رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۶۶

4.1
(7)

با پا مکس بینوا را هل می‌دهد تا از پیچیدن مکس به پاهایم جلوگیری کند.

– هنوز باورم نمی‌شه تو خونه‌ی علی موندی این چند روز رو… مطمئنی همون سید علی، داداش رها بود؟

سرم را بالا و پایین می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم. حتی نپرسیده بودم چگونه گندی که من زده بودم را جمع کرده است…
اصلاً جمع کرده بود؟!

– با توام ماهی… چرا حس می‌کنم تو هوا مُردی؟

پشت چشمی برایش نازک می‌کنم و بی‌مقدمه،بدون اینکه علاقه‌ای به جواب دادن به سؤالاتش داشته باشم، می‌پرسم…

– من چطور می‌تونم عقل علی رو از سرش بپرونم؟

شوکه لحظاتی را خیره نگاهم می‌کند و سپس طوری می‌خندد که اخم غلیظی بین ابروهایم می‌نشیند.

واقعاً سؤال مسخره‌ای بود…

پاشنه‌ی پایم را محکم روی انگشتان پایش می‌کوبم که فریاد می‌کشد و پایش را عقب می‌کشد.

– چته وحشی؟

همانطور که انگشتان پایش را میان مشت دستش می‌گیرد، دوباره می‌خندد و ادامه می‌دهد.

– چرا رم می‌کنی آخه؟! اگه داری این سؤال رو از من می‌پرسی باید بگم این سید علی هیچ جوره از راه به در نمی‌شه…

با همان اخم و عاصی نگاهش می‌کنم که خودش را روی مبل جلوتر می‌کشد

– رو مخ حاج محمد کار کن…

نفسم را کفری بیرون می‌فرستم و برای چند لحظه پلک می‌بندم

– داره روانیم می‌کنه حسی که بهش دارم. نمی‌تونم جلوش رو بگیرم.

دست دراز می‌کند و چتری‌های ریخته روی پیشانی‌ام را می‌کشد

– این حالت فقط در مواقعی ظاهر می‌شه که خود آدم وحشی و پررو باشه و طرفش یه سید با ایمون که دست از پا خطا نمی‌کنه.

با اخم دستش را پس می‌زنم و او با خنده اضافه می‌کند

– خدا رو شکر رها مثل داداشش نچسب نیست.

لگد دیگری به پایش می‌کوبم و او بلند می‌خندد

– نچسب باباته…

از روی مبل با خنده بلند می‌شود و دوباره چتری‌هایم را می‌کشد

– حرف حق جواب نداره… من دیگه می‌رم، از جای همه چی که خبر داری، غریبی نکن. اوکی؟

سر تکان می‌دهم و او بند کوله‌ی مشکی رنگش را روی شانه می‌اندازد

– به منم آرزوی موفقیت کن… حال سربازی رو دارم که می‌خواد بره جنگ…

با خنده برایش شانه بالا می‌اندازم و او ضربه‌ای با دو انگشت به سرم می‌زند.. طوری که کمرم به پشتی مبل کوبیده می‌شود و صدای خنده‌ام بالاتر می‌رود.

– جنگیدن با بابام از جنگ واقعی وحشتناک‌تره.

– چه جنگی آخه؟! مگه نبخشیدنت؟!

لب‌هایش را جمع می‌کند و دست به کمر می‌زند…

– جنگ با اخم‌هاش… بخشیده ولی هر بار اخم‌هاش رو می‌بینم کرک و پرم می‌ریزه. انگار نه انگار یه مردیم واسه خودم. بابای مردم اعتماد به نفسشون رو بالا می‌برن، پدر گرامی ما با اخم‌هاش آدم رو از ماتحت دار می‌زنه.

***
موهای خیس و نمدارش را رو به بالا شانه می‌زند و توی آینه خودش را برانداز می‌کند.

حجم عظیمی از ذهنش را همچنان مادرش و چگونگی افکارش مشغول کرده است و هیچگونه راضی به صحبت کردن نمی‌شود.

شانه را توی کشو برمی‌گرداند و نفس عمیقی می‌کشد. دخترک خودش رفته بود اما مولکولهای عطر ملایمش همچنان توی هوا جریان دارد.

از اتاق خارج می‌شود و نگاهش برای چند لحظه‌ی کوتاه سمت اتاقی که برای دخترک بود روانه می‌شود.

آمده و در عرض چند روز آثاری پاک نشدنی توی خانه از خودش به جای گذاشته بود.

هر چه تلاس می‌کند نمی‌تواند شیطنت‌هایش را فراموش کند…

نفس عمیق دیگری می‌کشد و مقابل کتابخانه‌ی کوچکش می‌ایستد، دستش سمت کتابی روانه می‌شود اما میان راه، ناخودآگاه انگشتانش راه کتاب شعر را در پیش می‌گیرند و کتاب سهراب را از قفسه بیرون می‌کشند.

نفس عمیقش اینبار سخت‌تر می‌شود…
کتاب میان انگشتانش فشردم می‌شود و بادی برق‌آسا خاک خاطراتش را می‌تکاند.

روی مبل می‌نشیند و پرت می‌شود توی خاطراتی که برای طال‌ها پیش است و اما انگار همین دیروز کتاب شعر سهراب را توی قفسه‌ی کتاب‌هایش پنهان کرده بود.

چند سالی می‌شد که شعر سهراب نمی‌خواند…
شاید از همان روزی که میان صفحاتش احساساتش را دفن کرده بود.

ورق می‌زند و اما به جای امانتی‌های سپرده شده‌ی خودش به شعر‌های عاشقانه و تلخ سهراب، با یک عکس روبرو می‌شود.

ابرویش بالا می‌پرد و نگاهش با عکس دخترک مو چتری که لب‌هایش را غنچه کرده و چشمک زیبایی با آن چشمان درشت مشکی رنگش می‌زند، باریک می‌شود…

– باورم نمی‌شه حتی لای کتاب‌هام هم سرک کشیدی ماهک! اتاقم و کمد لباس‌هام برات کم بود؟!

عکس را از میان برگ‌های کتاب برمی‌دارد و برمی‌گرداند…
متنی با خطی خوش و کشیده پشت عکس نوشته شده است.

« خیلی بسیجی هستی… نامه و گوشواره چیه آخه مثل پسر دبیرستانی‌ها؟! بیا به جای اون کاغذ پاره و آهن‌پاره‌ی زشت با عکس یه دختر هات حال کن سید… من از این لطف‌ها به کسی نمی‌کنما…!»

کوتاه و تو گلو به شیطنت کودکانه دخترک می‌خندد و اما خیلی زود عکس را به داخل کتاب برگردانده و دست به صورتش می‌کشد.

– لااله‌الا‌الله…

کتاب را روی میز می‌اندازد و با آن یادداشت کوتاه و گوشواره‌ی شکسته چه کار کرده بود؟!

دست پشت گردنش می‌برد و نفسش را کلافه بیرون می‌فرستد.

دخترک مانند زلزله می‌ماند…
وقتی می‌آمد همه چیز را ویران می‌کرد و می‌رفت، بدون اینکه عین خیالش باشد.

نگاهش دوباره سمت کتاب شعر می‌لغزد و ذکر دیگری زیر لب زمزمه می‌کند.
حتی توی عکس هم برق نگاه پر شیطنتش نمایان بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا