رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۴

4.1
(12)

پلک می‌بندم تا اسمش را، حرف‌هایش را، نگاه پر انزجارش را، بدون احتیاج به دارو از ذهنم دور کنم و بدون اینکه موفق شوم، دوباره پلک باز می‌کنم.

– خوبم، چیزیم نیست.

موهایم را کنار می‌زند و نگاهش، پر از نگرانی در تک تک اعضای چهره‌ام می‌چرخد.

– اما داری می‌لرزی!

نگاه از چشمانش می‌گیرم و اقدام به بلند شدن می‌کنم که مانع می‌شود.

– بشین چند لحظه، ممکنه فشارت افتاده باشه.

دو انگشتش را روی رگ تپنده‌ی مچ دستم می‌گذارد و با جدیت نگاه به ساعت بسته شده دور مچش می‌دوزد…

– آخه من چند بار خواستم اذیتت کنم که ازم ترسیدی ماهک؟!

سؤالش را بی‌جواب می‌گذارم و او بعد از نفس عمیقی که می‌کشد، نگاه از ساعتش می‌گیرد و انگشتانش بین انگشتانم گره می‌خورند

– طپش قلب داری… از هیجانه.

لب تر می‌کنم او با فشاری که به شانه‌هایم وارد می‌کند، مجبورم می‌کند روی کاناپه دراز بکشم و سر روی پایش بگذارم.

– هیچ‌وقت در مورد خودت حرف نمی‌زنی برام ماهک!

پلک می‌بندم و انگشتان او با مهارت بین موهای بلندم می‌لغزد.

– کی و چطور خانواده‌ت رو از دست داری؟ چطور اومدی نیشابور؟

لب تر می‌کنم و انگار قطره به قطره‌ی آب تنم را با سرنگ تخلیه کرده‌اند. حس دردی که توی دلم مانند سیخ داغ عمل می‌کند، مجبورم می‌کند کوتاه جواب بدهم.

– تصادف کردن…

– فامیل دیگه‌ای نداشتین؟ تو تنهایی چطور تا حالا دووم آوردی؟

دلم را انگار کسی میان چنگش می‌گیرد و با تمام توان فشارش می‌دهد، جگرم را هم همینطور…

صدای عربده‌ی مردانه توی گوش‌هایم می‌پیچد که مغزم را آزار می‌دهد و دلم نمی‌خواهد به یاد بیاورم آن صدای آزاردهنده‌ی منحوس را…

– یه عمو داشتم.

مکث می‌کنم و نفرت توی دلم می‌جوشد

– که اونم مرد. هیچ کس رو نداشتم و خودم خواستم بیام نیشابور، چون تهران برام نحس بود.

بی‌اهمیت به انگشتان مردانه‌اش که بین موهایم می‌رقصد، از روی پایش بلند می‌شوم.

– حرف زدن در موردشون حالم رو بد می‌کنه.

می‌ایستم و دستی به لباسم می‌کشم، فعلاً کارم با عماد استوار تمام شده بود.

– من لباس عوض کنم.

مخالفت نمی‌کند و من او را روی کاناپه‌ای که برایم نفرت‌انگیزترین مبل شده بود تنها گذاشته و بعد از برداشتن گوشی‌ام، وارد اتاق خواب می‌شوم.

فیلم را متوقف کرده و گوشی را توی کشوی پاتختی جای می‌دهم، توی اتاق دور خود می‌چرخم و هنوز هم حس عذاب گلویم را می‌فشارد.

حس زنی را دارم که با وجود تعهد به مردش، با مرد دیگری روی هم ریخته و از این احساسات ضد و نقیض نفرت دارم.

از تعهدی که ندارم و اما دست و پایم را به زنجیر کشیده نفرت دارم.

تاپ مشکی رنگ را با خشونت از تنم درآورده و روی تخت پرتابش می‌کنم و صدایی توی مغزم پژواک می‌شود.

« دلم نمی‌خواد رها با زالویی مثل تو دوستی کنه…»

لباس عوض می‌کنم و نزد عمادی که نوشیدنی‌ها را توی جام‌های بلوری ریخته، برمی‌گردم.

هیچ میلی به نوشیدن محتوای قرمز رنگ ندارم و عماد اما به محض جلب شدن توجهش به من، لبخند روی لب می‌نشاند و دست سمتم دراز می‌کند.

– بیا اینجا…

بدون مخالفت کنارش جای می‌گیرم و او دست دور کمرم حلقه کرده و تنم را بیشتر به خود می‌چسباند.

– دور بودن از تو و عطرت مثل نفس کشیدن توی هوای مسمومه.

جام نوشیدنی را به دستم می‌دهد و خود، جرعه‌ای می‌نوشد

این فضا آزارم می‌دهد و اما ناچار، به مبل تکیه می‌دهم و جام را بین انگشتانم می‌چرخانم که بوسه‌ای روی شقیقه‌ام می‌نشاند.

– می‌دونم اذیتت کردم ماهک، خیلی هم پشیمونم، ترک کردن تو حماقت محض بود که همون لحظه فهمیدم و اما کاری از دستم برنمی‌اومد.

باز هم حرفی نمی‌زنم و او سکوتم را پای دلخوری‌ام می‌گذارد. حلقه‌ی دستش دور تنم تنگ‌تر می‌شود و نفس عمیقش توی گردنم باعث می‌شود شانه‌ام را بالا بدهم و او کوتاه می‌خندد.

– هر چقدر ناز کنی خریدارم عزیز دلم. هر غُری هم که می‌زنی بزن.

لب‌هایم سخت‌تر از قبل روی هم چفت می‌شوند و پلک‌هایم را محکم روی هم می‌گذارم تا آرام بمانم و اما نمی‌شود با حس مضخرف توی وجودم مقابله کنم.

مورچه‌ها به جان مغزم می‌افتند و من خم می‌شوم، گیلاس نوشیدنی را روی میز برمی‌گردانم و می‌ایستم.

– چیزه… عماد من…

نفس عمیقی می‌کشد و او هم از روی مبل بلند می‌شود و مقابلم می‌ایستد، دستانش صورتم را قاب می‌گیرند و نگاهش بند نگاه لرزانم می‌شود.

– می‌فهمم هنوز ازم دلخوری، می‌دونم نیاز داری به فکر کردن و من دوست دارم ماهک.

انگشتان شستش گونه‌هایم را نوازش می‌کند و نگاهش بین چشمانم رفت و برگشت می‌کند.

– من تموم مانع‌های بینمون رو برمی‌دارم. این و بهت قول می‌دم ماهکم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا