رمان طلا پارت 122
+ میرم خانوم دکتر میرم فعلا چیزی باشه دردشو موقت بندازه خیلی ممنونت میشم
با تردید نگاهش کرد، دودل بودم سؤالم را بپرسم .
-پول نداری که بری دکتر ؟
سکوت کرد و سر پایین انداخت .
سریع کاغذ را برداشتم و آدرس استادم که تخصص قلب داشت را برایش نوشتم .
مقداری پول از داخل کیف برداشتم رفتم کنارش و روی صندلی نشستم.
کاغذ را به او دادم.
-این آدرس متخصص قلب بگو از طرف طلا نبوی اومدم باهات کمتر حساب میکنه
پول را روی پایش گذاشتم. ممانعت کرد.
+ این چیه خانم دکتر نمیتونم بگیرم
– بهعنوان یه هدیه اس لطفاً برو دکتر تا وضعیتت خرابتر نشده
-خیلی ممنونم.
با صدای شکستن چیزی و عربدههای زیاد مات و مبهوت ماندیم .
زن پرسید .
+صدای چیه
بلند شدم و به سمت در رفتم .
-نمیدونم
خواستم از اصغر بپرسم که دیدم جلوی در نیست.
صدا از اتاق دندانپزشکی می آمد.
احساس کردم صدای عربده های داریوش است.
مردم جلوی در اتاق جمعشده بودند.
صدای داریوش واضحتر آمد .
یا خدا …مردم را کنار زده و در را باز کردم .
تمام وسایل اتاق روی زمین بود .جواد اصغر داشتند وسایل باقی مانده را روی زمین میریختند و میشکستند.
چشمم خورد به داریوش که دکتر را گوشهای گیر آورده بود و داشت او را میزد .
سریع به سمتش رفتم و بازویش کشیدم .
-داریوش چیکار داری میکنی ولش کن
+ حرومزاده دیوث برمیداری گل میاری براش
مشتی به صورتش زد.
طبق معمول وقتی عصبانی میشد کنترلش را ازدستداده بود .
مرا نمی دید و حرفهایم را نمیشنید.
هرچه زور زدم تا کنارش بکشم نتوانستم.
+ کادو میدی بهش؟ به ناموس من کادو میدی جوجه فکلی
با زانو به دلش ضربه زد.
زورم به او نمی رسید. اشکم درآمده بود.
بیچاره آرسن هرچه سعی میکرد از خود دفاع کند نمیتوانست .
+مادرتو به عزات میشونم تا دیگه از این غلطا نکنی بیپدر و مادر
مشت ها پیاپی به سر و صورت و بدنش میزد و پشت هم فحشهای رکیک به او میداد .
+ از تخمات آویزونت میکنم
به جواد و اصغر متوسل شدم.
– جواد ،اصغر بیاین داریوشو بگیرین چیکار دارید میکنید
آنها هم انگار جرات نزدیک شدن نداشتند و از بعدش می ترسیدند.
آرسن بیجان شده بود و خون از سر و صورتش می ریخت.
وحشتزده اسم داریوش را با جیغ صدا زدم و شروع کردم کمرش را با مشت زدن.
داریوش با صدای جیغم دستی را که دور یقه ی آرسن گذاشته بود تا نیفتد را ول کرد آرسن به زمین افتاد .
مشتش را پایین آورد به سمتم برگشت از زدن او دست کشیدم.
چشمانش خون باران بود و سر و صورتش قرمز.
رگ های صورت و گردنش کاملاً بیرونزده بود.
با صدای دورگه اش جوابم را داد.
+ جان؟ تو کی اومدی اینجا مگه مریض نداری
بیتوجه به او به سمت آرسن که روی زمین افتاده بود رفتم.
بیهوش شده بود.
نبضش را چک کردم…بیهوش شده بود.
اشکهایم بیمحابا میریخت و از ترس دست و پایم میلرزید.
بلند شدم پشتم ایستاده بود او را دور زدم و از وسایل روی زمین وسایل موردنظر را برای پاک کردن زخم ها و بخیه زدن سر و صورتش پیدا کردم .
دوباره بالا سرش برگشتم و کنارش نشستم.
دستش روی شانهام گذاشت بهشدت پسش زدم .
میدانستم حالا که به خود آمده و چشمش باز شده از فاجعهای که به بار آورده راضی نیست.
اما این جبران سروصورت خونین آرسن نمیشد.
دو طرف یقه آرسن را گرفتم تا به حالت نشسته درش بیاورم اما توانم نمیکشید.
جواد به کمک آمد.
یقین داشتم داریوش به او گفته وگرنه جواد سر خود امکان نداشت کاری انجام دهد.
دماغم را بالا کشیدم و اشکهایم را پاک کردم اما فایدهای نداشت .
اشک ها بازهم راه خود را پیدا میکردند.
جواد و اصغر کنار ایستاده بودند.
برعکس چند لحظه قبل سکوت اتاق را فراگرفته بود.
روی گونهاش زخم شده بود .
ماده ضدعفونیکننده را که روی زخم گذاشتم از سوزشش بههوش آمد.