رمان رأسجنون پارت 78
صورت درهم برد و فحش زیرلبی نثار ترانه کرد:
– بمیر با این حرفات…من مگه مسخره توام؟
گاز مسخرهای و پر پیمانی به خیار درون دستش زد و صدای خرچ خرچ خورد شدن خیار زیر دندانهایش اعصاب نداشتهاش را بیشتر بهم ریخت و بالاخره توپید:
– زهرمار با این خوردنت! چه وضع خوردنه آخه؟
چشمک ترانه را متحمل شد.
– تو دور از جناب یاری چرا پاچهی منو میگیری؟
بیحوصله و کلافه شده بود…تمام وجودش میل به مرد پشت خط را داشت و هر لحظهای که میگذشت بیشتر اذیت میشد!
– یه پیشنهاد دارم واست!
نگاهش را به سمت ترانه چرخید و انگار خداراشکر خوردن آن خیار لعنتی را به اتمام رسانده بود.
– هوم؟
– با دوستات برنامه بریز بریم بیرون…هم اونارو میبینی هم یه ساعتی از فکر کیامهر معید بیرون میآی!
کمی فکر کرد و سپس سری تکان داد.
– خوبه پس زنگ میزنم به نازنین و سها…برای امشب اوکیه؟
– آره شام منم با تو…اون داداش جیگر سها رو بخاطر من دعوت کن چشم و دلم روشن شه!
انگشتانش در حالی که یک جملهی واحد را برای نازنین و سها تایپ میکرد با شنیدن جملهی ترانه از حرکت ایستاد و در حالی که از شدت خنده شانههایش میلرزید لب باز کرد:
– کوفت!
نگاهش را پایین آورد و تا خواست ادامه را تایپ کند شماره ناشناسی روی گوشیاش نقش بست.
رأس جـنون🕊, [18/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۵۵
اخمی روی صورتش نشست. امکان داشت که باز هم فرزین باشد؟
– چیشده؟
– یه ناشناسی زنگ میزنه.
– خب جواب بده!
– آخه ممکنه شاید فرزین باشه!
– به این فکر کن شاید فرزین هم نباشه…تهش فرزین بود گوشی رو میدی من سه چهارتا بهش فحش میدم بعد قطعش میکنیم حالا جواب بده اونو!
سری تکان داد و با همان اخمهای باز نشدنی روی اتصال کلیک کرد و گوشی را بالا برده کنار گوشش قرار داد.
– الو؟
– سلام.
با تعجب به صدایی که شدیدا برایش آشنا میآمد ابرویی بالا انداخت و همین کار باعث شد تا ترانه سریع از جایش بلند شود و کنارش بیاید و دائما با حرکت سر از او شخص پشت گوشی را میپرسید.
– الو هیلا؟
به خودش آمد و سریع صدایی صاف کرد.
نمیدانست این همه تعجب از کجا میآمد در حالی که تماس گرفتنش کاملا منطقی و عادی بود.
– سلام عمو خوبید؟ ببخشید یه لحظه شک کردم واسه همین نتونستم جواب بدم!
– فدای سرت هر چند تقصیر منه!
– نزنید این حرفو اصلا اینجور نیست…شما خوبید؟ زن عمو خوبه؟ پسراتون خوبن؟
ترانه با شیطنت ابرو برایش بالا میانداخت و سرش را بیشتر به گوشی نزدیک میکرد.
– خوبن همه…تو خوبی دختر قشنگم؟
رأس جـنون🕊, [19/01/1403 05:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۵۶
و چقدر مهر میان همین یک جمله نهفته بود!
لبخندی عمیقی روی لبانش شکوفه زد و به آرامی پاسخ داد:
– خوبم عمو خداروشکر!
– خدا رو صد هزار مرتبه شکر که حالت خوبه…عمو جان یه زحمتی برات داشتم!
– جونم؟
– جونت سلامت اولش که میخواستم فردا برم قبرستون خواستم باهان بیای!
– چشم خیلیم عالی…عزیز هم میآد؟
صدای شهاب اینبار سخت و گرفتهتر شد:
– نه عمو هنوز چیزی بهش نگفتم اما اگه دوست داشتی خودت بهش بگو بیاد.
– چشم حتما فقط فردا ساعت چند بیایم؟
– چشمت بیبلا قشنگ عمو، ساعت نه صبح خوبه!
– باشه پس زنگ میزنم عزیز ما از اون سمت میآیم…نگفتین کاری که با من داشتین رو!
همزمان سقلمهای به پهلوی ترانه برای خفه کردنش زد و سعی کرد تمام حواسش را پرت تماس و صحبتهای عمویش پشت گوشی کند.
– میخواستم آدرس جایی که کار میکنی رو برام بفرستی!
یک جور عجیبی تمام تنش یخ زد و سر ترانه با تمام بهت زدگی به عقب پرتاب شد.
بزاق دهانش را قورت داد و تمام توانش را به کار برد تا به خودش بیاید و سکوت پشت خط را به طور مشکوکی بیشتر از این کش ندهد.
– ب…برای چی عمو؟ م…مشکلی پیش اومده؟
و بابت لکنت نابجایش فحشی در دل به خودش داد و سریع زبانش را گزید.
رأس جـنون🕊, [20/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۵۷
– نه دخترم مشکلی پیش نیومده اما ترجیح میدم محل کارت رو چک کنم.
و متوجه شد که شهاب قصد نداری بیشتر از این برای او دلیل کارش را توضیح دهد و تا همینجا که با تمام غدیاش به او زنگ زده و اطلاع داده خیلی کار شاخ و بزرگی کرده بود.
– باشه من آدرس رو براتون پیامک میکنم…رو همین شماره؟
– آره باباجان رو همین شماره…سیوش هم کن که هر وقت زنگ زدم سریع جواب بدی منو نگران خودت نکنی!
پلکی روی هم گذاشت و انگار داستان به تازگی شروع شده بود.
– چشم حتما.
– چشمای خوشگلت بیبلا…با من کاری نداری؟
– نه عموجون ممنون از تماستون سلام برسونید.
– مواظب خودت باش هر جا گیر کردی به خودم بزن!
– حتما! بازم ممنون.
بعد خداحافظی تماس را قطع کرده و گوشی را پایین آورد و به سختی روبه ترانه زمزمه کرد:
– بدبخت شدم!
ترانه محکم دستی به پیشانیاش کوبید و خودش را کمی عقب کشید.
– هیلا حس میکنم این عموت خود دردسره! حکومت نظامیت از الان آغاز شد.
صورتش نالان به سمتش چرخید:
– وای نگو!
– جدی میگم…بنظرم با آزادیت خداحافظی کن دختر خوب!
رأس جـنون🕊, [21/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۵۸
– آزادیم به درک…بگو من چه خاکی به سرم بریزم که چیزی نفهمه! اگه بفهمه همه چیو سر مامانم خالی میکنه ترانه.
ترانه متفکر لب باز کرد:
– به کیامهر زنگ بزن.
بغ کرده لب جلو داد:
– خجالت میکشم.
ترانه با چشمانی گرد شده یکبار سر تا پایش را از نظر گذراند.
– خوب بلدی واسش غش و ضعف بری که! گمشو بابا الان وقت خجالت کشیدن و فلان نیست تا کار از کار نگذشته باید بهش بگی.
لب گزید و جدی جدی نگاه از صورت ترانه گرفت و اجازه داد تا ترانه بیشتر خجالتی شدنش را تماشا کند.
لب بهم فشرد و از گوشهی چشم متوجهی دهان باز مانده از تعجب رفیقش شد اما واکنشی نشان نداد.
– پاشو جمع کن خودتو…بلند شو لباس بپوش بریم بیرون ببینم چه خاکی به سرت میتونم بریزم.
– ترانه الان آدرسو میخواد.
ترانه کلافه مردمک در حدقه چرخاند و غرید:
– هی رو حرفم حرف بزن…پاشو بریم بیرون بهت میگم یه فکری به سرم خورده!
***
نگاه بیحسش در اطراف کافه چرخاند و دوباره به روی ترانهای برگشت که با بیخیالی تمام در حال در آوردن تهِ لیوان شِیک شکلاتش بود.
پوفی کشید و خسته از زمانی که در حال کش آمدن بود لب از هم باز کرد:
– سه ساعته منو اینجا معطل چی کردی تو؟
رأس جـنون🕊, [22/01/1403 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۵۹
طول کشید تا بالاخره دست از خوشمزهی روبهرویش بردارد و سرش را بالا بگیرد. دستمالی برداشت و با احتیاط دور دهانش کشید:
– چطورم؟ رُژم که پاک نشده؟
دلش میخواست این همه بیخیالی و خونسردیاش را در حلقش فرو ببرد. جدیداً تم وحشی بودن به مذاقش خوش آمده بود!
– اوکیه.
– خوبه.
دستمال را پایین گذاشت و دستش را برای گارسون بالا برد که چشمانش از تعجب گرد شد و خودش را بالا کشید. گارسون که به میزشان رسید ترانه با لبخند مکش مرگمایی روبه مرد لب باز کرد:
– یه شیک شکلاتی دیگه و دوتا قهوه و دوتا کیک لطف میکنید بیارید؟
اینبار اجازه داد تا تعجب بیاندازهاش به دهانش سرایت کند. گارسون بعد از نوشتن سفارشها با تکان مختصر سرش از کنارشان رفت و هیلا همانطور بهت زده لب باز کرد:
– اون معدهی گاوه یا معدهی انسان؟ این همه چیزو چطور میتونی توش جا بدی؟
لبخند دندان نمایش کافی بود تا کفرش را بالا بیاورد.
– تو غصه منو نخور من میدونم چطور اونارو سر به نیست کنم!
– ترانه بس کن مگه وضعیت منو نمیبینی؟ یه پا سکتهایم…عمو پیام داده آدرسو میخواد و من هنوز نتونستم براش بفرستمش تمام ترسم اینه که دوباره زنگ بزنه…تو هم اینجا گرفتی یه سر میلومبونی!
– هی هی شرافت یه لحظه ترمز دستی رو بکش ببینم چه خبره!
#پارتهدیهعیدی
#عیدتونمبارک🤍✨