نترس!

چی میدونست از ترس های من؟ قفل بودن اون در کذایی کوچک ترین ترس من هم نبود…!

همه وحشتم از دست دادن عفتی بود که این مرد با دست هاش لکه دارش میکرد.

خودمو فروخته بودم و در ازاش میخواستم طلاق بگیرم؟ کدوم زن شوهر داری همچین کثافتیه که منم!؟

بدنم رو مدام دست میکشید و نفس های استاد هر لحظه کش دار تر میشد!

دستش که روی شلوارم نشست؛ روح از تنم رفت و یخ بستم ! سریع دستمو روی دستش گذاشتم؛ عصبی شد و تشر زد:

_ بردار دستتو!
_ میخواین چیکار کنین؟!

کلافه دستمو پس زد..

مثل مار توی دستش پیچ میخوردم ولی اجازه نمیداد از روی پاش پایین بیام.

محکم اسیرم کرده بود و بر خلاف تقلاهای من ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا