رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 35

4.2
(69)

 

هیلا خنده کنان جیغی کشید و ترانه برای این محبت عمو و برادرزاده که همیشه پر از کلکل بود، نچ نچ متأسفی کرد و سرش را چند باری به چپ و راست چرخاند.

– هیلا چند روز قراره خونه نباشی؟

شایان اجازه‌ی جواب دادن به هیلا را نداد:

– اگه سیم جیم‌های شاهین تموم نشه انشاالله یه شب خونه‌‌ی ما مهمون می‌شه.

هیلا دستی به پیشانی‌اش کوبید.

– لعنتی این یه تیکه رو یادم رفته بود!

– یه جور به هول و ولا افتادی انگار قراره چیکارت کنه…

و ترانه دلیل اصلی آمدن عمویش را پس از چهار سال نمی‌دانست!
نمی‌دانست تنها آوردن نام فرزین کافی بود تا عموی عزیزتر از جانش برای برگشت اینچنین به تکاپو بی‌افتد و خدا آمدنش را ختم بخیر کند.

خنده‌ی پنهان شده‌ی شایان هنگام خوردن کافی میکسش، حرصش را حسابی درآورد که نیشگونی از بازویش گرفت.

– آی چته تو؟ با داداش من مشکل داری چرا رو من خالی می‌کنی ورپریده‌ی چش سفید!

ترانه ناامید شده از آدم شدن دو اعجوبه‌ی روبه‌رویش از روی مبل بلند شد.

– چی می‌خورین برم درست کنم؟

– تری جون یه پپرونی لطفا…دمت جیز!

ترانه پر غیض کوسن مبل را به صورت شایان کوبید.

– کوفت می‌دم بخوری شایان!

بعد از رفتن ترانه شایان با شیطنتی که برقش حسابی در چشم می‌زد به سمتش چرخید:

رأس جـنون🕊, [01/04/1402 09:46 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۱۲

– این رفیقت چش شده جدیدا یکم تِم وحشی بودن گرفته!

هیلا چشم غره‌اش را حواله‌ی روی نرفته‌ی شایان کرد.

– کم اذیت کن…خیر سرت مثلا دکتر یه مملکتی!

– تف تو سر در اونجایی که به من مدرک دادن حقیقتا.

هیلا دستش را دور بازوی شایان پیچاند و دلتنگ سرش را به آن تکیه داد.
دروغ نبود اگر معترف شود که جانش به این مرد و عزیز و آن خانه‌ی پر از عطر بچگی‌اش بسته شده بود.

حتی یک روز ندیدن‌شان می‌توانست حسابی حال و هوایش را بگیرد.
پر از حس دلتنگی عطر شایان را نفس کشید و لب باز کرد:

– دلم براتون یه ذره شده بود! ای کاش می‌شد من‌و به خودتون چسب دوقلو می‌زدین.

شایان از در جدی بودن وارد شد:

– چند بار بهت گفتم بیا پیش‌مون زندگی کن؟ کو گوش شنوا آخه!

– نچ…مستقلی یه چیز دیگه‌ست!

– بابا نکشیمون مستقل!…راستی شاهین که برگشت حواست باشه از برخوردتون تو مهمونی چیزی براش تعریف نکنی، خوب می‌دونی چقدر به خون اون دوتا مرتیکه تشنه‌ست و چقدر هم منتظر یه بهونه‌ست…خدا می‌دونه پاش برسه اینجا قراره چه کارایی کنه که ما بی‌خبر می‌مونیم!

لب زیرینش را گزید و پیشانی‌اش را کمی به بازوی مرد فشرد.
می‌ترسید از برگشت عمویش!
از اینکه راز سر به مهرش فاش شود و چیزی که شدیدا در تلاش برای پنهان کردنش بود را متوجه شوند.

رأس جـنون🕊, [03/04/1402 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۱۳

تپش قلب گرفته بود و دلهره‌ی خاصی در تنش پیچ می‌خورد. دستش به هیچ جا بند نبود اما…
شاید می‌توانست برای دور زدن عمویش از کیامهر معید استفاده کند.

مرد همیشه تخس و اخمویی که فازش هیچوقت نه مشخص بود و نه قابل درک!

***

گوشی‌اش را کنار پرت کرد و بلند شده به سمت مبل رفت تا کتش را بردارد.

– داری می‌ری؟

سرش را برای دخترک تکان داد و کت را برداشته به تن زد. احساس سرانگشتان گرم زن را روی شانه‌اش احساس کرد و باعث شد برای دیدنش به عقب بچرخد.

تارا پر عشوه، موی بلوند شده‌اش را پشت گوش فرستاد و تنش را به تن مرد چسباند.

– خیلی نامردی که…لااقل یکم بیشتر بمون من دلم واست تنگ می‌شه!

کیامهر سرد بود و این زن یخ شدن چشمانش را هنوز متوجه نشده بود که برای دلِ تنگش مرثیه می‌خواند.

– باید برم.

صدای بدون حسش باعث شد تا ابروهای زن بهم گره بخورند.

– چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟

دلش نمی‌خواست تارا چیزی از فرزین و مشکلاتی که ایجاد کرده بود، بداند.

– یه مشکلی پیش اومده باید زود برم.

– خیله خب باشه برو…ولی یادت نره اون دختره رو یه تنبیه اساسی کنی یکم حالم جا بیاد بلکه!

کیامهر با ابروهایی بالا انداخته لب باز کرد:

– کدوم دختر؟

رأس جـنون🕊, [04/04/1402 09:45 ق.ظ] #بالی‌برای‌سقوط
#پارت۲۱۴

بی‌حوصله بود و نمی‌خواست به چشمان فواره کشیده از حرص تارا توجهی کند و تنها یک حس بود که او را مجبور به ماندن و پرسیدن کرده بود…
اینکه پای دخترکی که گوشه‌ای از ذهنش حدسش را می‌زد، وسط بود.

اینکه تارا راه و بی‌راه به او حسادت می‌کرد اهمیتی نداشت، اما اینکه دخترک چه کرده که تارا سر راست این راه را پیش گرفته برایش جالب بود.

– همین دختره…هیلا…هیلا شرافت!

لب زد:

– چرا؟

تارا پر حرص چشم دزدید و از گوشه‌ی چشم متوجه‌ی دستان مشت شده‌اش شد.

– خیلی زبون دراز و بی‌ادبه…اصلا بلد نیست با یکی بالاتر از خودش چجور رفتار کنه دختره‌ی دهاتی!

– چی گفته؟

تارا هول سرش را بالا آورد.

– چی؟

– گفتم چی گفته! اگه حرف نامربوطی زده تا ویدیوهای دوربین مداربسته رو چک کنم ببینم چی گفته بعدش تصمیم می‌گیرم چطور تنبیه‌ش کنم.

به تک و تا افتادن تارا را مشاهده می‌کرد و در دل به حالش پوزخندی زد.
طمع و بی‌اعتمادی‌اش به قدری بود که اصلا برایش مهم نبود این وسط کسی بیکار می‌شود!

مخصوصا دخترکی که از اوضاعش متوجه شده بود تنهایی خرج خودش را درمی‌آورد.
زیاد نمی‌توانست منتظر ادامه‌ی اداهای تارا بماند.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا به عقب بچرخد و برای برداشتن گوشی‌اش از روی مبل خم شود.

رأس جـنون🕊, [05/04/1402 09:46 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲۱۵

کمر راست کرد و بی‌آنکه تنه به عقب برگرداند و نگاهی به سمتش بی‌اندازد لب باز کرد:

– خوب نیست آدم تا به یه جایی می‌رسه هر کی رو که یه پله ازت پایین‌تره رو تحقیر کنه و نسبت داهاتی بهش بده…اون داهاتی که تو خطاب می‌کنه جاییه که همه‌ی ما از اونجا اومدیم…از چندین نسل قبل از خودمون، پس با این تحقیر کردن شأن خودت‌و پایین نیار!

نفسی گرفت و گوشی را درون جیبش فرو برد.

– در ضمن اون دختری که ادعا داری بهت بی‌ادبی کرده و نسبت دهاتی بهش دادی…چند سالیه که مثل مرد خودش زندگی‌شو می‌چرخونه و خرج خودش‌و درمی‌آره…دقیقا برعکس تو که پات رو پاته و بابات هر ماه حسابت‌و شارژ می‌کنه و هر جا که می‌ری یه پارتی داری…اما اون اونقدری مستقل و پرتلاش هست که جایگاهی که الان به دست آورده همه حاصل زحمات خودشه…بدون کوچیک‌ترین کمک و پارتی!

سری تکان داد و بی‌هیچ حرف دیگری از خانه بیرون زد.
نمی‌خواست تارا بیشتر حساس شود و پای این حساسیت را به رابطه‌شان بکشد اما نمی‌توانست جلوی زبانش را بگیرد.

مخصوصا که مغزش تمام قد ایستاده بود و با بیشتر فهمیدن زندگی آن دختر، تشویق و تحسینش می‌کرد.
از فکرهایی که از سرش بیرون نمی‌رفت، عصبی لب بهم فشرد و در ماشین را باز کرد.

درون ماشین که جای گرفت ناگهان یاد فرزین و گندی که باز زده بود افتاد و همین باعث شد با عصبانیت بیشتری، مشت محکمی به فرمان ماشین بکوبد.
هیلا شرافت به قدری مغزش را درگیر کرده بود که مهم‌ترین مسئله‌ی زندگی‌اش را هم فراموش کرده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا