رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 78

4.1
(79)

 

صورت درهم برد و فحش زیرلبی نثار ترانه کرد:

– بمیر با این حرفات…من مگه مسخره توام؟

گاز مسخره‌ای و پر پیمانی به خیار درون دستش زد و صدای خرچ خرچ خورد شدن خیار زیر دندان‌هایش اعصاب نداشته‌اش را بیشتر بهم ریخت و بالاخره توپید:

– زهرمار با این خوردنت! چه وضع خوردنه آخه؟

چشمک ترانه را متحمل شد.

– تو دور از جناب یاری چرا پاچه‌ی من‌و می‌گیری؟

بی‌حوصله و کلافه شده بود…تمام وجودش میل به مرد پشت خط را داشت و هر لحظه‌ای که می‌گذشت بیشتر اذیت می‌شد!

– یه پیشنهاد دارم واست!

نگاهش را به سمت ترانه چرخید و انگار خداراشکر خوردن آن خیار لعنتی را به اتمام رسانده بود.

– هوم؟

– با دوستات برنامه بریز بریم بیرون…هم اونارو می‌بینی هم یه ساعتی از فکر کیامهر معید بیرون می‌آی!

کمی فکر کرد و سپس سری تکان داد.

– خوبه پس زنگ می‌زنم به نازنین و سها…برای امشب اوکیه؟

– آره شام منم با تو…اون داداش جیگر سها رو بخاطر من دعوت کن چشم و دلم روشن شه!

انگشتانش در حالی که یک جمله‌ی واحد را برای نازنین و سها تایپ می‌کرد با شنیدن جمله‌ی ترانه از حرکت ایستاد و در حالی که از شدت خنده شانه‌هایش می‌لرزید لب باز کرد:

– کوفت!

نگاهش را پایین آورد و تا خواست ادامه را تایپ کند شماره ناشناسی روی گوشی‌اش نقش بست.

رأس جـنون🕊, [18/01/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۵۵

اخمی روی صورتش نشست. امکان داشت که باز هم فرزین باشد؟

– چیشده؟

– یه ناشناسی زنگ می‌زنه.

– خب جواب بده!

– آخه ممکنه شاید فرزین باشه!

– به این فکر کن شاید فرزین هم نباشه…تهش فرزین بود گوشی رو می‌دی من سه چهارتا بهش فحش می‌دم بعد قطعش می‌کنیم حالا جواب بده اون‌و!

سری تکان داد و با همان اخم‌های باز نشدنی روی اتصال کلیک کرد و گوشی را بالا برده کنار گوشش قرار داد.

– الو؟

– سلام.

با تعجب به صدایی که شدیدا برایش آشنا می‌آمد ابرویی بالا انداخت و همین کار باعث شد تا ترانه سریع از جایش بلند شود و کنارش بیاید و دائما با حرکت سر از او شخص پشت گوشی را می‌پرسید.

– الو هیلا؟

به خودش آمد و سریع صدایی صاف کرد.
نمی‌دانست این همه تعجب از کجا می‌آمد در حالی که تماس گرفتنش کاملا منطقی و عادی بود.

– سلام عمو خوبید؟ ببخشید یه لحظه شک کردم واسه همین نتونستم جواب بدم!

– فدای سرت هر چند تقصیر منه!

– نزنید این‌ حرف‌و اصلا اینجور نیست…شما خوبید؟ زن عمو خوبه؟ پسراتون خوبن؟

ترانه با شیطنت ابرو برایش بالا می‌انداخت و سرش را بیشتر به گوشی نزدیک می‌کرد.

– خوبن همه…تو خوبی دختر قشنگم؟

رأس جـنون🕊, [19/01/1403 05:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۵۶

و چقدر مهر میان همین یک جمله نهفته بود!
لبخندی عمیقی روی لبانش شکوفه زد و به آرامی پاسخ داد:

– خوبم عمو خداروشکر!

– خدا رو صد هزار مرتبه شکر که حالت خوبه…عمو جان یه زحمتی برات داشتم!

– جونم؟

– جونت سلامت اولش که می‌خواستم فردا برم قبرستون خواستم باهان بیای!

– چشم خیلیم عالی…عزیز هم می‌آد؟

صدای شهاب اینبار سخت و گرفته‌تر شد:

– نه عمو هنوز چیزی بهش نگفتم اما اگه دوست داشتی خودت بهش بگو بیاد.

– چشم حتما فقط فردا ساعت چند بیایم؟

– چشمت بی‌بلا قشنگ عمو، ساعت نه صبح خوبه!

– باشه پس زنگ می‌زنم عزیز ما از اون سمت می‌آیم…نگفتین کاری که با من داشتین رو!

همزمان سقلمه‌ای به پهلوی ترانه برای خفه کردنش زد و سعی کرد تمام حواسش را پرت تماس و صحبت‌های عمویش پشت گوشی کند.

– می‌خواستم آدرس جایی که کار می‌کنی رو برام بفرستی!

یک جور عجیبی تمام تنش یخ زد و سر ترانه با تمام بهت زدگی به عقب پرتاب شد.
بزاق دهانش را قورت داد و تمام توانش را به کار برد تا به خودش بیاید و سکوت پشت خط را به طور مشکوکی بیشتر از این کش ندهد.

– ب…برای چی عمو؟ م…مشکلی پیش اومده؟

و بابت لکنت نابجایش فحشی در دل به خودش داد و سریع زبانش را گزید.

رأس جـنون🕊, [20/01/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۵۷

– نه دخترم مشکلی پیش نیومده اما ترجیح می‌دم محل کارت رو چک کنم.

و متوجه شد که شهاب قصد نداری بیشتر از این برای او دلیل کارش را توضیح دهد و تا همینجا که با تمام غدی‌اش به او زنگ زده و اطلاع داده خیلی کار شاخ و بزرگی کرده بود.

– باشه من آدرس رو براتون پیامک می‌کنم…رو همین شماره؟

– آره باباجان رو همین شماره…سیوش هم کن که هر وقت زنگ زدم سریع جواب بدی من‌و نگران خودت نکنی!

پلکی روی هم گذاشت و انگار داستان به تازگی شروع شده بود.

– چشم حتما.

– چشمای خوشگلت بی‌بلا…با من کاری نداری؟

– نه عموجون ممنون از تماس‌تون سلام برسونید.

– مواظب خودت باش هر جا گیر کردی به خودم بزن!

– حتما! بازم ممنون.

بعد خداحافظی تماس را قطع کرده و گوشی را پایین آورد و به سختی روبه ترانه زمزمه کرد:

– بدبخت شدم!

ترانه محکم دستی به پیشانی‌اش کوبید و خودش را کمی عقب کشید.

– هیلا حس می‌کنم این عموت خود دردسره! حکومت نظامیت از الان آغاز شد.

صورتش نالان به سمتش چرخید:

– وای نگو!

– جدی می‌گم…بنظرم با آزادیت خداحافظی کن دختر خوب!

رأس جـنون🕊, [21/01/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۵۸

– آزادیم به درک…بگو من چه خاکی به سرم بریزم که چیزی نفهمه! اگه بفهمه همه چی‌و سر مامانم خالی می‌کنه ترانه.

ترانه متفکر لب باز کرد:

– به کیامهر زنگ بزن.

بغ کرده لب جلو داد:

– خجالت می‌کشم.

ترانه با چشمانی گرد شده یکبار سر تا پایش را از نظر گذراند.

– خوب بلدی واسش غش و ضعف بری که! گمشو بابا الان وقت خجالت کشیدن و فلان نیست تا کار از کار نگذشته باید بهش بگی.

لب گزید و جدی جدی نگاه از صورت ترانه گرفت و اجازه داد تا ترانه بیشتر خجالتی شدنش را تماشا کند.
لب بهم فشرد و از گوشه‌ی چشم متوجه‌ی دهان باز مانده از تعجب رفیقش شد اما واکنشی نشان نداد.

– پاشو جمع کن خودت‌و…بلند شو لباس بپوش بریم بیرون ببینم چه خاکی به سرت می‌تونم بریزم.

– ترانه الان آدرس‌و می‌خواد.

ترانه کلافه مردمک در حدقه چرخاند و غرید:

– هی رو حرفم حرف بزن…پاشو بریم بیرون بهت می‌گم یه فکری به سرم خورده!

***

نگاه بی‌حسش در اطراف کافه چرخاند و دوباره به روی ترانه‌ای برگشت که با بیخیالی تمام در حال در آوردن تهِ لیوان شِیک شکلاتش بود.
پوفی کشید و خسته از زمانی که در حال کش آمدن بود لب از هم باز کرد:

– سه ساعته من‌و اینجا معطل چی کردی تو؟

رأس جـنون🕊, [22/01/1403 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴۵۹

طول کشید تا بالاخره دست از خوشمزه‌ی روبه‌رویش بردارد و سرش را بالا بگیرد. دستمالی برداشت و با احتیاط دور دهانش کشید:

– چطورم؟ رُژم که پاک نشده؟

دلش می‌خواست این همه بیخیالی و خونسردی‌اش را در حلقش فرو ببرد. جدیداً تم وحشی بودن به مذاقش خوش آمده بود!

– اوکیه.

– خوبه.

دستمال را پایین گذاشت و دستش را برای گارسون بالا برد که چشمانش از تعجب گرد شد و خودش را بالا کشید. گارسون که به میزشان رسید ترانه با لبخند مکش مرگ‌مایی روبه مرد لب باز کرد:

– یه شیک شکلاتی دیگه و دوتا قهوه و دوتا کیک لطف می‌کنید بیارید؟

اینبار اجازه داد تا تعجب بی‌اندازه‌اش به دهانش سرایت کند. گارسون بعد از نوشتن سفارش‌ها با تکان مختصر سرش از کنارشان رفت و هیلا همانطور بهت زده لب باز کرد:

– اون معده‌ی گاوه یا معده‌ی انسان؟ این همه چیزو چطور می‌تونی توش جا بدی؟

لبخند دندان نمایش کافی بود تا کفرش را بالا بیاورد.

– تو غصه من‌و نخور من می‌دونم چطور اونارو سر به نیست کنم!

– ترانه بس کن مگه وضعیت من‌و نمی‌بینی؟ یه پا سکته‌ایم…عمو پیام داده آدرس‌و می‌خواد و من هنوز نتونستم براش بفرستمش تمام ترسم اینه که دوباره زنگ بزنه…تو هم اینجا گرفتی یه سر می‌لومبونی!

– هی هی شرافت یه لحظه ترمز دستی رو بکش ببینم چه خبره!

#پارت‌هدیه‌عیدی
#عیدتون‌مبارک🤍✨

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا