رمان شوگار پارت 2
چشم قُرّه ای به جاهد میروم تا دهانش را ببندد…
و او هم به نفعش هست که چیزی نگوید.از کنار من رد میشود و به خاریدن کمرش ادامه میدهد:
_این دختره بازم سر تخلیه ما رسید…انگار کلا دسشوییش با ما راه میفته…!
جواد نگاه مشکوکی به من می اندازد و با اخم به در توالت اشاره میکند:
_برو دیگه…زودی بیا بیرون فقط…
****
از این طرف تا آن طرف اتاق نشیمن را دنبالم می آید:
_الان رفته سر تپه خان بابا… خودم باهات میام یه وخ پات کج نره…!
لبی میکشم و ادایش را در می آورم:
_یه بارکی خودت نامه رو بهش بده ، منو نامه رسون خودت کردی…؟
_لُقُز نباف…درشو باز کنی نابودت میکنم شیرین…از دور میپامت…!
پای آینه می ایستم و روسری بزرگ تُرکمن را روی موهایم می اندازم…
چند رشته مویی را که بافته بودم ، دورم مرتب میکنم و تا میخواهم سُرمه در چشمانم بکشم ، نگاه برزخی جاهد را میبینم:
_رو بهت دادم جلو چشم من بزک دوزک میکنی…؟بیا برو تا کله تو نکندم…الان جواد برسه به مهربونی من نیست…میزنه اون گیساتو از ته میتراشه…!
حتی از فکرش لرز میگیرم.
بینی ام چین میخورد و از شانه ی چپ نگاهش میکنم:
_کو نامه ت حالا…؟
میدانم آن را هفت تا سوراخ قایم کرده است و میخواهم از نبودش استفاده کنم…
میخواستم آن چوب سُرمه را داخل چشم هایم بکشم و به دیدن سیاوش بروم…
دلم نمی آمد او را با قهر به تهران راهی کنم و شاید میشد با یک بوسه ، او را خَر کرد…
بوسه فقط روی گونه…
بیشتر از آن را گذاشته بودم برای بعد عروسی…
زیادی خوش به حالش میشد اگر بیشتر از آن گیرش می آمد و هی میخواست عروسی را عقب بی اندازد…
تا جاهد سر میرسد من چشمهایم را حسابی سیاه میکنم…
با سیاهی دورشان ، مردمکهایم زیبا تر دیده میشوند…
پوستم هم که خدارا شکر سفید بود…
چند نیشگون از گونه هایم میگیرم تا جایشان سُرخ شود و همان لحظه جاهد با کاغذ تا شده ای سر میرسد:
_دارم بهت میگما ، تاشو باز کنی بیچارت میکنم …ببینمت…؟تا من رفتم و اومدم زدی چشم و چارتو سیاه کردی…؟
از پُشت یقه ام را میکشد و من ناخواسته جیغ میزنم…
مادرم در مطبخ فریاد میزند:
_بیار پایین صداتو سلیطه….در و همسایه بشنون میشیم سقز دهن کُبری…!
خودم را از زیر دستان جاهد بیرون میکشم و سمت مطبخ میدوم :
_گناه من چیه مامان…همش تقصیر جاهده…!
_خدا زلیلت نکنه جاهد …چیکار با این دختر داری…؟
جاهد با چشم غُره به دنبالم می آید و ابرو تکان میدهد که چیزی درمورد نامه نگویم:
_زبونش درازه…بهش بگو کوتاهش نکنه خودم با مقراض میبُرمش…!
برایش زبانم را درمی آورم که با مردمک های گشاد از خشم دنبالم میدود و مادرم همانجا با ملاقه اش سُراغ هردویمان می آید:
_های زلیل مرده…دختر مگه زبون درمیاره…؟بگم آقات که از حلقومت میکشه بیرون…
جورابم به تیزی کمد گیر میکند و با نخ کش شدنش ، آه از نهادم بلند میشود:
_اَه…ببینید چه بلایی سر جوراب نازنینم آوردین…فقط به خاطر یه زبون…!
جاهد از پشت موهایم را میگیرد:
_نبینم زبونتو دربیاری دختره ی بیشعور…میخوای حرف بی غیرتی پسرای آصید مَمَّد رو بندازی سر زبونا…؟؟
میچرخم و دندان هایم را در کف دستش فرو میکنم…
او با فریاد دور میشود و نامه اش روی زمین می افتد…
مادرم جلو می آید :
_ای زلیل بشی شیرین…دست بچه رو گاز گرفتی…؟
جاهد از همانجا خیره ی نفس نفس زدن من میشود:
_تو رو باید زودتر بدیم اون سیاوش بی عرضه ورت داره ببرتت…بیشتر بمونی چوِ رسواییمونُ تو محل میندازی…!
برق خباثتی در چشمهایم خانه میکند و زیر لب زمزمه میکنم:
_چه بهتر که…
نگاهی به پشت سرم می اندازم و اشاره میکنم برود…یا اصلا در دید نباشد…
ده بیست متری که جلو تر میروم ، دیگر جاهد را نمیبینم و میدانم آن گور به گور شده ، اکنون یک جا پشت همین درخت ها…یا آن کوچه ی تنگ و خلوت مرا نگاه میکند…
آسیه مشغول آموزش نقاشی به کودکان است و همینکه میخواهد قلم را دست یکی از بچه ها بسپارد ، با من رو به رو میشود…
با دیدن من و دامن پر چین و شکن نارنجی رنگم…آن روسری بزرگ ترکمن و…سرمه ی چشمانم ، ابرویی بالا می اندازد:
_باد آمد و بوی عنبر آورد…اینجا با کسی قرار داری…؟
فورا با شانه های جمع شده اطرافم را نگاه میکنم و او با شرمندگی دست روی دهانش قرار میدهد :
_خیلی بلند حرف زدم…خوبی…؟
با شعف جلو میروم و گونه اش را میبوسم:
_خوبم…یه پیغام برات آوردم…
انگار که بداند پیغام چیست ، سرخ میشود و نگاهی به اطرافش می اندازد:
_وای نه شیرین…کار مسخره ای اینجا انجام ندی…؟ممکنه بابام همین اطراف باشه…!
با خنده چشمی میچرخانم و به قصد در آغوش کشیدنش ، پا پیش میگذارم…
دست دور شانه هایش حلقه میکنم و با دست دیگر، کاغذ تا شده ای که خیلی دلم میخواست محتویات داخلش را بخوانم را در جیب لباسش سُر میدهم.
دهانم را به گوشش نزدیک میکنم و کاش بتواند کمکی کند:
:منو مشایعت کن آسی…باید سیاوش رو ببینم…!
با پوست گل انداخته از من جدا میشود و چشمش دنبال آن کاغذ است..
دست روی جیبش میگذارد تا نکند باد آن را ببرد و یکی از بچه ها با کاغذ کاهی جلوی ما میپرد:
_خاله آسیه ببین چی کشیدم…!
آسیه سر تکان میدهد و دست روی شانه های پسر بچه میگذارد:
_آفرین …بدو برو پیش دوستات…
پسر بچه میدود و آسیه صدایش را پایین می آورد:
_من خودم اینجا دارم از ترس ، سکته میکنم…چطور تو رو مشایعت کنم بری سر قرار…؟
سر کج میکنم تا دلش برایم بسوزد:
_نمیخوام پَس سرم بیای…همینکه اون جاهد لعنتی رو یه چند دقیقه معطلش کنی من میتونم کارمو راه بندازم…!
دست روی صورتش میکشد و باز هم زیر چشمی ، جایی که احتمالا جاهد آنجا بود را نگاه میکند:
_باشه…ولی زود بیا…واسه من شَر نشه یه وقت….!
میخواهم بپرم و صورتش را بوسه باران کنم ، اما مطمئنم جاهد مانند عقاب ، دارد ریز به ریز حرکاتم را ضبط میکند:
_قربونت برم منننن…زود میام خیالت راحت….
قدم هایم را تُند برمیدارم…
نگاهی به عقب می اندازم و نقاب سیاهم را روی صورتم میکشم…
حتی اگر یک نفر از اهالی اینجا من را بشناسند کافیست تا چوی رسوایی من همه جا بی افتد…
دامنم را از زیر دست و پا بالا میکشم و با نفس هایی که از تُند بودن قدم هایم شتاب گرفته اند ، به طرف زمین های خالی پشت تپه میروم…
مطمئنم سیاوش آنجاست…
بدون دیدن من نمیرود…
بدون اینکه از من خداحافظی بگیرد ، نمیرود…
او میداند من فقط در این ساعت میتوانم از خانه بیرون بروم…
میداند پدرم و جواد فقط در این ساعات خانه نیستند و مطمئنا شیره مالیدن سر جاهد برای مَن کار سختی نیست…
از ذوق دیدنش خنده ی ریزی میکنم و برای پیدا کردنش ، گردن میکشم…
باد ملایمی نقابم را تکان میدهد…چترهای نه کوتاه و نه بلندم روی پیشانی و کنار صورتم شیطنت میکنند…
برای پیدا کردن سیاوش جلوتر میروم و هرچقدر پیش میروم ، کمتر از او اثری می یابم….
نیست…انگار که اصلا…نیامده…!
چیزی دلم را آشوب میکند…
اگر از من رو برگردانده باشد…؟
اگر حرفهایم را پای نارضایتی ام گذاشته باشد…؟
من احمق بودم…؟
چگونه توانستم با او اینگونه صحبت کنم…؟
چطور دلم آمد او را با آن مزخرفات راهی تهران کنم…؟
اگر به دیدنم نیاید…؟
میرود…
به تهران میرود قبل از اینکه حتی دیگر روی من را ببیند…
همین میشود دستمایه ای برای زن عمو….
میشود بهانه ای برای کنایه ها و متلکهایی که باعث میشد از زبان دراز من هم حرف بیرون بکشد…
بگو مگوهایی که تهش سیاوش من را مقصر بداند و مادرش بشود یک مادر دلسوز و نمونه…
که از حق پسرش دفاع کرده است و شیرین بمیرد…
شیرین جز جگر بگیرد که مُدام به سیاوش فشار می آورد….
که هی درخواست خانه ی جدا و عروسی دارد…
که دخترک ورپریده هوس تهران کرده است و اصلا غلط میکند یواشکی به دیدن پسرش میرود…
قدم های پر حرصم را هی به جلو برمیدارم و امید دارم کمی آن طرف تر ، بعد از گذراندن این همه سنگ و کلوخ ، بالاخره او را ببینم…
نیست…
هیچ اثری از او نیست و قطعا تاکنون آنقدری از خانه دور شده ام که تا رسیدن به محل قرارم با آسیه ، هوا تاریک شود….