رمان شوگار

رمان شوگار پارت 69

2
(1)

 

هردو نفس هایشان تند شده و هیجان ، سراسر وجودشان را احاطه کرده است…

نگاه دلتنگ مرد روی صورت آن عروسک وحشی…

و دخترکی که حرصی لب میزند:

 

-مرده ت به کارم نمیاد…

 

داریوش یک زانویش را به ران پای او فشار میدهد و سرش را بیشتر خم میکند:

 

_ زنده م چی…؟اون به کارت میاد…؟

 

شیرین لحظه ای نمیداند چه میشود…نمیداند در عمق افکارو احساساتش چه اتفاقی می افتد که گونه هایش گُر میگیرند و سرخیشان ، دل می رباید از مرد بی تاب رو به رویش:

 

_اینجوری که تو سرخ و سفید میشی…من دلم میخواد اون سر لعنتیتو بشکافم و توشو ببینم…مگه خجالت کشیدنم بلدی تو ؟ شمر زمون…!

 

_دستام درد گرفت….

 

دم حرصی داریوش ، از لای دندان هایش ، به خاطر لحن ملوس و پر از ناز آن کبوتر وحشیست….

دستانش را بیشتر به تنه ی درخت فشار میدهد و بینی اش را به گونه ی دلبر میچسباند:

 

_سزای سرخود بودن همینه…مُرُوَّت نداری که اون روی دلرحم و مهربونمُ نشونت بدم…

 

 

شیرین تکانی میخورد و خشکی تنه ی درخت ،در پوست دستش فرو میرود:

 

_آی….مهربونیت همینقدره…؟دلت میخواد دستم بشکنه…

 

وقتی اینگونه با بغض برایش بچه میشد ، دلش میخواست یکجا قورتش بدهد .

که اینقدر با روانش بازی نکند آن مغرور یاغی ، که ادعای شجاع بودنش گوش فلک را پر کرده بود:

 

_پس چی…؟تو با خنجر منو بزنی و من برات دلسوزی کنم…؟

 

لبهایش را به زیر چانه ی عروسک میفشارد و همانجا پچ میزند:

 

_نُچ…از این خبرا نیست…سر خود با اون حیوون زبون بسته راه می افتی میای تو جنگل که چی…؟

 

_داریوش دستم شکست…

 

لبهایش آویزان شده اما هیچوقت خواهش نمیکند…

میشود آن غنچه را اکنون از جایش بکند…؟

 

_بهتر…یاد میگیری اسم منو اونجوری که همه صدا میزنن ، صدا بزنی…بگو دستم شکست آقا…

 

_محاله…بکش کنار عوضی…

 

فشارش میدهد بی آنکه عمدی در کارش باشد و چه کسی میداند این مرد ، دلش برای همین داریوش داریوش گفتن های این بلای جان میرود…؟همین عوضی گفتن های بی پدرش…

 

سوزش پوست دست شیرین که زیاد میشود ، دیگر تاب نمی آورد…

زورش به این مرد یغور و نود کیلویی نمیرسد و تنها راه حلی که به ذهنش میرسد را عملی میکند…

با نفس نفس…و آن بینی کوچکش که باز و بسته میشد ، دهان باز میکند و گونه ی در دسترس داریوش را زیر ردیف دندان هایش میگزد….

 

 

 

از هردو طرف فشار میدهد و فشار میدهد…

دندان های بالایی روی گونه ی صافش …و دندان های پایینی روی ته ریش مردانه اش….

فریاد خفه ی داریوش ، و ناگهانی عقب رفتنش ، بالاخره باعث میشود دخترک نفس راحتی بکشد….

 

 

این دیگر چه بود…؟

واقعا…واقعا داریوش را گاز گرفت…؟

 

شیرین با همان لبهای آویزان نگاهی به پشت دستهای زخم شده اش می اندازد و پا کوبان ، برای باز کردن گرهی که پشت تنه ی درخت چرخیده بود قدم برمیدارد:

 

_عوضیِ وحشی…ببین با دستام چکار کرد…

 

داریوش فعلا در شگفت است و جای دندان های ریز آن دختر به شدت میسوزد….

 

_وایسا سر جات فتنه خانم…

 

شیرین بی توجه به او گره را باز میکند و افسار در دستانش که جا میگیرد ، داریوش با ولعی از خواستن…

با آن حس هایی که به تنش هجوم آورده بود ، به طرف دخترک خیز برمیدارد و شیرین تا حرکت تند و تیزش را میبیند ، افسار اسب را رها کرده و با جیغ کوتاهی ، پا به فرار میگذارد…

 

 

پاهای داریوش سرعت میگیرند و آخ که اگر کبوتر فراری در چنگش می افتاد….

 

_از جات تکون نخور بی همه چیز اینجا کلی سرباز ریخته…

 

شیرین میدود و راه اصلی برگشت به عمارت را انگار گم کرده…

رعد خودش برمیگردد…نه…؟

 

 

_وایسا خیره سر…من یکی تو رو سربه راهت نکنم داریوش نیستم…

 

اول آن سیلی های معروفش…

همانهایی که حس های خفته اش را بیدار میکرد…

بعد آن خنجر لعنتی…

و حالا….

گاز…؟گاز روی صورت داریوش…؟

جایی که درست نقش دندان های لعنتی اش همانجا بمانند و داریوش بشود مضحکه ی دست یک شهر….؟

 

_خودم بگیرمت برات بد تموم میشه شیرین….

 

زخمش هنوز تازه است و این دختر آخر با کارهایش ، داریوش را به کشتن میداد…

ببین فرماندار شهر چگونه برای تلافی جای یک گاز ، با آن هجده ساله ی یاغی دنبال بازی میکند….

دختری که بیشتر از دوازده سال از خودش کوچکتر بود و انگار داریوش را هم با خودش بچه کرد…

 

شیرین هم میترسد…هم لبریز از لذت است…و هم پر از خنده های انباشته شده ای که نمیتواند حتی آن ها را رها کند…

صورت خانزاده را گاز گرفت….؟

 

میدود و داریوش هم تهدید کنان ، پشت سرش…

کجا بودند آن سربازهایی که داریوش از آنها دم میزد…؟

لب میگزد و تا نگاه به سمت چپش میدوزد ، دامن زیر پایش گیر میکند و به یک باره نقش زمین میشود…

 

سر زانوهایش به شدت میسوزند و حالا علاوه بر پشت دستهایش ، کف دستها نیز زخم شده و درد میکند:

 

_آی…خدا لعنتت کنه …

 

میخواهد بلند شود و تا او از راه نرسیده ، خودش را به عمارت برساند ، که دستی محکم تنش را میچرخاند و رویش خیمه میزند…

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا