رمان رأسجنون پارت 11
– یعنی…
پویا به حرف آمد:
– یعنی قراردادشون علنی شده و قراره یه مهمونی بزرگ تو عمارتش ترتیب بوده!
با خوشحالی تنش را جلو کشید و دستانش را درهم قفل کرد.
– و دقیقا همون چیزی که میخواستیم…این عالیه!
– باید با دختره هماهنگ کنیم، اینکه بدونیم اهل این کاراست یا نه چون در هر صورت باید تمیز کارشو انجام بده اگه نتونه مجبوریم یکی دیگه رو جاش بفرستیم.
نگاهی به میعاد انداخت؛ ابرویی بالا فرستاده نچی گفت.
– به آخرین کسی که میتونن شک کنن خودشه نمیتونیم ازش استفاده نکنیم.
میعاد با شنیدن توجیه کیامهر سری تکان داد.
– پس باهاش هماهنگ میکنم.
– نیازی نیست شمارشو دارم…شما برید به کارتون برسید.
بعد از بیرون رفتنشان، گوشیاش را برداشت و از کارت کنار دستش شماره مورد نظر را وارد کرد.
گوشی را کنار گوشش گذاشت و به انتظار شنیدن صدایش درآمد که با صدای بوق ممتد، ابرو درهم کشید.
شماره را دوباره گرفته و لبش را جوید.
قطعا بعد از صحبت کردن با دخترک، باید با تارا تماس میگرفت تا خبر مهمانی آخر هفته را بدهد.
– الو؟
صدایش به ناگاه سرد و سخت شد.
– کیامهرم…معید!
رأس جـنون🕊, [13/10/1401 10:19 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۲
سکوتی پشت خط ایجاد شد و این نشان از تعجب هیلا را میداد. کیامهر معید با آن همه دبدبه و کبکبه خودش شخصاً با او تماس گرفته؟
– خانم شرافت؟
– بله بله بفرمایید!
به پشتی صندلی تکیه داد و نفسی گرفت.
– اول میخواستم بپرسم شما رو واسهی مهمونی آخر هفته دعوت کردن؟
– مهمونی چی؟ چرا باید منو دعوت کنن؟!
کیامهر لبی کشید. کم کم داشت یقین پیدا میکرد که دخترک ارتباط چندانی با خانوادهاش ندارد.
– مهمونی پدرخوندهت…قراره توی عمارتش برگزار بشه!
– خب…من باید چیکار کنم؟
بیحوصله از روی صندلی بلند شد و نیم چرخی در اتاق زد.
– شما باید هر جور شده به وسیلهی پدرخوندهت یا مادرت به اونجا دعوت بشی!
کمی بعد صدای غر مانند هیلا به گوشش رسید:
– من با اونا ارتباط چندانی ندارم، رو هم رفته به زور اونجا بودنو تحمل میکنم اگه همچین کاری کنم قطعا بهم شک میکنن!
دخترک ناشی بود…آنقدری که نمیدانست برای همچین چیزی باید کمی هوشش را بکار ببرد و نقش بازی کند، کیامهر میتوانست روی کمکش حساب باز کند؟
– خانم شرافت شما هر جور شده باید اون شب پاتون به اون خونه باز بشه…چون تنها زمانیه که سر همه گرمه و میشه راحتتر دنبال مدارک گشت!
جواب هیلا مانند پتکی بود که به سرش خورد. انگار حق با میعاد بود!
رأس جـنون🕊, [14/10/1401 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۳
– یعنی از من میخواید مدارکو پیدا کنم؟
– کسی آشناتر از تو به اون خونه میتونی برام پیدا کنی که کارو بهش بسپرم؟…مثل اینکه یادت رفته خودت با پای خودت اومدی و درخواست کمک دادی!
جملهی آخر را از عمد به کار برد. هیلا در حال بهانه آوردن بود تا پایش به آن خانه باز نشود اما اشتباه کرده بود…کیامهر دست از سر او برنمیداشت!
– نمیشه جور دیگهای کمک کنم؟
– نه!
– خیله خب…تاریخ و زمان شروع مهمونی رو برام بفرستید.
***
– تران دستم به دامنت یه راه جلوم بذار بدونم چیکار کنم!
ترانه لیوان آب در دستش را پایین آورد و چشم غرهای به سمت هیلا رفت.
– خب زهرمار دیگه…زنگ بزن به مامانت بعد بحثو بپیچون راجب مهمونی و فلان تا بهت بگه!
– برو بابا، اونا خوب منو میشناسن با این یکی دو کلمه عمراً پامو اونجا بذارم.
ترانه خُبی زمزمه کرد و روبهرویش، روی مبل نشسته گوشیاش را برداشت.
– لباس داری یا نه؟
ابرو بالا انداخت.
– لباس چی؟
ترانه چشم در حدقه چرخاند.
– هیلا امروز پاک خنگ شدیا! لباس واسه مهمونی رو میگم.
– آخه من مگه وضعیت اونجا رفتنم مشخصه که دغدغه لباس داشته باشم؟
رأس جـنون🕊, [15/10/1401 09:50 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۴
ترانه با نیشی باز چشمکی زد و همزمان که مشغول ور رفتن با گوشیاش بود لب باز کرد:
– پاشو آمده شو بریم لباس بخریم.
با چشمانی گرد شده اسمش را صدا زد که ترانه سریع دستش را به نشانهی سکوت بالا گرفت و هیسی کرد.
گوشی که پای گوشش گذاشته شد، بیحوصله نگاه گرفت.
– الو؟ سلام خاله خوبید؟
چشمانش از این حرکت سریع ترانه گرد شد و به سرعت گردن به سمتش چرخاند و از دردی که میان شانههایش نشست پلکی زد و آخی گفت.
– سلام دارن خدمتتون شما چه خبر؟ کم پیدایین!
چشم ریز کرده به سمتش لب زد:
– دخترهی موذی!
ترانه با خنده ابرویی برایش بالا انداخت.
منتظر نگاهش میکرد…امیدوار بود ترانه حرکت موردنظرش را بزند.
– والا این دخترت یکم بدعنقه بابت یه چیزی فعلا اعصاب معصاب نداره که بریم سمتش!
چشم غرهای به سمتش رفت و در همان حال برای خودش زمزمه کرد:
– مصداق همون هر چه داری از دل تنگت بگوئِه.
– اِه؟ نمیدونستم مهمونی گرفتین چقدر هم عالی! اتفاقا اگه بیاد برای حال و هواش هم خوب میشه.
صورتش که شکل پیروزی برای خود گرفته بود را تکان مختصری داد و همین خندهی هیلا را شدت بخشید.
– من هر جور شده راضیش میکنم شما نگران نباشین…کاری ندارید؟
دست زیر چانهاش گذاشت و ترانه با خداحافظی کوتاهی تلفن را قطع کرد.
رأس جـنون🕊, [17/10/1401 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۵
با سرخوشی به حرف آمد:
– پاشو آماده شو بریم خرید که دلم لک زده برای یه مهمونی توپ…بلکه خدا هم خواست و بخت ما هم وا شد!
هیلا با حرص بالشتک مبل را به سمتش پرت کرد.
– افریته چیکار کردی که مامانم قضیهی مهمونی رو واست تعریف کرد؟
ترانه با نیش باز شانهای بالا انداخت و با افتخار دست درون موهایش فرو برد.
– بسکه من پیش همه عزیزم!
هیلا ادایش را درآورد و پس از کمی مکث به حرف آمد:
– آشنا نداری بریم پیشش؟
– چرا مزون دوست مامانم هست.
دستی به زانوهایش کشید و بلند شد و همزمان که به سمت اتاق حرکت میکرد با خودش زمزمه کرد:
– ای کاش فقط لختی پختی نداشته باشه!
***
– چشماتو ببند این سایه پشت پلکتو فیکس کنم بعد بلند شو.
با تشر ترانه چشمانش را بست و با سکوتش اجازه داد به کارش برسد. بالاخره ترانه دست از سر کچلش برداشت و اجازه داد ساعت را چک کند. با دیدن ساعت جیغی کشید و به سمتش چرخید.
– وای تران خیلی دیر شد بدو لباس بپوش!
– خیله خب.
با حرص نگاه گرفت که متوجهی زنگ خوردن گوشیاش شد. تماس را برقرار کرده، گوشی را پای گوشش گذاشت.
– الو سلام، خانم شرافت؟
چشم در حدقه چرخاند. چه این روزها تماسهای ناشناسش زیاد شده بودند.
رأس جـنون🕊, [18/10/1401 10:00 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۶
– سلام، بله خودم هستم.
– سعیدی هستم، میعاد سعیدی…توی بیمارستان همدیگه رو دیدیم!
مرد پشت خط کمی مکث کرد و هیلا در حال فکر کردن به نشانههایش بود.
– دست راست کیامهرم خانم…فکر کنم اینجور بهتر بشناسین.
هیلا با یادآوری چهرهی مرد در آن روز آهانی گفت و از تعجبِ تماسش ابرویی بالا انداخت.
– بله حالا یادم اومد…بفرمایید!
– راستش قرار شد اصل کاری که امروز شما تو اون مهمونی باید انجام بدید رو براتون توضیح بدم…اول از همه باید شرایط خدمه و تعدادشون رو بسنجین، نباید موقعی که دارین وارد اتاقا میشین کسی شمارو ببینه…و اینکه فکر کنین یا پرس و جو کنین که محسن مدارکش رو معمولا کجا نگهداری میکنه!
– من رمز گاوصندوقشو بلدم.
سکوت مرد پشت خط، نشان از تعجبش میداد و هیلا بیوقفه ادامهی حرفش را داد:
– نیازی نمیبینم که توضیح بدم بر چه اساسی اون رمزو میدونم اما اگه تا الان عوضش نکرده باشه میتونم گاوصندوقشو چک کنم فقط من شرح مدارکو نمیدونم!
– اون اسناد و مدارک راجب کارای خلافی هست که تو شرکت ضیائی و به دستور فرزین انجام میشده…تا همینجا بدونید کفایت میکنه!
بهت زده قدمی عقب گذاشت و سرش را دور اتاق چرخاند. ترانه برای تعویض لباس به اتاق دیگری رفته بود و خداراشکر میکرد که در این حالت او را نمیدید.
– خ…خلاف؟
رأس جـنون🕊, [19/10/1401 09:50 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۷
– بله.
بزاق دهانش را به زور قورت داد. ای کاش میعاد از شدت وحشت این دختر نسبت به آن مرد اطلاع داشت تا با نگفتن این راز لااقل دلخوشیاش را خراب نکند.
– خانم شرافت خوبید؟
کنترل نفسهایش از توانش خارج شده بود.
پلکی بست و بعد یادآوری پشت گرمی شایان با چند نفس عمیقی خودش را به زمان حال برگرداند.
– بله بله…فهمیدم باید چیکار کنم.
– این شماره منو سیو داشته باشین…حتما هم اون مدارکو داخل کیفتون بذارین، بعدش با من تماس بگیرین و بلافاصله یواشکی از خونه بزنین بیرون تا من مدارکو ازتون بگیرم.
– باشه نگران نباشین.
– امیدوارم بتونین درست انجامش بدین…مزاحمتون نمیشم فعلا!
بیحال خداحافظی زمزمه کرد و گوشی را قطع کرده روی تخت نشست که در اتاق بی در زدن باز شد.
– وا! تو چرا اینجا نشستی دختر؟ بدو دیرمون شد.
حتی سرش را هم بلند نکرد. باور شنیدهاش به قدری سخت بود که در مخیلهاش هیچجوره نمیگنجید.
– هیلا خوبی؟
صدایش نشان از نزدیک شدنش داشت. به زور سر بالا گرفت و لب باز کرد:
– چرا بدبختیام تمومی نداره؟ تازه داشتم معنی آرامشو درک میکردم!
ترانه ترسیده از حالت چهرهی هیلا به سمتش زانو زد و دست روی بازوهایش گذاشت.
– چیشده؟
– فرزین برگشته…فرزین خلافکاره…فرزین دستش بهم برسه چه بلایی سرم میآره تران؟