رمان شوگار

رمان شوگار پارت 103

2
(1)

 

 

نگاهی به هردویمان می اندازد و تقریبا نزدیک میرسد.

 

دلم میخواهد آن کلاهش را داخل دهانش فرو کنم ، و دلیل این حرص درونی را نمیدانم:

 

_صبحتون بخیر…مزاحم شدم…؟

 

کامران در جوابش صبح بخیر میگوید و من لبخند ژکوند تحویلش میدهم.

مانند خودش:

 

 

_خوش اومدین…قدم مهمون رو چشم ما جا داره…!

 

صفت مهمان را که روی لب می آورم ، خودش روی هوا مطلب را میگیرد…

مهمانی که دیگر داشت تبدیل به صاحب خانه میشد و انگار تا یکی از نَر های خاندان زند را تصاحب نمیکرد ، آرام نمیگرفت.

 

_عروستون خیلی خانم خونگرم و شوخ طبعی هستن…این روحیه ی طنازشون رو دوست دارم…!

 

 

رو به کامران میگوید و معلوم نیست در جمله هایش تعریف نهفته است یا تحقیر.

لابد چون دختر یک تیمسار است ، خودش را از من بالاتر میبیند.

 

_داداشم عاشق همین روحیه ش شده…هممون به شیرین احترام میزاریم!

 

 

میخواهم مردمک هایم را با شگفتی به طرفش بگردانم ، اما قبل از اینکه نگاه متعجب من را ببیند ، دخترک به او نزدیک تر میشود:

 

_البته که مرد های زند بسیار متشخص و جنتلمن هستن…راستش از هتل که میومدم هدفم کمی وقت گذروندن با شما بود…وقت دارید کمی اسب سواری کنیم…؟

 

 

 

اینبار دود از گوش هایم بیرون میزند.

 

میگوید متشخص و جنتلمن ، و از این حرفش هیچ برداشتی به جز اینکه آن ها دارند در حق من لطف و اجحاف میکنند ، نمیتوان داشت…!

 

لب هایم را روی هم فشار میدهم و خونسردی خودم را حفظ میکنم:

 

_اگر از همونجایی که اومدید ، صبحونه نخورده راه افتادین تا اینجا ، بگم خدمتکار میز رو تو حیاط براتون بچینه…!

 

 

جنگ لفظی و تبادل انرژی منفی بینمان را کامران به خوبی میفهمد.

اما دخترک عکاس ، انگار پر رو تر از این حرف ها بود که با چهار قلم متلک از پا بیفتد:

 

 

-خیلی ممنون از مهمان نوازیتون …حتما اگر آقای کامران مایل باشن بعد از اسب سواری ، به میز صبحانه ی شما ملحق میشیم…!

 

 

کامران طفل معصوم سر تکان میدهد و بدون تعارف تکه پاره کردن ، او را به طرف اسطبل راهنمایی میکند…

 

 

پشت به آنها به سمت ورودی عمارت قدم برمیدارم.

خودش را وبال گردن کامران نکند ، باید نذری بدهم…

 

وگرنه میبایست تا آخر عمر ،روی نحسش را تحمل کنم.

 

 

***

 

 

 

 

 

 

 

صبحانه ام را در اتاق مشترکمان میخورم.

هیچ حوصله ی آن تازه به دوران رسیده ی اجنبی را ندارم و اصلا دلم نمیخواهد با او همکلام شوم.

 

دلم میخواهد به خانه ی آقام سر بزنم…

حتما آسیه و جاهد در حال خرید عروسی بودند.

 

این هفته بله برون بود…

و هفته ی بعد ،عقد و عروسی…

 

دلم میخواست آنجا باشم اما …

من نو عروس بودم…

نمیشد…نمیتوانستم همین روزهای اول ، خانه ی خودم را رها کرده و به خانه ی پدری بروم…

 

داریوش حتی اجازه نداد مراسم پاتختی برگزار کنیم.

چون رسم و رسومات پاتختی این بود که خانواده ی عروس ، دختر را به خانه ی پدری ببرند و داماد برای ارزش دادن به عروس ، برای برگرداندنش به خانه ی پدر زن برود…

 

 

استکان کمر باریک را روی میز قرار میدهم و همان لحظه ، صدای تق تق در به گوش میرسد:

 

_بیا…!

 

در باز میشود و خدمتکار داخل میشود:

 

_خانم جان آقا تلفن کردن و با شما کار دارن…

 

 

نمیدانم این چیست که قلبم را به ضرب آهنگ های تند دعوت میکرد…

این برقی که در چشمانم مینشیند…

این صدای گاپ گاپ درون سینه ام…

لبخند ملیحی که روی لبهایم پدید می آید…

 

و پاهایی که برای بلند شدن نیرو میگیرند…

 

 

-خیله خب…میتونی بری…!

 

لرزش صدایم را شنید آن زن…؟

 

خدمتکار عقب عقب بیرون میرود و من به طرف تلفن سلطنتی روی میز قدم برمیدارم.

 

تلفنی که هنگام زنگ خوردن خط ، صدایی نمیداد و این به خاطر حفظ آرامش او بود…

 

داریوش فقط تلفن های مهم را جواب میداد و اگر تماس واجبی هم داشت ، خدمتکار ها اطلاع میدادند تا در اتاق شخصی اش تلفن را پاسخ بدهد.

 

 

دست به طرف گوشی میکشانم و آن را با ریسه های رنگی رنگی که در سینه ام تکان تکان میخوردند ، از جایش بلند میکنم…

 

 

 

_الو…؟

 

_صبحت به خیر نگارینم….

 

 

خون در کسری از ثانیه به تمام نقاط پوستم هجوم می آورد…

لحن ناز دادنش آنقدر حرفه ای و مردانه است که ، بند دل هر زنی را میتواند پاره کند:

 

 

_صبح بخیر رو که وقت رفتن گفتین آقا…یه چیز جدید بگین…

 

 

صدای خش خشی به گوش میرسد…

و آرامتر شدن تُن صدای خودش:

 

_بوم وِ سقه او آقا گوتِـنِت دَس و پا حنایی…

(من قربونی اون آقا گفتنت بشم دست و پا حنایی…)

 

 

حالا حس میکنم قلبم تا میانه های گلویم پیش آمده و بدون فکر لب میزنم:

 

_کی میای داریوش…؟

 

صدای نفس گرفتن حرصی اش را میشنوم:

 

_دلت برام تنگ شده یا باز میخوای جایی آتیش بسوزونی…؟

 

 

سکوت میکنم و برمیگردم…

روی پا نمی ایستم و آهسته روی صندلی جای میگیرم…

چگونه بگویم حالا…؟

 

دسته موی افتاده روی صورتم را پشت گوش میفرستم و به سختی لب میزنم:

 

 

_زود بیا خونه…باشه…؟

 

 

 

 

 

 

 

صدای نفس گرفتن حرصی اش را میشنوم:

 

_دلت برام تنگ شده یا باز میخوای جایی آتیش بسوزونی…؟

 

 

سکوت میکنم و برمیگردم…

روی پا نمی ایستم و آهسته روی صندلی جای میگیرم…

چگونه بگویم حالا…؟

 

دسته موی افتاده روی صورتم را پشت گوش میفرستم و به سختی لب میزنم:

 

 

_زود بیا خونه…باشه…؟

 

به جان کندنی این را روی لب می آورم و صدای زنگ دارش ، بار دیگر در گوشم طنین می اندازد:

 

_آخخخ…کاش اینقدر سرم شلوغ نبود…کاش مثل یه شاه دوماد میتونستم تا ده روز از روی اون تخت بی صاحاب تکون نخورم…اینقدر با ناز کردنت منو تو این خراب شده تو منگنه نزار …

 

تمام موییرگ های پوستی ام حالا نبض میزنند و صدایم به سختی به گوشش میرسد:

 

_فقط به تخت خواب فکر میکنی دیگه…؟من میخواستم برم ماه عسل…حتی اجازه ندادی مراسم پاتختی بگیریم…!

 

_کدوم پاتختی…؟یکی ندونه شب عروسی تازه اولین بارمون…

 

 

_داریووووش….

 

_ششش ، جیغ نزن آشوبگر…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا