رمان طلا

رمان طلا پارت 48

5
(1)

 

 

 

اول رفت آشپز خانه و غذای طلا را که سیب زمینی له شده بود گرفت.

 

همه دور میز ناهار خوری نشسته بودند به جز پدر و برادر هایش.

 

ماهرخ:طلا خونه اس ؟

 

-آره بالا تو اتاقه

 

+چرا نیومد پایین ؟

 

-مریضه نمی تونه بیاد ،غذاشو بردم بالا

 

آیدا سرفه ی مصلحتی ای کرد و با لبخند معنا داری یک لیوان آب برای خود ریخت.

 

آیدا:بعد از ناهار بریم یه سر بهش بزنیم

 

سریع گارد گرفت.

 

-نیازی نیست ،قرصاشو که میخوره خوابش میبره ،لطفا بزارین استراحت کنه

 

ماهرخ:وا…خب بزار بریم ببینیم چیزی احتیاج داره؟نداره؟اصن ببینیم چرا مریضه؟

 

-مامانم خودش دکتره دیگه ،بعدم حالش خوب نیست خواب براش بهتره

 

+چی بگم مادر خودتون بهتر میدونید

 

نگار:اما داداش اگه حالش بهتر شد حتما بهمون بگو

 

-چشم

 

طلا….

 

چهار روز بود از اتاق بیرون نرفته بودم .نمی دانم چطور اما داریوش در این چند روز اجاز نداد کسی به دیدنم بیاید،من هم اصلا از اتاق خارج نشدم.

 

البته عماد هر روز بعد از ظهر ها می آمد و ساعتی را با هم وقت میگذراندیم.شوخ طبع و مهربان بود،فهمیدم یک دوست دختر دارد که نامش ثمین است و به شدت عاشق اوست.وقتی از آن دختر صبحت میکرد چشمانش براق و ستاره باران میشد.

 

حالِ خوبش به من هم انرژی میداد.تعریف های زیاد و آب و تاب داری که از ثمین میکرد باعث میشد که به آن دختر حسودی کنم .

 

حالم خیلی بهتر شده بود ،کبودی ها ی صورتم تقریبا محو و بخیه های گوشه ی لبم هم جذب شده بود،زخم گردنم دَلَمه بسته و خشک شده بود ولی دستم هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده بود.

 

امروز بعد از چهار روز بالاخره قرار بود به درمانگاه بروم.

 

 

 

یادِ آن روز که میفتادم بینی و دندان هایم از درد تیر میکشید.

 

با همان دستم که سالم بود آرایش کردم،حال همان یک مقدار کبودی هم که مانده بود کاملا کاور شد.کیفم را برداشتم و بیرون رفتم.

 

امروز دو ساعت دیرتر شیفت شروع میشد،می توانستم صبحانه را با آنها باشم.

 

باز هم سر میز صبحانه همه جمع بودند به جز بچه ها که به مدرسه رفته بودند.

 

+سلام صبح همگی بخیر

 

جواب سلامم را دادند،کنار داریوش صندلی خالی بود آنجا نشستم.یکی از خدمتکار ها آمد و لیوانِ چایی ام را پر کرد.

 

شکر را در در چایی ریختم و بهم زدم.دلم نان پنیر میخواست،نان روی میز تازه ی تازه بود.

 

تا نان را برداشتم یادم افتاد که نمی توانم نان را تیکه کنم ،آن را سر جایش گذاشتم.

 

داریوش نان را دوباره برداشت ،تیکه تیکه کرد و کنار بشقابم گذاشت ،پنیر را هم به تکه های ریز تبدیل کرد.

 

همه به داریوش و کارهایش نگاه میکردند ،هیچ کس حرفی نمی زد.خود من هم با دهان باز نگاهش میکردم.

 

اما او خیلی خونسرد میخواست تکه های پنیر را روی نان بگذارد که با صدای آرامی به او گفتم:

 

+خودم میتونم ،بسه…

 

او هم با صدای آرامی جوابم را داد:

 

-میدونم که می تونی اما هنوز نباید به دستت فشار بیاری

 

دنبال راه فرار میگشتم نگاه ها خیلی سنگین بود،از خجالت نمی توانستم سرم را بلند کنم.

 

پنیر ها را روی نان ها گذاشت و خودش مشغول خوردنِ صبحانه اش شد.

 

با این کارهای بی فکرانه ی داریوش و این نگاه های سنگین اشتهایم کور شده بود.

 

عماد هم وارد سالن شد و به همه صبح بخیر گفت ،روی صندلی روبروی من نشست.

 

-چطوری طلا؟

 

لبخندی به رویش زدم.

 

+خوبم تو چطوری؟

 

 

 

 

-عالی ام ، عالی

 

قطعا این شور واشتیاقش به دلیل دیداری است که با ثمین دارد.

 

صدای پچ پچ آیدا و بنفشه روی اعصابم خط میکشید ،کاملا مشخص بود در چه موردی بحث میکنند.

 

گویا داریوش متوجه رفتارش نشده بود،چون دوباره پرسید:

 

-چرا نمی خوری؟دوست نداری؟

 

کاش میشد مشتی در دهانش بزنم تا خفه شود.

 

آیدا که معلوم بود تا الان به زور جلوی خودش را گرفته تا حرفی نزند دیگر طاقت نیاورد.

 

-وا داریوش خب خودش دست داره می تونه هر چی که دلش میخوادو برداره

 

خودم دهانم را باز کردم تا جوابش را بدهم که داریوش پیش دستی کرد.

 

-دست که داره اما چون آسیب دیده خودش نمی تونه همه کارشو انجام بده

 

-یعنی چی آسیب دیده؟

 

صدای پدر داریوش بود که از عماد متوجه شده بودم نامش بهادر است.

 

این بار خودم جواب دادم.

 

+چیز جدی ای نیست ضرب دیده تا چن وقت نباید تکونش بدم

 

نگران در جایش تکان خورد .

 

-چجوری ضرب دیده؟

 

+وقتی داشتم از پله ای درمونگاه بالا می رفتم ،پاهام پیچ خورد افتادم رو دستم

 

ماهرخ:الان خوبه دستت؟دردی چیزی نداری؟

 

اصلا از وضعی که به وجود آمده بود راضی نبودم.

 

+نه خوبم الان مشکلی نیست

 

ماهرخ:ما به داریوش گفتیم که بیایم پیشت اما اجازه نداد گفت بهتر که استراحت کنی

 

نگار:عکس انداختی ازش؟

 

+نه …اما مطئنم که نشکسته

 

آیدا:درسته که دکتری اما دیگه استخونه توی بدنو که نمی تونی ببینی

 

از خدا طلب صبر کردم واقعا تحمل کردن این آدم خیلی داشت برایم سخت میشد.

 

-اگه صبحانتو خوردی پاشو بریم داره دیرم میشه.

 

 

 

 

 

 

از خدا خواسته سریع بلند شدم ،از همه خداحافظی کردیم .

 

به ماشین ها که رسیدیم جواد و یک مرد دیگر کنار ماشین منتظرمان بودند.

 

+خدافظ

 

-با هم میریم

 

+چرا؟

 

-منم میام درمونگاه

 

+که چی بشه؟

 

-واسه احتیاط

 

+نمی خواد بیای

 

روبروی هم ایستاده بودیم و با هم بحث میکردیم،آن دو نفر هم با تعجب نگاهمان میکردند.

 

-من از تو اجازه گرفتم؟

 

+مسخره نشو ،گفتم نمیخواد بیای

 

-فکر خوبیه تو مسخره نشو بیا بریم دیر شد

 

بازویش را گرفتم و به عقب کشیدم.

 

+بس کن تا کی می خوای بیفتی دنبال من؟

 

کنترلش را از دست داد و داد کشید.

 

-تا هر وقت که لازم باشه فهمیدی؟تا هر وقت که لازم باشه

 

من هم مثل او صدایم را انداختم روی سرم.

 

+دو نفر انداختی دنبالم خودتم می خوای مثل عزراییل بیای وایسی اونجا؟تو کار و زندگی نداری؟

 

-نه ندارم

 

+پس برو تو آشپزخونه شام بپز تا من از سر کار برگردم

 

رفتم سوار ماشین شدم و در را با تمام قدرتم بهم کوبیدم.

 

قیافه های آن دو نفر دیدنی بود ،همانطور کنار ماشین ایستاده بودند و به داریوش که دستانش را به کمرش زده بود و به من زل زده بود نگاه میکردند.

 

لبانش را به داخل دهان کشید و دستانش را از روی کمرش انداخت به آنها اشاره کرد که سوار شوند.

 

وقتی که جواد یک پایش در ماشین و دیگری بیرون بود او را صدا زد ،جواد سریع پیاده شد.

 

-بفرما آقا؟

 

میدونی که چوب خطِ اشتباهات پره؟

 

جواد سرش را پایین انداخت.

 

-روم سیاست آقا

 

-رو سیاهیتو نمی خوام جبران کن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا