رمان شوگار

رمان شوگار پارت 30

4
(3)

داریوش:

حضور او درست روبه رویش ، وقتی میتواند دست ببرد و کمرش را به خودش بچسباند ، یک موج سحرآمیز دارد…

 

دخترک لبهایش را روی هم فشار میدهد و نگاه داریوش هم همانجا میسُرَد..

 

_سوگلی یعنی چی…؟یعنی …زَنِت بشم…؟نکاح کنیم که…

 

انگشتان داریوش مشت میشوند…بازی با جملاتش دارد فکرهای مسمومی را در ذهن مرد می اندازد:

 

_سوگلی یعنی معشوقه ی خان…یعنی از بین چندین زن ، تو برترین باشی…بیشتر مورد محبت من قرار بگیری و …امکانات بیشتری در اختیارت باشه…

 

اخمی که در چهره ی کبوتر میدَوَد را میبیند…

این دختر باید با واقعیت روبه رو شود…

درست بود که تا به حال هیچ زنی را به جز او نخواسته بود…اما این ممکن بود در آینده صدق نکند…

 

_یعنی چی….؟به جز من چند نفر دیگه هم قراره باشن….؟؟

 

نفس های مرد حالا سنگینتر میشوند…

بحثشان کمی خطر ناک نیست…؟

آن هم با شرایطی که مرد در آن قرار گرفته بود…؟

 

 

_ممکنه….این در صورتیه که من از زنی خوشم بیاد و…از تو ناراضی باشم….!

 

 

حالا میتواند صدایی که از فشار دندانهایش روی هم ایجاد میشود را بشنود…

او را عصبانی کرد….؟

چقدر عصبانیتش جذاب است….

 

_یه شرط دارم برای اون نکاح…!

 

سر داریوش کج میشود و نگاه بدون پرده اش را به نقطه نقطه ی صورت دخترک میدوزد:

 

_فکر میکنی بتونی برای من شرطی بزاری….؟

 

 

شیرین اینبار با خشمی بیشتر و صورتی سُرخ ، چانه بالا می اندازد:

 

_تو چی…؟فکر کردی با اون نمایش مسخره ای که برام درست کردی میشینم زانوی غم بغل میگیرم و میگم دیگه جایی برای رفتن ندارم…؟؟

 

 

نفس مرد از کلماتی که او استفاده میکند بند می آید…

این همان دختریست که میخواهد….

 

اما کبوتر با خشمی افزون نیم وجب فاصله را بدون ترس جلو می آید و زل میزند در صورت مرد:

_من شیرینم…هیچوقت اونقدری بی پناه نمیشم که به التماس کسی بی افتم….شرطرو قبول نکنی ازینجا میرم….!

 

 

چانه ی داریوش تکان سختی میخورد….میشود اکنون این دختر را آنقدر ببوسد که در آغوش خودش بیحال شود…؟

 

_کجا میری…..؟خونه ی بابات….؟

 

با چشمان شَر و آن نگاه هیزش میپرسد…انگار بخواهد درهای بسته را نشانش بدهد….

اما دخترک پوزخند میزند و همیشه جوابی در آستین دارد…یک جواب محکم ، که میتواند داریوش را بسوزاند:

 

_ایرادش چیه….؟؟یه چیزی زیاده خواستگار ….قسم میخورم سر دوروز نشده با یه مرد ثروتمند ازدواج میکنم….!

 

 

حالا پره های بینی داریوش با خشم بازو بسته میشوند…سینه اش بالا پایین میشود و قطرات آب ، حالا به خوبی نمایان میشوند…

چشمان راسخ او را که میبیند ، در یک حرکت بازوی شیرین را چنگ میزند تا محکم روی سینه اش فرود بیاید:

 

_کی جرأتشو داره …؟کی اونقدری جَنَـــم داره که چشم به مال داریوش داشته باشه….؟

 

شیرین از عصبانی کردن او غرق لذت میشود اما چهره اش را همانگونه حفظ میکند…

میخواهد این مرد خودخواه که فکر میکند از آسمان تالاپی پایین افتاده است را سر جایش بنشاند….

 

_هوم…؟کی سرش رو تنش اضافه اومده….؟

 

 

صورتهایشان آنقدری نزدیک هست که نفسهایشان با هم به جنگ بروند…

شیرین جوابی نمیدهد…فقط یک کلمه میپرسد و خلاص:

 

_شرطمو قبول میکنی…..؟

 

داریوش عصبی پلک میبندد…این دختر یک عذاب الهی بود…

یک بلا که به جانش افتاد:

 

_شرطت چیه….؟

 

صدای شیرین کمی آهسته تر از قبل میشود:

 

_یه کاری کن منم مثل همه ی دخترای اون بیرون عاشقت بشم…

 

داریوش یکه میخورد و…نگاهش دو دو میزند…

 

_اگر منو عاشق خودت کنی…اگر روزی برسه که منم مثل همه ی اونا شیفته ت بشم…خودم با کمال میل به طرفت میام….!

 

سخت است اما…وسوسه انگیز….

باید صبور باشد…؟

تا کی…؟شاید این دختر هیچوقت دلباخته اش نشد…

 

داریوش آهسته دستش را پشت گردن دلبر می سُراند و فاصله ی صورتش را کمتر میکند:

 

_چطور دلتو به دست بیارم وقتی اجازه نمیدی بهت دست بزنم…؟تو راه بیا….من سر دو روز نشده دیوونه ت میکنم….!

 

 

تمام تن دختر کم کم گرم میشود…

اما این فاصله های به صفر رسیده را نمیخواهد…

هوس نمیخواهد…

باید این مرد را آنقدر دیوانه کند….که به همه ی آن چیزهایی که در سرش میگذرد برسد…

 

آنهایی که شیرین را به این روز درآوردند ، به زودی جواب پس میدادند….

 

 

_اون حسی که بخواد با لمس و هوس سراغم بیاد رو نمیخوام….تو قدم بردار…منو شیفته ی خودت کن….اما نه با خفت کردنای هر روزت…منو زورکی نبوس…زورکی حبسم نکن…زورگی دست نزن…عاشقم کن….!

 

 

همه ی اینهایی که میگوید…اصلا امکان پذیر هست…؟

چگونه بدون اینکه لمسش کند ، او را خاطر خواه خودش کند…؟

 

 

 

 

 

 

_اون حسی که بخواد با لمس و هوس سراغم بیاد رو نمیخوام….تو قدم بردار…منو شیفته ی خودت کن….اما نه با خفت کردنای هر روزت…منو زورکی نبوس…زورکی حبسم نکن…زورگی دست نزن…عاشقم کن….!

 

همه ی اینهایی که میگوید…اصلا امکان پذیر هست…؟

چگونه بدون اینکه دست بزند ، او را خاطر خواه خودش کند…؟

 

خنده ی مضحکی میکند و…داریوش همین الان هم میخواهد او را ببوسد…

آن چارقد مسخره را از روی سرش بردارد و…

حتی بند لباسش را…

 

_این شرط مسخره رو گذاشتی که وقت بخری…؟بهت دست نزنم تا خودت خاطرخواهم بشی…؟

 

 

لبهای شیرین روی هم فشرده میشوند و چشمان سرمه کشیده اش ، مرد را به وجد می آورند:

 

_اگر قبولش نکنی ، از اینجا میرم…

 

داریوش قدمی او را به عقب هول میدهد و با بدجنسی لب میزند:

_چطور…؟چطور میتونی از کاخ داریوش فرار کنی…؟

 

 

دخترک حرصش میگیرد اما میخواهد از درست ترین کلمات استفاده کند:

 

_به زور نگهم میداری…..؟اونجوری روز به روز بیشتر ازت متنفر میشم….!

 

_الان متنفری ….؟

 

و شیرین بدون فکر لب میزند:

 

_نه…

 

چیزی محکم روی سینه ی مرد فرود می آید…یک نقطه ی روشن …یک تلنگر…میشود همین الان به دیوار بچسباندش و…آنجور که میخواهد کام بگیرد…؟

 

_سخت ترین و مسخره ترین شرط اینه که الان از تو بگذرم…قبول میکنی اون نکاح رو یا نه…؟؟

 

مردمکهای شیرین روی اجزای مردانه و جذاب داریوش میلغزند…

چهره اش دختر کُش و لعنتیست:

 

_تو چی…؟شرطمو قبول میکنی….؟

 

_اینکه فقط تو باشی و….من بهت دست نزنم…؟

 

بازدم شیرین روی لبهای مرد فرود می آید و تاب و قرار را از او میگیرد:

 

 

-من اگر باشم…اگر دلباخته ی تو بشم…برای هفت پُشتت کافی ام….!

 

صاعقه ی پر ضربی تمام وجود مرد را تکان میدهد…

یک وعـــده ی پر از وسوسه…

یک قول…که حتی فکر کردن به آن میتواند هوش را از سرش بپراند…

میتواند دل این ساحره ی زبان دراز را به دست آورد…؟

میتواند این دختر سرکش را ، رام خودش بکند…؟

آن هم بدون دست زدن…بدون آن بوسه های شور انگیز…؟

 

 

_داری بهم میگی تو باشی…میتونی جای همه رو پر کنی…؟

 

شیرین فقط با برق چشمانش نگاه میکند…

فقط یک کرشمه…یک حرکت دلبرانه اش کافیست تا مرد ، به آن چیزی که میشنود ایمان بیاورد…

 

دخترک با ناز پلک میبندد و برای اولین بار ، پا روی ݝرورش میگذارد…

باید این مرد را زابراه کند …

لبهای ارغوانی اش را آهسته باز میکند و ذره ای خودش را به داریوش فشار میدهد:

 

_مَـــن برای کُل عُمرِت کافی ام…داریوش….!

 

یورش تمام احساسات مردانه ای که او را به نابودی و بیهوشی میکشاند ، باعث میشود قبل از قبول هر شرطی ، وحشیانه دخترک را به دیوار بکوبد و دهان به لبهایش بچسباند…

 

میخواهد ببوسد اما شیرین همانگونه ، با صدای آرام و وسوسه انگیزش لب میزند:

 

_یا شرط رو قبول کن…یا قید همه چیزو بزن…!

 

 

اینگونه لبهایش را روبه روی لبهای داریوش تکان میدهد…اینقدر مست میکند..اینقدر دیوانه میکند که…هزار تا بوسه ی کارکشته و اغواگرانه نمیتوانند مرد را دگرگون کنند…

 

اکنون که آتش وجودش را میسوزاند…که همه ی جوارح تنش او را میخواهند…میشود گذشت و صبر را انتخاب کرد…

این دختر ناب است…

چفت بغل داریوش است…

اصلا همانیست که میخواهد و…باید شرطش را قبول کند تا همراهی اش را به دست آورد…؟

میتواند این دختر را دلباخته ی خودش کند…؟

 

 

مردمکهایش روی چشمهای نیمه باز دخترک میرقصند و شیرین تیر خلاص را با دستانی که روی سینه ی برهنه و مرطوب مرد میسُراند ، شلیک میکند:

 

_قبول میکنی داریوش…..؟

 

پوستش را به آتش میکشاند…

جسمی درون سینه اش به لرزه ای مهیب درمی آید و…

سیب گلویش به سختی تکان میخورد…این دستها…جادو میکردند یا او زیادی هَوَل این دختر بود….؟

 

 

_امشب اون نکاح خونده میشه…!

 

 

 

 

 

 

انگشتان شیرین پشت گردنش را خط می اندازند:

 

_وَ تو…..؟

 

دیوانه شدنش بس نبود…؟نباید مقابلش ضعف نشان دهد…

او مردی بود که بر مبنای هوس ، کسی را انتخاب نمیکرد…

مردی بود که دیر در دام زنها می افتاد…

و حالا…این دختر با گرمی انگشتانش داشت او را بیچاره میکرد…

 

_چند ماه….؟

 

با چشمان بسته و دندان های کلید شده میپرسد…اصلا هم نمیخواهد به خواب های لعنتی اش فکر کند….

 

_سه ماه….!

 

زیاد است…طولانیست اما…می ارزد…!

 

_قبوله…!

 

 

****

 

-آبراه ها رو بستن آقا…رعیتا اومدن شکوه و گلایه…پسر شاپور چاه رو قروق کرده و با اسلحه همشونو تهدید کرده….

 

 

اخم در هم میکشد و به رو به رو اشاره میکند تا بقیه هم حرفشان را بزنند…

 

_آقا دستم به دامنت…زمینام از بی آبی دارن خشک میشن…کشت امسالم عدس آبیه…خیار هم کاشتم آقا…آب نرسه جیره ی امسالمو مفت مفت میبازم…

 

_خان یه کاری بکن…این بیشرفی که جای شاپورخان اومده دین و مروت حالیش نیست…میگن مهموناش جز دار و دسته ی ساواکیان…همه جای شهر گوش و چشم داره …

 

 

داریوش هنوز چیزی نگفته است که منوچ جواب مرد را میدهد:

 

_سیاسی حرف نزنید…اینجا اومدین حق آبتونو بگیرید…

 

_آخه دردت به سرم این جونوری که من دیدم…

 

 

منوچ دستش را بالا میبرد…میداند داریوش از این بحث ها خوشش نمی آید:

 

_کافیه…پسر شاپور هم هیچ غلطی نمیتونه بکنه تا داریوش خان هست…از کی تا حالا پیازم شده قاطی میوه ها…؟

 

 

مرد سوم بالاخره کلاهش را برمیدارد و کمی به خودش جرأت میدهد تا مقابل داریوش بایستد…

خانی که با آن اُبُهت مردانه ، روی صندلی تاجدارش نشسته و …همیشه حامی رعیت جماعت بوده است…

 

 

_جسارت نباشه آقا…آصیدمَمَد خودمون…همینی که بین دهن خلق الله پیچیده شما دخترشو به کنیزی گرفتی….

 

 

داریوش بالاخره نگاهش را ریز ، بالا میکشد…

 

 

_معلوم نیست پسر بزرگش کجا غیب شده…قبلا که اون میومد سر زمین ، سر نوبتش آب رو میبست میزاشت مام به کار و زندگیمون برسیم…پسر کوچکش جاهد…خون ماها رو کرده تو شیشه…اون از دست نشونده ی شاپور که زده کلا چاه رو بسته…این از این …چی بگم خدا رو خوش بیاد شمام این دو کلوم حرفی که از زِبون صاب مرده ی ما بیرون میاد رو طعنه حساب نکنید…؟آقا این پسره بدجوری داره تو دست و پای ما میچرخه…گفتیم شما قوم و خویش شدین…با هم ندار شدین…بلکه یه رو بندازیم ، شما بتونی کاری برامون از پیش ببری…

 

 

داریوش همه را تک به تک گوش میکند…

پسر بزرگ غیب شده است و کوچکتر دارد میتازاند…

نفس محکمی از سینه اش بیرون میفرستد و تا مونچهر میخواهد جوابی بدهد ، آهسته و پر اقتدار لب میزند:

 

_از هفته ی آینده آب به اندازه ی مساوی بین همتون تقسیم میشه…

 

 

هرسه مرد زبان به تشکر و قدردانی باز میکنند و کم مانده برایش تعظیم کنند…اما اوست که باز هم دستش را بالا می آورد تا سکوت کنند:

 

_گند بالا نیارین تو شهر ، بخیل بشنوه به ریشمون بخنده….الانم جمع کنید برید سر زمیناتون ، سر هیچ و پوچ هم درخواست جلسه نکنید…

 

 

تا میگوید ، هرسه شان میدانند دیگر اجازه ندارند حتی کلمه ای بگویند…

هر سه شان میروند و داریوش میماند روی صندلی بزرگ حاکمیتش…

 

منوچهر جلو می آید و انگار اضطراب دارد:

 

–آقا جسارت نباشه…ولی مشکل آب این دوسه تا طایفه جوری نیست که تا چند روز آینده درست بشه….

 

-درستش میکنی…منوچهر…!

 

 

 

 

خدمتکار با تعظیم کوتاهی قصد رفتن میکند که داریوش با اندکی تأمل ، جدی لب میزند:

 

 

_خانوم رو صدا بزن بیاد اینجا…!

 

 

دختر جوان چشمی میگوید و عقب عقب از اتاق خارج میشود…

مرد نگاهی به میز روبه رویش می اندازد…

هر چیزی که میپسندد سر این میز موجود است…

حتی زیتون های شوری که بهترین طعم را میان زیتون های تلخ و گس اطرافش داشتند…

 

امیدوار است حداقل لجبازی نکند…

کمی با دلش راه بیاید و روبه روی داریوش بنشیند…

بدون دردسر…

منتظر میماند و قبل از رسیدن او ، جامش را آهسته تکان میدهد…

نوشیدنی فرنگی که لُرد برایش فرستاده بود مزه ی بی نظیری داشت…

 

کمی از آن را مزه میکند و با یادآوری حسی ، پلکهایش را روی هم قرار میدهد…

 

یک طعم بکـــر و بی سابقه…قبل از خوردن آن سیلی آبدار…!

 

بینی اش را به لبه ی جام نزدیک میکند و بوی آن مایع سرخ را نرم ، به مشام میکشد…

یک دم عمیق…و بار دیگر آن مزه را با زبانش حس میکند…

اینبار با تأمل بیشتر…

باید به لُرد بگوید چندین جعبه از این شراب مخصوص را برایش بفرستد…

آن نوشیدنی بدون الکل اما مست کننده…

نوشیدنی ای که داشت رویش تأثیر میگذاشت و خدا آن دختر را لعنت کند…

داشت حس هایی را در داریوش بیدار میکرد که هیچ آشنایی قبلی با آنها نداشت…

چیزی که از خواستن فراتر بود…

شاید یک میل عجیب…شاید خوره ای که با به دست آوردنش فروکش میکرد اما…

 

اینکه دائم میخواست او را روبه رویش بنشاند و چشمهای بی صاحبش را نگاه کند….از نظر خودش هم غریب به نظر میرسید…

 

 

صدای باز شدن در که به گوشش میرسد ، میدانست خودش است…

فقط او جسارت بدون اجازه وارد شدن را دارد…

فقط او اینقدر گستاخ و نترس است…

 

جام را از لبهایش دور میکند و با چشم باز ، خرامان خرامان آمدن آن شاپرک زیبا را میبیند…

 

حکایت آن ضرب های نابه هنگام را نمیفهمد…

احمق نیست…میداند وقتی کسی دستپاچه میشود ، دلش اینگونه به تپش درمی آید اما…

داریوش که دستپاچه نشده است…

پس این بوم بوم لامصب از کجا نشأت میگیرد…؟

 

 

_بیا اینجا…قُمــری….

 

شیرین این اواخر عجیب شده است…

چشمهایش همان دو گوی سرکش و گستاخند اما…بد دل میبرند…

راه رفتنش…آن لباس های لعنتی اش که خوب روی تنش مینشینند و انگار عمدا ، میخواهد دل و دین ببرد از این مرد…

مردی که کم برایش نیست زن….

 

 

دخترک قدم های موزونش را به طرف میز برمیدارد و خیره ی چشمهای داریوش میشود:

 

_قُمری….؟

 

داریوش محو آن دو چشم سیاه لعنتیست…پایه ی آن جام را بین انگشت شست و اشاره اش میفشارد و نگاه برنمیدارد…

 

شیرین میخواهد بنشیند و آن نگاه بی صاحبش را آنقدر با ناز از مرد میگیرد که…داریوش جام را روی میز میگذارد و دکمه ی یقه اش را باز میکند :

 

_بیا اینجا…

 

لحظه ای مکث…شیرین دنبال کسی نمیرود…

حتی اگر فرماندار یک شهر باشد…

 

داریوش اما بی طاقت از جا بلند میشود و بی مهابا صندلی کناری را بیرون میکشد:

 

_اینجا….!

 

دخترک بدون لبخند ، موهایش را همراه با پر آن روسری ، پشت گوشش میفرستد و روی صندلی راش مینشیند…

 

چین موهایی که از زیر روسری اش بیرون زده اند ، به سرانگشتان داریوش میخورند و مرد لحظه ای همانجا میماند…

 

این دختر لمس را ممنوع کرده است…

اما…فقط لمس…!

 

با سینه ای که ضربش تند تر شده بود ، از پشت خم میشود و بینی اش را به بناگوش سفید شیرین نزدیک میکند…

 

بوی موهایش را که با دم عمیقی به مشام میکشد ، لبه های صندلی را محکم فشار میدهد تا همان لحظه دستانش دور شکم این دختر قفل نشوند:

 

_پیش من میای باید این چاقجور رو برداری کبوتر…

 

و مرد همان لحظه ، بدون اجازه ، آن پارچه ی قواره دار را از روی سرش میکشد…

بدون ذره ای لمس و…

آبشار مواج سیاه رنگ ، لحظه ای به صورت داریوش میخورند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا