رمان راز یک سناریو

رمان راز یک سناریو پارت 15

0
(0)

وحید دست به زانوهایش گرفت و بلند شد: پس برم قولنامه رو بیارم… یه وکالت کاری هم هس که باس یه امضا بندازی زیرش تا بیفتم دنبال کارا.
گلی سرش را بالا گرفت و با انگشتش کنار شقیقه اش را خاراند: آره بیار بهت امضا بدم نگه دار یادگاری… می بینی که دارم معروف میشم دیگه وقت ندارما.
وحید لبخند زد… گلی هم… آرامش نسبی به هر دوی آنها سلام داده بود… تا کی دلشان گرم با هم بودن است؟! تا کی سهم آنها از این رابطه خنده خواهد بود؟! وحید این سوال های نگران کننده را پس زد و خود را به دست توانمند سرنوشت سپرد به امید اینکه با گرفتن گلی از او، خاکش نکند و پشتش را به زمین نمالد.
وحید از کبابی خارج شد و گلی اندیشید زندگی اش مانند باتلاقی شده که دوستان، همسایه ها، آشنایان از پای او می گرفتند و پایین می کشیدند و او همچنان دست و پا میزد تا غرق نشود. بزرگمهری نبود تا دستش را بگیرد. برادری نبود که نجاتش دهد. تنها آدم روزهای سختش وحید بود که چون ریسمانی به سویش انداخته شده بود و او را از زیر گل رفتن نجات می داد.
***
دست به کمر با چهره ای سرخ در سالن قدم می زد. دردی تیز را در قفسه ی سینه اش احساس می کرد ولی مجالی برای اهمیت دادن به آن نبود. نگین و ناهید، نگران، حرکات او را دنبال می کردند. بعداز هفده سال دستشان رو شده بود. هفده سال رازشان را درسینه حفظ کرده بودند و حالا با آمدن بچه ای، قفل صندوقچه ی آنها شکسته شده بود و میانش آشکار.
مرتب دست به محاسن سفید و دور دهانش می کشید. هنوز حرفی را که شنیده بود، باور نداشت. دوباره دست کشید… نه باور نمی کرد… عزیزترین کسانش به زمینش زده بودند. نفس کشیدن برایش سخت شده بود. حالا درد به دست چپش رسیده بود. هر دَم مثل چاقویی بود که در ریه و قلبش فرو میرفت… ولی این درد کجا …درد دروغ زن و دخترش کجا…
ایستاد رو به آنها. گردنش را تابی داد و نگاه برنده اش را در چشمان آن دو فرو کرد. رگ های پرخون، میشی چشم هایش را دربرگرفته بود. آتشی در جنگل چشمانش برپا بود. قدمی به سمت آنها برداشت که ناهید از جایش بلند و عقب رفت.
-تو کره خر چکار کردی؟!
برای اولین بار در زندگی اش دست به کمربند برد برای عزیزترین هایش… نگین به سرعت از جایش برخاست و میان آن دو قرار گرفت: من بودم که گفتم چکار کنه… من( با کف دست روی سینه ی خودش زد)… حالا هم پشیمون نیستم.
سر خسروخان چرخید و نگاه خفته در خونش به زنش افتاد… فتانه ی این ماجرا… سگک کمربند را باز کرد: آبروی منو می برید؟! حالا کی می تونه منم منم اون مرتیکه رو جمع کنه؟!
نگین غمش را فریاد کشید: دخترت نازاست.
ناهید گریست.
فریادی دیگر: می فهمی نازا یعنی چی؟! هفده ساله می دونمو هیچی نگفتم… خسرو اگه کسی میفهمید فکر می کنی میومد دخترت رو برای همسری انتخاب کنه؟!
با دست به ناهید گریان اشاره کرد: هفده ساله داره درد می کشه که اگه بزرگمهر بفهمه چی میشه! هفده ساله داره به شوهرش دروغ میگه که نگهش داره… مجبور شدیم مجبور… می دونی چقدر چک کشیدیم تا دهن مستانه بسته شه! می دونی برای هر جواب آزمایش بزرگمهر چقدر پول خرج کردیم! آزمایشگاه مستانه با چی اونقدر مجهز شده؟! با حساب بانکیای منو ناهید که بسته شده… من پشیمون نیستم… برای ناهیدم کردم.. من بهش گفتم چکار کنه… از همون روز اول.
خسرو خان آرام آرام کمربند را از پل های شلوارش بیرون می کشید… گوش هایش آنقدر سوت می کشید که حرفهای زنش را نشنود.. که منطق بی منطق او را نشنود.
دهانش خشک شده بود و زبانش عین چوب: تا حالا سرم بالا بوده… کاری کردید که از این به بعد باید حرف خور اون جوجه فکلی بشم.
نگین نالید: خسروجان چرا گوش نمی دی! دخترت نمی تونه بچه دار شه.
ناهید جلو آمد. حالا که همه چیز برملا شده بود، دلش می خواست ترسی که هر لحظه هر ثانیه با خودش حمل می کرد را زمین بگذارد… ترسی که حتی در خصوصی ترین لحظاتش با بزرگمهر هم اجازه نمی داد از زندگی اش لذت واقعی را ببرد… ترسی که کم کم او را نابود کرد و از او آدم ناتوان و ضعیفی ساخته بود… ولی حالا.
آب چسبناک دهانش را پایین فرستاد. به چشمانی نگریست که همرنگ چشمان خودش بود: از همون سال اول که قبول شدم پزشکی فهمیدم نمی تونم بچه ای داشته باشم در حالیکه عاشق بزرگمهر شده بودم… بابا تو بگو…اگه بهش می گفتم من نازام باهام می موند… اگه اون می رفت چی؟! من بزرگمهرو خواستمو می خوام… خودخواه شدم واسه داشتنش… من به شما ظلم نکردم به شوهرم کردم.
خسروخان برآشفت.. سگک را دور دستش پیچید.. به او ظلم نشده بود؟! فقط به آن مردک انتر ظلم شده بود؟! خشم شعله کشید. دستش را بالا برد و ضربه ی اول را فرود آورد که نگین برگشت خود را سپر بلای دخترش کرد. از درد کمربند فریاد کشید.
ناهید نالید: نزن مامانو بابا… تمام این کارارو به خاطر من کرد.
ضربه ای دیگر که این بار ناهید هم از آن بی نصیب نماند: فکر نکردید دستتون رو میشه؟! فکر نکردید روسیاهیش می مونه واسه من؟!
بنیان خانواده ای فرو ریخته بود. واقعیتی که سال ها توسط مادر و دختری وارونه جلوه داده شده بود، برملا شده بود.
نگین و ناهید روی زمین نشستند، هر دو گریان و خسروخان شلاق مردی اش را بر آنها فرود می آورد.
نگین میان اشک و درد در حالیکه ناهید را در حصار بازوهایش پناه داده بود و سرش را روی سرش گذاشته بود، گفت: بزن.. هر چقدر دلت می خواد بزن ولی من به عنوان یه مادر ناراحت نیستم.. پشیمونم نیستم… هر کاری کردم برای دخترم کردم… اگه مردم می فهمیدن دخترت نازاست مردی میومد بگیردش… ها؟!
برگشت و چشمان خیسش را به مردش دوخت. دست خسرو خان بالا رفت که شاهرخ وارد سالن شد و خود را به او رساند و از مچش گرفت و فشرد. دست ها بالا.. نگاه ها در جنگ با هم… شاهرخ از میان دندان های کلید شده اش غرید: دستت یه بار دیگه بیاد پایین به جون مامان، خودتو امپراطوریتو به آتیش می کشم.
لبهای خسرو خان کبود شد. چهره اش کبود. دستش لخت شد و اقتاد. سر دو زانوهایش به زمین خورد. با صدای خفه ای که به سختی از دهانش خارج می شد، نالید: بی همه چیز تو روی بابات وایمیسی؟!
دستش روی قلبش جای گرفت. نفسش به سختی بالا می آمد. کمی به جلو و عقب تاب خورد و روی زمین افتاد. شاهرخ با بهت لب زد: بابا!
نگین روی چهار دست و پا به سرعت به طرف خسروخان رفت. با دیدن چهره ی کبود شده ی شوهرش جیغ کشید: زنگ بزن اورژانس… بابات از دست رفت شاهرخ.
شاهرخ گوشی را درآورد و تماس گرفت..ناهید دوان به اتاق پدرش رفت و از کشوی عسلی قرص تی اِن جی را بیرون کشید و از پله ها پایین آمد. کنار پدرش زانو زد و نالان گفت: بابا دهنتو باز کن اینو بذارم زیر زبونت.
خسرو خان چشم در چشم دخترش گفت: نابودم کردید… لعنت به همه اتون.
شاهرخ گوشی را قطع کرد و نگران بالای سر پدرش ایستاد: اورژانس توراهه.
خسروخان از درد بی امان سینه اش چشم بست و صدای شیون در خانه پیچید.
خانه بوی گند خیانت و فریب می داد.
***
گلی پارچه ی سفید رنگی که به اندازه دایره بزرگی، رنگ زرد گرفته بود را روی در پیچید و روی قابلمه گذاشت. زیر برنج را کمی زیاد کرد تا بخار در آن بپیچد. نگاهی به قابلمه خورش قیمه انداخت. سه لیمو سیاه غوطه ور در نارنجی خوشرنگ… لبخندی زد. باید منتظر بزرگمهر می ماند تا برای شام بیاید. صافی لیمویی رنگ را در سینک گذاشت که در با صدای بدی باز شد. متعجب قدمی به طرف در برداشت که بزرگمهر با چهره ای برافروخته وارد آشپزخانه شد. تا خواست سلامی بدهد، بزرگمهر از مچ دستش گرفت و کشید: راه بیفت.
گلی دستش را روی دست بزرگمهر گذاشت و در حالیکه به صورت سرخ بزرگمهر نگاه می کرد، گفت: کجا بریم؟! چی شده؟!
وارد پذیرایی شدند. بزرگمهر همچنان او را می کشید. با صدای وحشتناکی فریاد کشید: خفه شید… همه اتون خفه شید.
بی توجه به شکم بزرگ گلی، او را کشان کشان به اتاق خواب برد. رهایش کرد. دور خودش می چرخید. نگاهی یه چوب رختی خالی انداخت. در کمد را باز کرد و میان لباس هایش را سراسیمه و بدون دقت می گشت. گلی کناری ایستاده بود و ناباورانه حرکات جنون آمیز بزرگمهر را نگاه می کرد.
بزرگمهر به طرفش برگشت و نعره زد: کجاست؟! مانتوت کجاست؟!
گلی با اخمی میان ابروهایش گفت: چرا داد می کشی؟! چت شده دوباره؟!
بزرگمهر فاصله را با او هیچ کرد و در صورت گلی خم شد و از لای دندان های کلید شده اش گفت: چمه؟! دارم می ترکم… دارم می میرم… از کجا معلوم توهم دروغ نگفته باشی؟! از کجا معلوم بچه مال من باشه؟! من که آزمایشی ازش نگرفتم.
گلی به مردمکهای لرزان بزرگمهر خیره شد: من هم؟! کی بهت دروغ گفته بزرگمهر؟! چرا باید این بچه ی تو نباشه؟!
کسی وارد خانه شد. سر هر دو به طرف او چرخید. بزرگمهر صاف ایستاد. حرکت سینه اش دیوانه وار… خشم و عصیان در وجودش خزید… قلبش سر بر دیوار سینه اش می کوبید. عشقش را سربریده بودند، درست جلوی چشمانش. گردنش را کمی کج کرد. ضربان رگ گردنش به خوبی دیده می شد. با دستانی مشت شده از اتاق بیرون رفت. روبروی ناهید ایستاد.
توفانی در چشمان بزرگمهر به پا بود: گمشو بیرون کثافت!
ابروهای گلی از این لحن بالا رفت.
ناهید که به دنبال بزرگمهر دویده بود، با نفسی تکه تکه بیرون می آمد، گفت: باید حرف بزنیم.
قدمی جلو گذاشت. نگاهش همچون تبری بر قلب ناهید فرود آمد. ناهید قدمی عقب گذاشت.
-حرف بزنیم؟!
قدمی دیگر و ناهید گوشه ی دیوار گیر افتاد.
-حرفو تو دادگاه می زنیم.
مردمکهای چشمان ناهید لرزید… اضطراب در صدایش موج میزد: من اگه کاری کردم به خاطر این بوده که دوسِت داشتم.
بزرگمهر دستش را بالا برد و در صورت ناهید کوبید و غرید: خفه شو.
سر ناهید با دیوار اصابت کرد. یکی از بزرگمهر خورد و یکی دیگر از دیوار. اشک به چشمانش نشست. درد در سرش پیچید. گیج شد. زانوهایش لرزید ولی ایستاد… این بار می خواست بایستد. می خواست قید همه چیز را بزند و فقط و فقط بزرگمهر را برای خود نگه دارد.
دستان گلی روی دهانش قرار گرفت. از کار این دو نفر سر در نمی آورد. این دو که عاشق هم بودند؟! صدای خفه اش از میان دستهایش شنیده شد: شما دو تا چتونه؟!
کسی نمی شنید. زن و شوهری در حال سلاخی هم بودند. فصل سرد عشق شان رسیده بود.
ناهید دست به سرش گرفت ولی کوتاه نیامد: من می خواستمت… نگفتم که ترکم نکنی… نگفتم که داشته باشمت.
بزرگمهر به سختی خودش را کنترل می کرد که دست دور دهانش نیندازد و آن لبان زیبا و گوشتی را جر ندهد تا دیگر یاوه به هم نبافد.
دست هایش را دو طرف ناهید روی دیوار گذاشت و خودش را به او چسباند و محکم فشارش داد… محکم… محکم… نگاه یکی ترسیده و پشیمان، نگاه دیگری چون تیغ بران… فشار زیاد نفس کشیدن را برای ناهید سخت کرده بود. بزرگمهر دست به دیوار می فشرد تا لرزشش را پنهان کند.
دندان روی هم می سایید: نگفتی تا نیش باباتو بشنوم…نگفتی تا تحقیر شم… نگفتی تا زجر بکشم… خورد شدم ولی هیچی نگفتم… تو هر رابطه که با تو داشتم گفتم نکنه بچه ای شکل بگیره که دست نداشته باشه… چشم نداشته باشه… نذاشتی یه بار یه رابطه ی با لذت رو داشته باشم… مشکل ژنتیکی بستی به نافم…
فریاد کشید: آخه عوضی چکار کردی با من؟!
از فریادی که کنار گوش ناهید کشیده شد، دستانش روی گوشش هایش قرار گرفت، سرش را پایین تر برد.
زیر لب گفت: ببخش بزرگمهر… چون دوسِت داشتم این کارو کردم… می ترسیدم بگی باهام ازدواج نمی کنی.
لب های بزرگمهر لرزید… اشک مهمان خانه ی چشمانش شد. فشاری دیگر به ناهید داد و نفسش را بند آورد. داشت له می شد ولی درد بزرگمهر حجیم تر از این حرف ها بود. با صدایی که از بغض می لرزید، گفت: دست بردی تو آزمایشای من که هر دکتری می رم بگه بچه دار نمی شم… با مامان عزیزت بهترین تجهیزات رو برای آزمایشگاه مستانه خریدید که دیگه کسی نه روی جواب آزمایشا نیاره؟! معروفش کردید؟! مشکل ژنتیکی چطور به ذهنت رسید؟! چطور تونستی اینقدر سنگدل باشی؟! نمی فهمیدی چی می کشم وقتی تمام دکترا بهم می گفتن که اگه یک در هزار بچه دار شیم، یه ناقص الخلقه نصیبمون میشه… نمی دیدی چطور شونه هام تا می شد؟! نمی دیدی تا چند روز حالم گند بود؟!
بغضش آنقدر بزرگ بود که برای ادامه ی حرفش نیاز به نفس عمیق داشت. سر بالا گرفت و نفس کشید و لب گزید. اشک پر دردی راه گرفت و روی گونه اش جاری شد. قلبش مرثیه می خواند و چشمانش اشک می ریخت… قلب مردی در حال مرگ… قلب مردی که زنش با چاقویی به جانش افتاده بود و سر می بریدش.
چشمهای گلی درشت شد. بچه ی ناقص الخلقه؟! پس رازش با ناهید این بود؟! بزرگمهر حتی به این تن داده بود که پسرکِ در شکم او ناقص الخلقه به دنیا بیاید؟! مبهوت قدمی جلو گذاشت… جلوتر.
بزرگمهر کنار گوش ناهید صدای پر بغضش را رها کرد: ده سال مجبورم کردی با ترس و لرز جلوگیری کنم … گفتی قید بچه ارو می زنی… گفتی به همه فقط می گیم عقیمی.. نمی گیم مشکل ژنتیکی داری… چقدر خر بودم! گفتی بچه ی بی دستو پا نمی خوای… گفتی به پام می مونی تا آخر عمر.
فریادی دیگر: چقدر من احمقم… خدا.
دست روی صورتش گذاشت و دوباره ضجه زد: خدا… خدا… دارم می پُکم.
دور خودش چرخید: چکار کردی با من ناهید؟! دارم جون میدم خدا.
ناهید در حالیکه از گریه نفسش به شماره افتاده بود روی زمین نشست.
دستش کشیده شد… سربرگرداند. دست گلی بند ساعدش… نگاهش پر از بهت و ناباوری… مردمک چشمانش لرزان.
گلی نالید: تو چکار کردی با من؟! ناقص الخلقه؟! بچه ی تو شکم من؟! می خواستی یه همچین بچه ای رو به دنیا بیارم؟! آره؟! می خواستی درد بریزی به جونم؟!
چشم بست… دو طرفش دو زن بود و او میان آن دو… یکی به او دروغ گفته بود و او به آن یکی… چه دنیایی! ناهید باید به او حساب پس می داد و او به گلی… گلی به چه کسی؟! دنیا دار مکافات بود و هر کدام به نوعی در حال تاوان پس دادن… آه کشید… کامل به طرف گلی برگشت… حالا جواب او را چه بدهد؟!
دست روی دست گلی گذاشت و صورت خیسش را پایین آورد و غمگین گفت: حالا که سالمه.. می بینی که من مشکلی ندارم.
گلی دست روی دهانش گذاشت و عقب رفت تا به دیوار برخورد کرد. چشمهایش درشت از نامردی مرد روبرویش.
-تو اینقدر عوضی بودی؟! بچه ی معلول؟! وای خدایا!
اول نگاهی به بزرگمهر بعد به ناهید نشسته روی زمین انداخت که با صورت خیس و چشمانی نادم او را می نگریست: این چه بازیه شما دوتا راه انداختید؟! داشتی چه خاکی به سرم می ریختی تو؟!
بزرگمهر قدمی به طرفش برداشت که گلی جیغ کشید: نیا عوضی.. نیا.
و به سرعت به داخل اتاق خواب رفت و در را بست و قفل کرد. همانجا پشت به در روی زمین نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
بزرگمهر با کف دست ضربه ای به در زد: خیالم راحت بود که تو سونوگرافی هیچ مشکل جسمی نداشت… اون پسر معجزه است گلی… معجزه ای که خیلی چیزا رو روشن کرد… کثافت کاریه عشقمو.
برگشت.. دوباره خشم سیلی شد در وجودش .
-لجن کاری زنمو.
ناهید دست به زمین گرفت و یواش یواش بلند شد. بزرگمهر می گفت و ناهید قدم قدم عقب می رفت.
-میگه درد رو دردم می ذاشته چون دوسم داشته… عقم می گیره از حرفات… از دوست داشتنت… ذاتت عین بابات خرابه…
با انگشت شست به خودش اشاره کرد: به من می گفت چی؟! خان بی وارث؟! شیر بی یال و کوپال؟!
پای ناهید به مبل خورد و متوقف شد. بزرگمهر به او رسید و چهره ی پر دردش را نزدیک صورت ناهید برد: می دونی دردم چیه؟! ده سال منو عقیم جلوه دادی ولی یه بارم طرف باباتو زمین نذاشتی… چرا؟! چرا گذاشتی نابودم کنه که به داشتن یه بچه ی مریض راضی شم؟!
ناهید گریست. هق هق اش در خانه طنین انداخت و خشی بر اعصاب بزرگمهر.
بزرگمهر غرید: اشک تمساح نریز… فقط بگو چرا؟!
ناهید دستی پشت لب و پای چشمانش کشید و هق هق کنان گفت: می خواستم هم تو رو داشته باشم هم بابارو.
ابروهای بزرگمهر بالا رفت. باور چنین زنی در ذهنش نمی گنجید. زندگی و عشقش از پای بست ویران بود… موریانه ای که ده سال پیش به جان رابطه آنها افتاده بود بلاخره کار خودش را کرد و این رابطه فرو ریخت.
بزرگمهر کف دستش را کنار صورت ناهید گذاشت و پوزخندی زد: داری؟! الان باباتو داری؟!
سکوت ناهید و اشک های روانش. جغد زندگی شان بی وقفه می خواند.
بزرگمهر دستش را روی صورت ناهید فشار داد. کاش می توانست پوست شفافش را بکند تا چهره ی واقعی زنش را ببیند. سرش را کج کرد و از گوشه چشم نگاهش کرد. عربده کشید: با توام… باباتو داری؟!
ناهید سرش را به طرفین تکان داد: نه… بابا MI ( سکته قلبی) کرده تو سی سی یو بستریه… دیگه نمی خواد منو ببینه.
بزرگمهر سرش را چند بار به بالا و پایین تکان داد. از خیانت زنش داشت جان می داد و دم نمی زد… روحش سقوط کرده بود ولی هنوز روی پاهایش ایستاده بود. خیره در چشمان ناهید گفت: منو چی؟! منو داری؟!
ناهید هق زد: بزرگمهر.
بزرگمهر با صورتی گر گرفته فریاد کشید: منو داری؟!
ناهید دستان لرزان و سردش را دراز کرد و لبه کتش را گرفت و افسوس را راهی صدایش کرد: منو ببخش… من دوست دارم.
بزرگمهر کف دو دستش را روی شقیقه های ناهید گذاشت و محکم فشار داد. کاش می توانست آنقدر فشار دهد تا مغزش را از هم بپاشاند: دلم می خواد اونقدر با مشت بکوبم تو صورتت تا این قیافه ی خوشگلت داغون شه… این چشمهایی که برام معصوم می کردی از حدقه بزنه بیرون.
-بزن ولی ببخش.
بزرگمهر لب فشرد: اونقدر بازیت کثیفه که از بوی کثافتش دارم بالا میارم… چکار کردی با من؟!
دست هایش را انداخت و عقب رفت. ناهید هم دلش می خواست حرف بزند. بزرگمهر هم باید حرف های او را می شنید که هر کاری کرده است از سر دوست داشتن بود و بس. با انگشت به خودش اشاره کرد: فکر می کنی من نکشیدم؟! منم سختی کشیدم… زجر کشیدم… ترسیدم… ترسیدم بفهمی و رهام کنی… تنهام بذاری.
بزرگمهر که پشت به او بود، به طرفش برگشت. محکم و بدون درنگ گفت: دقیقا این همون کاریه که می خوام بکنم.
حرص با خون ناهید در آمیخت. صدایش را بالا برد و پر از ادعا گفت: آره چرا تنهام نذاری؟! حالا که می دونی عیب از منه… دیگه تو عیب نداری… دیگه زن داری بچه داری… ناهید و میخوای چکار؟! عشقت همین بود؟!
بزرگمهر چنان از حرف آخرش خروشید که به طرفش یورش برد. ناهید خواست به عقب برود که مبل سد راهش شد و به پشت داخل آن افتاد. بزرگمهر مبل را دور زد و دست بیخ گلوی ناهید گذاشت و فشار داد… فشار داد.. فشار داد.. ناهید دستانش را روی مچ بزرگمهر گذاشت و به طرف عقب هل می داد ولی عصبانیت نیروی زیادی به دستان بزرگمهر بخشیده بود. راه تنفسی اش بند آمده بود… به خس خس افتاد. رنگ پوستش قرمز. چشمانش از حدقه بیرون زده.
بزرگمهر صورتش را به چند سانتی متری صورت سرخ ناهید برد و به چشم های بیرون زده اش، نگریست: اسم عشقو نیار که اونقدر داغونم کردی که دلم می خواد با دست های خودم زنده به گورت کنم.
دست هایش را برداشت و صاف ایستاد. ناهید نشست و شروع به سرفه کرد. شانه هایش مرتب بالا و پایین می شد و صدای نفس های عمیقش به گوش می رسید. بزرگمهر نگاهی خرج او کرد. باورش نمی شد می خواست ناهید را خفه کند. به کجا رسیده بود؟! از آن همه شور و عشق چه مانده بود؟!جز لاشه ای بدبو.
گلی در اتاق روی تخت دراز کشیده بود و بالشی را روی گوش هایش گذاشته بود. نمی خواست در دعوای آنها هیچ دخالتی داشته باشد… مشکلات بزرگمهر داشت همه را به زانو در می آورد. می دانست به زودی نوبت او خواهد شد. بزرگمهر را می شناخت.
بزرگمهر دست روی سرش گذاشت و روی مبلی دیگر نشست. وضعیت ناهید که به حالت اولیه برگشت، بزرگمهر با سری که میان دستانش گرفته بود، گفت: پاشو گورتو گم کن از زندگیم تا نکشتمت.
ناهید دست روی سینه اش گذاشت و شهامت خرج داد و آخرین تیرش را رها کرد شاید به هدف بخورد و بزرگمهر نگهش دارد. من من کنان گفت: بچه اتو نگه می دارم.
بزرگمهر چشم بست و سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید.
سرش را به طرف او چرخاند و با چشمان ریز شده و تمسخری در صدایش گفت: بچه ی منو نگه داری؟! دیگه باور داری که بچه ی منه؟! دیگه باور داری که بهت خیانت نکردم؟! دیگه همه چیز برات حل شد؟!
از جایش بلند شد و بازوی ناهید را گرفت و کشید. ناهید از جایش بلند شد و دنبال او کشیده شد . نزدیک در خانه که رسیدند، بزرگمهر هر دو بازوی او را گرفت و فشرد… فشرد… آنقدر محکم که صورت ناهید از درد مچاله شد: بچه ی من مادر داره… دیگه نیازی به تو نیست… هِری.
هلش داد واز در خانه بیرون انداختش که نقش زمین شد. بزرگمهر به داخل برگشت و کیفش را برداشت و کنار ناهید پرتاب کرد: پدرِ تو و مستانه ی عزیزتو درمیارم… دیگه دور و برم نبینمت.
و در را محکم بست.
بوی سوختگی تمام خانه را فرا گرفته بود… بوی سوختن برنج… بوی سوختن قلب ها… بوی سوختن عکس های دو نفره… بوی سوختن عشق میان آدم بزرگ ها… بوی سوختنِ…
صدای قدم های ناهید را شنید. دست به کمر شد. چشمانش سرخ. قدم زد. نگاهش به در بسته ی اتاق خواب افتاد. آه کشید. عزیزترین فرد زندگی اش او را به زمین زده بود. کنار در ایستاد. پیشانی به در چسباند. سوزشی در سینه اش احساس می کرد. حال مزخرفی داشت. سقوط کرده بود. زنش او را به دره ی نابودی هل داده بود و او حالا در ته جهنم دست و پا می زد. حالا معنای تمام تقلاهای ناهید برای آزمایشات او را می فمید. آن موقع تمام دل نگرانی های ناهید را پای عشقش می گذاشت. نمی دانست زنش پی طرح خیانتی است. دلش شکسته بود. ویران بود و خراب. سرش را آرام به در کوبید. گلی روی تخت نشست و به در خیره شد. از سکوت خانه فهمید که ناهید رفته است. دیگر نمی دانست در این ماجرا دلش برای کی بسوزد. صدای بزرگمهر را شنید: باز کن درو گلی.
گلی نفس عیقی کشید و نگاه محزونش را با تارو پود فرش گره زد.
صدای گرفته ی بزرگمهر: من دارم می ترکم باز کن تا حرف بزنیم.
گلی لبش را گاز گرفت. بزرگمهر خسته از سکوت او با کف دست محکم به در کوبید و صدایش را بالا برد: باز کن این درو که الآن من یه روانیم… می زنم می شکونم این لعنتی رو.
و با لگد به جان در افتاد. در که باز شد به زنش نگاه کرد! او زنش بود بی چون و چرا! گلی قدمی عقب گذاشت که بزرگمهر سریع وارد اتاق شد و راهش را سد کرد. گلی به دیوار تکیه داد، بدون نگاهی به او. بزرگمهر روبرویش ایستاد با دستی که به دیوار ستون کرده بود. نگاه گلی پایین. نگاه بزرگمهر به او. صورتش را جلو برد و در چند سانتی زنش نگه داشت. نفسش در صورت گلی پخش می شد: خیلی داغونم خیلی… دیگه جایی واسه ناز و ادای تو نمونده… پس تمومش کن.
لب های گلی لرزید. چانه اش جمع شد. نگاهش را به دو گوی قهوه ای رنج دیده داد: رسید به من شد ناز و ادا؟! دلخورم ازت.
بزرگمهر موهای گلی را پشت گوشش فرستاد که گلی سرش را کنار کشید که به دست ستون شده بزرگمهر اصابت کرد. دست بزرگمهر در هوا ثابت ماند. چشم بست و باز کرد: حالا که سالمه.
اخم های گلی نشان از نارضایتی او می داد: آره سالمه… ولی تو می خواستی من یه بچه ناقصو به دنیا بیارم؟!
بزرگمهر خسته از روزگار نالید: قر نیا گلی… قرار بود اون بچه مال من باشه و تو کاری بهش نداشته باشی.
-ولی اون بچه ارو من دارم به دنیا میارم… نمی فهمی چه حس گندی داره بچه ای رو که از تو شکمت می کشن بیرون یه دفعه شش تا دست داشته باشه.
از این جواب، لبخند بی رمقی روی لب های بزرگمهر نشست: باشه تو درست میگی… حالا که دو تا بیشتر نداره… تو هم تمومش کن .
کف دستش را کنار صورت گرد گلی گذاشت. سر گلی میان ساعد یک دست و کف دیگر دست بزرگمهر گیر کرده بود. چشمانش را در چشمانش بزرگمهر دوخت و اخم کرد. این اخم بزرگمهر را آزار می داد.
لبانش را به هم فشرد و چشم در چشم گلی گفت: اگه اون مرتیکه دراز نازت می کرد خوشت میومد نه؟! دست من که شوهرتم بهت می خوره اخم می کنی؟!
گلی جوابی نداد. می دانست بزرگمهر آنقدر داغان است که هر جوابش طوفانی به پا می کند. پس سکوت پیشه کرد و نگاهش را نگرفت. بزرگمهر با انگشت شست گونه ی گلی را نوازش کرد. باید از جایی شروع می کرد. باید بودنش را به رخ گلی می کشید. باید به او می فهماند که شوهرش اوست. مرد اول و آخر زندگی اش.
دستش را نوازش گونه پایین آورد و پشت گردن گلی برد. تماس چشمی اش را با او قطع نمی کرد. با سرانگشتانش پشت گردن و زیر موهایش را نوازش کرد. گلی لب فشرد و دست هایش را مشت کرد. قبلا آغوش او را حس کرده بود ولی این بار معنای حرکات بزرگمهر حمایت نبود و از این حس گندی که به او تزریق می کرد چندشش می شد. پوستش دون دون شد و بزرگمهر سر کنار گوشش برد و زمزمه کرد: زنمی… زنم… حتی اگه هیچ حسی به هم نداشته باشیم… اینو تو مخت فرو کن.
لب های گرمش را روی شقیقه ی گلی گذاشت ونرم بوسید. گلی کم مانده بود زار بزند. لب گزید تا فریاد نکشد.
بزرگمهر خودش را از او جدا کرد و گفت:
من برم تکلیفمو با ناهید و خانواده اش و اون مستانه ی عوضی روشن کنم… بعد میام پیشت یه فکرایی برات دارم.
قصد خروج کرد که گلی کتش را از پشت گرفت. از روی شانه به او نگاه کرد که دهانش باز بود و ناباورانه نگاهش می کرد. نفسی گرفت: یادمه یه سری شرایط داشتی برای اینکه با من بمونی… می خوام به همه شون عمل کن فقط یه کم صبر کن.
گلی انقدر گیج بود که فقط نگاهش می کرد. بزرگمهر از خانه خارج شد و گلی هنوز همانجا ایستاده بود. کم کم روی زمین نشست. با بزرگمهر بماند؟! با مردی بماند که حتی زمانی که موهایش را پشت گوشش می فرستاد مور مورش می شد؟! با مردی که هیچ احساسی به او نداشت؟! پس وحیدش را چه کند؟! دل صاحب مرده ی خودش را؟! تا کجا خودخواهی؟! از روی دراور گوشی را برداشت و شماره اش را گرفت.
گوشی اش روی میز زنگ خورد. اسم بند انگشتی لبخندی به لبش آورد.
واژه پذیرش را لمس کرد و تماس را برقرار: جانم گلی.
گلی نشسته وسط اتاق خواب نالید: وحید!
ابروهای وحید هم آغوش یکدیگر شد. از پشت میزش بلند شد: چی شده؟!
قلب گلی فشرده شده بود: وای وحید… بزرگمهر!
-اون چی؟!
دستش را روی شقیقه اش گذاشت و جای لب های بزرگمهر را پاک کرد: زنش بهش رو دست زده… بزرگمهر عقیم نیست.
وحید میزش را دور زد و وسط اتاق ایستاد: یعنی چی؟! درست درمون بگو ببینم چی شده.
-ده ساله زنش داره بهش دروغ میگه که بزرگمهر عقیمه… ناهید خودش نازا بوده انداخته گردن بزرگمهر… حالا این وسط من بدبخت شدم.
جواد در زد و وارد شد و آرام گفت: آقا وحید… حاج یوسف اومده بفرستمش تو؟
وحید گوشی را پایین آورد: فعلا یه تلفن مهم دارم… حرفم تموم شد میگم بیاد تو.
جواد بیرون رفت و در را بست. گوشی را کنار گوشش گذاشت و گفت: به تو چه این وسط؟! خودتو از دعوای زن و شوهری اونا بکش کنار… بذار هر کاری می خوان بکنن.
گلی عقب عقب رفت تا به دیوار تکیه داد: یه چیزی میگی آخه… من وسط زندگی بزرگمهرم… دامن مشکلاتش اونقدر بزرگه که پرش هم به من می گیره… تازه حرفهای جدید می زنه.
نگاه وحید سخت شد. حسی تلخ در وجودش پیچید. زمزمه کرد: چی میگه؟!
گلی پر بغض گفت: میگه یه فکرایی در مورد من داره… میگه می خواد تکلیفشو با ناهید مشخص کنه… می خواد.
نتوانست ادامه بدهد. سرش را به دیوار تکیه داد. حتی فکر زندگی کردن با بزرگمهر را نمی توانست بکند. وحید دست به سرش گرفت و قدم زد: چی می خواد؟! حرف بزن.
گلی نالید: من می ترسم وحید… از آخر و عاقبت این جریان می ترسم.. از بزرگمهر و تصمیماش می ترسم.
وحید هم می ترسید. از بازی روزگار. چرا باید تمام اتفاقات جوری کنار هم چیده می شد که فاصله او و گلی بیشتر و بیشتر شود و از آن طرف آن مرد به گلی نزدیکتر. ترس در قلبش لانه ای درست کرد و با خیال راحت در آن لم داد. روی مبل نشست.
گلی گفت: وحید یه چیزی بگو.
وحید با پنجه اش شانه ای میان موهایش کشید و نفسش را طولانی بیرون داد: من نمی دونم قراره چی پیش بیاد.. نمی دونم اون مرد می خواد چکار کنه … ولی آخرش این تویی که تصمیم می گیری… این تویی که تکلیف همه ارو روشن می کنی… گلی زندگی خیلی ها تو دست توئه… همه ما بسته شدیم به تصمیم تو… من فقط یه چیز ازت می خوام.
وقتی سکوت گلی تنها جوابش بود، نوازشگر گفت: گوشِت با منه؟!
گلی همزمان با گفتن آره سرش را هم به طرف پایین تکون داد.
وحید دستی به پیشانی اش گرفت و نگاهش را به پایین دوخت: تو هر تصمیمت یه گوشه چشمی ام به من داشته باش.
دست گلی از مظلومیت وحید روی دهانش جا گرفت و قلبش به درد آمد.
تماس را قطع کرد و با خدایش بساط راز و نیاز به راه انداخت. سرش را بالا گرفت و با صدایی که بغض روی آن چنبره انداخته بود، گفت: آخه من چکار کنم با این بزرگمهر؟! چرا اینجوری شد؟! همه چیز که داشت خوب پیش می رفت… خدایا به دادم برس… من می دونم بزرگمهر دست از سرم برنمیداره. من می دونم اینقدر خودشو به این در و اون در می زنه که مجبور شم باهاش بمونم… آخه من چه گناهی کردم خداجون… رحمت به دل وحید بیاد… به دل من… یه کاری کن بزرگمهر کاری باهام نداشته باشه. داغون میشم. حتی دوست ندارم لمسم کنه. چکار کنم خدا؟! یه راهی چاره ای قربونت برم.
وحید انگشتانش را در هم قفل کرده بود و پیشانی به آن چسبانده بود. چرا هر چه جلوتر می رفتن گره کور این رابطه بیشتر می شد؟! توی این امتحان تقلب هم بلد نبود تا نمره قبولی بگیرد. صاف و صادق هر چه را می دانست می نوشت. آه دست نوازشی به سینه اش کشید و غم دست دور گردنش حلقه کرد. موی سپید می کرد مرد بی یاور گلی.
در باز شد و حاج یوسف با آن کت بلندش وارد شد. تسبیح فیروزه ایش را داخل مشتش جمع کرد و با صدای بلندی گفت: چطوری لوطی؟!
و دستش را به طرف وحید دراز کرد. وحید به سختی از جایش بلند شد و دست کوچک و کپل مرد را فشرد.
-خوش اومدید.
مرد دستش را پشت وحید زد و دندان سفید و یک دستش را نشان داد: قربونت پسر… بشین اومدم یه چیزیو بگم و برم… یه جورایی حامل یه پیغومم برات.
وحید دستی کنار لبش کشید: هستم خدمتتون.
حاج یوسف روی مبل نشست و وحید روبرویش. نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاد و تسبیح را در مشتش: راستش حاج اکبر تو صنف زرگرارو که میشناسی؟!
وحید متعجب گفت: بله ارادت دارم بهشون.
حاج یوسف کنار بینی اش را با ناخن خاراند: خودتم خوب می دونی که چقدر خوشنامی هم تو صنف املاکا هم تو صنف بساز بفروشا. اخلاقتم که گفتن نداره.
حس ناخوشایندی از این تعریف ها در ته قلب وحید لولید. اگر بزرگمهر گلی را برای خودش نگه دارد چه؟! نه… تصمیم با گلی بود… اگر اتفاقی این میان بیفتد و گلی با او بماند چه؟!
-من اهل حاشیه رفتن نیستم اینم خوب می دونی… پس میرم سر اصل مطلب… حاج اکبر از اسمت که به مردی تو بازار پیچیده خبر داره… می دونه لوطی مرامی. می دونه نامردی تو مرامت نیست و پسر چه مرد بزرگی هستی. راستش دلش می خواد یه همچین مردی دومادش شه. یه دختر داره مثل پنجه ی آفتاب. می دونم عرف نیست که بابای دختری این کارو کنه ولی پسرم تو هم کسی نیستی که نشناختتو دل بهت نبست. من خودم اگه دختری داشتم میومدم و همچین پیشنهادی بهت می دادم ولی خوب قسمت نبوده… حاجی خیلی خاطرتو می خواد و خواسته رابطه اشو با تو محکم تر کنه… اینم می دونه که این حرفا از این چاردیواری بیرون نمیره. به مردیت قسم می خوره.
و وحید آه کشید. چه دنیای وارونه ای. دلش گرو گلی بود و کسی دیگر دلش گرو او. او دلش را داده و دیگر در قلبش جایی برای کسی نمانده بود. گلی تمام فضای آن را پر کرده بود. گلی و عطر شیرینش.
***
با قدم های استوار وارد راهرو شد. اتاقش را خوب بلد بود. بارها اینجا آمده بود و مستانه جواب آزمایش ها را کف دستش گذاشته بود. سه ردیف صندلی های زرشکی رنگ، تقریبا پر از مراجعه کننده بود. پذیرش را دور زد که منشی بلند شد و خودش را به او رساند و گفت: کجا آقا؟!
بزرگمهر با دست هلش داد که چند قدم عقب رفت: با خانم دکتر دلجو کار دارم… کار واجب.
و بر سرعت قدم هایش افزود. بدون در زدن وارد اتاق شد. مستانه مکالمه اش را با گوشی قطع کرد و از پشت میز بسیار شیکش بلند شد. هراسان لبخندی زد: خوش اومدی… چه بی خبر؟!
بزرگمهر همانجا جلوی در ایستاد. سری کج کرد و ابرویی بالا فرستاد و با استهزاء گفت: خبر بهت رسیده؟!
لبخند روی لب های مستانه می لرزید. اضطراب از سر و رویش می بارید. دستی به روسری حریر آبی اش کشید: چه خبری؟!
بزرگمهر دست به کمر شد. نگاه پر از نفرتش را راهی چشمان مستانه کرد: از موقعی که تو آزمایشگاه تو آزمایش نمی دم، دیگه عقیم نیستم.
مستانه نوک انگشتان بلند و کشیده اش را به میز گرفت تا لرزش دستانش را خفه کند: بزرگمهر من برات توضیح می دم!
بزرگمهر قدمی عقب گذاشت و میان چهار چوب در قرار گرفت. سرش را تکان داد: توضیح میدی! تو مقصر نیستی که.
با سر به بیرون اشاره کرد: عیب از دستگاهاته… اومدم درستشون کنم.
و به سرعت برگشت و به سمت سالنی رفت که تجهیزات آزمایشگاهی در آن واقع بود. وارد آن شد. مستانه با کفش های پاشنه بلندی که صدای تق تق اش سکوت سالن و مردم آن را می شکست، خود را به بزرگمهر رساند.
بازوی او را گرفت و گفت: بیا حرف بزنیم… اینجا اومدی چکار؟! تو رو خدا بزرگمهر… کاری نکنی که بیچاره شم!
بزرگمهر بدون اینکه محلی به او بگذارد، نگاهی به سالن تجهیزات انداخت. هفت ردیف دستگاه های مجهز… کانترهای سرتاسری پر از مواد شمیایی و شیشه های رنگارنگ. مرد و زن هایی با روپوش سفید نشسته پشت دستگاه ها، خیره به آن دو.
بزرگمهر با صدای بلندی گفت: همگی بیرون.
کسی از جایش تکان نخورد. نگاه همه به مستانه. کسب اجازه می کردند.
بزرگمهر فریاد کشید: مستانه بهشون بگو برن بیرون.
مستانه دست لاغر و لرزانش را کنار پیشانی اش گذاشت و با صدایی مرتعش گفت: همه برن بیرون.
متخصص ها و تکنسین ها یکی یکی از پشت دستگاهها بلند شدند. بزرگمهر کنار کشید تا همگی خارج شوند.
نگاهی به مستانه و بعد به دستگاه ها انداخت و گفت: با کدوم یکی از اینا به نتیجه رسیدی که من ازواسپرمی دارم؟! که مشکل ژنتیکی دارم؟!
صورتش را نزدیک چهره ی رنگ پریده با لبان خشک شده مستانه برد و غرید: اصلا آزمایشی در کار بوده؟!
دستان مستانه به وضوح می لرزید. جوابی نداشت که بدهد. ده سال بی خوابی و عذابش امروز به پایان می رسید. می دانست روزی مشتش باز خواهد شد و رسوایی، لکه ای بزرگ خواهد شد بر دامنش.
بزرگمهر وارد یکی از راهروها شد و با انگشت به یکی از دستگا ه ها اشاره کرد: با این؟! آره مستانه؟!
دستگاه سنگین را بلند کرد و به زمین کوبید. صدای جیغ مستانه در فضا پیچید. مردم در سالن انتظار به طرف در هجوم آوردند. هر کسی آن دیگری را هل می داد.
بزرگمهر نعره زد: درست کار نمی کرده .. آخه من عقیم نیستم.
دستگاهی دیگر برداشت و محکم به زمین کوبید: شاید این بوده.
مستانه متضرعانه نالید: بزرگمهر بیا حرف بزنیم… به اینا چکار داری؟! نکن نکن.
مردی با روپوش سفیدی بر تن وارد سالن شد که بزرگمهر انگشت اشاره اش را بالا برد و غرید: کسی دستش به من بخوره شکایت می کنم.
مستانه دستش را جلوی مرد گرفت تا مانع پیشروی اش شود. رو به بزرگمهر گفت: پای زنتم گیره.
بزرگمهر میکروسکوپی را بلند کرد و به سمت دیوار پرت کرد. نفس نفس می زد. بریده بریده گفت: زنم؟! از… اونم شکایت می کنم… هر دوتونو… به خاک سیاه می نشونم.
دستگاه دیگر و ناله ی دیگر مستانه. دست روی سرش گرفت و روی زمین نشست.
-دست می بری تو آزمایشای من؟! منو عقیم نشون می دی؟!
مردمک چشمان مستانه دو دو می زد. تا نابودی کاملش فاصله ای نمانده بود.
-چه فرقی میکنه؟ ها؟! شما که اول تا آخرش بچه دار نمی شدید… چه تو.. چه اون.
بزرگمهر پوزخندی زد و دستگاه سانتریفیوژ را پرت کرد.
مستانه نشسته روی زمین، مویه می کرد: خدا لعنتت کنه بزرگمهر… رحمت بیاد به بچه هام… خرجشونو از اینجا میدم.
بزرگمهر می شکست. داغان می کرد. پا روی وسیله ها می کوبید: دارم بهشون لطف میکنم که مامان عزیزشون نون حروم براشون نبره… مگه اینارو صدقه سری من نخریدی؟! حالا دیگه نمی خوام داشته باشی.
لگدی دیگر به وسیله ای دیگر. با گام های بلند به طرف کانتر رفت و دستش را روی آن گذاشت و از ابتدا تا انتها کشید و تمام شیشه های قهوه ای و بی رنگ را روی زمین ریخت و شکست. مایع هایی رنگارنگ، سطح سفید کف را رنگین کرد.
مستانه با دو دستش محکم روی پایش کوبید: نابودم کردی عوضی.
بزرگمهر به سالن نظری انداخت: تو نکردی؟! تو نابودم نکردی؟!
همه در چهارچوب در جمع شده بودند… کارمندان… مراجعه کنندگان… هر کسی سعی می کرد سرش را از میان دیگر سرها جلوتر ببرد و دعوای آن دو را شاهد باشد. گاهی در اثر فشار، کسی گامی وارد سالن می شد که به سرعت داخل جمعیت هیجان زده برمی گشت.
بزرگمهر میکروسکوپی را برداشت و با ته آن روی دستگاهی کوبید: اینو از کدوم حساب بانکی ناهید خریدی؟!
مستانه چنگ به صورت انداخت و به سختی از جایش بلند شد: خدایا… غلط کردم بزرگمهر تمومش کن.
بزرگمهر با نابودی هر دستگاه چند میلیونی، چراغ امیدی را برای مستانه خاموش می کرد: این چی؟! اینو مامان ناهید برات چک کشیده؟!
مستانه خودش را به بزرگمهر رساند و دستان لاغرش را به هم چسباند و کنار پای او زانو زد: ببخش بزرگمهر… رحم کن به من … به بچه هام.
بزرگمهر نگاهی دور تا دور اتاق انداخت. وسیله ای سالم نمانده بود. ماهیچه بازوهایش درد گرفته بود. دستی به لبانش کشید و به مستانه ای که کنار پایش به التماس نشسته بود، گفت: تو رحم کردی؟! وقتی داشتی تو آزمایشات من دست می بردی و چکتومی گرفتی، می دونستی رحم یعنی چی؟! وقتی میومدم و جوابو ازت می گرفتم و تو چشماتو غمگین می کردی و می گفتی “متاسفم جواب همونه” رحم سرت می شد؟! به خاک سیاه می نشونمت مستانه… باید تاوان پس بدی… تا مثل من ده سال زجر نکشی ولت نمی کنم.
قصد خروج کرد که صدای مستانه مانع او شد: تاوان دادم…من پول به دست آوردم… شهرت به دست آوردم ولی زندگیمو دادم… روحمو دادم … خدامو دادم… من با پول خیانت به تو، خیانت شوهرمو دیدم… من برات مشکل ژنتیکی چیدم خدا یه بچه فلج گذاشت تو دامنم که چهار ساله ویلچر نشینه… به ازای هر بار خورد کردن غرورت، دارم هر شب، مشت مشت قرص اعصاب می خورم… هیچ مردی باهام نمی مونه انگار که بوی کثافت می دم که همه ازم فراری ان. انگار همه می دونن دامنم پاک نیست.
دست روی صورتش گذاشت و عذاب وجدان ده ساله اش را زار زد.
بزرگمهر به طرف در رفت و همه حاضران راه را برای او باز کردند تا او خارج شود.
***
شات دیگری بالا رفت. کنار تخت روی تکه فرش تزئینی نشسته و پاهایش را دراز کرده بود. سبحان وارد اتاق خواب شد. ستایش با قیافه ای خواب آلود با موهای فر و در هم رفته اش، دست در گردن پدرش انداخته بود. سرش را روی شانه ی پدرش گذاشته بود و از لای پلک های نیمه بازش به بزرگمهر نگاه می کرد.
بزرگمهر دستانش را از هم گشود و رو به دخترک سه ساله ی سبحان که تاپ و شلوارکی به تن داشت، گفت: سلام عزیزم… بیا بغل عمو.
ستایش حلقه دستانش را شل و کمرش را به طرف پایین خم کرد که سبحان دست پشت کمرش گذاشت و کمرش را به طرفین تاب داد تا دوباره دخترش به خواب رود: لازم نکرده. بوی گند الکل می دی. اذیتش می کنی.
بزرگمهر دستانش را انداخت و محزون گفت: پسر منم یه ماه و خورده ای دیگه به دنیا میاد. منم می گیرمش تو بغلم.
و در دل گفت که این بار دیگر ناهید نیست. سرش را به طرف دیوار کج کرد و نگاه از دوستش دزدید تا شاهد جمع شدن اشک در چشمانش نباشد. مرتب نفس عمیق می کشید. شاتی دیگر. سکوت سبحان خوب بود. به ترحم کسی احتیاج نداشت. فقط می خواست حرف بزند و برای لحظاتی زندگی از هم پاشیده اش را به دست فراموشی بسپارد. سبحان بدنش را به طرفین تکان می داد و اندک اندک چشمان ستایش گرم خواب شد.
بزرگمهر نگاه براق و نمناکش را به سبحان داد: فیروزه کجاست؟!
سبحان سرش را کمی کج کرد و به چشمان بسته ی دخترش نگاهی انداخت: کجا می خوای باشه؟! قهر رفته خونه ی مامانش.
بزرگمهر یک زانویش را بالا آورد و از آرنج دستش را روی آن تکیه داد و کف دست را کنار شقیقه اش گذاشت: خیلی بدبختی! آخرش همین زنای دور وبرت به خاک سیاه می نشوننت. الآن خوشت میاد دورتو گرفتن. دور روز دیگه از وز وز زیادشون سرسام می گیری. اون موقع همه چیزتو باختی.
سبحان همچنان بدنش را تاب می داد: حوصله روضه ندارم. پس تمومش کن. یه فکری به حال زندگی خودت بکن.
از این حرف سوزنده، شاتی دیگر بالا رفت. سبحان خم شد و بطری را از میان دستش کشید. با تشر گفت: بسه. نمی بینی پاتیلی؟!
بزرگمهر دستش را به طرف بطری دراز کرد و با صدای بلندی گفت: پاتیلم؟! پاتیلم؟! پس چرا یادم نمی ره ناهید باهام چکار کرده؟! چرا حرف های اون پیرمرد هنوز داره اذیتم می کنه؟!
صدای کشدارش را بالاتر برد که سبحان به ستایش نگاهی انداخت.
-پس چرا دارم درد می کشم؟! چرا حالم اینقدر خرابه؟! چرا زندگیم شده یه فیلم و هر دقیقه جلوی چشمام پلی میشه؟!
با انگشت جایی روی سینه اش را نشان داد: اینجام داره می سوزه. بد بازیم داد. دیگه نمی کشم. بریدم.
دستانش روی زانوهایش. سرش افتاده: دارم دق می کنم سبحان… دارم دق می کنم.
و گریست برای اولین بار در زندگی اش. مردی از نامردی زنش گریست. تمام وجودش درد شده بود. زندگی مشترکش به پایان رسیده بود. شانه هایش از درد تکان می خورد. بی صدا می گریست. اشک هایش از گونه به چانه اش رسید و قل خورد و روی تکه فرش افتاد. قطرات سیاوش گونه اش دل دوستش را به درد آورد. غم سرش را روی شانه ی بزرگمهر گذاشت و خیره به او منتظر نوازشی ماند.
سبحان ستایش را آرام روی تخت خواباند و پتو را روی او کشید. لبه ی تخت نشست و دستش را روی شانه ی دیگر بزرگمهر گذاشت که غم سر بلند کرد و اخمی به او کرد.
بزرگمهر دستی به چشمان ترش کشید و دست به لبه ی تخت گرفت. سعی کرد بلند شود ولی تلاشش به نتیجه ای نرسید و به حالت اولش برگشت. نفسش را طولانی فوت کرد و دوباره سعی کرد.
سبحان پرسید: کجا؟!
بزرگمهر در حالیکه دست به زانو گرفته بود و تمام زورش را در دستش می ریخت تا بتواند بلند شود، کشدار گفت: باید برم پیش گلی. تنهاست.
سبحان سری به نشانه ی تاسف تکان داد و دسته به سینه شد: آره. حتما باید بری. ببینم تا چند ساعت دیگه تا دم خونه می رسی؟!
و به تلا ش بیهوده بزرگمهر برای برخاستن نگریست. بزرگمهر خسته از تقلای بیهوده زیر لب غر زد: کمک کن دیگه.
سبحان از جایش برخاست . زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. اما او را به طرف تخت چرخاند و روی تخت خواباندش. بزرگمهر آرنجش را به تشک گرفت و نیم خیز شد: بذار برم. ماه های آخرشه. نباید تنها باشه.
سبحان دست روی سینه اش گذاشت و او را خواباند. دستهاش را از کتش درآورد: با این حالت تا چند خیابون اون ورتر نمی رسی چه برسه اون سر شهر. یه کم خودتو کج کن تا کتتو بکشم بیرون. بخواب. فردا از همین جا هم برو افتتاحیه ی نمایشگاهتون.
با هر جان کندنی بود کتش را درآورد. بزرگمهر به پهلو چرخید و دستش را روی ستایش گذاشت و زیر لب نام گلی را خواند.
چشم بر هم نهاد و به خواب رفت. سبحان کت به دست ایستاد و چشم بست و نفس عمیقی کشید. گوشی بزرگمهر را از جیبش بیرون کشید و خوشحال شد که خاموش است. دلش می خواست دوست دوران کودکی اش یک شب بی خیال از همه دنیا، آرام بخوابد.
پتویی روی هر دو آنها کشید و اتاق را ترک کرد. تلفنش را از روی کانتر برداشت و شماره اش را گرفت. بعد از شنیدن چند بوق بلاخره صدای خسته اش در گوشی پیچید: الو سبحان.
سبحان روی مبل نشست و یه جلو خم شد: چکار کردی تو؟! هنوز باورم نمیشه همچین کاری با این بدبخت کردی! چی برات کم گذاشت آخه که اینجور زمینش زدی؟!
تنها جواب ناهید گریه بود. میان هق هقش پرسید: اونجاست؟!
سبحان با انگشت شست و سبابه اش چشمان خسته اش را مالید: آره.
ناهید فین فینی کرد: حالش چطوره؟!
سیحان سربرگرداند و از لای در به بزرگمهر روی تخت نگاه کرد: داغون. تا حالا اینجوری ندیده بودمش. کارت خیلی کثیف بود. حقته که طلاقت بده.
دوباره گریه ناهید.
به مبل تکیه داد و چشم فشرد: چرا؟!
-دوستش داشتم نمی خواستم از دستش بدم.
پلک هایش را باز کرد و به روبرو نگاه کرد: باید بهش می گفتی.
-ترکم می کرد.
نگاهش به میز ناهارخوی افتاد: حرفت چرنده. باید بهش فرصت انتخاب می دادی. بزرگمهرِ اونموقع دست رد به سینه ات نمی زد.
-ترسیده بودم.
پوزخندی زد: هفده سال ترسیدی؟!
-حالا میگی چکار کنم؟!
سبحان از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت. نگاهی به میز چهار نفره انداخت که ستایش حسابی کثیف بازی درآروده بود. بشقاب اول را برداشت: هیچی بشین تا طلاقت بده.
التماس با صدای ناهید درآمیخت: تو رو خدا سبحان. تو یه راه جلوم بذار تا بزرگمهر دوباره پیشم برگرده. من بدون اون می میرم. به جون خودش دق می کنم.
سبحان ظرف ها را یکی یکی در سینک گذاشت و در آخر به آن تکیه داد و دستش را به کانتر گرفت: از نقصات دست بردار.
لحن ناهید پرسش گونه بود: نقص هام؟!
سبحان کشویی بیرون کشید و دستمالی پارچه ای بیرون کشید: تو دوتا نقص عمده داری… یکی اینکه خیلی ضعیفی و دوم به بابات زیادی وابسته ای. از هر دو دست بکش.
امیدی کمرنگ در صدای ناهید پاشیده شد: این کارو می کنم. اگه با این کار بزرگمهر برمی گرده من از همه چیزم می گذرم تا شوهرمو دوباره داشته باشم.
سبحان با دستمال پاستاهای نارنجی رنگ را تمیز می کرد: بزرگمهر هنوز تشنه است. اگه می خوایش باید به جای گلی تو سیرابش کنی. این بار به همه چیز پشت کن و پشت بزرگمهر وایسا. بذار ببینه محکم کنارش هستی. چیزی که وقتی گلی و رفتارش رو می بینه چشماش برق می زنه. از در انداختت بیرون از پنجره بیا تو. به یه طرف صورتت سیلی زد، طرف دیگرتو جلو ببر. حتی باید حضور گلی را در زندگیت بپذیری. بذار دوبار حست کنه.
-ولی برگ برنده دست گلیه. اون بچه!
سبحان گوشی را بین سر و کتفش گرفت و پاستاها را داخل بشقابی ریخت: اول بچه ارو با تو می خواست. ولی تو گند زدی به همه چیز. من بهت یه چیزایی گفتم بقیه ارو باید با شامه ی زنانه ات حل کنی.
-خوب حرف می زنی. خیلی خوب. فقط نمی دونم چرا زندگی خودت اینجوریه!
سبحان دستمال آبی رنگ را که حالا لکه های نارنجی رویش نقش بسته بود، داخل سینک پرت کرد و آب را روی ظرف ها باز کرد: همیشه اونایی که خوب حرف می زنن و واعظ خوبی ان، وقتی پای زندگی خودشون وسط کشیده میشه ، لزوما خوب عمل نمی کنن. یادت باشه که من سالهاست برای مردم نسخه می پیچم. من طرف تو و بزرگم. این بار دیگه گند نزن خواهشا.
تماس را که قطع کرد . دکمه ی چای ساز را زد که صدای گوشی اش بلند شد.
نگاهی به اسم روی آن انداخت.
-الو عمو جان.
صدای امیر علی در گوشی پیچید: فقط سبحان جان بگو اونجاست که دیگه جایی نمونده ما دنبالش نگردیم. گوشیش هم خاموش کرده.
سبحان با انگشت کنار ابرویش را خاراند: اینجاست عمو. نگران نباشید.
امیر علی نفسی از سر آسودگی کشید. سبحان صدایش را شنید که گفت: گریه نکن بنفشه. پیش سبحانه. عمو جان ما داریم میایم اونجا. این پسر ما رو از نگرانی دق داد. گوشی دستت بابا.
سبحان به سمت اتاق خواب راه افتاد. صدای گرفته ی بنفشه را شنید: سبحان حالش چطوره؟!
خم شد و بطری را برداشت: چی بگم خاله؟! تعریفی نداره ولی خوابیده.
صدای های های مادرانه اش بلند شد: الهی مامان براش بمیره. الهی دردش به جون من. بچه ام از زندگیش خیری ندید. چی میکشه بزرگمهرم.
بطری را در قفسه پنهان کرد و آهی کشید: غصه نخور خاله. ما باید بهش روحیه بدیم.
صدای بنفشه خانم پر بغض بود. دلش ریش برای فرزندش: یه چیزی میگی سبحان جان. یه تار مو از سر دخترت کم میشه چه حالی بهت دست می ده. بزرگمهرم کم نکشیده که حالا ناهید باهاش اینکارو کرد. کمر بچه ام تا شد. قربون قد و بالاش بشم من.
و گریه را از سر گرفت.
***
تازه چشمانش گرم خواب شده بود که صدای گوشی اش در سکوت خانه پیچید. به سختی از جایش بلند شد. شاید بابا باشد و می خواهد خبری از بزرگمهر بدهد. با دیدن اسم مامان روی گوشی قلبش فرو ریخت. نگاهی به ساعت انداخت: دوازده شب.
ضربان قلبش بالا رفت. برای تماس و احوالپرسی زیادی بی موقع بود. اضطراب در تمام تنش راه یافت. دکمه را فشار داد و نگران گفت: شیرین جون؟!
صدای گریه مامان او را به زانو درآورد.
– شیرین نگو خاک بر سر شدیم؟!
مامان میان هق هق گفت: گلی از دیروز عصر دیگه نتونستن ازش رگ بگیرن. یه چکه آب وارد بدنش نشده. چند تا پرستار و دکتر آوردیم بالا سرش. تیکه پاره اش کردن ولی نتونستن بهش سرم وصل کنن.
گلی نفسی گرفت. نفسی که سینه اش را به سوزش انداخت: الآن چطوره؟!
انگار که مامان سرش را برگردانده باشد، صدایش کمی دور شد: بدنش یخ کرده و عرق سرد به تنش نشسته. بیا همه کَسِم. بیا که اگه تا چند ساعت دیگه بهش چیزی نرسه باید رخت سیاه بپوشی. بیا گلی.
گلی به جلو خم شد و دست به زمین گرفت و بلند شد: میام شیرینم… الآن راه میوفتم.
-فقط گلی با آژانس نیای. با بزرگمهر بیا، عزیزم. نمی خوام اتفاقی برات بیفته.
گلی بعد از دادن امیدواری به مامان تماس را قطع کرد و شماره بزرگمهر را گرفت. همچنان خاموش بود. درست از غروب تا به حال.
غر زد: کجایی تو؟! کجایی؟! چرا هر وقت لازمت دارم نیستی.
دور خودش چرخید. خانه در سکوت و تاریکی نشسته بود. دستی به کمر گودش گرفت. دوباره شماره گرفت ولی همچنان خاموش بود.
شماره بابا را گرفت. زنگ خورد. امید هم به خانه آمد. زنگ خورد… زنگ خورد ولی کسی جوابی نداد. گوشی بابا روی داشتبورد ماشین می لرزید و همگی در خانه ی سبحان جمع بودند.
صدایش را بالا برد و نالید: خدا! خدا! آخه چرا اینا جواب نمیدن؟! یک ساعت پیش بهم زنگ زد آخه!
رو به بزرگمهر خیالی گفت: آخه من از دستت چکار کنم؟! کجایی تو؟! آقام داره از دستم میره. تو رو خدا بزرگمهر اون گوشی لعنتیتو روشن کن. یه کم هم به فکر من بدبخت باش. من بمیرم تو این خونه تو کجایی که به دادم برسی؟! اصلا به فکر منم هستی تو؟!
دوباره شماره گرفت. یکی خاموش و دیگری همچنان بی پاسخ.
دیگر درنگ را جایز ندانست و شماره وحید را گرفت. بوق چهارم وحید، متحیر، جواب داد: گلی جان؟!
کم مانده بود گریه کند. روی زمین نشست و نالان گفت: بیا وحید. بیا.
صدای وحید نگران شد: چی شده؟!
دست روی سرش گذاشت و آن را به طرفین تکان داد: آقام. آقام داره از دست میره. بیا منو برسون کرج.
-آماده شو. اومدم عزیز من.
***
در تمام راه سکوت بود و سکوت. دل بی قرار گلی و نگاه نگران وحید و نفس های طولانی. تمام راه گلی پوست لبش را می کند و به طرفین خود را تاب می داد. به خیابان خودشان که رسیدند، گلی آدرس را داد و وحید ماشین را پارک کرد. آنقدر اضطراب داشت که قوتی در پاهایش نمانده بود. در ماشین را باز کرد و پا در خیابان گذاشت. امیدوار بود دیر نرسیده باشد. جان راه رفتن نداشت. وحید از ماشین پیاده شد و زیر بغلش را گرفت. ازخیابان ردش کرد. گلی کیفش را برای پیدا کردن کلید زیر و رو کرد. پیدایش کرد و در را باز کرد. خواست قدمی داخل بگذارد که دست وحید مانع او شد. نگاهش کرد.
وحید آرام و نرم گفت: محکم باش. فکر کن آقات یکی از همون بیمارای بخشه که تو باس دم آخری بهش برسی. برو و با درایت همیشگیت کاراتو بکن. تا وقتی فکر کنی اونی که داری واسش کاری انجام میدی آقاته، نمی تونی از پس لرزش دستات بربیای. پس امشب اون پیرمرد، مریضته نه آقات. می گیری که؟!
گلی نگاه پر از سپاسش را به نگاه مهربانش چسب کرد و سرش را به طرف پایین تکان داد.
وحید دستش را انداخت و به ماشین اشاره ای کرد: هستم تو ماشین تا وقتی خبری بهم بدی. من جایی نمیرم.
گلی دست به دیوار پله به پله بالا می رفت و از خدایش می خواست امشب آقایش را به او ببخشد. دستی به کمر دردناکش. دستی به دیوار. پشت در رسید و کلید انداخت و وارد شد.
دو رختخواب در پذیرایی پهن بود ولی کسی در آن نخوابیده بود. راهش را به طرف اتاق آقا کج کرد. از همانجا دید که همه دور رختخوابش جمع بودند. شیرین جون و داداش بالای سرش و لیلا و محمد پایین پایش. لب گزید و اشک به چشمانش نیشتر زد. قلبش فشرده شد. قدمی نزدیکتر. نزدیکتر.
به چهار چوب که رسید، داداش که یک زانویش را به زمین زده بود و زانوی دیگرش را به بالا خم کرده بود و دست به پیشانی گرفته بود، او را داد. با بهت گفت: تو؟!
سر باقی اعضای خانواده به طرف او چرخید و نگاه او به پیرمردی سپید موی افتاد که طاقباز خوابیده بود و کمی دهانش باز بود.
نگاه نگرانش را میان جمع چرخاند. لیلا به گریه افتاد. محمد لب برچیده از جایش بلند شد و به دیوار تکیه داد و دستانش را پشتش گذاشت و سرش را پایین گرفت. شاید او هم می گریست. مامان بلند شد و دست گلی را گرفت و نگران گفت: اومدی؟! هنوز نفس میکشه. نترس. بیا عزیزم.
گلی آرام کنار رختخواب آقا نشست. دستش را به طرف نبض آقا برد. چیزی لمس نکرد. از پوست سرد و مرطوب او حس گزنده ای در جانش نشست. انگشتش را کنار بینی اش گذاشت و نفس کندی به آن خورد. از گرم شدن انگشتش جانی گرفت. باید شروع می کرد. این بار بیمارش آقایش بود. هر چهار نفر در سکوت او را تماشا می کردند. داداش از چگونگی حضورش در آنجا سوالاتی داشت ولی ترجیح می داد گلی فعلا به آقا برسد تا بعد. گلی شروع کرد: کولرو خاموش کنید. لیلا برو پتوی کلفت بیار بنداز رو آقا. محمد برو سرمها رو بذار تو آب ولرم تا گرم شن. مامان تو هم یه سر سوزن بهم بده و یه کش محکم.
هر کس پی کاری بود. گلی هم دست آقا را میان دستانش گرفت و به لب نزدیک کرد و بوسید و بر چشم کشید. سر که برداشت نگاهش با نگاه داداش گره خورد. زمزمه کرد: سلام داداش.
داداش بغض و دلتنگی اش را فرو داد: سلام.
ماه ها دوری گلی همه را نقره داغ کرده بود. نبودش در خانه به شدت احساس می شد. انگار همه مادری را از دست داده بودند. داداش پشیمان از طرد کردن گلی، شبانه روز را می شمرد تا خواهرش بارش را زمین بگذارد و به جمع آنها برگردد. شاید حالا نعمت وجود او را در خانه حس می کردند. خواهری که خواهری برایشان می کرد، مادری، دختری. گلی ستون آن خانه بود که با رفتنش همه چیز به هم ریخته بود. از بغض چسبیده به گلویش، کمی لب هایش را تکان تکان داد و آخر از اتاق خارج شد. گلی مشغول رگ گیری شد. چیزی حس نمی کرد. آرنج، ساعد، روی دست و حتی پاها را امتحان کرد و هر بار با فرو کردن سوزن، دلش ریش می شد. یک ربع تلاش جوابی نداد. نگاهی به پلکان بسته آقا انداخت: خواهش می کنم عزیزم. یه لطفی کن به من بیچاره . نذار شرمنده ات شم.
این بار کش را بالای مچش بست و بر حسب تجربه بدون دیدن رگی، محل احتمالی رگ روی استخوان مچ را امتحان کرد. خون که به داخل سوزن برگشت با صدای بلندی گفت: گرفتم. گرفتم.
همه با صدای او به سمت اتاق برگشتند. لبخند کم جانی به لب همه آمد. گلی گفت: لیلا نباید دستمو تکون بدم. بیا چسب بزن روی سوزن.
سِرُم را باز کرد تا راهی رگ های آقا شود. کمی که گذاشت داداش در پذیرایی به مامان گفت: برو جای گلی بشین من باهاش کار دارم.
مامان دلواپس نگاهی به رضا بعد به اتاق انداخت. می دانست حضور بامدادی گلی در آنجا باعث سوالش شده است: من گفتم بیا رضا جان.
اخم های داداش در هم رفت. سیگارش را در زیر سیگاری خفه کرد: آخه چرا مادر من؟! اون یه بار بسمون نبود که این بار هم تکرار کردی؟! می دونی ساعت چنده؟! اصلا با کی این همه راهو اومده؟!
مامان دستانش را روی شکمش گذاشت و روی هم مالید و سرش را به طرفین تکان داد: گفتم بهش که مواظب باشه. گفتم با یه آدم مطمئن بیاد.
داداش از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت. به گلی نگاه کرد که کنار آقا دست به سوزن نشسته بود که مبادا رگ پاره شود و امید آنها ناامید.
با ابروهایی در هم کشیده او را خطاب قرار داد: با کی اومدی؟!
گلی می دانست وقت سوال و جواب فرا رسیده است: با یه آدم مطمئن.
داداش مشکوک پرسید: با اون یارو اومدی؟! پس چرا نیومده بالا؟!
گلی به مامان که کنار داداش، مضطرب، ایستاده بود، گفت: شیرین جون بیا جای من بشین من باید یه چیزایی به داداش بگم.
مامان نشست و گلی از اتاق خارج شد و داداش به دنبالش. نگاه داداش روی هیکل درشت خواهرش چرخید. کمرش زیادی گود شده بود و شکمش برجسته. چاق شده بود. لیلا و محمد در پذیرایی نشسته بودند. شاید محمد هم از نبود گلی آنقدر به تنگنا آمده بود که دیگر شاخ و شانه نمی کشید.
گلی برگشت و گفت: با اون نیومدم. چون هر چی زنگ زدم بهش گوشیش خاموش بود.
داداش مشکوک پرسید: با کی اومدی گلی؟!
گلی نگاهی به پنجره انداخت و بعد به بچه ها که آرام در رختخواب هایشان نشسته بودند و آنها را می نگریستند.
در آخر با داداش چشم در چشم شد: با کسی اومدم که قراره مرد آینده ام بشه.
چشم های داداش کمی درشت شد و بچه ها در رختخوابشان ایستادند.
داداش با بهت گفت: چی؟!
گلی به قسمت سختش رسیده بود. پلک بست و باز کرد: خیلی دلم می خواست شما هم باهاش آشنا شید. مثل خودتونِ خیلی مردِ.
داداش دستانش را روی سرش گرفت و نالید: تو چه غلطی کردی گلی؟!
از اینکه دوباره کسی به انتخابش توهین کرد، ناراحت شد. دوباره باید استنتاخ می شد.
-کدوم غلط داداش؟! مامان در جریانه. من مرد آینده امو انتخاب کردم. همین الآن هم اون پایین تو ماشینش نگران من نشسته.
داداش صورتش را جلو آورد و از میان دندانهایی که به هم می سایید ، گفت: کِی این حماقتات تموم میشه؟! تا کی می خوای خودتو بندازی تو آتیش.
گلی با انگشت به پنجره اشاره کرد: اونیکه اون پایینه منو از تو آتیش می کشه بیرون. عین خودمونه. عین خودت داداش. باید باهاش آشنا شی. ببینی انتخاب من برای اینده ام کیه.
به سمت کیفش روی زمین رفت و گوشی اش را درآورد.
جلوی چشم های ناباور داداش شماره اش را گرفت.
-چی شد گلی؟!
گلی چشم در چشم غضبناک داداش گفت: بیا بالا.
کمی سکوت و بعد: مطمئنی؟!
گلی قدمی عقب گذاشت و به طرف آیفون رفت: آره مطمئنم. در و زدم بیا طبقه ی اول.
دکمه را فشار داد صدای تیک باز شدن در به گوش همه رسید. گلی همانجا کنار در ایستاد.
داداش دست به صورتش گرفت رو به آسمان گفت: خدایا! خدایا! من از دست اینا چی می کشم؟!
با چند قدم خودش را به گلی رساند که محمد و لیلا هم قدمی به جلو برداشتند. گلی تکان نخورد. او دیگر از چیزی نمی ترسید. این چند ماه برایش کتابی قطور از پندها شده بود. یاد گرفته بود برای داشته هایش بجنگد. و بزرگترین داشته اش در این ماه ها مردی به نام وحید بود.
-تو چکار کردی؟! دِ نفهم کارت اشتباهه. کارت شرعی و عرفی اشتباهه. نمی بینی چقدر حرف پشتته؟!
گلی دلش کمی حمایت می خواست. حمایت برادری که به سرش قسم می خورد. حمایت برادری که در سخت ترین روزهای زندگی اش اورا رها کرده بود میان جامعه ای که گرگها، بره ها را دریده بودند و حالا به جان هم افتاده بودند.
دستش را روی دستگیره در گذاشت: آره حرف پشتمه. هنوزم دارم زخم زبون می شوم. ولی کو اون شوهری که ازش حرف می زنی داداش؟! چرا وقتی دید پدر زنش آبرومو تو بیمارستان برد یه بار نیومد بگه گلی الآن داری چی می کشی؟! چرا نیومد تو دهنشون بزنه تا حرف مفت نزنن؟!
آبرویش در بیمارستان رفته بود؟! پدر زن آن مرد به سراغش رفته بود؟! خواهرش آن همه سختی کشیده بود او به این فکر می کرد امروز نسبت به دیروز نوشابه و ماست و شارژ ایرانسل بیشتری بفروشد؟!
داداش دست گلی را از روی دستگیره برداشت و میان دستش گرفت: هر چی هم بگی تو باز زنی اون یارویی. اونوقت دست یکی دیگه ارو گرفتی اومدی اینجا؟!
گلی طاقتی طاق شد. صدایش را کمی بالا برد: آره من زن موقت مردی ام که هنوز دو ماهم نشده بود از بازو گرفت و پرتم کرد تو خیابون. مردی که مجبورم کرد از اون خونه بیرون بیام ولی همت نکرد برام دنبال خونه بگرده. شوهری که وقتی چند تا مرد کثیف پی ام بودن، با ناهید جونش تو اروپا خوش می گذروند. مردی که همیشه اومد داد و هوار کشید و تنمو لرزوند. مردی که گفت راهش جداست. گفت برم پی زندگیم. اون مردی که شما میگی فقط خرج خونه امو داده. ولی این مردی که بیرونه مرد لحظه های سختمه. پا به پام اومده. حمایتم کرده. مرد بوده و پاشو از گلیمش درازتر نکرده. حد خودشو می دونه. وقتی از نیش و متلک های همکارام پیشش شکایت کردم، آرومم کرد. تو سختی لبخند رو لبام میاره. وقتی از همه چیز و همه کس می برم با حرفاش بهم امید میده.
با دست خودش را نشان داد: داداش من یه زنم. یه زن که از شوهر عاریه ایش محبت ندید. ولی مردی رو دیدم که شد چتر بالا سرم. یه زن چی می خواد از مرد؟!من هر چی خواستم این وحید بوده که بهم داده. اگه تو دنیا فقط یه وحید باشه و هزاران هزار بزرگمهر، من اون وحید و به هزاران بزرگمهر ترجیح می دم.
گلی می گفت و وحید روی پله ایستاده بود و می شنید. با هر جمله او لبخند روی لبش عمیق تر می شد. درخت دوست داشتنش قطورتر گشت و ریشه در رگ و پی اش داد. گلی همان بود که تمام عمر آرزویش را داشت. شیرزنی که با چنگ و دندان از داشته هایش محافظت می کرد. ماده شیری که ده ها شیرنر را حریف بود. حالا به انتخابش ایمان آورد و فهمید تصمیش درست بوده است. مگر مرد از زنش چه می خواست؟! جز اینکه تمام قد در مقابل خانواده اش از او دفاع کند؟! جز اینکه او را به هزاران هزار مرد ترجیح دهد؟! دوبار با خودش عهد بست تا همیشه این شیرزن را نگه دارد.
دو پله باقیمانده را بالا رفت و با انگشت بر در خانه نواخت، آرام ولی محکم.
در باز شد و گلی میان در نمایان. وحید لبخندی زد. گلی هم. در را کامل باز کرد و به داخل اشاره ای کرد: خوش اومدی.
وحید کفش هایش را کنار کفش های دیگر، پشت در، درآورد و یاالله گویان وارد خانه شد. حالا حاضرین ایستاده در پذیرایی به مردی نگاه می کردند که با لبخندی گرم روی لبانش و ابرویی که کمی بالا رفته بود، آنها را نگاه می کرد. گلی کنار داداش ایستاد و گفت: آقای وحید رستاخیز عزیز.
به داداش اشاره کرد: داداشم، آقا رضا.
به طرف دیگر پذیرایی اشاره کرد: بچه هارو که باید بشناسی. آقا محمد و لیلا خانم.
وحید نگاهی به همه انداخت و در آخر آن را با نگاه داداش چفت کرد. دو مرد خیره به هم. کسی چیزی نمی گفت. وحید دستش را جلو برد و مطمئن گفت: خوشوقتم آقا رضا.
داداش به مردی می نگریست که نگاهش مطمئن و گرم بود. سرش را به طرف گلی کج کرد. نگاه گلی آغشته به تمنا، دل داداش خواستار آرامش او. دوباره به وحید نگاه کرد. پلک بست بر باورهایش، بر اعتقاداتش. یک بار خواهرش را رانده بود ولی این بار دلش می خواست کمی با دل خواهرش راه بیاید، گرمی حمایت را به او بچشاند. پلک گشود و دست دراز شده به سویش را مردانه فشرد و گفت: خوش اومدی.
گلی سر روی بازوی داداش گذاشت و نفسی از سر آسودگی کشید.
وحید لبخندزنان گفت: ممنونم.
به طرف محمد برگشت و به سوی او هم دست دراز کرد: خوشوقتم آقا محمد.
محمد به داداش چشم دوخت. داداش با چشم بستن و گشودن تایید کرد. محمد هم دست او را فشرد.
داداش رو به لیلا گفت: برو رختخواب اون اتاقو جمع کن ما بریم بشینیم.
به گلی هم گفت: تو هم برو پیش آقا.
گلی سری کج کرد و با عشق خواهرانه اش گفت: چشم.
نگاهی به وحید انداخت و بعد وارد اتاق شد. دو مرد با هم وارد اتاق شدند و گلی هم به اتاق کناری رفت. مامان نشسته بود و با نگاهش گلی را مجبور به توضیح کرد. گلی کنارش جا گرفت و دست مامان را از روی سوزن برداشت و خودش آن را گرفت: به بزرگمهر زنگ زدم به باباش هم زنگ زدم. کسی جواب نداد. منم دیدم کسی مطمئن تر از وحید برای اینجا اومدن نیست.
سرش را طرف مامان که به دیوار تکیه داده بود، چرخاند: شیرین جون تو که از همه چیز خبر داری. آخرش که من با وحید می مونم.
شیرین جون دست به زانویش گرفت و بلند شد: هنوز بچه به دنیا نیومده و حس مادری رو نچشیدی. فقط خدا کنه اون روز از کار امشبت پشیمون نشی و این مرد رو به زمین نزنی.
شیرین جون به اتاق بغلی رفت و با وحید احوال پرسی کرد و خوش آمد گفت. گلی ماند و آقای بی جانش و پسری که از خواب بیدار شده بود و شیطنت می کرد. ضربه می زد و گاهی از این طرف شکمش به طرف دیگر می رفت. حس مادری داشت؟! فقط دلش نمی خواست پسرک اتفاقی برایش بیفتد. دلش نمی خواست نگرانی اش به او منتقل شود. صبح ها وقتی از خواب بیدار می شد و او دیر ضربه می زد کمی نگران می شد. شب ها هم وقتی گلی خوابش می آمد و او بازی دلش می خواست کمی غرولند می کرد و شاید قصه ای می گفت تا بخوابد. همین! اینها اسمش حس مادری بود؟! او فقط نگران بود. فقط نگران.
دو انگشت روی نبض آقا گذاشت. هنوز چیزی احساس نمی کرد. بدنش همچنان سرد بود.
در اتاق دیگر دو مرد کنار هم نشسته بودند و داداش گوشه ی لبش را به دندان گرفته بود و می جوید. وحید سرش را به زیر انداخته بود. هر دو به پشتی قرمز رنگ ترکمنی تکیه داده بودند.
-خیلی وقته همو می شناسید؟!
وحید سرش را بالا گرفت و به برادری چشم دوخت که مسیر نگاهش به سمت دیوار روبرو بود که در اثر نم کمی ورقه ورقه شده بود.
-از بهمن سال پیش.
داداش اندیشید یعنی از زمستان تا تابستان حالا.
وحید احساس کرد رضا می خواهد بیشتر از او بداند ولی شاید غرورش این اجازه را به او نمی دهد. به راحتی او را می فهمید. پس حرفش را ادامه داد: وقتی اومد املاک و دنبال خونه می گشت من یه خونه بهش معرفی کردم و این شد باب آشنایی. پشت هم اتفاقایی افتاد که مارو به هم نزدیک کرد.
داداش گوشه سبیلش را می جوید. اگر آن روزها بود، پای این مرد به زندگی خواهرش باز نمی شد.
-می دونی که صیغه است؟!
وحید سرش را پایین انداخت: بله.
داداش از گوشه ی چشم نگاهی خرجش کرد: شکم جلو اومده اش هم دیدی دیگه؟!
وحید دستی به چانه اش کشید. حرف های پنهانی پشت این کلمات را می فهمید. سر بلند کرد: ما در این مورد با هم حرف زدیم.
داداش به طرف او برگشت و نگاهش را میخی کرد در چشمان سیاه وحید: آدما زیاد حرف می زنن. مونده وقتی پای عمل می رسه چند مردِ حلاج باشن. وقتی گرفتاری پشت گرفتاری پیش میاد، بتونی عصبانیتتو کنترل کنی و سر خواهر من داد نکشی. نرنجونیش.
دستی تکان داد: حرف که باد هواست. امیدوارم گلی به حرفات دل خوش نکرده باشه که باخته. باید به عمل مرد دل بست نه حرفاش. ببخشید که اینجوری حرف می زنم. هم جنس خودمی و گلی خواهرم. اینجا خواهرم به هم جنسم می چربه.
چقدر خوب این مرد را می فهمید. تمام این دلواپسی ها را او هم برای راحله داشت و دارد. برادر بزرگ بودن یعنی همین. اول خانواده بعد مردم. وقتی بازوهاتو باز می کنی و می بینی ظرفیتش محدود است ، اولویت را می دهی به خانواده ات. به خصوص خواهر و مادرت.
-درک می کنم آقا رضا. من خودم یه خواهر دارم که از مرد جماعت خیری ندیده و الآن تو خونه اس. خرجشو خودش درمیاره. منم عین شما پسر بزرگ خونواده ام و بار زندگی رو دوش منه. پس بهتون حق می دم دلنگرون خواهرتون باشید که اگه غیر این بود جای تعجب داشت.
داداش لای در را باز کرد و سرش را میان در و چهارچوب قرار داد: لیلا دو تا استکان چایی بیار.
دوباره در را بست. سیگاری از پاکت بیرون کشید و قبل از آتش زدنش گفت: مشکلی که نداری؟
وحید لبخند کوچکی زد: راحت باشید.
داداش سیگار را روشن کرد و خیره به دیوار پکی عمیق به آن زد. شاید بتواند خاطرات آزاردهنده ی این چند وقت را فرو بفرستد و با بازدمی در هوای اتاق رها کند و همه چیز در چند ثانیه محو گردد. کاش همه چیز به همین راحتی بود. به راحتی پک زدن به سیگاری.
-یه اتفاق و یه اشتباه، خواهر منو تباه کرد و من نتونستم کاری کنم. زدم تو گوشش گفتم نگه ندار این بچه ارو. گفت می خوام یه مرد و به آرزوش برسونم. گفت اون مرد میگه این بچه معجزه است. منم باهاش اتمام حجت کردم که اگه بچه ارو نگه داره قلم پاشو خورد می کنم بیاد تو این خونه. به خیالم گفتم اگه از هر کی میخوره حداقل از زن من نخوره. از آشنا نخوره که سوز زخم زبون آشنا پدر دراره. با خانواده مصطفوی حرف زدم گفتم خواهرمو می سپرم به شما. گفتم اونا هواشو دارن. آخه واسه داشتن نوه له له می زدن. حالا می بینم که خواهرم تمام این مدت تنها بوده و با دست های خالی جنگیده. حقشه بیاد تف بندازه به غیرت برادرش. ولی اونقدر احترام سرش میشه که به روم نیاره.
در باز شد و گلی با سینی بلوری در دست و دو استکان چای اناری در آن نمایان شد. داداش سیگار لای انگشتانش را لبه جاسیگاری گذاشت و روی دو زانو بلند شد و با اخمی ناخودآگاه گفت: تو چرا آوردی؟!
گلی که نمی دانست اخم داداش برای این است که او آورده یا چرا با آن شرایط آورده، شانه ای بالا انداخت و گفت: همین جوری.
گلی به سختی مردمک های شیطانش را کنترل می کرد که به سمت وحید راه نگیرند.
داداش سینی را مابین خود و وحید گذاشت و رو به گلی گفت: امر دیگه؟!
گلی کف دستش را کنار مانتویش کشید: نه. فقط همه چیز خوبه؟!
داداش نگاهی به هر دو آنها انداخت و گفت: اگه ناراضی، بگم محمد بیاد و دو تایی از خجالتش دربیایم؟!
لبخند گلی از هر دو طرف به گوش هایش رسید. بلاخره کمی آن طرف ترِ داداش را نگاه کرد و با وحید چشم در چشم شد. لبان و چشمان او هم می خندید.
گلی با حفظ لبخندش قدمی عقب گذاشت: نه همین جوری به حرف زدن آرومتون ادامه بدید. این بهتره.
خارج شد و در را بست.
داداش نگاهی دوباره به وحید انداخت. سرش پایین بود و نگاهش گره خورده با فرش. داداش اندیشید او مرد روزهای سخت گلی ست؟! باید برای انتخاب او به گلی حق می داد؟! گلی راه غلط را می رفت یا درست؟! خودش چی؟! مرد بغل دستی اش چی؟! کی درست پیش می رفت کی غلط؟! چه کسی در این ماجرا راه درست را انتخاب کرده بود؟! کی به بیراهه رفته؟! گلی که صیغه مردی بود و بچه ای در شکم داشت ولی عاشق مردی دیگر بود؟! وحید که عاشق زن صیغه ای و باردار مردی دیگر شده بود؟! خودش که خواهرش را به امید خانواده ای که هیچ شناختی از آنها نداشت تنها رها کرده بود؟! بزرگمهری که بچه ای در شکم زن صیغه ای اش داشت و از ذره ای مهر دریغ می ورزید و باعث نزدیکی گلی و وحید شده بود؟! کی درست پیش می رفت کی غلط؟!
پکی پر حرص به سیگار زد.
ساعتها گذشته بود و هوا کم کم گرگ و میش می شد. پسرک هنوز بیدار بود و از اینکه گلی تمام مدت را بی حرکت نشسته بود و به او فشار آورده بود، دلگیر بود. در گوشه ای از شکم مادرش، زانو بغل کرده و نشسته بود. زیر شکم گلی درد می پیچید. لیلا گوشه دیگرِ اتاق ملحفه ای روی خودش کشیده و خوابیده بود. محمد تلویزیون را روشن کرده بود و بالشی زیر سرش گذاشته و پاهایش را به دیوار تکیه داده بود و برنامه ای را تماشا می کرد. مامان آشپزخانه بود. دست روی نبض آقا گذاشت. می توانست آن را لمس کند. بدنش گرم تر شده بود و امید به خانه برگشته بود. کمر گلی در حال خورد شدن. دستی به سوزن آقا، دستی به شکمش، آرام گفت: چه پسر بدی شدی تو امشب. اصلا چه معنی داره بچه این وقت شب بیدار باشه؟! بگیر بخواب. راحت دراز بکش و بخواب. یه کم هم به من فکر کن که شکمم داره می ترکه. اگه بچه ی حرف گوش کنی بشی و از اون گوشه دست بکشی، قول می دم برات یه شعر خیلی قشنگ بخونم.
پسرک همچنان زانو به بغل، پشت به دنیا، نشسته بود.
گلی کمی شکمش را مالید که درست روی کتف پسرک بود: گوش نمی دی نه؟! باشه منم شکایتتو به بابات می کنم. اصلا همین غد بازیات به بابا بزرگمهرت رفته. من شعر می خونم، تو هم بخواب.
لبهایش را گرد کرد و نفسش را از میان آنها طولانی بیرون داد. اگر شیرین جون بیاید، سوزن را به او می سپارد و کمی دراز می کشد.
پشت پسرک را مالید و آرام و ریتمیک خواند:
تو حوض خونه ی ما، ماهی های رنگارنگ
بالا و پایین می رن با پولکای قشنگ
کلاغه تا می بینه کنار حوض میشینه
کمین می گیره می خواد ماهی بگیره…
همین حین، داداش و وحید با هم وارد اتاق شدند. گلی دستش را انداخت. وحید جلوی در ایستاد. داداش جلو آمد و زانو به زمین چسباند و بوسه ای بر پیشانی آقا گذاشت. از گرمی پوستش طرح لبخندی بر لبانش رد انداخت. چهره ی گلی درهم رفته از درد. نگاه وحید به او. گلی سرش را بالا گرفت و نگاهش به نگاه خیره ی او سنجاق شد. وحید نگاهش را کش داد. اذیت بودن گلی را حس می کرد. داداش رو به گلی کرد و گفت: شما دیگه کم کم برید. هوا داره روشن میشه.
چشم های گلی گرد شد: برم؟! کجا؟!
با دست به آقا اشاره کرد: با این وضع آقا؟! من جایی نمی رم تا آقا چشماشو باز کنه.
داداش ابرو در هم کشید و دست روی زانویش گذاشت: شاید حالا حالاها باز نکرد. شاید دیگه چشم باز نکرد. میخوای با این وضعت اینجا بمونی؟! پاشو برو.
و با سر به بیرون اشاره کرد. وحید میان اتاق، آن دو را نگاه می کرد: حق با آقا رضاس. بهتره ما بریم.
شانه های گلی به طرف پایین حرکت کرد. دلش رفتن نمی خواست وقتی نمی دانست آقا تا چند دقیقه، تا چند ساعت دیگر زنده خواهد ماند. می خواست اگر لحظات آخر است در کنارش باشد و حضورش را لمس کند.
داداش بلند شد: اگه می تونی یه رگ خوب بگیر، کسی رو میارم بقیه کارارو بکنه. اگر هم که نه، هیچی دیگه. هر چی خدا بخواد. زود باش. الآن ملت میان بیرون از خونه. نمی خوام کسی تو رو ببینه.
اشک های گلی یاقوت های سرخ شدند که از قلبش ریشه می گرفتند و می چکیدند. باران سرخ می بارید روی گونه هایش. با شانه های لرزان، چشم های خیس و قلب ورم کرده از درد، رگ می گرفت. گریه بی صدایش دل می ترکاند. آخرین چسب را که چسباند، دست آقا را بالا آورد و بر چشمش گذاشت و هق زد. این بار گریه اش، هوار می کشید. همه در اتاق جمع شده بودند. لیلا بیدار. لحظه ی وداع گلی با آقا. لب به دندان کشیده بود و سر بر دست آقا گذاشته بود. کسی پیش قدم برای جدا کردن دختری از پدرش نمی شد. درد دل های گلی زبان گشود و مرثیه شد: دردت به جون گلی. ببخشم. می رم ولی تو نرو. من میرم ولی تو بمون. من میرم ولی تو اگه دیدی دیگه موندن برات سخته…
اندکی مکث کرد. سخت بود ادامه دادن. ولی گاهی باید رضا داد به رفتن. نه ماه در بستر خوابیدن شاید بسش بود.
-اگه سختته، اگه خسته ای، برو. برو.
اشک گرم و پوست رنگ پریده آقا. لب های خیس و شور از اشکش را روی دست آقا گذاشت و بوسید. بوسید. بوسید.
-حلالم کن. هر بدی خوب دیدی حلال کن آقا جان.
دستی به موهای سپید آقا کشید. پیشانی اش را بوسید: ببخش اگه یه موقع هایی تو روت وایسادم. اگه صدامو بالا بردمو دلتو شکوندم. اگه خسته بودمو تو یه استکان چایی از من خواستی، من غر زدم و تو چشات پر شد. ببخش اگه بی حوصله بودم و به جای جواب برات شونه بالا انداختم. ببخش وقتی که داداش بهم گفت برو، منم رفتم و حتی شبونه نیومدم عیادتت.
قلب داداش از این حرف به آتش کشیده شد. سوخت. سوخت. طفلک خواهرش. همه ایستاده بودند، دایره وار، پشت گلی. دست روی دست. اشک حلقه زده در چشمانشان. وحید کمی عقب ایستاده بود و دندان روی جگر می سابید. کاش گلی خداحافظی اش را تمام کند که او کاسه ی صبرش در حال پر شدن بود.
پیشانی آقا را دوباره به بوسه ای مهر کرد: به خدا می سپرمت. تو هم منو به خدا بسپار.
مامان دیگر تاب نیاورد و جلو رفت و دست زیر بغل گلی برد و بلندش کرد. گلی عقب عقب رو به آقا به سمت در رفت. زمزمه کرد: خداحافظ نفس.
اشکش بی امان می بارید. بچه ها گریه می کردند. داداش سرش را پایین انداخته بود. وحید کلافه دستی به میان موهایش کشید و زودتر از همه خانه را ترک کرد و میان خیابان منتظر ماند. بلاخره گلی دل کند و همراه داداش پایین رفت. از خانه که خارج شدند، چند نفری در حال گذر بودند. داداش دست گلی را میان دستانش گرفت. گلی سرش را بالا آورد و نگاه خیس و مغمومش را به او دوخت. داداش لبی تر کرد: یه چیزیو می خوام بهت بگم.
وحید سوئیچ را میان مشتش فشرد و قدمی برداشت: با اجازه اتون من برم تو ماشین تا شما حرفاتونو بزنید.
داداش با دست دیگرش بازوی وحید را گرفت و مانع از رفتنش شد: نه بمون. پیش تو بهش می گم.
وحید به طرف آنها چرخید و داداش ادامه داد: حال آقا رو که دیدی. دیشب تو اومدی و تونستی رگ بگیری براش. اگه این رگ خراب شه و دیگه کسی نتونه بگیره بازهمین آش و همین کاسه است. دیگه اجازه هم نمی دم مامان بهت زنگ بزنه که کارش درست نیست. دارم بهت می گم گلی. خودتو واسه رفتن آقا آماده کن. خودت بهتر می دونی که تو چه وضعیتی هستی. پس اگر وقت و بی وقت بهت زنگ زدیم، نترسی. به هم نریزی. قبول کن که دیگه آقا رفتنیه. دیگه مال ما نیست. فقط کی، خدا می دونه. پس آماده باش. حالا هم برو به سلامت. زحمت کشیدی.
گلی لب برچیده دستش را بیرون کشید و با سری افتاده به سمت ماشین رفت که داداش از پشت بغلش کرد و دم گوشش زمزمه کرد: اشتباه کردم که روندمت. از این به بعد هستم. یه کم وضعیت آقا روشن شه، خودم پشتتم عزیزم. تو هم منو حلال کن. بارتو که زمین گذاشتی برت می گردونم پیش خودمون.
خم شد و شقیقه ی گلی را بوسید. گلی چند بار سر به شانه داداش سایید و به سمت ماشین رفت. وحید دزدگیر را زد و کنار داداش ایستاد. کمی دست دست کرد. داداش دست روی بازویش گذاشت: حرفتو بزن.
وحید دستی به گردنش کشید: خوب راستش نمی خوام فکر کنید آدم درستی نیستم ولی رو حرفایی که به گلی زدید یه خواهشی داشتم.
به داداش نگاه کرد: اگه خدایی نکرده واس آقاتون اتفاقی افتاد، می خوام به جای گلی به من زنگ بزنید. آخه امشب تا اینجا بیایم دل تو دلش نبود. می خوام من به روش خودم خبرش کنم. راستش می خوام اون موقع کنارش باشم. البت اگه شما صلاح بدونید. ولی خوب…
داداش پلک بست و باز کرد. تشکر را در چشمانش ریخت و به وحید عرضه کرد: ممنون مرد. ممنونم. بهت خبر می دم.
وحید کارتی را از جیبش بیرون کشید و به طرف داداش گرفت: این باشه خدمتتون. هم شماره املاکه هم شماره موبایلم توشه. در هر صورت، هر کاری باشه در خدمتم. کوتاهی نمی کنم آقا رضا.
داداش کارت را گرفت و به کتف وحید زد: می دونم. دستت درد نکنه. حالا برید که خیابون داره شلوغ میشه.
وحید رفت و به سمت تهران راند. از همین حالا دلش برای آقا تنگ شد. آقایی که می رفت لا به لای خاطراتش قرار بگیرد. آقایی که می رفت و از او فقط یک “یادش بخیر” باقی می ماند و ” خدا رحمتش کند”. کاش چشمانش باز بود و او را مهمان نگاه آخر می کرد. می دانست آقا در ایستگاه آخر زندگی اش ایستاده است و هر لحظه ممکن است اتوبوس مرگش فرا رسد و برود تا همیشه.
چقدر راه طولانی شده بود. کش دار. انگار جاده را بر گُرده زمان بسته بودند که انتهایی نداشت. خستگی و درد شکم و کمر گلی بیداد می کرد. پروانه ی خاکستری رنگ سکوت در فضای ماشین بال می زد و گاهی روی شانه گلی و گاهی روی انگشت وحید می نشست. انگار روی بالهای خاکستری اش رنگ سیاه کم کم جان می گرفت. گلی چشم بسته بود و وحید گاهی به جاده و گاهی به زن حزن زده کنارش می نگریست. بلاخره به کوچه رسیدند. گلی در را باز کرد و به سختی از ماشین پیاده شد. دو شب بیداری و تلاش، یکی در بیمارستان و دیگری بالای سر آقا، و پسرک حرف گوش نکن و جمع شده در یک طرف، درد شکم او را بیشتر و بیشتر کرده بود. از ماشین پیاده شد و دست به دیوار گرفت و لب به دندان کشید. وحید هم از ماشین پیاده شد. کیف او را گرفت و کلید را بیرون کشید: نباس اون همه می نشستی. باس وسطاش دراز می کشیدی. تو اتاق هم حالت خوب نبود. چند قدم دیگه تحمل کن می رسیم خونه.
گلی با چهره ای درهم، دستش را به طرف او دراز کرد تا کیفش را پس بگیرد: تو برو. خودم می رم خونه. تا اینجا هم خیلی لطف کردی.
وحید کیف را در دست دیگرش گذاشت: میذارمت خونه بعد می رم. اینجوری خیالم راحت تره.
سلانه سلانه و مورچه وار به خانه رسیدند. گلی با کمک نرده ها پله ها را یکی یکی بالا رفت و وحید کنارش قدم برمی داشت. کلید را داخل قفل چرخاند و وارد شدند. گلی اول و بعد وحید. هر دو ایستاده جلوی در خیره به بزرگمهری که میان مبل نشسته بود و با ابروهایی به هم چسبیده و سری جلو آمده به آنها نگاه می کرد. قلب گلی فرو ریخت. کفش هایش کجا بود که آنها را ندیده بود؟! طوفان در راه بود. صورت بزرگمهر رنگ خون گرفت. وحید نگاهی به او و بعد به گلی رنگ پریده انداخت که به خاطر بی خوابی، هاله ای بزرگ و سیاه، چشمانش را قاب گرفته بود.
بزرگمهر دستانش را مشت کرد. به هر دو آنها هشدار داده بود. گفته بود این بار حرف نمی زد و جوری دیگر تا می کند.
بزرگمهر از جایش برخاست. در عرض چند ثانیه رنگ چهره اش گلگون شد. دست هایش مشت شده. چشمانش ریز. سرش کشیده شده به جلو. صحنه ی روبرویش یکی از مرگبارترین صحنه های عمرش بود. به آن مرد اخطار کرده بود که دور زندگی او نچرخد. به گلی گفته بود که حتی درباره او خیالبافی نکند. حالا آنها با هم به خانه برمی گشتند؟!از کجا؟! از کِی؟! او که از زمین و زمان در این چند وقت برایش باریده بود، با دستان مشت شده، چند متر فاصله را به هیچ رساند و مشتش را پای چشم وحید کوباند و عربده کشید: عوضی، با ناموس من می پری؟
آنقدر این صحنه ناگهانی اتفاق افتاد که وحید با این ضربه روی زمین افتاد و چشمان گلی گرد شد. جیغ کشید و دستانش را روی دهان بازشده اش گذاشت. وقتی بازویش کشیده شد، تازه به خودش آمد و گوشش باز شد و شنید که بزرگمهر با داد می گفت: عوضی تو زن منی، زن من. اونوقت با این عوضی تر از خودت می پری؟!بچه من تو شکمته، اون وقت میری پی کثافت کاریت؟!
و او را به سمت اتاق خواب کشید. گلی به خودش آمد و محکم بازویش را از میان پنجه ی او بیرون کشید و مثل خودش عربده کشید: دستتو بکش. به چه حقی زدیش؟! هی میگه زنم زنم! زنت تو خونته. تو اینجا هیچ کاره ای میفهمی یا نه؟!
صورت بزرگمهر قرمز. نفسش تند. قفسه سینه اش می سوخت. این جریان دیگر خارج از تحمل او بود. دوباره خواست بازوی گلی را بگیرد که دستی مچ او را گرفت. چشمان قرمزش را به مرد روبرویش دوخت. دیدن او فشار خونش را بالا می برد.
وحید زیر لب غرید: اذیتش نمی کنی، گرفتی؟!
بزرگمهر دستانش را مشت کرد و دندان بر هم سائید: چه کاره اشی؟ شوهرش؟ پدرش؟ یا فاسقش؟
وحید این حرف را تاب نیاورد و مشتی حواله چانه بزرگمهر کرد که نقش زمین شد.
گلی، ایستاده کنار آشپزخانه، جیغی کشید و گفت: بس کنید تو رو خدا.
ولی هر دو مرد به جان هم افتاده بودند و فریادهایشان فضای خانه را پر کرده بود. درگیری بالا گرفته بود. یکی با مشت می کوبید، دیگری با پا. گلی با آن شکم بزرگ می ترسید نزدیک آنها شود مبادا ضربه ای به آن حواله گردد. کناری ایستاده بود و التماس میکرد تا به این دعوای مسخره خاتمه بدهند.
گلی به سختی خم شد و پیراهن وحید را کشید و نالید: تو رو قرآن ولش کن. وحید دورت بگردم. تو آقایی کن و ولش کن .
این حرف وحید را آرامتر کرد ولی آتشی به جان بزرگمهر انداخت و بد دل او را سوزاند. وحید کنار کشید. دستش را روی خون جاری کنار چانه اش کشید. لبش پاره شده بود. بزرگمهر بی توجه به گونه دردناکش که کمی متورم شده بود و خونی که از بینی اش می چکید، از جایش بلند شد، روبروی گلی ایستاد و گفت: من هیچ کاره ام آره؟ به چه حقی زدم، آره؟ (آره را فریاد کشید) پس اینو داشته باش تا بفهمی من چکاره اتم.
به سرعت دستانش را دو طرف صورت ترسیده گلی گذاشت و لبانش را شکار کرد. نفس گلی بند آمد. چشمانش گشاد شد. بزرگمهر با خشونت لبهای گلی را می بوسید و می بوسید. وحید مُرد و زنده شد. گلی از شوک این کار چند ثانیه بی حرکت ایستاد. شکمش باعث شده بود بزرگمهر کاملا خم شود. به خودش آمد و با مشت های کوچکش بر شانه های او کوبید که جلوی چشم های او مشتی بر صورت بزرگمهر نشست. صدای ترسناک وحید به گوشش رسید: بی شرف. ولش کن.
دوباره به جان او افتاد. وحید پشت سر هم فریاد می کشید: چی از جونش می خوای؟! چرا ولش نمی کنی؟!
و ضربه های پشت هم.
بزرگمهر بین هر مشت می گفت: زنمه… حقمه… تو گورتو گم کن از این خونه.
گلی متحیر همچنان سر جایش ایستاده بود. حرکت ناگهانی بزرگمهر چنان شوکی به او وارد کرده بود که اتفاقات پیرامون خود را درک نمی کرد، دو مرد گلاویز درست روبروی چشمانش. بزرگمهر لگدی محکم وسط پای وحید زد که صدای ناله اش به هوا رفت. از روی او بلند شد، در حالیکه شکمش را گرفته بود به دیوار مابین در ورودی و آشپزخانه تکیه داد. چشمانش را از درد روی هم فشرد. بزرگمهر نفسی گرفت. با سر آستین کتش خون بالای لبش را پاک کرد. در حالیکه قفسه سینه اش به شدت بالا و پائین می شد به گلی نگاه کرد و گفت: گم شو تو اتاق خواب.
گلی ابرو در هم کشید و براق شد: تو لعنتی نمی تونی به من زور بگی. اونی که باید گم شه تویی نه من. بیرون.
و دستش را به طرف در دراز کرد.
بزرگمهر تندی اش را تاب نیاورد. به سختی از جایش بلند شد. صورتش داغان شده بود. گوشه ابرویش پاره شده و باریکه ای از خون کنار صورتش جاری.
غرید: نه مثل اینکه نگرفتی اینجا کی شوهرته! می خوای دوباره شیر فهمت کنم؟!
هنوز فاصله اش با گلی به صفر نرسیده بود که دست گلی روی صورتش فرود آمد. چند لحظه سکوت جاری شد. هر دو مرد شوکه، یکی نشسته، دست به شکم و دیگری درست روبروی گلی با چشمانی گرد از تعجب. ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشید که خشم سراسر وجود بزرگمهر را فرا گرفت و از چشمانش فوران کرد. وحشیانه به گلی حمله کرد. شالش را از پشت گرفت و به طرف اتاق کشید.
نعره زد: رو من دست بلند میکنی؟ زنده ات نمی ذارم. فقط چند لحظه صبر کن زنیکه نمک به حروم.
گلی مرتب جیغ می کشید و داد می زد: از خونه من برو بیرون. خدا. موهامو کندی نامرد. حیوون ولم کن.
وحید با هر جان کندنی بود از جایش بلند شد. به اتاق خواب رفت و از پشت کت بزرگمهر را کشید ولی او دیوانه شده بود. وقتی برگشت و به وحید نگاه کرد خشمی دیوانه وار و بی حد و حصر در نگاهش جولان می داد که وحید را ترساند. از این نگاه دیوانگی می بارید. فهمید بحث بیشتر با این مرد بلایی خواهد شد که فقط و فقط دامان گلی را خواهد گرفت.
پس دستانش را بالا برد و گفت: ولش کن مرد. اون هشت ماهه حامله اس. من می رم. فقط ولش کن. من میرم. هوم؟ به فکر بچه ات باش. ببین من رفتم. نیگا.
قدمی عقب گذاشت. چشم از بزرگمهر گرفت و به گلی دوخت. قلبش از دیدن وضعیت گلی مچاله شد. اشک در چشمان وحید نشست. دیدن قیافه زار گلی با آن شکم برآمده خارج از تحمل او بود. نگاه از صحنه جگر سوز روبرو گرفت و باز قدم عقب گذاشت. سرش را پایین انداخت تا گلی اشکش را نبیند. سالن کوچک را در چند ثانیه طی کرد و اجازه داد اشکش جاری گردد. درد داشت درد. با سرعت پله ها را پایین رفت. تقریبا در پله ها می دوید. حجم دردی که در قلبش احساس می کرد آنقدر زیاد بود که زانوهایش را تا کرد و او را به زمین زد. دستی که به نرده گرفته بود را به سمت قلبش برد. احساس می کرد سنگی سنگین روی سینه اش گذاشته اند و او توانایی نفس کشیدن ندارد. در طبقه ی دوم باز شد. سوده خانم با قیافه ای شاکی میان در ایستاد. وحید با جان کندن از جایش بلند شد و این بار به سختی پله های باقیمانده را پایین رفت.
بزرگمهر گلی را رها کرد و نفسش را طولانی بیرون داد. قدمی عقب گذاشت. به سقف خیره شد. گلی روی تخت نشست. از این همه استرس بچه یک طرف شکمش جمع شده بود. احساس می کرد شکمش سنگ شده است. تمام بدنش می لرزید. با دستان لرزانش مانتویش را چنگ زد. سرش را پائین انداخته بود. به سختی نفس می کشید. هنوز شوکه بود. بزرگمهر نگاهی به او انداخت. هنوز از فرط عصبانیت ضربان قلبش بالا بود. هنوز پره های بینی اش به تندی باز و بسته می شد. جلویش ایستاد و با حرص گفت: کدوم گوری بودید؟!
گلی مرتب نفس عمیق می کشید. کم کم از شوک خارج می شد. این زد و خورد مرتب در ذهنش تکرار می شد. جوابی نداد.
بزرگمهر فریاد کشید: کجا بودید عوضیا؟!
گلی سرش را بالا گرفت . با تندی گفت: کرج. کرج.
لبان بزرگمهر به استهزا کش آمد: کرج؟! دوتایی؟! زن من با یه مرد غریبه کجا بوده که اول صبح میاد خونه؟!
گلی صورتش را با دستانش پوشاند. تمام دیشب بالای سر آقا بیدار بود و امروزش را به گندی شروع کرده بود. نالید: آقام داره می میره. دیشب مامان بهم زنگ زد که برم بالا سرش. منم رفتم اونجا.
بزرگمهر دست به کمر، جلوی گلی، قدم می زد: من مرده بودم که بهم زنگ بزنی؟!
برگشت و با صدای بلندی گفت: آره؟!
گلی دلش نمی خواست حتی برای یک لحظه به او نگاه کند. صورتش را به سمت دیوار گرفت: خاموش بود من زنگ زدم. به باباتم زنگ زدم اونم برنداشت. تو کی بودی که دیشب باشی؟! فقط ادعا داری. ادعات گوش فلکو کر کرده! باور نداری زنگ بزن به داداشم بپرس.
بزرگمهر دستی به صورتش کشید. دوباره معترضانه گفت: من نبودم. بابا نبود. باربد که بود. به اون زنگ می زدی.
گلی از جایش بلند شد و فریاد کشید: بس کن. بس کن. چرا خفه نمی شی بزرگمهر؟! چرا دهن گشادتو نمی بندی؟! اصلا من چرا دارم به سوالات تو جواب می دم؟! چرا داری کاری می کنی که من روز به روز ازت متنفرتر شم؟! چرا نمی ذاری همه چی با آرامش تموم شه؟! چرا اینقدر منو اذیت می کنی؟! بزرگمهر بخوای خیلی اذیتم کنی می ذارم و میرم. به خدا قسم که می رم.
بزرگمهر آهی از سینه بیرون داد. چند قدم عقب رفت و به کمد خورد. کم کم سر خورد و روی زمین نشست. پاهایش را از زانو بالا آورد و هر دو دستش را از روی آنها آویزان کرد. سرش را پایین انداخت. زندگی در این چند ماه بد با او بازی کرده بود.
زبانی رو لب پایینش کشید و گفت: من داغونم گلی. اون از ناهید که با اون همه عشقی که خرجش کردم بدجور با من تا کرد و تمام زندگیمونو زیر سوال برد اینم از تو. خنده داره!دوتا زن دارم اونوقت این حال و روزمه.
گلی لبه ی تخت نشست. بغض کرد. خستگی جانش را گرفته بود. زیر شکمش درد می کرد. لب گزید. دست زیر شکمش برد و زیر لب آخی گفت. بزرگمهر همچنان حرف می زد:
– تا چند وقت پیش فکر میکردم من روی زندگی سوارم ولی از وقتی پای تو، توی زندگیم باز شد، همه چیزم زیر سوال رفت. مرد بودنم، زنم، عشقم، زندگیم. همه چیزم به تاراج رفته. دیگه نمی دونم از بودن این بچه خوشحال باشم یا زار بزنم. ناشکریه بگم میخوام برگردم به هشت ماه پیش و معامله امو با خدا به هم بزنم؟ ها ؟ ناشکریه؟
و سرش را به طرف گلی چرخاند. دست گلی به شکمش و صورتش درهم. بزرگمهر ترسید. به روی چهار دست وپا به سرعت به طرف گلی رفت. وقتی به او رسید صورت گلی را با دستانش گرفت و گفت: چی شده؟ چته؟ درد داری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا