رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 8

5
(1)

 

قابل حس شدن بود. با این حال چیزی نپرسید، حرفی نزد و اجازه داد آهم، تبدیل به یک سری جمله ی زهر دار نشود.

ماشین را مقابل ساختمانشان پارک کردم. خانه ویلایی بود اما نه ان قدر بزرگ که بشود ماشین را داخل برد. کامیاب کمکم کرد تا تک شاخ را از ماشین پیاده کنیم. خودش آن را بلند کرد و کنار در ایستاد و با باز شدنش، جلوتر از من داخل رفت.

پریزاد و پوریا جلوی ورودی ایستاده بودند و هردو با دیدن کامیاب و تک شاخ بزرگ، لبخند عریضی تحویلش دادند. جمله ی کامیاب اما باعث خنده ی پنهان منی که پشتش حرکت می کردم شد.

_برین کنار که کادوی من نیست. من خودم و هدیه آوردم، این و این دختره ی احمق گرفته و منم الان دارم نقش حمال و بازی می کنم.
پریزاد با شیرینی جلوتر آمد. بوسیدمش. زیبا شده بود و حلقه های فر مویش، طوری از زیر شال بیرون زده بودند که آدم برای هر حلقه اش ضعف می کرد. با پوریا هم خوش و بش کوتاهی انجام داده و وارد خانه شدیم.

همه ی اعضای خانواده شان بودند، به علاوه ی چند دوست نزدیک پوریا و البته مهرانی که هنوز هم نرسیده بود. پاکان میان بادکنک های رنگی رها شده روی زمین نشسته بود و سعی داشت یکی از بادکنک هارا گاز بزند. بعد از سلام و احوالپرسی با تک تک مهمان ها مقابلش زانو زدم و با بغل گرفتنش، نرم گونه اش را بوسیدم. موهایش بلند بودند و به اعتقاد پریزاد تا وقت مدرسه رفتنش قصد کوتاه کردنش را نداشتند. همان را هم دم اسبی و کوچک بسته بودند و نه که بگویم اورا شبیه دخترها، اما شبیه پسرهای خاص و قرتی به نظر می رساند.

بعد چلاندنش، رهایش کردم و او باز میان بادکنک ها شیرجه زد. برخواستم و بعد تعارفات معمول کنار پولاد، روی مبل های میزبان قرار گرفتم. به عنوان دایی آن وروجک، امشب را خوب به خودش رسیده بود. کمی باهم راجع به کارمان حرف زدیم، سر رسیدن مهران و همسرش لیلی همزمان بود با رسیدن میثاق.

جمع شکل خودمانی تری به خودش گرفته بود و من…اصلا دست خودم نبود که گاهی نگاهم می چرخید روی پریزاد و پوریایی که کنارش می نشست و مرتب دستش را میان دست هایش می فشرد.

دست خودم نبود که دست راستم را روی دست چپم قرار می دادم و خودم، دستانم را می فشردم و هی یادم می آمد که یک روزی، یک جایی و یک مقطعی، من هم از این دست ها و حمایت ها داشتم.

از آن جایی که قرار بود لیلی، از تمام این جشن تولد خودمانی اما مفصل فیلمبرداری کند قرار شد اول، پوریا قطعه ی موسیقی ای که ساخته بود را برای پسرش اجرا کند. بعد برای شام برویم و تهش هم، کیک تک شاخ پسرک را ببریم.

پاکان…عاشق این نماد و عروسک بود.

 

من هم بودم، تک شاخ شبیه یک آرزوی رنگی و رویایی بود. آرزویی که حتی پاکان یک ساله هم حال خوبش را دریافت می کرد.

موسیقی که پخش شد، دیگر همه نشسته بودند. پریزاد اما ایستاده بود، کمی عقب تر و به پوریایی که به سمت پاکان می رفت با لبخندی عمیق و زیبا چشم دوخت.

سال ها بود عادت کرده بودم به خوانش ترانه هایم و شنیدنشان، اما این یکی…طور عجیبی در دلم نفوذ پیدا کرده بود. حس داشت…حسی پدرانه!
پوریا خم شد، دست هایش را روی زانو گذاشت و زل زد به پسرش. پاکان سعی کرد با گرفتن لبه ی مبل بایستد و پولاد کنار دستم، قربان صدقه اش رفت. پسرک می توانست دو سه قدم بردارد.

وقتی شروع کرد به خواندن، همه تحت تأثیر عشق پدر فرزندی شان محوشان شده بودند.

یکم راه برو..ببینم قد و بالای تورو..
یکم راه برو، ببینم قد و بالای تورو.
نمی خوام کسی باشه کنارم..فقط می خوام تورو..
موهات و وا کن، برام یکم بخند..

چرخید، به پریزاده اش زل زد و با اشاره ی دست، خواست کنارش بایستد. پریزاد جلو رفت، دست در دست دراز شده ی پوریا گذاشت و او این بار لبخندش را تقدیم همسرش کرد. خوشبختی دقیقا شبیه همین تصویر بود. شاید همین قدر رنگی و زیبا.

موهات و وا کن..برام یکم بخند..
بخند بلند بلند..
بشین تو قلب من، همون جا که جاته.

قصه ی عاشقی اشان را قبلا شنیده بودم. از زبان خودشان و ترانه های پوریا، از این که لبخند پریزاد…نمک گیرش کرده بود. حق داشت، زنی که زیبا می خندید و چشمانش برق می زد، دوست داشتن هم داشت. پوریا خم شد، پسرش را در آغوش کشید و با دست دیگرش کمر همسرش را دربرگرفت. صدایش دلنشین

 

بود و پر از عشق…عشق به خانواده اش. پاکان مسرور بود از این همه توجه و حس ناب پدرش. بچه ها درک می کردند..همه چیز را!

چه زیبایی چه زیبایی چه زیبایی..
چه رعنایی چه رعنایی..چه رعنایی..
چقدر زیبایی، عجب چشمایی…
تو کنج قلبم، خودت تنهایی.
خودم تنهایی فداتم می شم.
فقط می خوام که توباشی پیشم.
چه زیبایی..

آهنگ تمام شد و همه با چشمانی براق از این عشق برایشان دست زدند. لذت می بردم، از این که مردی با شهرت هم هنوز خانواده اش اولویتش بودند. هیچ کس قدر من نمی فهمید این که شهرت، تورا از عزیزانت دور نکند چقدر انتخابیست. پدر..انتخاب خوبی نداشت. تمام روزهای جوانی و کودکی ما در تنهایی گذشت. در اولویت نبودنمان و حالا پوریا…آدم را سر ذوق می آورد. کیف می کردم از دیدنشان. از این حال خوب و لبخند وسیعشان.
موزیک خوانده شد، کیک را به خاطر خواب آلودگی پاکان و این که ممکن بود هر آن خوابش ببرد و نتوانند عکسی بگیرند زودتر از موعد برش زدند. عکس ها گرفته شدند و بعد، پریزاد همراه پسر خواب آلودش به اتاق انتهای سالن رفت. پوریا از سه نفری که برای کمک آورده بود خواست میز شام را بچینند و من با لبخندی تصنعی، دنبال پریزاد وارد اتاق شدم.

هیاهو و سرو صدای این نقطه، کم تر از بیرون بود.

چراغ خاموش بود و فقط نور شب خواب، عرض اندام می کرد. پاکان روی تختش بود و پریزاد در حال نوازش دستانش با لبخندی نگاهش می کرد.

_همه چیز عالی بود.

آرام چرخید، لبخندش قابل تشخیص بود.

_اولین تولد همیشه برای مادرا پراسترسه.

درکش می کردم، لبخندم رنگ تلخی به خودش گرفت. جلوتر رفتم، دلم می خواست گوش هایم را بگیرم تا کمی استراحت کنند. تازگی ها به صدای بلند، حساس شده بودم.

_داره خوابش می بره.

او هم به چشم های نیمه باز پسرش زل زد و بعد، نفس عمیقی کشید.

_شنیدم افتتاحیه نزدیکه.

سری تکان دادم، خم شدم و دستان کوچک و تپلش را لمس کردم. چقدر بوی بچگانه ی دلچسبی داشت این کوچک زیبا.

_ شرکت نمی کنم.

متحیر نگاهم کرده و بعد ارام صدایم کرد. خودم ادامه دادم تا سوالی نپرسد.

_من همه ی کارارو کردم. اما افتتاحیه رو نمی تونم باشم. اون روز اون جا پرخبرنگاره و به خاطر مهمونای ویژه مورد توجه اصحاب رسانست. ترجیحم اینه فقط از من برای آبادیس یک اسم بمونه نه یک تصویر.

دستش را روی شانه ام گذاشت. نگاهم را از پاکان خوابیده کنده و به چهره ی زیبایش دادم.

_مهران می کشتت اگه بخوای نباشی.

لبخندی زدم. هیچ کس نمی توانست درک کند چقدر ارزوهای بزرگ در سر دارم و چقدر با همه ی این آرزوها از دیده شدن بیزارم. از در مرکز شایعات قرار گرفتند و حرف دهان ها شدند. من در یک تناقض با روحم می جنگیدم.

_بهش نمی گم. صبح روز افتتاحیه می رم قشم.

هنوز هاج و واج نگاهم می کرد. توضیح بعضی مسائل سخت تر از نگفتنشان بود. بنابراین سکوت کردم و فقط با فشردن بازویش، به سمت خروجی اتاق قدم برداشتم.

_رازدارم باش رفیق.

_غوغا من سه ساله اومدم توی زندگیت و خیلی از گذشته چیزی نمی دونم اما…

پریدم میان حرفش، با آرامشی که در رفتارم به سختی گنجانده بودم. گذشته را سال ها بود نفس می کشیدم. با هردم و بازدمم!

_من توی گذشته خیلی آدم قابل افتخاری نیستم پری…همون بهتر که خیلی چیزارو ندونی.

لب های نیمه بازش را با مکثی بست و دیگر چیزی نگفت اما فهمیدم میان چشمانش هزاران سوال را دفن کرد. از اتاق پاکان که بیرون آمدم دوباره لبخند را به لب هایم چسباندم، شبیه همان رژ لبی که با وسواس رویشان کشیده بودم و حواسم بود موقع خوردن نوشیدنی پاک نشود.

حس های من، آرایش صورتم بودند. همان قدر مصنوعی و همان قدر گول زننده.

باید پاکشان می کردم، شب و وقت خواب. وقتی دیگر کسی نبود تا شبح زیرش را ببیند.
**********************************************************

شماره ی پروازم را اعلام کردند، چمدانم را دنبال خودم کشاندم و بعد از ارسال پیامم برای مهران، موبایلم را خاموش کردم. عبور از گیت و کارت پرواز خیلی هم طول نکشید. می دانستم همین حالا، همه به خونم تشنه هستند. شب، افتتاحیه بود و من بدون اطلاع راهی سفر می شدم.
تنها کسانی که می دانستند برای چه می روم، مامان بود و پدر و البته آذربانو.

مهمان دار خوش سیما، با لبخندی جذاب جایم را نشانم داد. با تشکری کوتاه نشستم و بعد از شل کردن لبه های شالم موبایل خاموش شده ام را به داخل جیبم هدایت کردم.

صندلی ام دقیقا کنار پنجره بود. از ارتفاع ترسی نداشتم. پرواز های طولانی و زیاد، عادتم داده بود به تماشای ابرهای سفید. به هیاهوی مسافرانی که سعی داشتند در جایشان مستقر شوند چشم دوختم و بعد آرام سرم را چرخاندم. آسفالت تیره رنگ فرودگاه، چیزی بود که فعلا از شیشه قابل تماشا بود.

_آخیش، فکر کردم دیر رسیدم.

سرم را سریع چرخاندم، باورم نمی شد و این در چهره ام به گمانم آن قدری نمود داشت که لبخندی محو بزند و با در آوردن کتش کنارم بنشیند.

_چشمات همین طوریشم درشت هست خانم دکتر. نمی خواد خودت و شبیه کارتون های ژاپنی بکنی.

چندین بار پلک زدم، هنوز هضمش نکرده بودم. حس می کردم خواب مانده ام و این یک کابوس کوتاه مدت است. سکوتم را که دید، راحت تر در جایش نشست و حتی کمربندش را هم بست.

_خودمم. خواب نیستی. لازمم نیست از پات نیشگون بگیری.

کامل چرخیدم، هرچند حس می کردم نفسم از شدت این شوک بند امده و حالاحالاها قرار نیست بالا بیاید.

_آقای عابدینی شما دقیقا این جا چیکار می کنین؟

 

لبخندش محو شد.

_علی هستم.

اصرار و تاکیدش بر روی به اسم صدا کردنش را نمی فهمیدم. بیش تر دلم می خواست از خواب بلند شوم. من قرار بود بروم استراحت کنم. لااقل برای یک هفته و حالا…

_لطفا به سوالم جواب بدین.

به ساعتش خیره شد، صفحه ی مربعی شکل بزرگش..به دست هایش می آمدند. کمی بدنش را به جلو مایل کرد و بعد، کامل سرش را تکیه داد به صندلی و چشمانش را بست.

_جواب نداره…منم مثل خیلیا، فصل گرماست و دارم می رم جنوب مسافرت.

عصبی، آشفته و گیج از این حضور و ملاقات هایی که می فهمیدم تصادفی نیستند لب زدم.

_و لابد اتفاقی صندلیتون کنار منه و با من در یک پروازین.

سرش را کوتاه تکان داد، خونسردانه هومی با چشمان بسته گفت و من با صدای بلندتری صدایش کردم.

_آقای..

نگذاشت فامیلش را بگویم. چشم باز کرد و خیلی صریح زل زد در مردمک هایم. بدون حتی ذره ای شوخی.

_علی هستم.

_من می دونم اسمتون چیه، لازم به تکرارش نیست.

مکثی کرد، صاف تر نشست و خیلی جدی، خودش را به طرفم کشید. کاری که باعث شد باز هم آن عطر لعنتی اش جایی میان دلم طوفان به پا کند.
چرا این مرد…کاریزمایش انقدر بالا بود؟

_پس لطفا به زبون بیارش…علی…علی..علی! خیلی هم سخت نیست خانمِ…

ادامه نداد، شاید به اندازه ی پنج ثانیه مکث کرد و بعد نفسش را محکم بیرون فرستاد. شبیه بهار بود. گاهی آفتابی و گاهی بارانی.

_غوغا!

نمی دانم تقصیر که بود. شاید من که تا به حال کسی اسمم را این طور با مکث صدا نزده بود. شاید قلبم که کمی ضعیف عمل کرد و شاید خودش که آن طور خاص غ را تلفظ کرد. بهرحال اما دل من فرو ریخت. دقیقا در چاله ی چشمانش.

کسی که نگاهش را گرفت او بود، اخمش از سر چه بود را نمی دانستم اما، کلافگی نشسته در چهره اش آن قدر یکباره بود که هرکسی می توانست متوجهش بشود. راحت تر در صندلی ام لم دادم و همان طور خیره به نیم رخش، ماندم و غوغای درونم را میان مشتم گرفتم. هواپیما داشت اوج می گرفت، نه صحبت های کاپیتان را می شنیدم و نه راهنمایی های تکراری مهمانداران را…

گفته بود غوغا! نه بچه بودم و نه آن قدر خام که تا اسمم را یک مرد به زبان بیاورد دست و دلم بلرزد. اما او…لعنتی انگار ساعت ها و شاید سال ها، تمرین کرده بود تا با خاص ترین شکل ممکن بگوید غوغا…بگوید و در قلبم غوغا به پا کند.

_شما آدم عجیبی هستین.

نگاهم نکرد، چشمانش را دوباره بسته و هنوز کمی اخم، روی پیشانی اش نقش زده بود. با این حال، با کمی مکث لب هایش را از هم فاصله داد:

_مشکلی با کنار پنجره نشستن نداری؟

نفسم را آرام بیرون فرستادم. فاصله یمان با زمین داشت زیاد می شد و من کم کم می توانستم تکه های ابر را ببینم.

_خیلی خب، دیگه چیزی نمی پرسم. فقط امیدوارم نگین هتلتونم با من یکیه.

رویم به طرف پنجره ی کوچک هواپیما بود و عکس العملش را ندیدم، اما صدای نفسش آن قدری بلند بود که گوش هایم بتواند پردازششان کنند. تا رسیدنمان به قشم، نه من حرفی زدم و نه او…نمی دانم او دیگر چه بلایی سرش آمده بود که بعد از گفتن اسمم، یک طوری عجیبی جدی و در خود فرورفته به نظر می رسید.

چمدان هارا که تحویل گرفتیم، خیال کردم باز هم کنارم می آید. باز هم با آن سکوت و کارهای عجیبش قرار است شوکه ام کند و حتی در خیالم به این فکر کردم اتاق هایمان در هتل دقیقا کنار هم قرار می گیرند. ان قدر شوکه ام کرده بود که انتظار هرچیزی را داشتم اما…

باز هم با حرکتش، ذهنم را بهم ریخت. چمدانم را وقتی در صندوق تاکسی فرودگاه قرار داد و عقب کشید، چشمانم گمانم باز هم باعث تفریحش شده بودند. هردو دستش را در جیبش فرو برد، لبخند محوی زد و سری خم کرد:

_به سلامت.

همین…

همین یک کلمه و همین یک آرزو.

تا خود هتل ارم، تا وقتی که کلید اتاق رزرو شده ام را تحویل گرفته و واردش شدم، حتی وقتی چمدانم را رها کرده و خواستم برای سبک شدن حمام کنم و تا زیر دوش آب، من درگیر حل کردن معادله ی عجیب این مرد بودم.

نه با قانون های انتگرال و نه هیچ مشتقی نمی شد حلش کرد. زیر دوش با چشمان باز، به کاشی ها زل زدم و او…به سلامت گفتنش و استواری ایستادنش، پیش چشمم جان گرفتند. آن مرد، با آن انگشتر آشنا و رفتار های عجیبش من را می ترساند.

شبیه راه رفته شده و نرسیدن بود.

یا یک قصه ی خوانده شده اما فراموش شده.

شاید هم مردابی که قرار نبود به دریا برسد.

اصلا خود نرسیدن و حسرتش بود. درست به معنای تلخ کلمه!

این مرد من را می ترساند.

حقیقت همین بود.
***********************************************************
شب را نتوانستم بخوابم، نه فکرها گذاشتند و نه من دلم خواب می خواست. تا مدت ها به صدای موسیقی تکراری گوش کردم، نوشتم…خط زدم و در سکوت اتاق، باز هم از نو قلم زدم.

خلوتم را دوست داشتم. تکرار یک آهنگ و خط زدن و نوشتن های دوباره را هم.

صبح را هم با یک صبحانه ی مفصل در هتل شروع کردم. با وجود کم خوابی، ابدا خوابم نمی آمد. تا ساحل را پیاده راه رفتم. فاصله ی کمش با هتل، یکی از مزیت های محل اقامتم بود.

خلیج فارس، شبیه همیشه اش بود. این جزیره، آدم هایش و سواحلش تغییر می کردند اما آبی آب…نه!

نیلگون ترین رنگ دنیا مقابل چشمانم بود و مانتوی نخی خنکم، اگر در تهران بود باعث شکستن استخوان هایم از سرما می شد و این جا، با آن نسیم ملایم…حال خوش به جانم می ریخت. لبه های شالم آویزان شدند و کلاه لبه دارم، مانع افتادنش شد.

نشستم کمی دورتر…دورتر از موج ها و پیش روی آب. بعد هم موبایل از دیروز خاموش مانده ام را روشن کردم. شارژ کمی داشت اما همان هم کفایت می کرد.

به محض روشن شدن خیل عظیم پیام ها به سمتش سرازیر شد. بی اهمیت به همه شان روی شماره ی مهران، مکثی کردم و بعد با لمسش، موبایل را به گوشم چسباندم.

طول نکشید که صدای شاکی اش، گوشم را پر کرد و به روی لبم لبخند نشاند.

_دلم می خواست مرد بودی غوغا تا با ادبیات خودم از خجالتت در بیام. دست و بالم خیلی توی استفاده از واژگان بستست.

نفس عمیقی از عطر هوایی که بوی آب می داد کشیدم.

_من واقعا عذر می خوام مهران، اما واقعا نمی تونستم شرکت کنم. حالا همه چیز خوب پیش رفت؟

او هم مثل خودم، نفس عمیقی کشید. برای این که کمی آرام شود.

_جز نبود سهام دار اصلی که حالا در سواحل نیلگون خلیج فارس به سر می بره، همه چیز خوب بود.

کنایه هایش بامزه بودند. در سایه ی احترام و ادبی که همیشه در مقابل هم داشتیم.

_سهام دار اصلی واقعا شرمندست و در کنارش خوشحاله برای این موفقیت. بهت تبریک می گم مهران.

_کاش می شد چهارتا فحش بدم لااقل دلم خنک شه..بد ازت شکارم غوغا.

لبخندم عریض تر شد، صدای موج بلندی که آمد به گوشش رسید که بلافاصله واکنش نشان داد.

_لب ساحل تشریف دارین؟

نتوانستم قهقه ام را کنترل کنم، با حرص تماس را رویم قطع کرد و من با همان خنده موبایل را پایین آوردم. جواب کامیاب را که کوتاه برایم پیام فرستاده بود تا پری دریایی برایش صید کنم با یک ایموجی عصبانی داده و بعد، سرش دادم داخل جیب شلوار جین روشنم.

بلند شدم، دوست داشتم حالا کمی جلوتر بروم و پاهایم، رطوبت آب را لمس کند. ته مانده ی نگرانی ام بابت دیشب و افتتاحیه، از جانم بیرون ریخته بود و حالا من بودم و یک جزیره که می توانستم یک هفته، بالا تا پایینش را متر کنم. چه بندرلافتش را، چه جزیره ی ستارگانش را، چه هرمز و جنگل های حرا را و چه جزیره ی ناز و هنگامش را..

_زمستون بهترین فصل برای دیدن جنوبه.

برنگشته چشمانم را بستم. حضورش را کنارم حس کردم و بعد، با باز کردن چشمانم سرم را چرخاندم.

_باید حدس می زدم وقتی توی فرودگاه انقدر راحت گفتین به سلامت، قرار نبود دیدار آخرمون باشه.

باد، میان موهای بلندش موج انداخته بود. پریشانی شان دلنشین بود و البته، قدش..در مقام من زیادی بلند به نظر می رسید. بلندی ای که با توجه به شانه های پهنش، جذاب هم بود.

_می گن آدمارو باید توی سفر شناخت.

قبول داشتم. این حرف را قرص و محکم قبول داشتم اما…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا