فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 14

4.3
(19)

اهورا محل نمیده که سوار آسانسور میشم و پایین میرم … مسیح جلوی ساختمون ایستاده و با دیدنم ریز بین نگام میکنه
که میگم : حاج بابا چشه ؟
علیک سلام …
خجالت زده جواب می دم : سلام …
سوار شو …
سوار میشم که مسیحم پشت فرمون میشینه … راه می افته و همزمان میگه: فهمیده تو 18 سالته … قاطی کرده !
متعجب میگم : الان !؟؟!
عاقد رفیقشه ، فک کنم به ریشش خندیده …
لبم رو گاز میگیرم و مسیح میگه : خوش میگذره خونه ی اهورا ؟
نمی دونم چه جوابی بدم و میگم : قرار نبود بد بگذره !
صدای پوزخندش رو می شنوم و میگه : برای پاک بودن لزوما مادر نبودن کافی نیست !
تند به سمتش برمیگردم . باز اومده که نیش و کنایه بزنه .. ماشین رو توی باغ خونه پارک میکنه و میگم : برای پاک
نبودن، توی خونه ی کسی موندن مدرک کافی نیست !
پیاده میشم و میدونم مسیح میخواد زهر بریزه و از موندنم خونه ی اهورا راضی نیست … از بد بودن و تنهاییم با اهورا
حرف میزنه … مگه با خودش توی یه خونه زندگی نمیکردم ؟ .. مسیح خودش رو از بقیه جا می دونه ؟ سرم رو تکون
میدم تا از این فکرهای پوچ و بیخودی بیرون بیام !
وارد ساختمون میشم و بلند میگم : سلااااام به همه !
حاج کمال روی کاناپه نشسته و با دیدنم جواب نمیده اما مامان ماهی از آشپزخونه بیرون میاد : سلام مامان جان ، خوش
اومدی …
جلو میرم و کنار حاج کمال میشینم : خوبی بابا جون ؟!
به من نگاه میکنه … عمیق … تعجب میکنم … مسیح داخل میاد و میگه : سلام …
ماهی سلام ، خوش اومدی فدات بشم …
لبخند نصف نیمه ای می زنم و میگم : چیزی شده بابا ؟
کمال با اخم به سمت مسیح برمی گرده و میگه : باریک الله مسیح …. افرین مسیح …

مسیح دستی بین موهاش میکشه و میگه : ببین حاجی …

حاج کمال از جا بلند میشه : نه ، تو ببین …
به سمت من بر می گرده و میگه : تو خانواده نداری ؟ پدرت کو ؟ مادرت کو ؟
فقط نگاش می کنم .. هاج و واج مونده م و مسیح میگه : ننه باباش رو می خوام چیکار پدره من ؟
کمال عصبی به سمت مسیح برمیگرده و میگه : ننه بابا نداره که تو دم به دقه دست روش بلند میکنی !
مسیح بی حرف خیره میشه به کمالی که به نظرم داره برای من پدری میکنه … بغض کرده به حاج کمال نگاه میکنم و
مسیح میگه : تو با زنت درگیر نمیشی ؟ اصلا این حرفا چه معنی میده ؟ منو این که داریم با هم زندگی میکنیم و خوب
و بد داره میگذره !
کمال داد میزنه : زنه من یه دختر 18 ساله نیست …. می فهمی ؟ یه دختر حامله شده قبله ازدواجم نبود !
مسیح سرخ شده میگه : من دست درازی نکردم ! من هرز نرفتم … به پیر به پیغمبر ….
بیهوا از جا بلند میشم و میگم : مسیح این کارو نکرده !
سکوت محضی سالن رو میگیره و همه به سمت من برمیگردند … من چرا باید اینو بگم ؟ … خود مسیح با چمای ناباورش
به من خیره س … من یه ماه با مسیح هم خونه بودم … یه ماه کنارش زندگی می کردم … مسیح آدمه چشم هرزی نبود
… اما …
خودمم نمیفهمم چرا اما آروم زمزمه میکنم : اون این کارو نکرده ….
یادم میره که من الان ساره م و مامان ماهی با دست به گونه ش میکوبه و میگه : خدا مرگم بده ، پس تو بچه ی کی
رو داری ؟
وا رفته به مامان ماهی نگاه میکنم و مسیح میگه : واااای …. واااای ، د آخه من نمی فهمم این حرفا بعد از یه ماه که منو
ساره داریم با هم زندگی میکنیم چه معنی داره ؟
کمال به من نگاه میکنه و میگه: یعنی چی مسیح این کارو نکرده ؟
بغض کرده به خاطر آشفته بازاری که راه انداختم میگم : ی … ینی منظورم اینه … خب ، ینی جز من با کسی نبوده !

 

کمال نفسش رو با خیال راحت بیرون میده و ماهرخ روی مبل وا میره … مسیح لبخند کجی میزنه به من و من اخم
میکنم …
مسیح بیخیال روی مبل میشینه و میگه : وجدانا هرشب ما باید بحث داشته باشیم ؟ آقا زنه من 18 سالشه و 14 سال از
من کوچیکتره ، خب که چی ؟ گوره بابای حرف مردم …
کمال من آبروم رو یه روزه جمع نکردم که تو خرابش کنی … گفتم بیای تکلیفم باهات روشن بشه … زنته ، درست …
گند اذیت و ازارش نباید بپیچه و توام مرد باش و درست زندگی کن … نمی خوام بگن عروس حاج کمال گیره پسر زبون
نفهمش افتاده …
لا به لای بغضی که تو حنجره م نشسته لبخند میزنم چون حرفه دله منو زد و مسیح با اخم نگام میکنه و میگه : نیشت
رو ببند !
کمال بفرما … بفرما خانوم … اینه بچه بزرگ کردنت …
ماهی وااا ، من چیکار کردم مگه ؟ …
مسیح پدر من بیخودی گردن ماهی ننداز ، خودت حال و هول کردی و من اومدم … از رو گرده افشانی که منو نیاورده!
مامان ماهی رو گونه ش میکوبه : خدا مرگ بده منو مسیح …
خنده م میگیره و لبم رو گاز میزنم که حاج کمال کوسن کنارش رو سمت مسیح پرت می کنه و میگه : تو روحه بابات
مسیح !
بی هوا صدای خنده م میپیچه که مامان ماهی لبش رو گاز میزنه و میگم : الهی قربونت برم که سرخ شدی …
حاج کمال با عشق نگاش میکنه و میگه : یه ذره از حیای ماهی رو هم به ارث می برد من شاکر خدا بودم !
تا نیمه شب اونجا می مونیم و اخر سر خداحافظی میکنیم و حاج کمال فقط نگران برخورد مسیح با منه و من لذت میبرم
که پدرانه هاش رو لا به لای پدری کردن برای بچه هاش ، برای منم خرج میکنه …

از پنجره ی ماشین بیرون رو دید میزنم … مسیح چیزی نمیگه و منم چیزی نمیگم … چند دقیقه ی بعد که به خودم میام
، میبینم ماشین رو داخل پارکینگ خونه ش پارک میکنه به سمتش برمیگردم که بدون اینکه نگام کنه میگه :
امشب اینجا میمونی …
بهم خبر میده و من ساکت میشم … اصلا دوست ندارم باز دعوا کنیم و با خودم میگم روز بعد خود اهورا دنبالم میاد .. تا
وقتی وارد خونه شدیم هر دو حرفی برای گفتن نداشتیم … اول من داخل میشم و مسیح پشت سرم …

صدای بسته شدن درو میشنوم و بعد صدای مسیح رو : چرا اون حرف رو زدی ؟
پشت بهش وایسادم و چه جوابی دارم که بدم ؟ صدای قدماش رو میشنوم که نزدیکم میاد و یه قدم مونده به من پشت
سرم می ایسته و میگه : من اون شب با ساره نبودم !
به سمتش برمیگردم و به چشماش خیره میشم : فقط حس کردم آدمی که هرز بپره ، نه به حاملگیه نه به دختر بودن …
آدم هرز وقتی بخواد کاری کنه ، حتی فرق گربه رو با آدم تشخیص نمیده !
حرف حقی که خودش زده رو به خودش می زنم ، یه دستش رو بالا میاره و بازوم رو میگیره … جلوتر میاد و کمی خم
میشه … نزدیک تر …. هنوز به چشماش خیره م که میگه : آرومی !
می فهمم منظورش چیه … خجالت میکشم و خودم نمی دونم چرا وقتی مسیح نزدیکم میشه از اینکه بخواد بهم دست
درازی کنه نمیترسم …
نگاهم رو از چشماش می گیرم و فقط می خوام خیره خیره نگاش نکنم تا نفهمه خودمم سر درگمم و میگم : ف … فقط
… فقط نمیدونم چرا …
سکوتم رو که میبینه بازوم رو فشار ملایمی میده که یعنی حرف بزن ، منتظرم بشنوم و میگم : نمی دونم چرا بهت اعتماد
… اعتماد دارم !
مکث میکنه .. شاید باورش نمیشه که من این حرفا رو بهش میزنم … اما من حسم رو میگم … صداقت همیشه خوبه …
حتی وقتایی که فکر میکنی خوب نیست !
جرات به خرج میدم و سرم رو باز تا چشماش بالا میگیرم … لبخند محوی روی لبشه و با دست دیگه ش نوک بینیم
میزنه و میگه : انگار زیادی داری به دل میشینی !
فقط خیره نگاهش میکنم . مسیح از به دل نشستن حرف میزنه و حرفش هزار بار توی سرم اِکو میشه … به دل کی ؟
مسیح ؟!؟!

 

صبح با سر و صدایی که از آشپزخونه میاد بیدار میشم … روی کاناپه میشینم و مسیح رو میبینم که سرش گرمه … از جا
بلند میشم و یه پله ی آشپزخونه رو بالا میرم و همونجا جلوی ورودی آشپزخونه می ایستم … چشمام خواب آلود و نیمه
بازه …
شلوارک نخی سفید رنگم خیلی به تاپ لیمویی جذبی که تنمه میاد و موهام بدجور دورم رو گرفته … با صدای صد برابر
خواب آلوتر میگم : چه خبره خب ؟ خوابیدیما !
به سمتم برمیگرده و نگاهی به سر تا پام میندازه … کت و شلوار اسپرت و رسمی تنشه … موهاش رو شیک رو به بالا
درست کرده … ته ریش مرتبش توجهم رو جلب میکنه … بوی ادکلنش حتی تا اینجایی که من ایستادم میاد !
یه لحظه از خودم و این همه شلختگیم خجالت میکشم … اما به جاش خمیازه میکشم و دستی به چشام میکشم که تک
خنده ای میکنه و میگه : صبح شمام بخیر !
حس میکنم هنوز خوابم و بی هوا یه قدم عقب میرم و حواسم به پله ای که پشت سرمه نیست … تند جلو میاد و یه
دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و منو سمت خودش میکشه … کاملا خم شده و صورتش دو وجبی صورتمه که چشام
گشاد میشه … خواب از سرم میپره که اخم میکنه : کار دست خودت میدی بچه !
قلبم نا منظم می زنه انگار … مریض شدم ؟ … چشام رو لوچ میکنم و میگم : خوابم میاد خب …
اخم یادش میره و میگه : زیادی لباسا بهت میاد !
روی دستش خودم رو میندازم و چشام رو میبندم و میگم : خیلی خوابم میاد …
موهام از پشت آویزون شده و تنها چیزی که منو ثابت نگه داشته دسته مسیحه که هنوز روی کمرمه … اگه دستش رو
برداره قطعا بامغز زمین می خورم و مسیح این کارو نمیکنه … جلو تر میاد و نفساش رو روی پوست گردنم حس میکنم و
تند چشام رو باز میکنم …
با چشمای پر شیطنتی که با خط اخم روی پیشونیش کاملا فرق داره نگام میکنه و بیخ حنجره م رو بو میکشه … قلقلکم
میاد ، ولی بیشتر شوکه شدم که میگه : چیزای خوشمزه تر از اونا که روی میز چیدم برای خوردن هست !
گرمم میشه و گر میگیرم … خون به صورتم میاد و دستام رو روی شونه هاش که به خاطر خم شدن جلوی رومه میذارم
و عقب میکشم : ب .. برو … برو یه چیزی بخور .. دی .. دیرت میشه !
لبخند کجی میزنه و میگه : خوابت پرید ؟

بچه گانه میگم : آ .. آره به خدا …. برو دیگه … منم اصلا دلم صبحونه میخواد !
لبخندش عمق میگیره و کمک میکنه صاف وایسم … نفسم رو پر صدا بیرون میدم که می فهمه و سمت میز میره : دست
و روت رو بشور بیا یه چیزی بخور … امروز باید بری خونه ی حاجی …
بابا کمال ؟
به سمتم برمیگرده و میگه : خوب واسه خودت می تازیا !
اخم میکنم : خودش گفته بگم بهش …
برو ، بیا …
موهام رو گوجه ای می بندم و به سرویس میرم . بعد از شستن دست و صورتم و خشک کردنش بیرون میام و به آشپزخونه
میرم … روی صندلی رو به روی مسیح میشینم و میگم : کسری هم هست ؟
نگام میکنه و میگه : باید باشه ؟
لبخند دندون نمایی میزنم و میگم : خب اگه باشه خوش می گذره …
فکر نکنم ، برای جشنه خواهر اهورا که فردا شبه می خوان خونه رو درست کنن …. کارگر رو برای همین روزا گذاشتن
… خانوما ویرِشون گرفته دور همی داشته باشن به اسم این مراسم …
مسیح جونم !
جا میخوره و نگام میکنه : خدا بخیر کنه …
لوس از جا بلند میشم و روی صندلی کناری مسیح میشینم که تمام مدت مسیح به من و کارام خیره س … دستام رو
روی بازوش میذارم و میگم : چه پسر قشنگی !
ابروهاش بالا می پره و میگه : خب .. بعدش ..
چه ابرو کمندی !
سعی میکنه بساط لبخندش رو جمع کنه و تا حدودی نا موفقه که میگم : یه چی بگم ؟
بفرما !
ساغرم میتونم ببرم با خودم ؟
اخم میکنه و میگه : جمع کن بساطت رو بچه … صبحونه ت رو بخور سر راه تو رو هم برسونم …

 

از جا بلند میشم و میگم : اصلا نمی خورم …
خب خداروشکر …
وا میرم و باز روی صندلی میشینم و میگم : خب تو نباید یه ذره اصرار کنی یه چیزی بخورم ؟
بالاخره میخنده و میگه : روتو کم کن … ساغر لقمه ی کسری نیست … حاج کمال رضایت نمیده !
میده … ساغرم راضیه .. اصلا مشخصه … منتها از کسری دلگیره …
گفتم زود باش ، جلسه دارم باید زود برم …
دهن باز میکنم باز حرف بزنم که بی هوا لقمه ی مربایی که برای خودش گرفته بود رو توی دهنم جا میده … لقمه ی
بزرگیه و چشمام گشاد میشه … با هر زحمتی که هست قورتش میدم و میگم : نمیگی شاید بمیرم ؟
بادمجون بم آفت نداره …
پر اخم میگم : خب توی گنده بک کجا و من کجا ؟ اون لقمه قد دهن خودت بود !
پوف کلافه ای میکشه و از جا بلند میشه … همزمان بازوی منم میگیره و از جا بلندم میکنه … به سمت بیرون آشپزخونه
میره و منم دنبال خودش می کشونه : وایسم تا صبح هی فَک میزنی … سرم رفت بچه … زود آماده شو من نیم ساعت
دیگه جلسه دارم …
من هیچی نخورم که …
کم حرف میزدی ، می خوردی …
دستم … دستم شیکست …
محل نمیده و با دست دیگه ش در اتاق رو باز میکنه و منو داخل پرت میکنه … انگشتش رو تهدید وار جلوی صورتم
تکون میده و میگه : بشمر سه حاضر اماده جلوی دری … حله ؟
بیرون میره و درو میبنده … شکلکی درمیارم و دهن کجی میکنم : بشمر سه جلوی دری …
زود آماده میشم. من هنوزم از مسیح می ترسم ، از خودش و عصبی شدنش … هر دو بیرون میریم و توی ماشین گوشی
به دست با تلفن حرف میزنه و با دست دیگه ش فرمون رو میگیره و راه می افته …
بگو به رهنما خودش پیگیر باشه … کسری شعر نگو برای من … خب که چی ؟ … قرار داد جدید رو می خوام ببندم و
نمی خوام از دستم بره … اهورا کدوم قبرستونیه ؟ …

کنار خیابون نگه میداره و تو جیبش دنباله چیزی میگرده و آخرش کارت عابرش رو سمتم میگیره و به کسری می توپه :
من می گم نره تو میگی بدوش ؟ ک*س*خ*ل شدیا …
لبم رو گاز میگیرم و زیر لبی میگم : بی تربیت …
تک خندی میکنه و میگه : کسری گوشی …
بهم میگه : برو تو سوپری یه چی بخر بخور ، نمیری از گشنگی داری اونجا میری … رمزش 4580 …
وقتی موندنم رو میبینه خودش خم میشه و در ماشین رو باز میکنه و با دست بازوم رو هل میده تا بیرون برم و بیرون
میرم …
وارد سوپر مارکت میشم وبسته های نارنجی رنگ پفک اولین چیزیه که توجهم رو جلب میکنه … جلو میرم و یه بسته
برمیدارم … بعد از حساب کردن بیرون میام و داخل ماشین میشینم و مسیح هنوز با تلفن حرف میزنه : غلط کرده مرتیکه
نسناس … واسه خاطر دو …
با دیدن من حرفش رو قطع میکنه و بی توجه به کسی که پشت خط عصبی میگه : من گفتم بری چی بخری ؟؟
خب خودت گفتی برو خرید …
خرید و زهره مار ، گفتم جا صبحونه یه چیزی بخر … رفتی پفک خریدی ؟
چیزی نمیگم که عصبی تر میگه : باز میگن چرا دعواش میکنی … باز میگن چرا لی لی به لالاش نمیذاری …
توی ذوقم می خوره ، اما حرفی نمیزنم که تلفن رو کنار گوشش می ذاره و می گه : کسری …. میام دهنت رو گل میگیرما،
به چی می خندی ؟ …. روانی شدم … روانی …
گوشی رو قطع میکنه و روی داشبورد میندازه و راه می افته : ینی مو نمیزنی با یه بچه ی 5 ، 6 ساله … من میگم صبحونه
تو میری پفک میگیری ؟
جواب نمیدم و جلوی در آهنی بزرگ نگه میداره .. بوق میزنه و نگهبان درو باز میکنه … ماشین رو داخل میبره و پارک
میکنه که پیاده میشم … حتی خداحافظی هم نمیکنم که صدام میکنه : الو …. اوی …
صبر میکنم و به عقب برمیگردم که میگه : بیا دسته گلت رو ببر …
منظورش پفکیه که توی ماشینش جا گذاشتم و میگم : نمی خوامش …

 

لبخند روی لبش حرصم میده و محل نمیدم … وارد ساختمون میشم که اولین نفر یسنا جلو میاد : سلام عزیزم … چطوری؟
رو بوسی میکنیم و بعدش مابقی خانوم های جمع و این وسط دیدن ماهنوش اذیتم میکنه … هم بابت مشاجره ی قبلش
با مسیح و هم بابت این نگاه فخر فروشانه ش … هنوز چند دقیقه نگذشته که مامان ماهی کنارم میشینه و آهسته میگه:
ساره عزیزم یه خواهشی بکنم ؟
جانم مامان ماهی ..
به مسیح یه موقع نگی ماهنوش اینجاست … باشه مامان ؟
ریز می خندم و میگم : باشه مامان جان !
میخنده و میگه : به خدا بچه بزرگ نکردم که ، دیو دو سر بزرگ کردم….
الهه ) خواهر اهورا ( سمتم میاد و میگه : تو رو خدا ساره پاشو ، دیزاینشون دست تو رو می بوسه …
پر ذوق بلند میشم و میگم : ای به چشم …
سودابه زن داداشم رو کار نگیرین …
الهه گمشووو ، زنداداش منم میشه …
با شوخی و خنده کار میکنیم و ساعت تقریبا 1 ظهره که یکی دیگه به جمعمون اضافه میشه … یکی که با همه شون
فرق داره و من باهاش راحت نیستم … یکی که دختر ماهنوشه …
سروناز ) دختر ماهنوش ( میاد و توی آشپزخونه کنار ما میشینه … با لبخند بهم میگه : پس عروس خاله ماهی تویی !
با لبخند جوابش رو میدم : آره … ساره م !
لبخندش رو حفظ میکنه و میگه: سختت نیست خانواده ت نیستن ؟
خیلی سختمه … خیلی …. نمک به زخمم می پاشه و یادم میاره که همه ی حال و اوضاعی که الان دارم موقتیه و نمی
دونم آینده چی میشه … اون فکر میکنه و من ساره م و میخواد کنایه بزنه … اما من نهانم و دلم میگیره که کسی رو
ندارم و با صدایی که بغض توش موج میزنه میگم : چرا … خیلی هم سخته …
لبخندش رو دوست ندارم … با انگشت اشاره ش خط ها فرضی میکشه روی بدنه ی سفید فنجون قهوه ای که یسنا
جلوش گذاشته و میگه : به مسیح نمی اومد انتخابش این باشه

با تحقیر میگه و چشمکی میزنه : چطوری خودت رو انداختی ناقلا ؟!
وا می رم از این همه پررو بودنش … یلدا میگه : سروناز …
سروناز بیخودی می خنده و میگه : چیه خب ؟ می خوام رمز موفقیتش رو بدونم …
از جا بلند میشم که دخترا به سمتم برمیگردند . لبخند نصف و نیمه ای میزنم و میگم : دکور میز جلوی عروس داماد یه
خورده دیگه تموم میشه …
از آشپزخونه بیرون میرم … دلم میگیره … روی سرامیک های کف سالن میشینم و ظرف میوه های روی میز رو دکور
میکنم … قرار شده روش سلفون بکشن و داخل یخچال بذارن تا میوه ها خراب نشه برای فردا …
مشغول کارمم که سروناز میاد و کنارم سر پامی ایسته … نگاش میکنم که پوزخند میزنه : شان تو همین روی زمین
نشستنه ساره … با مسیح پریدن ، زیادیه برای تو !
فقط نگاش میکنم و با خودم فکر میکنم ، مسیحم اینطور فکر میکنه ؟ … نمی دونم چرا ؟ اما گرفته میشم .. من توی
فکر خودمم و سروناز لبخند پیروزی میزنه و میره … کارم تموم میشه و علی رغم اصراری که بقیه میکنن نمی مونم و
می خوام برم .. کجا ؟ نمی دونم … اصلا آدرسی ندارم … تلفنی ندارم … اما نمی خوام اینجا باشم …
ماهی کجا ؟ شب همه شام اینجان ، مسیحم میاد دیگه ..
لبخند کج و کوله ای میزنم : کار دارم کمی … می خوام برم .. نهایتا شب با مسیح برمیگردیم …
بالاخره رضایت میدن و از خونه بیرون میزنم … نمیدونم کجا برم که توی کیفم دنبال تیکه کاغذی که اخرین بار اهورا
بهم داده بود میگردم و پیداش میکنم … دست دست میکنم و نمی دونم چطوری بهش زنگ بزنم… داخل مغازه ی سر
خیابون میرم و فروشنده یه خانوم نسبتا جوونه که میگم : میشه از تلفنتون استفاده کنم ؟
تعجب میکنه و میگه : بله ، البته …
گوشی رو برمیدارم و شماره ی اهورارو می گیرم … چندتا بوق می خوره و آخرش صداش رو میشنوم : بله ..
اهورا ..
مکث میکنه بعد انگار تازه شناخته که میگه : نهان .. تویی ؟
سلام … بب … ببخشید ..

-نهان باز کلانتری ای ؟
خنده م میگیره و میگم : نه .. از خونه تون اومدم بیرون … را .. راستش ….
الان کجایی ؟
توی فروشگاه سر خیابونتون ….
گوشی رو بده به فروشنده …
گوشی رو سمت خانوم میگیرم و اونم از دستم میگیره ، کنار گوشش می ذاره و مشغول حرف زدن میشه …. آخرش روی
دستگاه میذاره و میگه : همسرتون برای من پول واریز کردن تا براتون تاکسی بگیرم به آدرسی که دادن ..
همسرم ؟ … خدا نصیب نکنه .. شکر خدا اهورا بود وگرنه حتما یه جنگ اضافه با مسیح داشتم … با لبخند سری تکون
میدم .
بعد از چند دقیقه تاکسی میرسه و فروشنده باهاش مسیر رو حساب میکنه و راننده سمت آدرسی که فروشنده بهش داده
راه می افته … جلوی ساختمون اهورا نگه می داره و میگه : بفرمایید خانوم …
نگاهی می ندازم و میگم : ممنونم ..
پیاده میشم که میره … بعد از ظهره و با خاطره ای که از قبل دارم میترسم به پارکی که قبلا رفتم برم … روی تک پله
ی جلوی در ورودی ساختمون میشینم و منتظرش می شم …
نمی دونم چند دقیقه می گذره که یه دختری رو میبینم . دختر حال ندار و مریضی که غمگینه … جلو میاد و رو به روی
در مجتمع می ایسته … نیم نگاهی به من می ندازه و انگشتش رو رویی آیفون همون طبقه ای فشار میده که طبقه ی
اهوراس .. نگاش میکنم و میگم : الانا میاد !
به سمتم برمیگرده … اون ایستاده س و من نشسته … با چشمای سرخ شده ش کنار من روی پله می شینه و میگه : مگه
می شناسیش ؟
لبخند میزنم : آره …
اخم ملایمی میکنه … حس میکنم حال خوشی نداره … اما با همین حال نا خوشش هم زیباس ! اونم بهم نگاه میکنه و
میگه : از کجا ؟
دوستیم …

وا میره … بهت زده می شه … نمی فهمم چرا ؟ … چشماش رو اشک پر میکنه و میگه : دروغ میگی …
جمله اش بیشتر ناباوره تا اینکه بخواد اهانت کنه و به دل نمیگیرم … در عوض دستم رو روی کمرش میذارم و میگم :
خوبی ؟ …
بی تاب دستم رو هل میده و از جا بلند میشه .. لبه های مانتوی جلو بازش رو نزدیک تر میکنه و جمع تر می شه … میگه:
ت .. تو با اهورا دوستی ؟ …
گنگ از این حالت هایی که دلیلش رو نمی فهمم میگم : خب .. یه کم .. یعنی ..
نمی دونم چه جوابی بدم و بعدش فکر میکنم شاید دوست دختر اهوراس و از اینکه اون با منه دلگیره که تند میگم : نه
نه .. منظورم اینه دوست دخترش نیستم …
فقط نگام میکنه و می فهمم که از حرفام هیچی نفهمیده .. همین موقع صدای ترمز یه ماشین میاد و هر دو سمت
ماشین برمیگردیم . اهوراس و با دیدن دختر مکث میکنه … بعد انگار چیزی یادش اومده باشه تند پیاده میشه و بدون
سلام و هیچ حرف اضافه ای جلوی دختر می ایسته : تو اینجا چیکار میکنی ؟ …
عصبی و صداش بالا رفته که دختر ترسیده قدمی عقب میره و میگه : م .. من …
اهورا همون یه قدم رو جبران میکنه و جلو میره : تو چی ؟ تو گه خوردی اومدی اینجا …
اولین باره که اهورا رو تا این حد عصبی می بینم … دخترک بیچاره رنگ پریده قدم دیگه ای عقب برمیداره و من سمت
اهورا میرم ….
اهورا کی گفت بیای اینجا ؟ نگفتم نیا ؟ نگفتم بار آخری باشه که میبینمت ؟
آستین اهورا رو میگیرم : اهورا آروم …
آستینش رو میکشه و میگه : تو دو دقه واستا ببینم این لامصب جلو در خونه ی من چه غلطی می کنه ….
دختر با صدای ضعیف از بغض و از حال ناخوشش میگه : مریضم … بچه مریضه !
اهورا جلو میره و بازوش رو میگیره : من چیکار کنم مریضه ؟ ها ؟؟ فکر کردی اینجا مطبه ؟ ….
بچه ته …

بهت زده به دختر نگاه میکنم و اهورا سیلی محکمی به نیمه ی راست صورت دخترک میزنه … صدای سیلی هزار بار
توی سرم پخش میشه و تند جلو می دوم … بینشون قرار می گیرم و تخت سینه ی اهورا می کوبم و جیغ میزنم : تو حق
نداری بزنیش …
برو کنار نهان … برو کنار به تو ربط نداره …
دلنگرون به سمت دختر برمیگردم و میگم : خوبی ؟ … طوریت نشده ؟
با گریه میگه : دوست دختر جدیدشی ؟
از گریه و از درموندگیش بغض میکنم و میگم : نه به خدا … دوست دخت …
اهورا از پشت سرم داد میزنه : آره هست … دوست دخترمه … که چی ؟
عصبی و کلافه عقب بر می گردم و شاکی میگم : اهورا …
کلافه دستی بین موهاش میبره که باز سمت دختر برمیگردم : بیا … بیا یه لحظه بشین …
می برمش و روی تک پله ی جلوی ساختمون کمکش می کنم تا بشینه و زیر لب با گریه میگه : به خدا راست میگم …
اهورا راست میگم …
اهورا سرخ شده از عصبانیت جواب میده : خفه شووو … خفه شووو فقط …
دستای دختر رو میگیرم …. یخه یخه … دلواپس میگم : تو حالت خوب نیست …
دستم رو هل می ده و از جا بلند میشه .. به اهورا نگاه میکنه و با گریه میگه : من اون ساره ی سابق نیستم به خدا … به
مرگه مادرم نیستم …
وا میرم .. بهت زده میشم … خشکم می زنه … این اسم آشناس … این اسمه منه … اسمه منه تا حاج کمال بدونه که من
اون ساره ی با شکمه بالا اومده از پسرشم … اما …
به اهورا نگاه میکنم … به ساره محل نمیده و فقط میگه : توضیح میدم نهان …
منم محلش نمیدم . از جا بلند میشم و بازوی دختر رو میگیرم : ساره ؟؟ … تو ساره ای ؟؟
ساره ی از همه جا بی خبر به من زل می زنه و میگم : ساره ی مسیح ؟ .. آره ؟؟
اهورا بازوم رو میگیره و میکشه … به دختر محل نمیده و سمت ورودی ساختمون میره و با کلید درو باز میکنه … بیشتر
شوکه م و صدای ساره توی مغزمه )) بچه ته (( بچه ی کی ؟؟

درو میبنده و سوار آسانسور میشیم … هلش میدم .. اما بازوم رو ول نمیکنه … میگه : نهان … وایسا حرف بزنیم …
با بغض میگم : زدیش …
زر زد ، زدمش … با تو کار ندارم خدا شاهده …
حس میکنم ازش می ترسم … چرا هیچ چیزی جور در نمیاد ؟ …. پیاده میشیم که در واحدش رو باز میکنه و اول منو
داخل می فرسته بعد خودش … درو می بنده که می گم : ساره ؟ … آره اهورا ؟؟
به مبل اشاره میکنه : بشین حرف میزنیم …
نمی خوام ، نمی شینم … کی بود اون دختر ؟ …
می خواد بین منو مسیح رو به هم بزنه … بچه ماله مسیحه … مسیح توی اتاقش بود … اصلا مسیح مست بود !
وااای … واااای اهورا …
جلو میاد و دستم رو میگیره : نهان اشتباه میکنی …
دستم رو از دستش بیرون می کشم و میگم : حرف بزن اهورا …
صدا بلند میکنه : اون بچه ی من نیست لعنتی …
چرا باید بگه بچه ی توعه …
از مسیح مثل سگ می ترسه …
اون مریض بود …
عربده میکشه : به درک ….
وا رفته نگاش میکنم که می گه : من دوستت دارم نهان …
یه قدم عقب میرم که به مبل می خورم و وا میرم … روی مبل نمی شینم ، بلکه می افتم … اهورا منو دوست داره … من
یه بار بین اونو مسیح و اهورا ، اهورا رو انتخاب کردم …. نه برای دوست داشتن … برای موندن ، اما اهورا از دوست داشتن
حرف میزنه … من زنه مسیح به حساب میام … زنش ؟ چه زنی ؟ … اسماً … اصلا من پایبندم به این زنش بودن ؟!
از جا بلند میشم …. بی حرف سمت در میرم که از پشت صدای بلندش رو می شنوم : اون بچه ی من نیست …

عصبی بر می گیردم و میگم : اینو یه آزمایش ساده مشخص می کنه …
نعره میزنه : نمی خوام از دستت بدم !
خشکم میزنه … اهورا خودش شک داره به اینکه بچه برای اونه یا مسیح .. میگم : تو خودت شک داری …
کلافه دستی بین موهاش می کشه و میگه : حالم خوب نبود … حالمون خوب نبود … اون شب خونه سعید جمع بودیم …
ساره کرم میریخت ، دور و بر مسیح بود … مسیح اصلا آدمه وا دادن اونم واسه رابطه داشتن نبود که … بابا لامصب صبح
بیدار شدیم دیدیم مسیح تو اتاق ساره س … ما سه تا توی پذیرایی بودیم … خود مسیح که بیدار شد هنگ کرده بود …
اصلا … اصلا لباس تنشون نبود ! چطور ممکنه کار من باشه وقتی مسیح اونجا بود ؟
لبم رو گاز میگیرم … خجالت میکشم از توضیحی که اهورا میده اما حرف نمیزنم .. ترجیح میدم همه چیز رو بفهمم و
اهورا میگه : مسیح آزمایش داده … حتما جوابش مثبت بوده که خواسته عقدش کنه !
راست میگه .. چرا ناراحت میشم ؟ … از اولشم می دونستم مسیح این کارو کرده … بغض میکنم ، لعنتی .. بغض چرا ؟!
من به حاج کمال گفتم کار مسیح نبوده و نیست … مسیح اون شب لبخند زد … پس دلش چی ؟؟ گفت تو دلش دارم جا
باز میکنم … دل من چی ؟؟ … اشکم روی گونه م سُر می خوره … اگه مسیح تا این حد عوضیه که از ساره و بچه ش
بگذره چرا تو این مدت به من دست درازی نکرده ؟؟ …
نه … مسیح نگذشت ، ساره فرار کرد و من شدم عروس حاج کمالی که پدری میکنه در حقم … اهورا حرف میزنه … نمی
خوام بشنوم … چرا ؟ من که اهورا رو انتخاب کردم … بغلم کرد … بغلم کرد ، اما آروم نشدم .. چمه ؟ … چی داره سر
خودم و دلم میاد ؟ … میاد ؟؟ … نه ، چی سر خودم و دلم اومده ؟!
از ساختمون بیرون میزنم … از پله ها پایین میرم … گنگم … چرا ناراحتم ؟ .. ینی تا این حد امیدوار بودم مسیح این کارو
نکرده ؟ … حتی دلم آسانسور رو نمیخواد … از در بیرون میزنم و به صدا زدنای اهورا هم محل نمیدم ..
هوا ابریه .. چشمای منم ابریه … منم دوسش دارم ؟ … نه ، دوست داشتن نیست که … خنگ میشم … خل میشم و خودم
رو به اون راه می زنم … این بار نمی دونم به کی زنگ بزنم …
کسی رو ندارم که زنگ بزنم بهش … نمی دونم چقدر راه میرم که خسته میشم و پای دیوار آجری یه خونه ی قدیمی
میشینم … حس میکنم گم شدم و سرم رو به اطراف می چرخونم … نگام به اهورا میفته … از ک ی دنبالم اومده ؟ …. از
اول؟؟؟

اهورا همیشه دنبالم بود ! … لبخند میزد ، توجه می کرد ، محبت میکرد … جلو میاد و کنارم میشینم . حرفی ندارم بزنم و
اهورا انگار پر از حرف که میگه : نهان …
نگاش میکنم که میگه : بیا برگردیم …
تو بودی ؟!
کلافه دستی بین موهاش می کشه و میگه : نه … نه … من نبودم !
کی پدر اون بچه س ؟ …
*
انگشتم رو روی دکمه ی آیفون می ذارم و زنگ می زنم … هنوز دو سه دقیقه نگذشته که تند بر می داره و صدای
عصبیش رو می شنوم : به نفعته درو که باز کردم اندازه ی ده دقیقه دیر کنی تا آتیشم بخوابه و آتیشت نزنم !
چشمام گشاد میشه و نمی دونم باز دقیقا چه غلطی کردم که آقا داره خط و نشون میکشه و درو باز میکنه و میگه : بشمر
سه بالایی نهان !
لحنش دستوریه و حرصم می گیره طبق معمول … داخل که می رم به عقب نگاه میکنم و اهورا رو پشت فرمون میبینم
که همه ی حواسش به منه و من لبخند زورکی می زنم ! داخل می رم و سوار آسانسور میشم …
اهورا میگه کار من نیست ، مسیح میگه کار من نیست … اما مسیح تا مراسم ازدواج پیش رفته و چطور میتونه کار مسیح
نباشه ؟ …
صدای دینگ باز شدن درای آسانسور میاد و من اونقدر تو فکرم که یادم میره مسیح از دستم شکاره و سر که بلند میکنم
میبینمش … سرجام میخکوب میشم و می خوام فضا عوض شه … لبخند ژکوندی میزنم و میگم : سلام !
اخم میکنه و جلو میاد . مچ دستم رو میگیره و داخل خونه میبره … در واحد رو میبنده و نگاه میکنه : می شنوم !
احمقانه جواب میدم : چی رو ؟
کدوم گوری بودی از 3 ساعت پیش که از خونه ی اهورا اینا زدی بیرون ؟
خب … خب می دونی …
تند و عصبی از لکنت من میگه : نه … نمی دونم ، بگو بدونم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا