رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 47

5
(2)

-اما در مورد حال روحیش هنوز نمیتونم حرفی بزنم چون از لحظه ای که بهوش اومده هنوز یه کلمه حرف نزده.

هاویر اومد سمتم.

-حالت خوبه؟

پلک زدم و نگاهمو ازش گرفتم و به سمت دیگه ی اتاق نگاه کردم.

-بهتره بذارین استراحت کنه.

همه از اتاق خارج شدن. چشمهام دوباره بسته شد.

نمیدونستم چند روز بیمارستان بودم و تنها کسی که پیشم بود هاویر بود.

-آقای دکتر دلیل سکوتش چیه؟ از روزی که بهوش اومده یه کلمه حرف نزده!

-شوک شدید عصبی؛ مثل اینکه ایشون مدت طولانی تحت فشار عصبی بوده و اتفاق یا حرف آخری که شنیدن باعث تشدید اون حال و بیهوشی عصبیشون شده. فکر می کنم بهتره پیش یه روانکاو ببریدش، بعد از مدتی البته اگه خودش بخواد میتونه حرف بزنه … بستگی به خودش داره. از نظر ما ایشون مرخص هستن.

هاویر اومد سمتم تا لباسهام رو تنم کنه.

-نمیخوای حرف بزنی؟

نگاهش کردم. چند روز بود میخواستم لب باز کنم و بپرسم ویهان زنده است؟ اما زبونم قادر به همکاری نبود.

دوباره به همون خونه برگشتیم. یک هفته می شد تمام روز کنار پنجره می نشستم و نگاهمو به بیرون می دوختم.

چند باری همراه هاویر پیش روانکاو رفتیم.

با صدای در به عقب برگشتم.

-تا کی می خوای یه گوشه بشینی و مثل این بدبخت ها نگاهتو به بیرون بدوزی، ها؟ اصلا به فکر اطرافیانت هستی؟ هه، از کی دارم می پرسم؟ … از کسی که با خودسری هاش کم مونده بود جون دو نفر رو بگیره!

نفس آسوده ای کشیدم. پس ویهان و دائی زنده بودن. الان می تونستم بدون عذاب وجدان برم.

-دارم باهات حرف می زنم … آقا بزرگ خواسته برگردی خونه.

پوزخند تلخی زدم. خونه؟ کدوم خونه؟ هاویر اومد جلو و رو به روم ایستاد.

-داری زجرم میدی اسپاکو … تو از خواهر بهم نزدیک تر بودی.

مکثی کرد.

-حتی هستی لعنتی!

یهو کشیدم تو آغوشش.

-از دستت عصبی بودیم هممون … تو رو خدا حرف بزن، یه چیزی بگو … اینطوری سکوت نکن!

به هر سختی بود لب باز کردم.

-خوبم.

اما اونقدر آروم و پر خش بود که خودم به سختی شنیدم.

-تو حرف زدی، آره حرف زدی … میریم خونه، باشه؟

سرم و به معنی نه به دو طرف تکون دادم.

-اما باید بیای؛ بابا خواسته اونجا باشی.

با شنیدن اسم دائی ته قلبم گرم شد از اینکه زنده است حتی اگه باعث مرگ مردی باشه که خودش رو پدر می نامید.

-میای اسپاکو؟

با بغض چشم روی هم گذاشتم. چشمهاش پر از اشک شد.

-بذار حالت خوب بشه، حساب تمام روزهایی که دلتنگ و نگرانت بودم رو باهات تسویه می کنم.

دستهاش رو گرم فشردم. “تو جونمو بگیر فقط خواهرم باش، مال من باش!”

کنار هاویر روی صندلی های عقب جا گرفتیم.توی دلم آشوب بود؛

آشوب از دیدن آدمهایی که یک عمر بهم نیکی کردن اما همه رو ندید گرفتم. ماشین وارد ویلای پیرمرد شد.

تپش قلبم رو حتی از روی لباسم حس می کردم. از ماشین پیاده شدم.

نگاهم به دائی و زندائی افتاد. دائی اومد سمتم. خجالت می کشیدم از مرد رو به روم … مردی که برام پدر بود.

-به من نگاه کن!

آروم سرم بالا اومد. همون چهره ی همیشه مهربون. چطور می تونستم ازش متنفر باشم؟

کشیده شدم تو آغوش گرمش. از ته قلبم هق زدم.

بغض های چندین ماهم انگار فقط منتظر آغوش گرم کوه زندگیم بود. دست دائی روی کمرم نشست.

-تو دردونه ی منی … یادگار خواهرم، همدمم. تنها کسی که تو این راه لعنتی همه کوره همراهم بود.

دلم می خواست بگم چقدر دوستش دارم اما ببخشید تنها واژه ای بود که از لای لبهای بسته ام بیرون اومد.

همراه دائی و زندائی وارد سالن شدیم. همه بودن جز ویهان. قلبم خالی شد.

پیرمرد با دیدنم گفت:

-من نمیدونم تا کی ما باید خراب کاری های تو رو جمع کنیم؟

با همه احوالپرسی کردم. خدا رو شکر کسی راجب یکهویی رفتنم حرفی نزد.

اصلاً نمیدونستم کسی چیزی راجب این چند ماه گذشته میدونه یا نه!

من چقدر احمق هستم؛ معلومه که میدونن! بعد از شام همه رفتن. باز ویهان نیومده بود.

کلی سؤال راجب اون روزها تو سرم بود اما نمیدونستم چطور باید از دائی بپرسم.

روی تخت کنار هاویر نشستم.

-هنوز نمیخوای حرف بزنی؟

-می خوام اما انگار یه چیزی مانع حرف زدنم می شه. اینکه چی بگم و از کجا بگم در مورد گذشته ای که پر از خطا بوده.

-اینطور نگو.

-نمیدونم چطوری اما از اینکه دائی و ویهان زنده ان بارها خدا رو شکر می کنم.

-بیا گذشته رو فراموش کنیم.

پوزخند تلخی روی لبهام نشست.

-تمام چیزهایی که من راجب گذشته میدونم یه تعداد حرف پوچ تو خالیه. من حقیقت و راجب گذشته نمیدونم یهو یکی میاد میگه من پدرتم بعد چند ماه بعدش می فهمی اعدام شده … اه، ولش کن؛ تو از خودت بگو.

لبخند روی لبهاش نشست.

-هفته آینده مراسم عروسیمه.

-چی؟!

-اوهوم.

-بذار حدس بزنم … با آشو؟

با شوق سری تکون داد. چشمهاش برق عشق داشت.

-خیلی برات خوشحالم.

-منم از اینکه هستی خیلی خوشحالم، تو تنها خواهرمی.

-چی شد که شما دوتا؟

لبخند لحظه ای از روی لبهاش کنار نمی رفت.

-تو که رفتی انگار قلب مامان و بابا هم همراهت رفت. همه ناراحت بودیم و حال روحیم اون روزها اصلاً خوب نبود. این وسط آشو خیلی هوامو داشت و یه جورایی همیشه کنارم بود. نفهمیدم چی شد اما یه وقت به خودم اومدم که دیدم بدون اون و عشقش نمی تونم … یک دفعه شد جانانم!

-پس حسابی عاشق شدی؟

-اونم بدجور!

انگار این دو برادر عجیب کوه بودن رو بلد بودن. یه چیزایی رو باید بلد باشی مثل شناختن یه زن و کوه بودن براش.

-میدونی دلم برای چی تنگ شده؟

-چی؟

-گذشته، اون روستای دورافتاده، مامانم، کودکیم، اون روزهایی که من بودم و مامان بود و یه دنیا عشق … اما این روزها رو دوست ندارم. روزهایی که برام کابوسه؛ روزهای بدون مامان و پدری که اومد فقط یه کلمه گفت که بیگناه افتاده زندان.

من هیچی راجب گذشته نمیدونم. یه زمانی ندونستن خوبه که تو هیچیِ هیچی ندونی اما نمی فهمی ندونستن نصفه نیمه چه زجری داره …

هر کی از راه میرسه و اونطوری که دوست داره این نصفه نیمه دونستن رو کامل می کنه و تو حقیقت رو نمی فهمی.

تو لجنزار افکارت غرق میشی، اونقدر غرق که دست آشنا و غریبه رو از هم تشخیص نمیدی و فقط میخوای از اون لجنزار بیای بیرون. اما وقتی میای بیرون تازه می فهمی ای دل غافل، دوباره راه رو اشتباه اومدی!

 

437

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

  1. تورو خدا چقدددد دق میدید این چند پارت آخر رو حداقل پشت هم بذارید بفهمیم چی خوندیم 😣😣😣😣

  2. چرا این جوری پارت می ذارین نمیشه یه کاری کرد حداقل هر هفته یه پارت از این رمان بخونیم این جوری پیش بره فکر کنم تا یه سال دیگه هم این رمان تموم نشه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا