رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 39

5
(3)

نیم ساعتی می شد توی راه بودیم. جاده خاکی رو رد کرد. جاده به دلیل خاکی و بیراهه بودن تاریک بود. کمی ترسیدم.

-صد بار به آرش گفتم رستورانتو عوض کن اما عجیب اونجا رو دوست داره.

از دور چراغ های روشن نمایان شد. با دیدن چراغ ها نامحسوس نفسم رو بیرون دادم.

-نترس … تا تو خودت نخوای، از طرف من هیچ لمس آزار دهنده ای نیست! رسیدیم.

از ماشین پیاده شدم. تپه ای جلوی روم بود که لای سنگ ها رو شکافته و پله درآورده بودن. کنارم قرار گرفت.

-اینجاست؟

-کمی پله داره اما جای دنج و دوست داشتنی ایه.

صدای گیتار از همین فاصله هم به گوش می رسید. هرچه پله ها کمتر می شد، صدای گیتار واضح تر و نورها بیشتر به چشم می خوردن.

با رسیدن به بالای تپه، نگاهم به رستوران کوچیک و دنجی افتاد. چند تخت تو حیاط رستوران چیده شده بود.

مردی کنار آتیش گیتار می زد. مرد دیگه ای با دیدنمون اومد سمتمون.

-به به آقا آریا … از این ورا!

-سلام آرش جان، غذا که داری؟

-برای شما همه چی داریم. خانوم رو معرفی نمی کنی؟

-نامزدم، اسپاکو.

برگشتم و لحظه ای نگاهمو به آریا دوختم. لبخندی زد.

-خوش اومدین، بفرمایید. چی میخوری داداش؟

آریا نگاهم کرد.

-با گوشت تازه ی ذغالی چطورین؟

هر دو موافقت کردیم و سمت تختی که به آتیش نزدیک بود رفتیم.

-چرا گفتی نامزدمی؟

-به نظرت چی به دوستم می گفتم تا نگاهش جور دیگه ای به زنی که همراه منه نباشه؟ دوست ندارم کسی راجبت بد برداشت کنه. ساعت ۱۰ شب همکارم تو یه رستوران تو یه جای پرت، اولین چیزی که تو ذهن طرف میاد چیه؟

سکوت کردم چون راست می گفت. آرش منقل و روشن کرد. بوی کباب ها فضای حیاط رستوران رو برداشت.

از بالا ستاره ها به خوبی چشمک می زدن. سکوت شب رو صدای دلنواز گیتار می شکست.

گوشه ای از قلبم سنگین بود و داغی رو تحمل می کرد که سعی داشتم هر طوری شده بپوشونمش.

بعد از صرف شام و خداحافظی از آرش سوار ماشین شدیم.

-رستوران دنج و زیبائی بود.

-آرش در اصل مهندسی معماری داخلی خونده اما با افتتاح این رستوران، تمام وقتش رو اینجاست. از حق نگذریم هم رستورانش خوبه هم دستپخت خودش.

سری تکون دادم. آریا ماشین و کنار خونه نگهداشت. ساعت از ۱۲ شب گذشته بود.

خواستم پیاده شم که مچ دستم رو گرفت.

-ممنون که همراهیم کردی، یکی از بهترین شبهای عمرم بود. امیدوارم به تو هم خوش گذشته باشه.

-ممنون، خوب بود.

-شبت بخیر.

شب بخیر آرومی زیر لب زمزمه کردم و از ماشین پیاده شدم. باید در اولین فرصت گوشی می خریدم.

آریا هنوز نرفته بود. زنگ رو فشردم. میدونستم پیرمرد خوابه.

در با صدای تیکی باز شد. برگشتم و دستی تکون دادم و وارد حیاط شدم.

صدای موتور ماشین خبر از رفتنش می داد. نگاهی به پنجره ی اتاق ویهان انداختم. لامپش خاموش بود.

نفسم و سنگین بیرون دادم و راهم رو سمت خونه کج کردم که صداش باعث شد به عقب برگردم.

از لای درخت های بلند سر به فلک کشیده ی حیاط اومد سمتم.

-حتماً خیلی بهت خوش گذشته که این موقع شب برگشتی!

هول کردم. ضربان قلبم انگار بی امان به سینه ام می کوبید.

-سلام.

با فاصله ی کمی رو به روم قرار گرفت.

-خوش گذشت؟ … چه سؤال بی مزه ای می پرسم! مگه میشه خوش نگذشته باشه؟

-شبت بخیر.

-دو ساعته نگاهم به در حیاطه!

بغض چمبره زد تو گلوم، لعنت بهت.

-گوشی نداشتم.

-قانع شدم!

قدمی برداشتم اما بازوم کشیده شد.

-به من نگاه کن اسپاکو!

سرم آروم بالا اومد و تو تاریکی شب تو نگاهش نشست.

-بین ما چیزی عوض شده؟

-تو!

لبمو به دندون کشیدم.

-من چی؟

-داری ازدواج می کنی.

-خب؟ این چیزی از دوستیمون کم می کنه؟ من هنوز همون ویهانم؛ همونی که از این در میری بیرون تا بر می گردی نگران حالتم نکنه بلائی سرت بیاد!

-گفتم که نیاز به ترحم ندارم، خودم هستم. شما باید حواست به نامزدت باشه!

خنده ای عصبی کرد و دستی لای موهای پر و پریشونش کشید.

-از کی شدم شما؟! انقدر یه شبه غریبه شدم؟

دستهامو مشت کردم.

-چرا نگفتی آرین و آریا بچه های خالت هستن؟

-چون چیز مهمی نبود که بخوام بگم.

-دیگه چی برات مهم نیست که لازم نیست من بدونم؟!

به بازوم فشاری وارد کرد و سرش روی صورتم خم شد.

-خیلی چیزها هستش که درده؛ در دلم و که باز کنی فقط التهابش بیشتر میشه و حسرتش چنگ می زنه! خیلی چیزها گفته نمی شن اما انگار بارها گفتی.

دستمو ول کرد و پشت بهم قرار گرفت.

-چرا هیچی از حرفاتو نمی فهمم؟ چرا واضح حرف نمی زنی؟

-برات گوشی گرفتم، تو اتاقته. امیدوارم ازش خوشت بیاد. شبت آروم.

راهشو سمت خونشون کج کرد. چرا حس کردم درد و حسرت تو صداش فریاد می زد؟ چرا اون ویهان همیشگی نبود؟

با سستی وارد اتاق شدم. هاویر خواب بود. جعبه ی کوچک سفیدی روی میز آرایش قرار داشت.

بدون اینکه نگاهی به گوشی بندازم، با همون لباسها روی تخت کنار هاویر دراز کشیدم.

غلتی تو جام زدم و چشمهام رو باز کردم. نور مستقیم آفتاب باعث شد لحظه ای دوباره چشمهام و ببندم.

آروم دوباره بازشون کردم و روی تخت نشستم. نگاهم به جای خالی هاویر افتاد. ساعت ۱۰ صبح رو نشون می داد.

دست لای موهای بهم ریخته ام بردم و با کسلی از تخت پایین اومدم. نگاهم به گوشی اهدائی ویهان افتاد.

خاطره ی دیشب جلوی چشمهام تداعی شد. گوشی رو از جعبه اش درآوردم.

سیم کارتی کنارش بود. انداختمش تو گوشی و روشنش کردم.

از دیدن صفحه ی گوشی لحظه ای تعجب کردم. یکی از عکس های خودم روی صفحه نمایان شد.

هرچی فکر کردم همچین عکسی نداشتم! حتماً ویهان گرفته بود. با آوردن اسمش قلبم تو سینه فشرده شد.

گوشی و روی میز پرت کردم و عصبی وارد حموم شدم. دوش آب سرد باعث شد کمی حالم بهتر بشه.

لباس عوض کردم و پایین اومدم. زندائی و هاویر توی سالن بودن. هاویر با دیدنم لبخندی زد.

-ساعت خواب خانوم … چشم آقاجون و دور دیدی؟

-مگه نیست؟

-نچ! با دوستاشون رفتن صید آهو!

-چی؟!

-ها، چیه؟ به پدربزرگم نمیاد لاکچری باشه؟

شونه ای بالا دادم.

-والا ایشون باید آمادگی اون ور آبشونو بگیرن و به فکر مراسم تدفینشون باشن نه صید آهو!

زندائی لب گزید.

-دخترا زشته، الان یکی حرفهاتونو بشنوه خیلی بد میشه.

-نگران نباش مامان جون فعلاً خودمون سه تا هستیم.

هاویر بلند شد.

-برم یه چیز بیارم بخوری، به خودت باشه هیچی کوفت نمی کنی.

خندیدم.

-محبتتو باور کنم یا کوفتو؟

-هر دو شو عزیزم.

سمت آشپزخونه راه افتاد.

کنار زندائی رویمبل نشستم. لبخند مهربونی زد.

-چی میخوای بپرسی؟

-از کجا فهمیدین؟!

-درسته جای مادرتو نمی گیرم اما خودم تو و هاویر و بزرگ کردم!

-میدونی زندائی، گاهی از دست مامان دلگیر میشم. من حق داشتم راجب گذشته ای که مربوط به منم میشد بدونم. همه اش میگم اگر راجب گذشته ام میدونستم شاید محتاطانه تر رفتار می کردم و الان مامان زنده بود.

زندائی دستمو توی دستش فشرد.

-چرا انقدر خودخوری می کنی؟ ماهنو دوست نداشت تو درگیر گذشته ات بشی حتیدوست نداشت وارد اون عمارت بشی! می خواست از همه ی آدمهایی که زندگی تو رو تهدید می کردن دور نگهت داره اما نشد؛ یعنی تقدیر اجازه نداد.

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-هنوز خیلی چیزها برام مبهم و ناشناخته است؛ گذشته ای که روی آینده ام سایه انداخته! هر روز یه حرف جدید می شنوم. عمو از اول میدونسته ما توی اون روستا زندگی می کنیم اما چرا وقتی به عنوان یه پسر وارد عمارت شدم، حاشا نکرد؟ چرا اجازه داد اونجا بمونم؟

-فقط مادرت و عموت میدونستن تو پسر نیستی. بقیه از این موضوع بی اطلاع بودن البته جز ویهان.

-یعنی اون مرد میدونست، پس چرا همونجا اموال پدریم رو نگرفت؟

-چون نمی تونست … پدرت همه ی اموال رو به نام مادرت زده بود و مادرت هم اونها رو به نام تو کرد پس تنها قیم اون اموال و دارائی تو هستی!

پوزخند تلخی زدم.

-کدوم اموال و دارائی؟

هاویر با سینی وارد سالن شد. زندائی لبخندی زد.

-به وقتش متوجه میشی.

بلند شد. هاویر کنارم نشست. با رفتن زندائی هاویر لقمه ای گرفت سمتم.

-با مامان چی می گفتین؟

متفکر نگاهم رو به رو به روم دوختم.

-اینا دارن یه چیزی رو از ما پنهون می کنن و من اینو مطمئنم!

-مثلاً چی؟

-خیلی چیزها … به نظرت پدرم زنده است؟

-ذهنتو با یه امید واهی درگیر نکن … اگر زنده بود باید طی این همه سال پیدا می شد و میدیدیش.

-اما اگر زنده باشه چی؟ میتونم از این خونه برم حتی دیگه خان و خانواده اش هم نمی تونن بهم آسیب برسونن.

هاویر شونه ای بالا داد.

-نمیخوام الکی امیدوارت کنم.

لبخند تلخی زدم.

-راستی دیروز آریا چی می گفت؟

-چیز خاصی نمی گفت فقط خواست بهش یه فرصت بدم.

-ولی من فکر می کنم آریا واقعاً عاشقته!

-هاویرررر …

-چیه خوب؟ از نگاه کردنش مشخصه.

-اما من هیچ حسی به آریا ندارم.

-اگر نداری چرا قبول کردی و یه فرصت دادی به خودتون؟

-چون طلاقم نمیده؛ باید از یه راه دیگه وارد بشم.

-امیدوارم اشتباه نری.

-به نظرت دیگه چیزی برام مونده تا از دست بدم؟ نه مادری، نه پدری، نه سرمایه ای … اگر همین امروز این پیری بگه از خونه ام برو با همین لباس های تنم باید برم.

-ما هستیم تا تهش، ما برات کافی نیستیم؟

سرم و روی شونه اش تکیه دادم.

-منم به امید شما نفس می کشم. تو، دائی و زندایی تنها دارائی های من هستین. راستی، میخوام برم شرکت آریا کار کنم.

-کدوم شرکتش؟ این بشر کم که شرکت نداره!

آروم زدم روی شونه اش.

-میرم بخش طراحی و دیزاین.

-همون تدارکات مراسم ها دیگه؟

-آره.

-اینم خوبه! من موندم این بشر با اینهمه سرمایه عقده داره رفته مدلینگم شده؟!

ابرویی بالا دادم.

-نچ! کمبود اعتماد به نفس اینکه آهای ملت ببینید من چه پسر گوگولیم.

هر دو زدیم زیر خنده.

-قرار شد از اول هفته ی آینده برم سر کارم.

****

توی پاتوق کنار دخترا نشسته بودیم. رو کردم به فرانگیز.

-چرا هیچ کدومتون نگفتین آریا و آرین دخترخاله و پسر خاله هاتونن؟

فرانگیز: باور کن فکر کردم میدونی چون ما بعد از فوت خاله با خانواده اش رفت و آمدی نداشتیم. برعکس آریا که خیلی آقا و فهمیده است، آرین لوس و به دردنخوره! من موندم ویهان چطور قبول کرد با آرین ازدواج کنه! هرچند تو خونه ی ما جز مامان هیچ کدوممون از این نامزدی خوشحال نیستیم.

با صدای آرین به عقب برگشتیم.

فرانک: پووف، مار از پونه بدش میاد جلو خونش سبز میشه ماهم از این! تا اسمش میاد مثل جن بو داده حاضری میده.

-سلام دخترا، خوب برا خودتون خوش می گذرونینا!

براتون یه خبر خوب آوردم؛ فردا شب میریم مزرعه ی دوست آریا و دو شب رویایی رو اونجا میسازیم، نظرتون چیه؟

نگاهی به هم انداختیم و شونه بالا دادیم. پشت چشمی نازک کرد.

-خیلی بی ذوقین، من که از الان برای بودن با ویهان لحظه شماری می کنم.

بلند شدیم. فرانگیز زد سر شونه ی آرین.

-پس حسابی سعی کن بهت خوش بگذره عزیزم.

دلم نمی خواست برم اما به اصرار دخترها قبول کردم. قرار شد با دو تا ماشین بریم.

نریمان، فرانک، من و هاویر تو ماشین آریا باشیم و فرانگیز و آشو و آرین تو ماشین ویهان.

بزرگ ترهام که گفتن حوصله اومدن ندارن. هرچی نریمان و فرانک اصرار کردن جلو بشینم قبول نکردم و روی صندلی عقب کنار هاویر و فرانک جا گرفتم.

آریا از آینه ی جلو نگاهی بهم انداخت.

بالاخره بعد از طی کردن مسافتی طولانی به باغ بزرگ و سرسبزی که داشت برگ هاش رنگ می باخت رسیدیم.

مردی بل چکمه های بلند پلاستیکی و کلاه حصیری در فلزی بزرگ باغ رو باز کرد و هر دو ماشین پشت هم وارد باغ شدن.

مرد دیگه ای به همراه زن جوانی از ویلا به سمتمون اومدن و با آریا دست داد. انگار همه همدیگه رو از قبل می شناختن.

آریا دست گذاشت پشت کمرم.

-نامزدم اسپاکو.

آتیلا، دوست آریا، زد رو شونه اش.

-نامرد نامزد کردی و ما بی خبریم؟

-نه داداش، بین خانواده ها بود. انشاالله مراسم در خدمتتون هستیم.

لبخند تصنعی زدم. سمت ویلا رفتیم.

آتیلا: کمی استراحت کنید تا بریم چرخی تو باغ بزنیم.

همه موافقت کردیم. ویلای بزرگ و مجللی بود.

آتیلا: اینجا به اندازه ی کافی اتاق هست. می تونین با خیال راحت همراه نامزدهاتون وارد یه اتاق بشین.

همینو کم داشتم! هاویر سریع گفت:

-اینا که همیشه کنار نامزدهاشونن، این دو شب دختر عمه ام روبه هیچکس نمیدم!

نفس آسوده ای کشیدم. از هاویر ممنون بودم که مثل همیشه به کمکم اومده بود.

همراه هاویر و فرانگیز وارد یه اتاق شدیم. فرانگیز آماده شد و زودتر از ما از اتاق بیرون رفت.

با رفتن فرانگیز گونه ی هاویر و بوسیدم.

-ازت ممنونم.

-تو خواهرمی، از نگاهت حال درونت رو می فهمم.

بغض توی گلوم نشست از اینهمه محبت و بودن. لباس مناسبی پوشیدم و با هم از اتاق بیرون اومدیم.

همه دور هم نشسته بودن. آرین به ویهان تکیه داده بود. آذر، همسر آتیلا، با دیدنم لبخندی زد.

-بیا عزیزم پیش نامزدت بشین.

لحظه ای ویهان نگاهم کرد. آریا اشاره کرد تا کنارش بشینم.

روی مبل دو نفره کنار آریا نشستم. دستش رو پشت سرم روی دسته ی مبل گذاشت.

تقریباً بعد از یکساعت همه بلند شدیم تا آتیلا باغ و مزرعه اش رو نشونمون بده.

برام جالب بود زن و شوهر هر دو پرورش گیاهانو دوست داشتن.

زمین بزرگ چند هکتاری که تا چشم کار می کرد پوشیده از درختهای گوناگون بود و قسمتی هم مخصوص اسطبل اسبها بود.

یه قسمت مخصوص مرغ و خروسها و ته باغ محل گاوهای شیرده بود.

درخت های میوه و تاکهای انگور که هنوز انگور داشتن.

آتیلا: حالا میخوام ببرمتون گلخونه ام. البته بیشتر زحمت گلخونه رو آذر عزیزم کشیده.

در گلخونه رو باز کرد. با دیدن گلهای رنگی با شعف دست روی دهنم گذاشتم. هزاران گل توی گلخونه پیدا می شد.

تو اون دو روز، بیشتر از چیزی که فکر می کردم بهمون خوش گذشت. بالاخره بعد از دو روز به خونه برگشتیم.

از اول هفته قرار شد کارم رو شروع کنم. صبح زود آماده از ساختمون بیرون اومدم.

ویهان داشت سوار ماشینش می شد. با دیدنم اومد سمتم.

-جائی میخوای بری؟

-سر کار.

-چی؟!

-اوهوم!

-اونوقت چه کاری؟

این دست اون دست کردم.

-میرم پیش آریا کار کنم.

یکی از ابروهاش پرید بالا.

-مگه نمیخوای ازش جدا بشی؟

-دیگه از این شوخی ها با من نکن! تو مجبور نیستی کسی رو به زور تحمل کنی.

عقب گرد کرد و سمت ماشینش رفت. مات نگاهم رو به رفتنش دوختم. ماشین و با سرعت از حیاط بیرون برد.

شونه ای بالا دادم. با اومدن اسنپ سوار ماشین شدم. با ورودم به قسمت تدارکات منشی ابروئی بالا داد.

-با کسی کار داشتین؟

-بله، با آریا.

-منظورتون آقای دیوانسالار بود؟

-بله ایشون.

-فکر نکنم وقت آزاد داشته باشن!

کمی روی میز خم شدم.

-تا شما به فکر کردنتون می رسی من میرم پیش ایشون.

تا از پشت میز بلند شد بدون در زدن وارد اتاق آریا شدم. با دیدنم لبخندی زد. منشی تنه ای بهم زد و گفت:

-من بهشون گفتم وقت ندارید …

-شما می تونید برید خانم درخشان.

دختره پشت چشمی نازک کرد و از اتاق بیرون رفت. در و پشت سرم بستم.

-خوش اومدی. چی میخوری سفارش بدم؟

-قهوه.

دو تا قهوه سفارشداد. رو به روی هم روی مبل های چرم نشستیم. آریا به پشتی مبل تکیه داد.

-ازت ممنونم که قبول کردی و اومدی.

-میخوام مثل تمام کارمندای اینجا کار کنم؛ تایم کارم، حقوقم، همه چی.

سری تکون داد.

-باشه.

-حوبه، پس قرارداد ببندیم؟

قهقهه ای زد.

-نمیشه تو رو پیچوند!

بلند شد. آبدارچی سینی قهوه رو روی میز گذاشت. آریا پوشه ای دستم داد.

نگاهی به محتوای داخل پوشه انداختم و امضا زدم.

گرفتم سمتش. دستش روی دستم و نوازش کرد.

-روزی میرسه توام همینقدر که من عاشقتم، عشق نه، اما حداقل دوستم داشته باشی.

-از کی کارم رو شروع کنم؟

پوشه رو گرفت و گذاشت روی میز.

-بریم اتاقت رو نشون بدم.

با هم از اتاق بیرون اومدیم. در سالنی رو باز کرد. اتاق ها با یه تیغه ی شیشه ای از هم جدا شده بود.

سه نفر توی اتاق بودن. به طرف قسمتی رفت.

-اینجا می تونی کارت رو شروع کنی.

-ممنون.

با رفتن آریا پشت میز نشستم و نگاهی به لب تاپ روی میز انداختم. تا عصر مشغول بودم.

با تموم شدن تایم کاری بلند شدم تا برم که در اتاق آریا باز شد. آماده از اتاقش بیرون اومد.

-داری میری؟

-بله.

-می رسونمت.

اومدم حرفی بزنم که با دست به در خروجی اشاره کرد. وارد آسانسور شدیم. در بسته شد.

فاصله ی بینمون رو پر کرد و کامل رو به روم قرار گرفت.

دستش و رو بدنه ی فلزی آسانسور پشت سرم گذاشت و نگاهش رو بهم دوخت.

-کنارمی اما من بازم دلتنگتم … دلتنگ این فاصله ای که دلم میخواد بشکنمش اما نمی تونم؛ نمیشه!

هول کردم. نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم.

-حال پسرت چطوره؟

پوزخند تلخی زد و به یکباره دستش رو از دیوار فلزی پشتم برداشت. نفس آسوده ای کشیدم. در آسانسور باز شد.

سؤالم بی جواب موند و آریا هیچ تلاشی نکرد تا جوابم رو بده. سکوت کردم.

خدمتکار ماشین و جلوی در خروجی ساختمون آورده بود. آریا در جلو رو باز کرد. سوار شدم.

ماشین و دور زد و پشت فرمون قرار گرفت. ماشین با تیکافی از زمین کنده شد.

کمربندم رو بستم. جلوی خونه نگهداشت. خواستم پیاده شم اما پشیمون شدم. چرخیدم سمت آریا.

-میخوام خودم تنها بیام.

دستگیره تو دستم موند. مچ دستم اسیر دست آریا شد.

-خودم میخوام برسونمت. به من باشه حتی میام دنبالت؛ میدونم دوست نداری اما حداقل بذار برسونمت.

در ماشین و باز کردم و سمت در رفتم.

یک هفته از شروع به کارم می گذشت و طی این یک هفته آریا به اجبار خودش منو می رسوند.

در حال انجام طرحی روی یک سفره ی عقد بودم. با شنیدن سر و صدا سرم و بالا آوردم.

نگاهم به ویهان و آرین افتاد. منشی احوالپرسی کرد و راهنمائیشون کرد سمت اتاق آریا.

با دیدن ویهان یاد این یک هفته افتادم که حتی کلمه ای با هم صحبت نکرده بودیم. انگار هر دو از هم فراری بودیم!

منشی اومد بالا سرم.

-آقا گفتن بری اتاقش.

به ناچار از پشت میز بلند شدم. تقه ای به در زدم و وارد شدم.

ویهان نگاهی به سر تا پام انداخت. آرین پوزخندی زد.

-می بینم زن و شوهر با هم کار می کنن!

سلامی زیر لب گفتم و روی مبل روبه روی ویهان و آرین نشستم.

آریا: خسته نباشی.

-ممنون؛ کارم داشتی؟

آرین با ناز دستی به بازوی ویهان کشید.

-من و ویهان تصمیم داریم تدارکات عقد و بسپریم به شما دو نفر. میدونم سنگ تموم میذارید!

چشمکی زد. امکان نداشت! نگاه گنگی به ویهان انداختم.

چشم ازم گرفت. منتظر بودم ببینم آریا چی میگه. آریا شونه ای بالا داد.

-خیلیم عالیه، مگه نه اسپاکو؟

خنده ای تصنعی روی لبهام نشست و سری تکون دادم.

-آره.

آرین با شوق دستهاشو به هم کوبید.

-چه عقدی بشه … ما بریم پس.

ویهان همچنان سکوت کرده بود و حرفی نمی زد. آرین گونه ی آریا رو بوسید.

ویهان با آریا دست داد. سری برای هر دو تکون دادم.

-تدارکات سفره عقد و چیدمانش رو می سپارم به خودت.

-اما …

لبخندی زد.

-میدونم از پسش برمیای.

پوزخندی زدم. دلم نمی خواست این کار و انجام بدم اما نمی تونستم نه بگم.

-چی؟

-هی هاویر، چته؟

-اووف اسپاکو، اووف …

-میگی چیکار کنم؟ این شغل منه.

-آره اما اون آرین مار صفت داره از این موضوع سواستفاده می کنه. من موندم چرا ویهان سکوت کرده!

شونه ای بالا دادم.

-چون عاشقشه.

هاویر پوزخندی زد.

-خَرَم میفهمه ویهان راضی به این وصلت نیست اما تو نفهمیدی!

-داری اشتباه فکر می کنی هاویر جوونم، ویهان از این وصلت به شدت خوشحاله.

آروم به سرم زد.

-احمقی اسپاکو یا خودت رو به حماقت زدی؟ چون نگاه ویهان چیز دیگه ای می گه.

-اصلاً چرا من و تو داریم راجب اونا بحث می کنیم؟

هاویر سری تکون داد. مراسم تو باغ عمه برگزار می شد.

با چند تا از بچه های شرکت برای دیدن و تزئینات به باغ عمه رفتیم.

پائیز انگار هنوز به این باغ زیبا پا نگذاشته بود. بالاخره کارمون تموم شد.

خواستم با بچه ها به شرکت برگردم اما عمه فخری ازم خواست تا شام رو بمونم.

مگه می شد خواسته ی این زن دوست داشتنی رو رد کرد؟ با کمال میل قبول کردم. توی ایوان رو به باغ نشستیم.

هوا داشت کم کم تاریک می شد. خدمتکار با سینی قهوه و کیک خونگی اومد و بعد از چیدن میز رفت.

عمه نگاهی به باغ انداخت و آهی کشید.

-علی و محمد و در آخر، من. ما یه خانواده ی پنج نفره ی خوشبخت بودیم. پدرم بر و بیائی برای خودش داشت.

علی، همین پدربزرگت، وردست آقام کار می کرد اما محمد نه! می خواست رو پای خودش باشه. از ۱۵ سالگیم برام خواستگار می اومد و می رفت.

یه روز تو بازار که با مادرم برای خرید رفته بودیم همسر خدابیامرزم من و می بینه و عاشقم میشه. چندین بار برای خواستگاری اومدن.

#پارت_372

-اما چون سنش زیاد بود آقام می گفت نه، نمیدم. دروغ چرا، منم ازش خوشم می اومد اما نمی تونستم رو حرف آقام حرف بزنم.

بالاخره با رفت و آمدهای زیاد آقام قبول کرد و من با محمود دیوانسالار ازدواج کردم. حاصل این ازدواج ما پدر آریا و آرین شد. متأسفانه یک زا بودم.

با این که برام سخت بود اما به محمود خان خدابیامرز گفتم زن بگیره اما قبول نکرد و چند سال بعد از انقلاب به رحمت خدا رفت.

اینا رو بهت گفتم بدونی عشق دوام نمیاره. درسته اون شب آقا جونت جلوی همه گفت که تو با آریا ازدواج می کنی اما من تو چشمهای تو هیچ عشقی نسبت به آریا نمی بینم همونطور که اون عشق و تو چشمهای ویهان نسبت به آرین نمی بینم.

علی همیشه به فکر منافع خودش بوده اما اگر تو آریا رو نخوای من همیشه پشتتم و کمکت می کنم.

باورم نمی شد عمه فخری، زنی که تمام فامیل ازش حساب می بردن چنان درک بالائی از عشق داشته باشه.

-می تونم یه سؤال بپرسم عمه جون؟

-آره عزیزم.

-عمو محمد چی شد؟

-عمو محمد قبل ازدواج پدر و مادرت به رحمت خدا رفت. اموالشو پدرت و زانیار تقسیم کردن اما نمیدونم چی شد که رابطه ی این دو برادر بد شد!

زانیار همه چی رو ول کرد و رفت به اون روستا چسبید. با اینکه میدونم پسرهاش و زنش دارن کارها رو می کنن اما زانیار انگار رو همه چی چشم بسته.

بلند شد.

-با حرفهام سرت و به درد آوردم. پاشو بریم داخل، هوا هم تاریک شد.

 

370

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. از نظر من این یک رمان عالی و بی نقص هست.
    ولی ای کاش ویهان و اسپاکو باهم ازدواج میکردن چون این دو شخصیت هردو بهم علاقه دارند ولی یجورایی از هم فرار میکنن.
    از نویسنده و ادمین عزیز بسیار متشکرم بخاطر این رمان زیبا

  2. این رمانو خیلی دوس دارم چون یه سری چیزا رو زیادی باز نکرده و مبهمم ننوشته ی جوری از اصل قضیه فاصله نگرفته و زندگی رو خیلی رویایی نکرده بخاطر اینکه محتوا داره ب دل میشینه فقط امیدوارم تا اخر رمان پارت گذاری شه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا