رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 18

5
(4)

 

-مشخص نیست؟

سمت میزش رفتم و کمی روی میز خم شدم.

-جناب آقای آریا دیوانسالار، توجه دخترها به شما نیست؛ به پول و لباسهای مارکیه که می پوشید نه به چشم و ابروتون!

به صندلیش تکیه داد و نیشخندی زد.

-یعنی دخترها عاشق چشم و ابروی من نمیشن؟ جذاب نیستم؟

نگاهی به سرتا پاش انداختم.

-پول یه کارگر ساده رو هم جذاب می کنه! اتاق من کجاست؟

جدی شد.

-خانم نوری راهنمائیت می کنه.

-من نباید قبل از شروع کارم قرارداد رو ببینم؟

پوشه ای رو سمتم گرفت.

-میتونی امضاش کنی.

پوشه رو از دستش گرفتم و نگاهی بهش انداختم و پایین قرارداد رو امضا کردم.

از اتاق بیرون اومدم. نوری اتاقم رو نشون داد. اتاق کوچیکی بود اما دید خوبی داشت.

پشت میز نشستم. باید کمی وسیله هم همراهم می آوردم. نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم.

با دیدن چهره ی خندون مامان بغض توی گلوم نشست. چقدر اصرار کردم تا از اون روستا بریم اما گوش نکرد.

یک هفته از شروع به کارم میگذشت و با محیط شرکت بیشتر آشنا شده بودم.

بعد از شام همه به سالن رفتیم. پیرمرد نگاهی بهم انداخت.

-اوضاع کار چطوره؟

-خوبه.

-آریا لطف کرد که قبول کرد.

پوزخندی زدم.

-من بخاطر استعدادم اونجام نه پارتی بازی.

فرانک: ناقلا نگفته بودی تو شرکت آریا کار می کنی!

-چیز مهمی نبود.

فرانگیز: وااای، یعنی هر روز آریا رو می بینی؟

-خیلی تحفه است که هر روز ببینمش؟؟!

فرانک دستش رو بالا آورد و به علامت خاک بر سرت و گفت:

-من از خدامه هر روز ببینمش.

-میخوای هر روز با خودم ببرمت؟

فرانک: نه زشت میشه.

-نه تو رو خدا … بیا بریم … پسره همینجوری نزده می رقصه چه برسه دو تا دختر هم بهش توجه کنن! من برم بخوابم.

فرانگیز: آره برو … برو فردا باید پوستت خوب باشه.

لپهام رو باد کردم. شب بخیری گفتم و سمت اتاقم راه افتادم.

تو اتاق کارم در حال طراحی بودم که در بی هوا باز شد. سرم رو بالا آوردم. منشی نچسب آریا بود.

-به شما در زدن یاد ندادن؟!

تابی به گردنش داد.

-من فقط وقتی بخوام وارد اتاق آقا آریا بشم در میزنم.

-نه، میخوای اونجام مثل چی سرتو بنداز پایین برو؛ کارتو بگو، کار دارم.

-آقا آریا گفتن بیاین اتاق فیلمبرداری.

-باشه، میتونی بری.

با رفتن نوری از پشت میزم بلند شدم. در اتاق فیلمبرداری باز بود و فقط نورافکن ها روشن بودن.

لحظه ای محو دیدن اون هیبت و ژست ها شدم. آریا داشت کت برندی رو تبلیغ می کرد.

دو خانوم و دو آقا در حال عکس و فیلم گرفتن بودن. به محض دیدنم با دست اشاره کرد کار رو متوقف کنن.

آریا: بچه ها کمی استراحت کنید.

یکی از اون دخترها جلو اومد و با ناز کت رو از تن آریا درآورد. حالا با یه شلوار و اون عضله های بیش از اندازه محکم، جلوی روم ایستاده بود.

نگاهم رو ازش گرفتم و به خالکوبی روی سینه اش دوختم.

-کارم داشتی؟

-ازش خوشت اومده؟

متعجب سرم رو بالا آوردم.

-از چی؟

اشاره ای به خالکوبی روی سینه اش کرد.

-از این.

-چطور؟

-چون صورتم اینجاست، نه اونجا! دوست ندارم …

-وقتی دارم با کارمندام صحبت می کنم نگاهش جز تو چشمهای من جای دیگه ای باشه.

دستهام رو روی سینه ام قلاب کردم. سرش رو کمی پایین آورد.

-یا نکنه از دیدن هیکل من بیشتر خوشت میاد!

پوزخند صداداری زدم و نگاهم رو مستقیم به چشمهاش دوختم.

-منتظرم راجب کار صحبت کنیم.

انگشت شصتش رو گوشه ی لبش کشید.

-میخوام راجب یکی از لباس ها نظرت رو بدونم.

سمت دیگه ی اتاق رفت و از لای کاورهای لباس ها لباسی رو بیرون آورد و پوشید.

-این.

چرخی دورش زدم و نگاهی به پیراهن مردونه انداختم.

-من ایرادی تو این پیراهن نمی بینم جز …

دستم اومد بالا و لبه ی یقه اش رو دست کشیدم. فاصلمون کم بود و آریا با اون هیکل گنده باعث شده بود که در برابرش زیادی ظریف به نظر برسم.

-اینجا، یقه اگه اینطوری باشه بهتره.

سمت آینه چرخید. یقه رو بالا و پایین کرد.

-خانوم اسفندیاری این لباس و با یه مدل یقه جدید برام بیارید.

اومد سمتم.

-می تونی بری.

-با اجازه.

از اتاق بیرون اومدم. کمتر از یک ماه از کار کردنم توی شرکت می گذره.

توی پاتوق کنار فرانک و فرانگیز نشسته بودم. فرانک با هیجان گفت:

-وای آخر هفته قراره بریم زادگاه شوهر عمه فخری. با اینکه هر سال اونجا میریم ولی بازم اونجا رو دوست دارم. محیط شادش، آب و هواش، مسابقه هاش …

فرانگیز: من نمیدونم چرا آریا خودش تو مسابقه اسب سواری شرکت نمی کنه!

از روی مبل بلند شدم.

-پاشید ببینم … حوصله ام سررفت.

فرانگیز: چیکار کنیم؟

اوووم … بسکتبال بازی کنیم. راستی، آشو کجاست؟

-مام نمیدونیم … البته دیگه به غیب شدن های برادرم عادت کردم.

توپ بسکتبال رو برداشتم. سخت در حال بازی بودیم و عرق از سر و رومون می بارید.

با دیدن استخر چشم هام برقی زدن.

-دخترا ….

با صدای دادم هر دو ترسیده ایستادن.

فرانک: چی شده؟

-بریم آب بازی!

هر دو دست زدن. سمت استخر رفتیم. فرانک و فرانگیز تاپ شلوارک تنشون بود.

بافتم رو درآوردم و هر سه داخل آب پریدیم. گوشه ی استخر وایستادم.

فرانگیز: تو نمیای وسط؟

قیافه ی مظلومانه ای به خودم گرفتم.

-من بلد نیستم.

هر دو به هم نگاهی انداختن و یکهو دستم و کشیدن.

-بیا ما یادت میدیم.

خنده ای کردم. در پاتوق باز شد و ویهان داخل اومد.

از وقتی شنیده بود شرکت آریا کار می کنم باهام سرسنگین شده بود. دخترها لب استخر رفتن.

جیغی زدم و زیر آب رفتم. نفسم و حبس کردم. سر و صدای فرانک و فرانگیز بلند شد.

-اسپاکو … اسپاکو … وای کجاست؟ …. گفت شنا بلد نیست …

دست و پایی زدم و دوباره زیر آب رفتم. چشمهام بسته بود.

کسی اومد سمتم و دستی دور کمرم حلقه شد. به هوای اینکه دخترها هستن زدم زیر پاش و پریدم روش.

با باز کردن چشمهام نگاهم به ویهان افتاد. دستم هنوز روی سرش بود و هر دو زیر آب بودیم.

اومدیم روی آب. دست ویهان هنوز دور کمرم بود.

موهای خیسم و از روی صورتم کنار زدم.

-چیزه …. فکر کردم دختران!

دستش اومد سمت صورتم و موهای بازیگوشم رو زد پشت گوشم.

با سر و صدای فرانک و فرانگیز از ویهان فاصله گرفتم. فرانک با داد گفت:

-بیشعور، فکر کردم سقط شدی!

سمتش رفتم. لبه ی استخر نشسته بود. محکم کشیدمش که افتاد تو آب. ویهان حوله ی تن پوش پوشید.

-بیاید بیرون دیروقته … هوا بیرون سرده، سرما می خورین.

-باشه داداش تو برو مام میایم.

بالاخره روزی که قرار بود به ییلاق پدری آریا بریم رسید.

چون قرار بود یک هفته رو بریم چمدونی برداشتم و تعدادی لباس توش گذاشتم.

تقریباً ۱۰ تا ماشین شدیم. خواستم سوار ماشین ویهان کنار دخترها بشینم که پیرمرد گفت:

-ملی با ویهان و دخترها میاد. تو توی ماشین آریا بشین.

-اما من میخوام …

-شنیدی چی گفتم!

نگاهی به دخترها انداختم. ملی خوشحال کنار دخترها نشست.

بی میل سمت ماشین آریا حرکت کردم. کنار ماشین با ژست خاصی ایستاده بود.

با دیدنم گفت:

-میخوای سوار ماشین من بشی؟

-الان جز ماشین شما ماشین دیگه ای خالیه؟

با تمسخر نگاهی به ماشین ها انداخت.

-عه نبوده!

صندوق و باز کرد. چمدون و توی صندوق گذاشتم.

خواستم سوار ماشین بشم که نگاهم به ویهان افتاد. لحظه ای به من و بعد به آریا نگاه کرد.

احساس کردم پوزخندی زد و سوارشد. با اینکه دوست داشتم با دخترها برم اما سوار ماشین آریا شدم.

یکی از پسرها که نمی شناختم جلو کنار آریا نشست. آرین خواهر آریا با دیدنم گفت:

-چه خوب شد اومدی اینجا، تنها بودم.

به دستور عمه فخری بره ایرو به سیخ کشیدن. بعد از شام همه دور هم نشستیم. عمه فخری گفت:

-مثل هر سال مه سکه میندازیم و یه دختر پسر میان وسط و می رقصن، امسال هم …

اشاره ای به زن کناریش کرد. توی ظرفی اسمها نوشته شده بود.

عمه فخری: شیر افتاد، اسم یکی از پسرها رو درمیاریم و اگه خط افتاد اسم یکی از دخترها رو. توی این دو تا ظرف اسم همتون و نوشته ام.

برام جالب بود. پاهام و توی سینه جمع کردم و نگاهمو به آتیش دوختم. اولین نفر اسم آشو و آرین دراومد.

عمه فخری:

بیاین وسط ببینم کدومتون برنده میشین.

آشو و آرین رو به روی هم شروع به رقص کردن. هر کدومشون که زودتر می ایستاد می باخت.

حواسم به آشو بود که می خواست حواس آرین و پرت کنه.

نمیدونم به آرین چی گفت که آرین لحظه ای از رقصیدن ایستاد.

صدای جیغ و سوت پسرها بلند شد و دخترها سر آرین غرغر کردن اما آرین لبخند روی لبهاش بود.

فهمیدم آشو حتماً چیزی به این دختر احساساتی گفته.

“آریا” همه سکوت کردن. “اسپاکو” ! از جام بلند شدم. شومیز حریر صورتی با شلوار برمودا پام بود و صندل صورتی پوشیده بودم.

نوازنده شروع کرد. دستی به موهای بلندم زدم و رو به روی آریا قرار گرفتم.

با فاصله و رو به روی هم می رقصیدیم. باورم نمی شد انقدر هماهنگ برقصه.

#پارت_160

هر دو عرق کرده بودیم اما با سماجت چشم تو چشم هم می رقصیدیم. پوزخندی زد.

-پس رقصیدنم بلدی!

با ناز طره ای از موهام و به عقب فرستادم.

-من خیلی کارای دیگه هم بلدم.

از روی آتیش پرید. چرخی دور آتیش زدم. صدای هلهله همه بلند شد. میدونستم توی رقص حریف ندارم.

قری به کمرم دادم و خواستم پام و جابجا کنم. فاصله ی بینمون خیلی کم بود.

چیزی به پام گیر کرد و با زانو جلوی پای آریا افتادم. روی پنجه ی پا نشست و با غرور نگاهم کرد.

-هنوز اونی که قراره از من ببره به دنیا نیومده!

دخترها اومدن سمتم. عصبی نگاهم رو بهش دوختم.

-از پشت خنجر زدن افتخار نداره.

-هر کسی یه اصولی تو زندگیش داره و اصول منم به هر قیمتی برنده شدنه.

کمی لنگ میزدم. کنار ویهان نشستم.

-تو چرا نرقصیدی؟

عمیق نگاهم کرد.

-بجای منم شما رقصیدی.

مچ پامو فشردم.

-پسره ی عوضی.

-عادت می کنی ….

-تو دیدی؟

-من با آریا بزرگ شدم. سعی کن ازش دوری کنی.

سری تکون دادم. کم کم همه به جادرهاشون رفتن.

صدای جیرجیرک ها واضح به گوش می رسید و نور ماه دشت رو روشن کرده بود.

پشت چادرها و رو به روی دشت پر از گلهای وحشی نشستم. ساز دهنیم و از توی جیبم درآوردم و شروع به زدن کردم.

دلم مامانو می خواست.

-پس بگو این صدایی که هر شب به گوشم می رسید از تراس اتاق تو بوده!

برگشتم سمت ویهان.

-یعنی اون تراس چسبیده به تراس من مال اتاق توئه؟

-اوهوم … بعضی شبها با شنیدن صدای ساز دهنیت رو تراس می اومدم اما نمیدونستم تو میزنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا