رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۴۷

4
(6)

با کلافگی جوابم را می‌دهد…
حتی از صدایش هم مشخص است هیچ میلی به حرف زدن با من ندارد.

– گوشیش تو خونه‌ی من جا مونده بود، وقتی جواب ندادم و شما دوباره زنگ زدی جواب دادم تا به زنگ نبندی…

می‌خندم و اما دلم همچنان با ضعف می‌کوبد…
چگونه قرار است با این احساس لعنتی سر کنم؟!
احساسی که با هر بار شنیدن صدایش، هر بار دیدنش و حتی هر بار فکر کردن به او، بیشتر اوج می‌گیرد؟!

– چه خوب!

– چی خوبه؟!

نفس عمیقی می‌کشم…
شیطنت قاطی صدایم می‌کنم تا لرزشش پنهان باشد و حق با سینا است، من بازیگری را خیلی خوب می‌دانم.

– تا حالا کسی بهت گفته بود خیلی خشنی علی؟!

دوباره نفس عمیق می‌کشد، انگار با قطع نکردن تماس به رویم، دارد آبروداری می‌کند.

– نه…

می‌خندم…
طوری که صدای خنده‌ی دلبرانه‌ام به گوشش برسد.

– حتماً این هم بهت نگفتن که هیکل جذابی داری!

می‌توانم چهره‌ی سرخ و عصبی‌اش را تصور کنم و حتی با تصورش هم کیفور لبه‌ی تخت می‌نشینم و پا روی پا می‌اندازم.

– مثلاً به بچه بسیجی‌هایی مثل تو نمیاد رو هیکلشون کار کنن و بر و بازو قلمبه کنن، ولی تو…

– قطع می‌کنم.

می‌گوید و طبق گفته‌اش تماس را قطع می‌کند…
با تفریح می‌خندم و این بار شماره‌ی خودش را می‌گیرم.

جواب نمی‌دهد و من با تفریح برایش تایپ می‌کنم

« در ضمن، می‌گن پسر بسیجی‌ها خیلی زود تحریک می‌شن، نکنه حرف‌هام تأثیری روت گذاشت که قطع کردی؟! »

ارسال می‌کنم و با لبخند می‌ایستم…
دسته‌ی چمدانم را می‌گیرم و کوله‌ام را روی شانه می‌اندازم.

قلاده‌ی مکس را می‌بندم و همراهش از خانه خارج می‌شوم. با کینه کلید را توی سطل زباله‌ی راهرو پرت می‌کنم.

توی تاکسی که می‌نشینم، راننده از توی آینه نگاهم می‌کند

– آبجی فقط سگت رو روی صندلی‌ها نذار… نماز می‌خونن بیشتر مردم.

با اخم نگاه از چشمانش می‌گیرم و مکس را که توی آغوشم بی‌قراری می‌کند، نوازش می‌کنم.

– کجا برم خواهرم؟!

– یه مسافرخونه…

تا رسیدن به مسافرخانه، با مکسی که بر خلاف هر روز می‌خواهد از آغوشم پایین برود می‌جنگم و راننده با دلواپسی به حرکات مکس نگاه می‌کند.

پیاده که می‌شوم، روی زمینش می‌گذارم و او با ذوق دور خودش می‌چرخد.
کرایه‌ی تاکسی را پرداخت می‌کنم و با دست سالمم دسته‌ی چمدانم را می‌گیرم.

زندگی‌ام واقعا نفرین شده بود و من انگار سر شده بودم.

بعد از ساکن شدنم توی یکی از اتاق‌های کثیف مسافرخانه که حتی مورد پسند مکس هم نیست، گوشی‌ام زنگ می‌خورد و من با دیدن اسم رها، یاد مکالمه‌ام با علی می‌افتم و نا خودآگاه لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند.

– بله؟!

– عشقم زنگ زده بودی؟! گوشیم مونده بود خونه‌ی علی، الان بهم گفت.

روی تخت می‌نشینم و مکس هم ناراضی دور خودش می‌چرخد…

– آره زنگ زدم داداشت برداشت، کجایی الآن؟!

– خونه‌م، چیزی شده؟!

نفس عمیقی می‌کشم و از توی کوله‌ام اسباب‌بازی مکس را کنارش پرت می‌کنم

– چیزی نیست، زنگ زدم بگم گچ دستم رو باز کردم…

پر از هیجان و ذوق می‌پرسد

– واقعاً؟!

و من نمی‌دانم ساعتی قبل در واقع برای چه زنگ زده بودم…
با خیال اینکه به خانه‌ی آنها بروم که زنگ نزده بودم؟!

– آره بازش کردم، قیافه‌ش خیلی چندش شده…

بلند و از ته دل می‌خندد…
رها برایم مانند خواهری مهربان است اما حسرت و قبطه‌ای که به حالش می‌خورم، هیچگاه دست خودم نیست.

– خب بیشتر از یه ماهه توی گچه، معلومه که به این زودی مثل اون دستت نمی‌شه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا