رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 41

5
(3)

سمت عمارت راه افتاد. رو پاشنهپا برگشت سمتم.

-نمیخوای بیای؟ قول میدم اینجا در امانی.

-آدم دو بار از یه سوراخ گزیده نمیشه!

خونسرد دست توی جیبش کرد و نگاهش و به نگاهم داد.

-نمیخوای پدرت و پیدا کنی یا از بابت مرگ مادرت انتقام بگیری؟

با شنیدن اسم بابا قلبم انگار از کار افتاد.

-دروغ میگی!

-خود دانی؛ رفتی در و پشت سرت ببند.

سمت عمارت حرکت کرد. دودل بودم. با کاری که ویهان باهام کرد آب از سرم گذشته بود. به ناچار دنبالش وارد عمارت شدم.

عمارت بزرگی بود اما هیچ کس توی سالن نبود. سوتیام از پله ها پایین اومد. سر تا پا لباس مشکی تنش بود.

چشمهای پف کرده اش خبر از گریه ای طولانی می داد. با دیدنم نگاه دقیقی بهم انداخت.

-تو؟

سری تکون دادم.

-اما تو مگه نمرده بودی؟

-پس لابد روحم اینجاست!

-آرشا کجاست؟

-تو اتاقشه، سرش درد می کرد.

سوتیام سمت مبل رفت و روش لم داد. گرشا خواست پله ها رو بالا بره.

-نمیخوای توضیح بدی اینجا چه خبره؟

-فعلاً خسته ام. باید کمی استراحت کنم. سوتیام، اتاق اسپاکو رو نشونش بده.

و بی توجه پله ها رو بالا رفت.

-بیا بشین.

چه خیال آسوده ای؛ مگه می شد آروم نشست؟ این دل لعنتی مگه آروم و قرار داشت؟

-میشه اتاقم و نشون بدی؟

-اولین اتاق ته راهرو.

به سمت اتاقی که گفت راه افتادم و وارد شدم. بی توجه به دکوراسیون اتاق روی تخت نشستم.

دست تو جیبم کردم و موبایلم رو درآوردم. خاموشش کرده بودم. عصبی روی تخت پرتش کردم.

همه حتی دائی هم می دونست ویهان مادرم رو به قتل رسونده اما هیچ کدومشون هیچ کدومشون هیچ کاری نکردن.

همراه با درد سرم و توی دستهام گرفتم. بالاخره بغضم شکست و اشک هام گونه های سردم رو خیس کرد.

-از همه تون متنفرم … از همه ی شماهایی که باعث رفتن مادرم شدین …

نمیدونم چقدر توی اتاق بودم که در اتاق باز شد. سوتیام با خستگی نگاهی بهم انداخت.

-بیا بیرون کارت دارن.

همراه سوتیام سمت سالن نشیمن رفتیم. گرشا همراه مردی روی مبل نشسته بودن.

گرشا با دیدنم دستش و سمتم گرفت.

-اینم دختر عمو خسرو!

مرد سمتم برگشت. نگاهی بهش انداختم. بی شباهت به گرشا نبود اما نمیدونستم چه نسبتی باهاش داره؟

از روی مبل بلند شد.

-زیاد تعریف شجاعتت رو شنیده بودم.

پوزخندی زدم.

-شجاعت یا شکنجه شدن؟

متقابلاً پوزخندی زد.

-خوشم اومد، حاضرجوابم که هستی! آرشامم، پسر بزرگ عموت.

سری تکون دادم.

-خوشبختم.

روی مبل رو به روشون نشستم. کارم به کجا کشیده بود که رو به روی آدمهایی نشستم که یه روزی در حد مرگ ازشون نفرت داشتم.

پا روی پا انداختم.

-هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره. مشکل شما با خانواده ی پدریتون چیه؟

آرشام: مرگ عزیزانمون.

ابروئی بالا دادم.

-عزیز؟ مرگ؟ چه مرگی؟

خم شد و آرنج هر دو دستش رو روی پاهاش گذاشت و نگاهشو مستقیم توی چشمهام دوخت.

-آره، مرگ عزیزمون. ویهان باعث شد تا پدرم کشته بشه. بردین بیوفته زندان و مادرم گوشه ی بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم کنه.

حرفهاشون برام غیر قابل باور بود. قهقهه ای زدم.

-شوخی جالبی نبود. ویهان مگه چیکاره است که بخواد اینهمه بلا سر خانواده ی شما بیاره؟

هر دو نگاهی بهم انداختن.

گرشا: یعنی تو نمیدونی ویهان چیکاره است؟

شونه ای بالا دادم.

-نه و اصلاً برام مهم نیست.

میدونستم دارم الکی میگم. بارها خواسته بودم بدونم اما کسی چیزی راجب این موضوع نگفته بود.

آرشام: حالا که اینجائی باید بدونی چون قراره با کمک هم از زندگیمون محوش کنیم.

-خوب، میشنوم.

گرشا: ویهان با یه باند مافیای بزرگ کار می کنه. شغلش جابجائی مواد و فروختن دخترها به دوبی و خیلی کارهای دیگه است.

ناباور نگاهمو بهشون دوختم. باورم نمی شد ویهان همچین شغلی داشته باشه.

آرشام: به خاطر اینکه کارهاشو لاپوشونی کنه و کسی متوجه نشه تو شرکت خانوادگیشون میره و میاد اما در اصل شغلش چیز دیگه ایه.

برای لحظه ای گذشته جلوی چشمهام اومدن. رفتن به دوبی، جابجائی اسلحه و حتی نجاتم از دست عرب ها!

-شما اینا رو از کجا میدونین؟

-خیلی راحت، چون ویهان مدتی رو با ما کار می کرد اما ما نمی دونستیم شغلش چیه البته آدم اصلی …

مکثی کرد.

-شاید باورت نشه اما آدم اصلی دائیته!

-دائیم، پدر ویهان؟

قلبم تند می زد. گرشا سری تکون داد.

-نه، پدر هاویر.

حس کردم یکی یه پارچ آب سرد روی سرم خالی کرد. امکان نداشت.

-دارید دروغ می گید.

آرشام پوزخندی زد.

-میدونستم باور نمی کنی اما متأسفانه حقیقت داره و همون مرد باعث افتادن پدرت به زندان شد.

عصبی از روی مبل بلند شدم.

-چی داری برای خودت می بافی؟ پدرم سالهاست مرده.

-حق داری باور نکنی. دائیت چطور می تونه بگه بخاطر اشتباه اون، پدرت به حبس ابد محکوم شده و سالهاست تو زندانه؟

باورش حرفهای سنگینی که می شنیدم برام سخت بود؛ امکان نداشت.
عصبی و پر استرس دستی به گردنم کشیدم. هوای خونه برام خفه کننده بود.

نمی تونستم قبول کنم دائی، مردی که برام حکم پدر داشت مسبب حبس ابد پدرم باشه.

راهم و سمت در سالن کج کردم. با باز شدن در سالن هوای آزاد خورد توی صورتم. با هق نفسم رو بیرون دادم.

اشک دیدم رو تار کرد. خدایا چی رو باور کنم؟ دارم دیوونه میشم.

آخ مامان کاش زنده بودی … کاش بودی و می گفتی کدوم راه و کدوم حرف درسته، دارم دیوونه میشم.

پاهام سست شد و روی زمین نشستم. دلم برای حال حقارت بار خودم سوخت. برای این حجم از تنهایی و بی کسی.

نمی تونستم به هیچ کس اعتماد کنم. دائی!!!! موهامو کشیدم. باورم نمی شد. از روی زمین بلند شدم.

پشت دستمو به صورتم کشیدم و نفسمو محکم بیرون دادم. باید می فهمیدم؛

زانوی غم بغل کردن هیچ دردی رو دوا نمی کرد. وارد سالن شدم.

نگاهی به هر سه تاشون انداختم.

-میخوام پدرم رو ببینم. اگر اون حرف شماها رو تأیید کرد اون وقت هستم تا آخرش.

آرشام شونه ای بالا داد.

-ملاقات یکم سخته اما طی این چند روز سعی می کنم تا بتونی ملاقات داشته باشی.

-مادرم از این اتفاقات خبر داشت؟

گرشا: نمیدونیم.

سری تکون دادم و سمت اتاق خودم راه افتادم.

آرشام: ترجیحا‌ سعی کن گوشیت رو روشن نکنی.

-دیگه نیازی به اون گوشی ندارم.

در اتاق رو بستم. این همه سال بابا زنده بوده. خان مرده؛ پوزخند تلخی زدم.

-حتی قبل مرگش نفهمید تمام این بدبختی ها و جدائی از عشقش باعثش برادر و همسرش بودن.

چه دنیای عجیبیه؛ کاش منم بدون دونستن تمام این اتفاقات مرده بودم.

سرنوشت هر روز یه برگ تازه ای رو برام رو می کرد.

یک هفته از اومدنم می گذشت. جلوی در ویلا از داخل دو تا بادیگارد بود.

گرشا اکثراً به ته باغ می رفت اما آرشام خونه نبود. سوتیام بیمارستان می رفت تا در کنار مادرش باشه.

تمام روز فکر و خیال آرومم نمیذاشت. دیدار مردی که فقط یک عکس ازش دیده بودم و یه خاطره ی دور.

حتماً حرفهای زیادی برای گفتن داشت. با یادآوری ویهان انگار کسی به قلبم خنجر میزد.

نفرت مثل علف هرز داشت تمام قلبم رو تصاحب می کرد. آرشام وارد سالن شد. با دیدنم رو کرد بهم:

-فردا برات وقت ملاقات گرفتم. میتونی به دیدن پدرت بری.

تمام حس ها سمتم هجوم آوردن؛ حس هیجان، دوست داشتن و در آخر حتی نفرت!

-میدونم بابات خیلی حرفها برای گفتن داره.

توی سکوت سری تکون دادم. تمام شب پلک روی هم نذاشتم. بارها تصور کردم که دیدمش چی بگم و از کجا شروع کنم؟

ساعت گوشیم رو برای ساعت ۷ روی تایمر گذاشتم. با صدای آلارم گوشی هراسون روی تخت نشستم.

باید آماده می شدم. دوش سرسری گرفتم و یکی از مانتوهای سوتیام رو پوشیدم.

وارد سالن شدم. گرشا به همراه آرشام توی سالن بودن.

از نفرتم نسبت به کارهایی که گرشا باهام کرده بود کم نشده بود حتی گاهی فکر می کردم دارن تقاص کارهایی که کردن رو پس میدن اما من داشتم تقاص چی رو پس می دادم؟

آرشام بلند شد.

-من می رسونمت.

با هم از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین مشکی رنگی شدیم.

-این سالها ایران نبودی؟

آرشام نیم نگاهی بهم انداخت.

-برای تحصیل رفتم و دیگه تمایلی به برگشت نداشتم. ترجیح دادم اونجا بمونم اما بعد از اتفاقی که برای خانواده ام افتاد باید برمی گشتم.

ماشین و کنار زندان نگهداشت و کارتی سمتم گرفت.

-بیا، اینو نشون بده.

از ماشین پیاده شدم. پاهام به سختی وزنم رو تحمل می کرد. کارت رو به سرباز جلوی در نشون دادم. چادری بهم داد.

وارد زندان شدم. زنی بعد از وارد کردن اطلاعات و غیره راهنماییم کرد.

ترسیده بودم از فضای بسته ی زندان و دیدار مردی که پدرم بود.

مردی در و باز کرد. سؤالی نگاهش کردم.

-برو داخل.

زبونم قادر به صحبت نبود. اما توی فیلمها که از پشت شیشه صحبت می کردن!

-خانوم، نمیخوای بری داخل؟

با صدای عصبی سرباز به خودم اومدم و پا داخل اتاق کوچک و بسته ای گذاشتم. سه میز بود و دور هر میز دو صندلی.

نگاهم تو اتاقک چرخید. مردی با موهای جوگندمی روی دورترین میز و صندلی نشسته بود. سرباز وارد اتاق شد و در و بست.

پاهام به زمین چسبیده بود. با بسته شدن در سر مرد بالا اومد. نگاهم تار شد. همون آدم توی عکس اما با چهره ای پیرتر.

با دیدنم از روی صندلی بلند شد. نگاهم به قد بلند اما استخونیش افتاد. دستبند به هر دو دستش و زنجیری به پاهاش بود.

لبم رو به دندون کشیدم. قدمی سمتم برداشت. صدای خسته اش اشک رو مهمون چشم هام کردن.

-دختر بابا …

پا تند کردم سمتش. لبخند روی لبهاش نشست. بغلش کردم. با همون دستهای بسته در آغوشش کشیدم.

-بالاخره نمردم و دخترم و دیدم … عزیز دردونه ام رو دیدم …

ازش فاصله گرفتم.

هر دو روی صندلی رو به روی هم نشستیم. دستهاش و توی دستم گرفتم.

-چرا اینجائی بابا؟

-یه اشتباه؛ اعتماد به دیگران.

-برام حرف بزنین، خسته شدم از اینکه گذشته رو هر کس اونطور که دوست داشت و می خواست تفسیر کرد برام. تو از گذشته بگو بابا.

-میگم باباجان، کلی حرف برای گفتن دارم.

صداش لرزید.

-کاش مادرتم بود.

با یادآوری مامان بغض کهنه گلومو چنگ زد و نفرت مثل علف هرز تو قلبم ریشه دواند.

دستمو فشرد. نگاهم و به نگاه چروکیده اش دوختم.

-چه بزرگ و زیبا شدی مثل یه فرشته.

-تمام این سالها فکر می کردم شما مردین. هیچ کس راجب شما باهام حرف نزد!

-حتماً نشده اما بدون مقصر تمام این نبودن های من دائیت هست. میدونم باورش برات سخته اما بعد از جدا شدن از خانواده ی مادرت تنها کسی که با ما در ارتباط بود دائیت بود.

فکر می کردم خوبی من و مادرت رو میخواد. نمیدونستم شغلش چیه، باهاش وارد کار شدم. تو خیلی کوچیک بودی که برای کاری رفتم خارج.

دائیت گفت دیگه نیا، پلیس ها دنبالتن … منم مجبور شدم و اونجا موندگار شدم. از هیچکدومتون خبر نداشتم تا اینکه چند سال پیش به طور قاچاق وارد ایران شدم.

نمیدونم دائیت از کجا فهمید من برگشتم! گفت کمکم می کنه. نمیدونستم چرا پلیس ها دنبالمن.

یه روز کلی پلیس ریخت تو خونه ای که پنهون شده بودم. کلی مواد جاساز شده پیدا کردن و از اون سال تا الان توی زندانم.

 

388

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا