رمان دلواپس توام

رمان دلواپس توام پارت 4

5
(1)

 

-تقلب؟
حرفی نزد
-رامین تقلب کرد یعنی؟
روشوگردوند.بلند شدم.رفتم کنارش ،نزدیکش رو مبل نشستم
-جدی میگی یا میخوای اذیت کنی؟
حتی پلک هم نمیزد.نگاهش به تلویزیون بود که اخبار نشون میداد.
تقریبا سرمو بردم جلوی صورتش .نگاهشو انداخت تو چشمام.انگار اخم هم جزئی از صورتشه
-باتوام ها
سیاوش-دارم اخبار گوش میدم
رامینو الهه اومدن پایین تو آشپزخونه.لبامو جمع کردم تو دهنم.وبعد مکث کوتاهی گفتم:اول جواب منو بدهههههه
لامصب باید با انبر دست از تو دهنش حرف بکشی.
-اگه دروغ گفته باشی میکشمت سیاوش
فقط نگاه میکرد.
کمی سرمو بردم عقبو جیغ زدم:رامیننننن…حالا دیگه تقلب میکنییییی
صدای قاه قاه خنده اش نشون میداد سیاوش راست گفته.با حرص رفتم تو آشپزخونه.
پشت الهه سنگر گرفت و با خنده گفت:خیلی دوست داشتم برام میوه پوست بگیری خواهر زن جان
پوستای میوه رو سمتش پرت کردم
-خیلی بدیییی…دیگه باهات بازی نمیکنم متقلب
الهه ام با خنده گفت:خیله خب حالا
-نامردا…حسابتو میرسم به موقع اش…همه اتون به ریش من خندیدین حتما
رامین دستاشو بالا آووردو گفت:تسلیم…میخوای برات میوه پوس بگیرم؟
-نخیر…متقلب
از آشپزخونه بیرون اومدمو رفتم بالا…حالا یکی نمیگه خیلی قشنگ پوست گرفتی که دوقورت و نیمت باقیه؟
جالب اینجا بود که سیامکم فهمیده بود.یعنی چقدر تابلو بوده که من گیج نفهمیدم.
سرشام هم کلی غر غر کردم.

صبح زود بیدار شدم.باوجودی که خوابم میومد زورکی لباس پوشیدم و آرایشم کردم.ساعت 7 هم نشده بود.
به سمت اتاق سیامک اینا رفتم پاورچین پاورچین.
دوتقه آروم به در زدم و آروم گفتم:سیامک
جوابی نیومد.در رو آروم باز کردم.سرو گردنمو دادم از لای در تو
یکی اشون با بالاتنه ی لخت یکی هم با تیشرت رو تخت ولو بودن.
قطعا لخته سیاوش بود.فقط مغز اون معیوبه که تو این هوا لخت میخوابه
دست از هیزی برداشتمو یکم بلند تر صداکردم
-سیامک…پیشت…
سیامک خابالود سرشو بلند کردوگفت:چیشده طناز؟
-پاشو کارت دارم
به سختی نیم خیز شد.
سیاوشم یه تکون خوردو سرشو بیشتر کرد تو بالشت…خدا این چشم هیزو از من نگیره
سیامک-چیزی شده؟
-لباس بپوش بریم کله پاچه بگیریم
خمیازه صداداری کشیدوگفت:ترسیدم دختر…باشه برو میام
کله امو کشیدم بیرون.مدتی بعد لباس پوشیدواومد بیرون.
سیامک-برم صورتمو یه آب بزنم
رفت تو دستشویی.در نیمه باز بود.هی میخواستم نگاه نکنم نمیشد.خیلی عضله ای بود…ولی نه از این پفکی ها ی تزریقی.
فکر کنم اون بُکس تو اتاقش دکوری نبود
صدای در دستشویی اومد، رومو گردوندم مثلا که من با حیامو نگاه نکردم به داداشت…
ارواح جدم
تو اون هوای سرد صبح دنبال کله پزی راه افتادیم.یکی نمیگه مرض داری هوس بیخود میکنی؟
خلاصه که بعد کلی گشت و گذار یه کله پزی درب و داغون پیدا کردیم و سیامکم با اکراه دودست کله ی کامل بدون پاچه سفارش دادالبته با یه بناگوش اضافه
برگشتیم ویلا.
دیدم هنوز خوابن .صدامو انداختم سرمو گفتم:هرکی کله پاچه میخوره بیدار شه والا خودم ترتیبشو میدم.
صورت پف کرده ی الهه و رامین منظره ای بود برای خودش…سیامکم به زور سیاوشو بیدار کرده بود
من که خودم به شخصه فکر کنم یه کله اشو خوردم
قرار شده بود فردا برگردیم.برای همین بعد از ظهر یه بار دیگه بریم آب گرم
حالا کوتا بعد از ظهر.
اینقدر غر زدم که رامینو الهه راضی شدن بریم بازاربگردیم.
سیاوش بایه اخم حسابی گفت که حوصله نداره و نیومد.ماهم بیخیالش شدیمو 4تایی رفتیم بازار
بازارو گذاشته بودم رو سرم.
تو همه ی ترشی فروشی ها رفتمو کلی آلوچه لواشک تررررش خریدم.
البته پولشم از الهه گرفتمو نذاشتم هیچکی حساب کنه بعدا باز داستان شه.
یه باسلق پر گردو و پسه هم خریدم.که همون توراه کلکشوکندم
والبته یه کیلو پسته ی خام.
الهه هم یه شال رنگی رنگی خرید که خیلی بهش میومد.رامینم از یه مغازه ماست ترش محلی خرید که با چیپس بزنیم بر بدن.
خلاصه بعد اینکه کلی گشتیم و بیشتر به خاطر نگرانی سیامک از تنهایی سیاوش برگشتیم.والا من باز دلم میخواست خرید کنم
ویلا سوت و کور بود.انگار که سیاوش نباشه اصلا.
رفتیم بالا لباس عوض کنیم.
از صدای صحبت کردن سیامک متوجه شدم سیاوش خونه است.
آخه دراز کشیدن چه جذابیتی داره؟چرا اینقدر بی ذوقه این بشر!
اینقدر سنگین بودم از صبحونه ی صبح که نشد کشک بادمجون نهارو زیاد بخورم
همگی رفتیم استراحت فقط سیاوش موند تلویزیون نگاه کنه.
مایومو از زیر مانتو پوشیده بودم چون تو اون جا اینقدر شلوغ بود نمیشد عوض کنی.
این بار با ماشین رامین رفتیم چون نزدیک در بود.
پشت سیامک بین منو سیاوش نشسته بود.
با صدای آرومی نزدیک گوش سیامک گفتم:این چشه باز برزخیه؟
نامحسوس به سیاوش اشاره کردم.
آخه از صبح همونجور بی حرف بود.منم سعی نکرده بودم باهاش بحث کنم.
سیامک-نمیدونم
-دوس دختر داره؟
اینقدر آروم پچ پچ میکردیم که کسی شک نکنه
سیامک-نه بابا
-مشخص بود…کی اینو تحمل میکنه آخه؟
ریز خندید و گفت:از کجا میدونی با دوس دخترشم مثل بقیه رفتار میکنه؟
ابرو بالاانداختمو متعجب گفتم:یعنی…بهش نمیادا
کله امو کج کردم قیافه اشو ببینم.
روش سمت پنجره بود وبا همون اخم بیرونو نگاه میکرد.یه روز به عمرم بمونه این ابروهاشو تیغ میزنم نتونه دیگه اخم کنه…زشت بد قیافه
سیامک با لبخند اشاره کرد بهشو گفت:کلی هواخواه داره
-جدا؟
سیامک-اینطوری نگاش نکن
-پس چیطوری نگاش کنم؟
سیامک-امسال شاید تولد بگیریم…اگه جشنی گرفتیم بهت میگم چی به چیه
-شاید چیه..بگیر دیگه
سیامک-آخه سیاوش موافق نیس،پارسالم هرکاری کردم راضی نشد
-وا؟چقدر ناز داره این بشر…کی هست حالا؟
سیامک-اول بهمن
-همچین زیادم نمونده که…
کله تکون داد یعنی آره.
-من تولد میخوام…
سیامک-بتونی راضی اش کنی ،یه توپشو میگیریم
کمی از روش خم شدم به سمت سیاوش.
-بینم اخمو…پیشت
نگاهشو چرخوند سمتم
سیامک-چیه؟
-چیه ،چیه بی ادب…بگو بله
بی حرف نگام کرد
-من تولد میخوام
یه نگاه به سیاوش انداخت بعدم روشو گردوند
الهه کمی عقب چرخیدو گفت:تولد؟
-اوهوم…تولد سیامک و این اخمو نزدیکه
الهه-جدا؟
رامین-یک بهمن
-من تولد میخوام آقا رامین
از تو آینه به سیاوش اشاره کردو گفت:صاحبش خوشش نمیاد…میگه بچه بازی به این کارا
-خب برای سیامک تولد میگیریم…ایشون نیان،بمونن تو اتاقشون
الهه-مگه میشه دختر؟!
-چرا نشه…
سیامک-سیاوش نیاد که نمیشه طناز
-ایششش…
رامین-حالا اگه راضیش کنیییی…یه تولد توپ میگیریم
یه لبخند خبیس هم زد.
رومو گردوندم سمت پنجره.آدم برای تولد خودشم اینقدر بی ذوق میشه؟
بازم رفتیم همون آب گرم گاومیش گلی
منم اینقدر شنا کردم که فکر کنم بازوهام از کار افتادش.حالا عمق آب هم کم بودا…منتها منو حسابی جو گرفته بود انگار مسابقات جام جهانی شناست و قراره بهم جام آفتابه ی طلایی بدن
تو راه برگشت این افتخاری کل راهو با ها ها ها ها ش مغزمو خورد.
یعنی اگه ادب و کنار میگذاشتم یه چکش محکم حواله ی ضبط رامین میکردم.
شام کالباس زدیم بر بدن.چقدرم من خوردم.فکر کنم انگل داشتم…اینطوری که من میخوردم تا الان باس “هالک”میشدم…جای تعجب داشت.
سیاوش زودتر از همه رفت بالا.
الهه وسایلاروبا رامین جمع میکردنو منم برای از زیر کار در رفتن گفتم خوابم میاد.سیامکم با من پیچید
-شب بخییییر
رامین –شبتون بخیر…صبح زود میریما
-باشه
رسیدیم بالا.یه نگاه به پایین کردمو گفتم:خوابت میاد؟
سیامک-نه زیاد چطور؟
اول خواستم بِکشمش اتاق خودم گفتم اگه الهه بی هوا بیاد مچمونو بگیره چی؟!بگم داشتم برادر شوهرشو اغفال میکردم؟
برای همین گفتم:برم ورق بیارم یه دست بزنیم؟من پیچیدم که کار نکنم…خوابم نمیاد اصلا
شونه بالا انداخت و خندید.منم گفتم تا پشیمون نشده برم بیارم
جنگی پریدم تو اتاقمو از چمدون پاستورارو برداشتم.
موهامو باز کردمو یه دستی توش کشیدم.
تو دلبری هم شانس نداشتم.باید باوجود سر خر مخ میزدم.
دوتقه به در زدمو رفتم تو.
سیامک دم پنجره بودو سیاوشم یه دستشو گذاشته بود روچشماش ،رو تخت دراز بود…خوبه لباس تنشه بی حیا
لبه ی تخت نشستمو گفتم:زود داریم برمیگردیما
اونم نشست رو تختو به بالای تخت تکیه داد
سیامک-رامین گفت نم نم میریم…کارای شرکتش روهم تلمبار شده
کمی به سمت سیاوش خم شدم از زیر دستش نگاه کنم ببینم چشماش بسته اس یا نه
-اگه این ابولهول باز نخواد تخته گاز بره …
سیامک آروم خندید
-خوابی کچل؟
جوابی نداد.
صاف نشستمو گفتم:به حمدالله لال شده…
سیامک-بیداره…بنداز
ورقارو بر زدم.خیلی وارد نبودم.اما بهتر از این بود که برم بخوابم
-فقط سر صدا نکن الهه بفهمه بیدارم خون به پا میکنه…کلی خمیازه کشیدم تا قبول کرد بیام بالا
سیامک-من سرو صدا نکنم؟
-نه پس من سرو صدا نکنم
با خنده گفت:مزنه ی سنگ پا چند الان؟
-نمیدونم از این بیریخت بپرس
سیامک-لقب دیگه ایم هست به این داداش ما نداده باشی؟
-آره بابا…این داداشت قابل وصف نیس…مجبورم از خیلی لقب ها استفاده کنم که درخور شخصیتش باشه…(2تا دولو برداشتم از لای ورقاو گفتم)بگیر دست بده من حاکمم
سیامک-اونوقت چرا؟
-زورم زیاده
سیامک-آهان
ژستی گرفتم که نگو.
-من فردامیام تو ماشین شما…از الان گفته باشم…حوصله ی اون افتخاری گوربه گوری و ندارم
سیامک-افتخاریه بانو
سیاوش-از طرف خودت حرف بزن
-إ ؟بیداری؟…
سیاوش-اینقدر رو مخ هستی که نتونم بخوابم
-پاشو بازی کنیم
جواب نداد.
-خیله خب…اینقدر بخواب زخم بستر بگیری
سیامک دست داد.حکم دل کردم و بازیو شروع کردیم.دستم خیلی خوب بودو 2سوته بردمش
مگه اینکه برگ دستم بیاد بتونم بازی کنم.
بازی اون خیلی بهتر از من بود.منتها نه مثل من موقع خراب بودن دستاش غر میزد نه مثل من وقتی دستش توپ بود کُری میخوند
خلاصه 6 ،2 به نفع سیامک شدیم
دستم خیلی افتضاح بود.باخت رو شاخش بود
-قبول نیس…تو ته دست کاشته بودی
با خنده گفت:مگه من دست دادم بابا…خوبه خودت دست دادیا
منم که دیدم ضایع شدم گفتم:هرچی
خواستم بهم بزنم که با خنده گفت:داری تقلب میکنیا طناز
-نخیر نمیکنم
سیامک-خیله خب بازیتو کن پس
-تو بازیت بهتر از منه و اینو نگفتی.
سیامک-باید میگفتم؟
-بله که باید
سیامک-خیله خب یه ارفاق بهت میکنم
با ذوق گفتم:چی؟
سیامک-این دستو از سیاوش کمک بگیر
-هان؟
اشاره به سیاوش کردو خندید
-مگه بلده؟
سیامک-رفیقاش که اینطور میگن
-سیاوشششش
حقیقتا نمیخواستم به این زودی ببازمو برم بخوابم،این دستو ببرم…حالاباز دست بعدیم یه فکری براش میکنم اگه خواستم ببازم
جواب نداد.مچشو گرفتمو تکونش دادم
-پاشو پاشو…پاشو غول تشنننن
نگاهی عصبی کردو گفت:ول میکنی یا نه؟
-نچ…پاشو بیا کمک کن دارم میبازم.
سیاوش-هه
-بیا دیگه
بازوشو کشیدم اما یه سانتم تکون نخورد.
-سیاوش پاشو دیگه…قضیه ناموسیهههه
سیاوش-رواعصابم نرو
-بیاکمک کن نبازم …والا تا خود صبح کنارگوشت آواز میخونم نتونی پلک بزنی حتی
سیاوش-تهدیدت خیلی اثر داشت
دوباره آرنجشو گذاشت رو چشماش
منم که لجم گرفته بودو از طرفی نمیخواستم سر صدا کنم ،گفتم بذار از در عشوه وارد شم شاید یه درصد جواب بده
خودمو کشیدم سمتشوبا نهایت ناز ممکنه تو صدام گفتم:سیاوش جونمممم
حرکتی نکرد.یه آدم چقدر میتونه سِفت باشه ؟
نفس حرصی ای کشیدمو روبه سیامک که فقط میخندیدگفتم:تو بهش بگو دیگه
سیامک-سیاوش پاشو دیگه این همه داره اصرار میکنه
سیاوش پوفی کشیدو بلند شد.
-خب از اول میگفتی دیگه سیامک
فقط میخندید این بشر
سیاوش کمی خودشو سمتم کشیدسمت راستم نشست و بی حوصله نگاهی به دستم انداخت.
همه موهامو جمع کردم و ریختم رو شونه ی چپم و مثل گربه شرک نگاهش کردم.
نگاهشو دوخت به چشمام و بعد مکثی گفت:اینو بنداز
وبه کارتی اشاره کرد.
هرچی میگفت مینداختم.مشخص بود خیلی حرفه ایه اما خب دستم افتضاح بود.
بعد اونهمه کش مکش آخر هم باختم.اما خب به خودم بود کُت میشدم.با این حال لبو لوچه ام آویزون شد.
-اینهمه اصرار کردم بیای آخرم باختم که
شونه بالا انداخت و باز رفت درازکشید
سیامک-بروبخواب دختر…فرداباید زود بیدارشیم
پاستوراروجمع کردمو بلند شدم
-شبت بخیر…شب بخیر بداخلاق
سیامک-شبت خوش
اومدم بیرونو یه راست رفتم اتاقم.قلبم تند تند میزد از هیجان.سیامک واقعا خواستنی بود.یعنی میشد عاشقم شه؟یا منو به یه چشم دیگه میدید؟وای نه خداجون…منو به چشم همسر آینده ات ببین

به زور چشم باز کردم.
بسکه الهه جیغ زد بیدار شو بیدار شو…
بعد شستن دستو صورتم برگشتم تو اتاقولباسامو پوشیدم.آرایش چندانی نکردم اما موهای جلوی سرمو به سمت بالاپوش دادم…اینجوری خیلی قیافه ام عوض میشد.
بحثِ دلبری بود خب دیگه
منم همیشه از اینو اون میشنیدم که چهره ام جذابه حتی بدون آرایش…البته قبل عملم نه ها…میمونی بودم واسه خودم…اما از وقتی عمل کردم خوشکل شده بودم.خودمم میدونستم ،اهل فیسو افاده نبودم که شکسته نفسی کنم و اینا…خوشکلم دیگههههه…چشم حسودام کور
با تنقلاتی که دیروز خریده بودم نشستم تو ماشینو همون اول کاری رو به سیامک گفتم:سلام …آهنگ بذار
سیاوش پوفی کردو زیر لب چیزی گفت که نشنیدم.
بیخیال
سیامک-سلام بانو…صبحت بخیر
-صبح شمام بخیر آقا…آهنگ آهنگ
سیامک-چشم
ضبطو روشن کرد.یه آهنگ فارسی و جدید اما آروم بود.
ای بابا این ضبطم ضد حاله مثل صاحبش
گوشیمو فراموش کرده بودم دیشب بزنم به شارژ وخاموش داشت میشد.برای همین ،به همین آهنگ بسنده کردم
پنجره های عقبو کشیدم پایین.
قرار بود تو همون سرعین صبحونه بخوریمو بعد راه بیفتیم.
رامین سرشیری خریدو رو صندق عقب ماشینش الهه سفره یه بارمصرف انداخت و ایستاده صبحونه خوردیم و من از همه بیشتر…خدا این انگلو از من نگیره واِلا کارم زاره
دوباره سوار ماشین شدیم.
کنترل ضبطو برداشتم و بعد رد کردن 20 تا آهنگ به یه آهنگ نسبتا شاد رسیدم.
سرمو رو لبه ی صندلی سیامک گذاشتمو گفتم:تو ام شدی مثل (به سیاوش اشاره کردم) که حرف نمیزنی؟
سیامک-فکرم مشغوله
-مشغول چی؟
سرشو کمی به سمتم چرخوندو باچشمای خوشکلش خیره نگام کرد
سیامک-چیز مهمی نبود
-اوووم…میگما…حالا که قراره نم نم بریم نمیشه خیلی نم نم بریم شب و تو جاده بخوابیم…تو چادری چیزی
آروم خندیدو بعد گفت:مگه چقدر راهه دختر؟!همش چند ساعته…خیلی بخوایم طول بدیم سر شب تهرانیم
به زور کمی جا به جا شدم.کمر بنده اذیت میکرد
اصلا از این ماشینای شاستی بلند گنده خوشم نمیومد
-از این ماشین یوقورتر نبود سیاوش؟
نگاهی از آینه انداخت و با پوزخند گفت:آخه نه که به اصرار اومدی تو این ماشین…اینه که حق داری
-انتقاد پذیر باش یکم خب…بیریخته ماشینت دیگه
جواب نداد.
از تو پلاستیک پسته ها یه مشت ریختم تو دست سیامک
همونجور که مغر میکردم گفتم:ولی به درد مصافرت دسته جمعی میخوره..یه عالم آدم توش جا میشن…
یه مشت مغز کردمو همونطور که حرف میزدم دستمو بردم سمت لباشو و تقریبا به زور همه مغزارو کردم تو دهنش…لباش کاملا چسبید به کف دستم
-حالا یه تریپ برنامه میچینم یه مصافرت دسته جمعی بریم باز…دوستامم میگن بیان…هوم؟نه سیامک؟
سیاوش همونجور با اخم مغزای پسته رو جویید.
سیامک-آره …فکر خوبیه
سیاوش-خودتم زیادی ای …دوستاشم میخواد بیاره
-من زیادی ام بی تربیت؟
پسته برای خودمم مغز کردم
سیاوش-شک نکن
سیامک-إإإإه؟سیا!!!
-ولش کن بابا…ادب نداره
دوباره مشتی ریختم تو دستش
سیامک-کافیه نریز
-بخور
مشت پر از مغزپسه امو بردم سمت دهن سیاوش ،با یه اخم غلیظ کفت:نمیخورم
-بخور جون داشته باشی باهم دعوا کنیم
سیامک پقی زد زیر خنده.
دوباره مغزارو خالی کردم تو دهنش.انگشت کوچیکمو محکم گاز گرفت
-آآآآآآیییییی…وحشی دیوونه
سیامک-چی شد؟
انگشتمو بااون یکی دستم گرفتم.از تو آیینه حرصی نگاش کردم .دروغ نیس اگه بگم چشماش میخندید.صورتش نه ها…چشماش
-از داداش وحشیت بپرس
سیامک شماتت بار نگاش کرد.
سرجام نشستمو برای خودم مغز کردم.جنبه ی محبت نداره این بشر
یه یک ساعتی گذشت.منم دیگه با سیاوش حرف نزدم.ریز ریز با سیامک اونم از اونطرف صندلی که سیاوش متوجه حرفامون نشه.
البته چیز خاصی هم نمیگفتیم.
رامین راهنما زد.
نگاهی به محیط کردم.یه پارک جنگلی بود.
یه گوشه ی خلوت وسایلمونو گذاشتیم.بعد خوردن چایی ،رامین گفت میمونیم ناهار میخوریم بعد میریم
منم که دیدم حوصله ام سر میره دست الهه رو کشوندم بریم قدم زنی
رامین-دور نشین الهه
الهه- نه حواسم هست
کمی که رفتیم گفتم:بینم الهه از بچه خبری نیس؟
الهه-هنوز 3ماه نشده عروسی کردیما
-بابامن دلم بچه میخواد
الهه- خب خودت دست به کارشو
-شوهر از کجا گیر بیارم؟
الهه-زنگ بزنم طیبه خانوم(همون زن چاقه توآب گرم سرعین که واسه پسرش خواستگاری کرده بود)
-چیششش…میخوام خاله شم…
الهه-میشی حالا
-عجله کن دیگه توام …کی میخوای بیاری؟50سالگیت؟
با لبخند گفت:آره
-کوفت
دستمو تو بازوش حلقه کردمو گفتم:به نظرت منم جاریت شم چطوره؟
با ابروهای بالا رفته گفت:با سیاوش؟
صورتمو جمع کردمو با چندش گفتم:اون چرا؟آدم قحطه؟
هر هر خندیدو بعد گفت:آخه باهاش خیلی جور در میای
-سیامکو میگم
الهه-اون پسر زیادی مظلومه..به درد توی شمر نمیخوره
-مثلا خواهرمی ها
الهه-همون سیاوشو بردار
-مگه هندونه اس که برش دارم؟
الهه-اون به دردت میخوره طناز…به جوونی سیامک رحم کن
-برو بابا…نخواستم اصلا…
الهه-خیله خب…ناراحت نشو…ولی جدی میگم،سیامک خیلی آقاست…اگه میخوایش باید خانوم باشی
-هستم
الهه-هنوز حس میکنم 5 سالته
وآهی کشید.
با آرنجم زدم تو پهلوش که خندید
-حست به دردخودت میخوره…لنگ و پاچه ی درازم نشون میده 5 سالمه؟
الهه-نه ولی عقلت چرا
خواستم وشگون بگیرمش که با یه جیغ خفه فرار کرد.
-وایسا الهه
همینطور که میخندید به سمت رامین اینا میدوید.
پشت رامین سنگر گرفت
-راس میگی بیا بیرون تا 5 سالگیتو جلو چشمات بیارم
مثل دختر بچه ها زبون دراز کردو گفت:نمیام
-رامین برو کنار
اونم که انگار خوشش اومده بود از شیطنت الهه با قهقهه هی الهه رو پشتش جابه جا میکرد نتونم بگیرمش…مرتیکه 40 ساله بازیش گرفته
نفس نفس زنون از تحرک دست به کمر گفتم:زنو شوهر یکی طلبتون
ومثلا نشون دادم بیخیال شدم.همینکه یه قدم رفتم اونورو الهه از سنگرش بیرون اومد.منم جهش گرفتم سمتشو یه وشگون محکم از بازوش گرفتم
از درد جیغ کشید.دلم خنک شد.
-تا تو باشی دیگه اذیتم نکنی
الهه-کوفت
کمی بازوشو مالید.معلوم بود خیلیم دردش نگرفته.بسکه گوشتیه این دختر مگه به این راحتی دردش میگیره
هرچی چیپس تو ماشینا بود جمع کردمو با اون ماست ترش محلی آووردم روی زیر انداز گذاشتم.
کنار سیامک نشستم خودمم.
سیاوش دورتر از بقیه باگوشی یوقورش ور میرفت.کلا همه وسایلاش مثل خودش بود.
-سیاوش…ماستوچیپس…
جوابی نداد .شونه انداختم بالا و زیر لب به جهنم آرومی گفتم.
سیامک آروم سرشو نزدیکم کردو گفت:از ته دل بود دیگه؟
نگاهی به چشمای عسلیش انداختم.تو این آفتاب بیشتر عسلی بود.آدم دلش میخواست بپره بغلش بسکه خواستنی بود.
واقعا چقدر رفتار آدما تاثیر داره…سیاوشم همین بدنو همین قیافه ارو داره.اما ذره ای بهش احساس دوست داشتن ندارم…با همون رنگ چشم نتونسته تاثیری که سیامک روم میذاره رو بذاره
-خودت که دیدی چه جوری دستمو گاز گرفت…توقع داری برم ماچشم کنم حتما
لبخند مهربونی زدوگفت:از طرف ایشون من عذرمیخوام بانو
نگاهم تو صورتش چرخوندم.نگاهش خیلی سنگین بود.یعنی تو ام به من حس داری گل پسر؟
اومدم رومو بگردونم که ضایع نشیم…نگاهم تو نگاه خیره و اخموی سیاوش قفل شد.
به توچه آخه فضول؟داداشته که داداشته…شاید ما خواستیم مزدوج شیم اصلا…هی نگاه میکنه
منم چپ چپ نگاهش کردمو رومو گردوندم
این الهه گوریل داشت همه چیپسارو میبلعیید.
اینه که فعلا بی خیال نگاه و چشم و چال شدم.چیپسو ماست واجبتره
یه یه ساعتی از هر دری با الهه حرف زدم.
سیامک با رامین تخته بازی میکرد و سیاوشم گم و گور شده بود نمیدونم کجا…اصلا خداکنه گم شه و منو سیامک یه سفر عاشقانه و بی سرخرو تجربه کنیم…من براش میوه پوست بگیرم اونم لبخند بزنه….آخه نه که میوه پوست گرفتنم خوبه…تو رویاهام فقط میوه پوست گرفتنم کمه…برای اینکه گند نخوره تو رویاهام خیارو در نظر گرفتم که از بقیه بهتر پوستشو میتونستم بگیرم…
خلاصه تو هپروت بودم که دستشویی ام گرفت.الهه که قبلا با رامین رفته بود گفت اون جاست و با دستش یه اشاره به نمیدونم کجا کرد.
منم که گلاب به روتون چشام هیچی نمیدید دیگه دوییدم این ور اونور پیداش کنم.
سیاوشو از دور دیدم.داشت باگوشیش ور میرفتو قدم میزد.یکم دویدم سمتش و گفتم:دستشویی ندیدی این ورا سیاوش؟
با اخم نگام کرد.حالا وقت اذیت کردنه؟ترکیدم بابا
-میدونیییی؟
یه نگاه به سرتاپام کردو به سمت راستش اشاره کرد.
لال شده واسه من.
بلاخره یه ساختمون سفید دربو داغون دیدم
یعنی آشغالدونی ای بود واسه خودش.بهتر از هیچی بود.البته از ترس اونهمه جکوجونورکه مثل زامبی از درو دیوار دستشویی آویزون بودم با نهایت سرعتم کار کردم.
همینکه از پیچ دستشویی رد شدم سیاوشو سینه به سینه ام دیدم
سیاوش-اگه بهت نمیگفتم کجاست انگار بهتر بود
-مگه ساختمون جاسوسی آمریکا بوده نمیخواستی لو بدی؟
سیاوش-خوب سیامک و تو دستت داریا…
نگاهی به موهاش کردم.داشت بلند میشد.بهشون موی بلند هم میاد ها…به سیامک بگم بلند بذاره بشه
سیاوش-به چی نگاه میکنی؟
-به کله ی کچلت…برو کنار میخوام برم
اومدم برم باز اومد جلوم و اینبار دستشم گذاشت پشت کمرم
ابروهام رفت بالا…چه غلطا
-معلوم هست چته؟
سیاوش-چشمت پی مالو اموالشه نه؟
-وای چه باهوشی تو(باشیطنت گفتم)نمیخواستم بدونین…میخوام همرو بالابکشم
باحرص گفت:مشخصه
-ولم میکنی یا نه؟
محکمتر کمرمو گرفت.حالا دیگه کلا تو بغلش بودم
-چیکار میکنی دیوونه؟
فقط نگاه میکرد.
-ولم کن…چرا اینقدر تو چیزی که بهت مربوط نیس دخالت میکنی؟مگه سیامک پسر 14 ساله اس که نفهمه چی خوبه چی بد؟تا کی میخوای پاتو از گلیمت دراز تر کنی هان؟عقل داره…شعور داره…کسیکه باید ببینه به دردش میخورم یا نه اونه نه تو…حالام ولم کن
محکمتر گرفت.پسره ی تخس لجباز
داشتم خفه میشدم
برای اینکه حرصشو در بیارم گفتم:هه…نکنه حسودیت میشه؟!
دندوناشو به هم سابید.فکش منقبض شده بود.
دیدم اینجوری نمیشه.اگه جلوتر از این میرفتیم یه دعوای حسابی بود.اگه سیامک ناراحت میشد چی؟مگه ازم نخواسته بود با برادرش در نیوفتم؟مگه خواهش نکرده بود بین و اونو برادرش نباشم؟
نفس پرحرصی کشیدم.این پسر لجباز بود.رودنده اش میوفتاد ول نمیکرد.
توچشمای عصبا نی اش خیره شدمو گفتم:ولم کن سیاوش…داری استخونامو له میکنی…
حرکتی نکرد.سینه اشو که از نفس بالا پایین میرفت حس میکردم.حتی ضربانشو.
هرکس مارو میدید بی شک فکر میکرد داریم کار خاکبرسری میکنیم نه دعوا
آرومتر گفتم:الان یکی میاد مارو میبینه…الهه دید خیلی وقته اومدم…
ای بابا…نیم سانتم تکون نمیخورد.نفسم داشت سنگین میشد.
شیطونه میگه یه جیغ بزنما
-من داداشتو دوس دارم چرا باور نمیکنی؟من اون دختری که تو ذهنت ساختی نیستم…دنبال پولتون نیستم…اصلا حتی برام مهم نیس سیامک قلبش مریضه…باورکن دوسش دارم…به خاطر خودش دوسش دارم
ساکت شدم
نگاهشوبیت چشمام نوسان دادو بعدبا حالتی عصبی دستاشو از دورم برداشتو کمی هلم داد،از بغلم رد شد رفت.اصلا انگار نبوده و من توهم زدم که تو بغلش بودم.
گیجو منگ برگشتم پیش بقیه.نیم ساعت بعد از من تازه سیاوش اومد.
سعیمو میکردم که نگاش نکنم.یه جوری شده بودم.درسته دختر راحتی بودم و تا الان کلی ام دوس پسر داشتم ،دوست پسرای یکی دوروزه…اما تا به حال نشده بود اینقدر به یه پسر نزدیک شم…اوج خلافم همون دست گرفتن بود.
اون از اون ماچ که فکر میکردم دارم نصیب شوهر آینده ام میکنم اینم از این بغل کردن…بساطی داشتیما
تو ماشینم چپیده بودم پشت صندلی سیامکو فقط گاهی ریز ریز بااون حرف میزدم.هرچی توچشمش نباشم بهتره.

4 5 روزی از برگشتمون می گذشت.همونروز که اومدیم سیاوش رفت و تو این دوروزم نیومده بود خونه.و من حقیقتا راضی بودم.هم سر خر نمیشد هم من دیگه کمتر اون اتفاق به ذهنم میومد.
رابطه ام با سیامک عالی شده بود.حتی اولین روز ترم جدید،بعد آخرین کلاسم اومد دم دانشگاه دنبالم
یه بارم با الهه و سیامک سه تایی رفتیم یه کافی شاپ باکلاس
همه ی اینا یه طرف…غمگین تر شدنش یه طرف…احساس میکردم خنده هاش همه زوریه…اوایل فکر میکردم برای قلبشه…بلاخره هر بنی بشری وقتی ببینه یه مرضی داره همه خوشی هاش زهرمارش میشه…فکر میکردم نا امیده یا هرچی…
اما اینطور نبود…
دلیل غمگین تر شدنش فقط سیاوش بود…سیاوشی که حتی بهش تلفن هم نمیکرد.
میدیدم بیشتر اوقات تو اتاقشه و اون آهنگ دلواپس و گوش میده…یه بار مچشو وقتی داشت عکس دونفره ی خودشو سیاوشو با بغض نگاه میکرد گرفتم.
چقدر بی معرفت بود سیاوش…
اومده بود که بیشتر پیش سیامک بمونه و من نیشش زدم…نکنه به خاطر منه که نمیاد.
اون فیلمی رو که توماشین ازش گرفته بودمو10دفعه دیده بودم.هربارم بیشتر از قبل به حرفاو کارای سیاوش میخندیدم.
حس عذاب وجدانو حال سیامک روحیه امو تضعیف میکرد.
اگه همینجوری پیش میرفت نمیتونستم تضمینی واسه سیامک بکنم.داغون شده بود.اینو منکه شوت بودم میفهمیدم چه برسه بقیه.
الهه یکی دوبار درباره ی سیامکو حالش حرف زده بود باهام.اونم ازاین وضعیت راضی نبود.
حالا رامین هم تا حدودی گرفته بود اما نشون نمیداد.
گاهی حس میکنم سیامک با نگاهش میخواد بگه درستش کن طناز
منم توهم قهرمان بودن به سرم زده

امروز کلی با محدثه خرید رفته بودیم.من یه کلام گفته بودم میخوام برای تولد سیامک که 4شنبه ی هفته ی دیگه بود کادو بخرم…اونم کل پاساژ منو دورچرخوند.آخرم یه سِت کامل لباس خریدو من همچنان بدون کادو مونده بودم.نمیدونستم حالا بلاخره تولد میگیرن یا نه
داشتم از باغ عبور میکردم برم تو ساختمون که از دور سیامک و دیدم.
روی نیمکت چوبی باغ، لای درختا نشسته بود.سرشم گرفته بود بالاچشماشم بسته .
بی اختیار رفتم سمتش.
-اینجا چیکار میکنی؟
سرشو بلند کردو با لبخند کمرنگی سلام آرومی گفت
کنارش نشستم.نگاهی به لباسام کردو گفت:تازه اومدی؟
-با محدثه خرید بودم…خوبی تو؟
سری تکون داد.
مرد هم اینقدر مظلوم؟
از ناراحتی اش ناراحت بودم.مدت زیادی از آشناییمون نمیگذشت اماحقیقتا یه احساس قوی بهش پیداکرده بودم
-سیامک
سرشو گردوند سمتم-جانم بانو
ای فدای این بانو گفتنات
-میشه بگی چرا اینقدر غصه میخوری؟
سکوت کرد
-سیامک …من اینجوری میبینمت ناراحت میشم…باور کن.
یه لبخند نامحسوس زدو گفت:میدونم.
-پس چرا…
سیامک-دست خودم نیس
-برای…برای قلبت ناراحتی؟
برای اولین بار پوزخند زدو گفت:قلب چیه؟من هیچوقت برای این موضوع غصه نخوردمو نمیخورم…تقدیرم هرچی باشه برام مهم نیس
-پس چی؟
نگاهشو به آسمون دوخت.
-واسه سیاوش؟
آروم کله تکون داد یعنی آره
-آخه مگه بچه است؟27سالشه…چرا غصه ی اونو میخوری؟
آهی کشیدو گفت:سیاوش خیلی …سختی کشیده طناز…روحش داغونه…من از تنهایی و بی کسیش رنج میبرم…نمیتونم اینارو تحمل کنم
-خب خودش میخواد تنها باشه…شاید واقعا دوس داره
سیامک-کدوم آدم سالمی تنهایی رو دوست داره
-اصلا شاید باکسیه…سرش گرمه
حرفی نزد.
سکوت طولانی ای شد.
سرشو چرخوند سمتم و نگاه خیرشو دوخت تو چشمام
ووووی…اونجوری نگاه نکن الان آب میشم
همینجور نگام میکرد.چشماش برق میزد.متعجب شدم.برق اشک بود تو چشماش
سیامک-میتونی برش گردونی طناز؟
-مَ..من؟
سیامک-تو دوبار تونستی راضی اش کنی…کاری که من حتی نمیتونم بکنم…نمیدونم از سر چی ولی مطمئنم که تو روش خیلی تاثیر داری…یه جورایی…یه جورایی بهت اهمیت میده
-من؟…هه…اشتباه میکنی سیامک
وخنده ای زورکی ام کردم
سیامک-اشتباه نمیکنم طناز…ببین…ببین ازت خواهش میکنم…
-سیامک دیوونه شدی؟…منو اونکه همش تو بحث و دعواییم…تاثیر گذاریم کجا بود؟!
نگاه غمگینشو گرفت و آروم گفت:مطمئنم که همینطوره
بلند شدمو گفتم:مطمئن نباش…سایه امو با تیر میزنه…تازه سعی هم میکنه من ازتون دورشم…اونوقت من روش تاثیر گذارم…بیخیال…پاشو بریم تو…سرده هوا
آروم و زیر لبی گفت:برو من میام
برای اینکه تا حدودی فرار کنم دیگه حرفی نزدم.حرفاش دیوونگی محض بود.
هرچقدر تو این مدت جون کندم بهم توجه کنه تاثیر نداشته…حالا میگه “تو برای برادرم مهمی”داداشتو میخوام چیکار آخه.
رفتم بالا لباسامو عوض کردم.
از پنجره دیدم که سیامک از در رفت بیرون.یعنی کجا میره؟
کمی نشستم.
الهه هم مزون بودو دیر با رامین برمیگشتن.
گوشیمو برداشتم و از روی چوبلباسی شال بافتنی پهن مثلثی شکلمو که محدثه برام بافته بود رو برداشتم.
روی شونه هام انداختمو از دو طرف لای دستام پیچیدم.
به باغ رفتم.مش صفر داشت پای یه درخت رو بیل میزد.
-خسته نباشتی مش صفر
مش صفر-سلامت باشی خانوم جان…هوا سرده که…برین تو یه وقت سرما میخورین
-نه بابا خوبه مش صفر…اومدم قدم زنی
مش صفر-شما جوونا به فکر نیستین…زمان ما …از خدامون بود بریم جای گرم و نرم و بخوابیم و استراحت کنیم…حالا شماها با زیر بارونو برف و تگرگو نشستن تو هوای سرد زمستون خوشی میکنین
خنده ی ریزی کردم
مش صفر-اون بچه ام یه 3 4 ساعتی تو این هوانشسته بود رو نیمکت…به فکر خودتون نیستین که
خنده ام قطع شد.باز به یاد سیامک افتادم.
نفسی کشیدمو کمی از مش صفر دور شدم.
شماره ی محدثه ارو گرفتم
محدثه-چیه باز دلت خرید میخواد؟
-سلامت کو بی ادب؟
محدثه-سلام علیکم و رحمت الله و برکاااااااتوه
-کوفت
محدثه-چی شده شارژ حروم ما میکنی
-محبتام چشتو بگیره
محدثه-کدوماش دقیقا؟
-ساکت بینم…کارت دارم
محدثه-کار نداشته باشی که زنگ نمیزنی
-بسه شیرین بازی در نیار…میخوام یه سوا ل ازت بپرسم
محدثه-بنال بینم
-چطوری میشه یه نفرو که باهات اصلا میونه ی خوبی نداره راضی کنی تولدش شرکت کنه
مدتی سکوت کرد بعد گفت:کی هس؟
-حالا بگو
محدثه-اوووم…راستش تا به حال همچین موردی به پستم نخورده…مگه میشه کسی دلش نخواد برای تولد خودش شرکت کنه
-آره …حالاکه شده
محدثه-خب…من فکر میکنم اینی که میگی آدم لجبازی هم باشه نه؟
-آره هست
محدثه-بعد تو هم اصلا باهاش خوب نیستی نه؟
-نچ
محدثه-برادر سیامکه دیگه؟
-آآآآره…حالا راهکارمیدی یا قطع کنم؟
محدثه-چرا آخه تو میخوای دعوتش کنی
-سیامک خیلی ناراحته…منم نمیخوام اینجوری یه تولد مسخره براش بگیریم…میخوام خوشحال باشه…متاسفانه بدون وجود اون گند دماغ اصلا خوشحال نیس
محدثه-خب میدونی…وقتی گیر یه پسر لجباز میوفتی نباید مدام باهاش لج کنی…حالا که اینقدر قضیه مهمه باید از یه در دیگه وارد شی
-میشه بفرمایید از چه دری؟
محدثه-در عشوه و ناز دخترونه
-عععععققققق…همینم کمه…واسش عشوه شتری بیام که راضی شه بیاد؟
محدثه-نامحسوس بابا
-یعنی چی؟
محدثه- یه عشوه ی نامحسوس بیا…با شوخی و خنده و حتی شده یه تحدید الکی…بعدم ازش بخواه بیاد…فکر کنم جواب بده
-زیاد فکر نکن کچل میشی…خودم یه کاریش میکنم…کاری نداری؟
محدثه-نتیجه ارو به من بگو…منم دعوت کنین هااااااا
-گمشو…خداحافظ
محدثه-خداحافظ عنتر
قطع کردم
حرفاش تو ذهنم میچرخید…شوخی …خنده…عشوه…تحدید…
صدای سیما جون از هپروت بیرونم کشید
سیما-طناز جاااان …بیا قهوا آووردم برات
-دستت در نکنه سیمی جون میام الان.
نگاهم به مش صفربود که داشت سیمارو نگاه میکرد…شلنگو گرفته بود بیرون از باغچه.
با خنده ای آروم رفتم نزدیکشو گفتم:مشتی…
جواب نداد.حالا سیمام نمیدونم تو تراس داشت چیکار میکرد…داره گرد گیری میکنه؟تراسو؟از دست این آتیش زیر خاکستر ها…
-مشتییییی
یهوچرخیدو شلنگو گرفت سمتم
-هییییی
مش صفر-وای ترو خدا ببخشین خانوم
-عیب نداره
کمی شلوارم خیس شده بود.سوز هوا زد بهش.
با خنده گفتم:کجا سیر میکردی مش صفر؟
دستپاچه گفت:به این سقف ساختمون…
-سقف ساختمون؟مگه چشه؟
وبه سقف نگاه کردم
مش صفر-چیزه…سقفش…زنگ زده…آره به اون نگاه میکردم
ابروهامو بالا دادمو گفتم:ماشاله چشمات تلسکوپیه ها مشتی…من نمیبینم چه طور شما میبینی تو این تاریکی
لبخند زورکی ای زد.
با شیطنت گفتم:اگه به سیمی جون نگفتم بهش میگی سقف زنگ زده
دهنش بازمونده بود.هول هولکی گفت:نه خانوم جان…نگیدا
-چی رو نگم؟سقف زنگ زده ارو یا اینکه داشتی دیدش میزدی؟
مش صفر-خانوم جان …من …من داشتم…
-ولی مشتی عجب سقفیه ها نه؟
از خجالت سرخ شده بودو آروم میخندید
-حالا اگه میخوای سقفو خوب نگاه کنی دست بجنبون…ممکنه کار از زنگ زدگی بگذره و بیان بکنن ببرنشا…همچین تیکه ای رو این خونه نمیمونه…خواهان زیاد داره
مش صفر-سیما خانوم یعنی؟
-شما که منظورت سقف بود…چیکار سیمی جون دارین؟
با خجالت گفت:سربه سرم نذارین خانوم جان
-در هر صورت…واسه رسیدن به این سقفه کاری از دستم برمیاد بهم بگین…
سرشو انداخته بود پایین.
طبق عادت ار دیوار کوتاهو نرده ای تراس بالارفتم…نگاهی به سیما کردم
سیما-قهواتون که یخ کرد طناز خانوم
-سیمی جون اکتیو شدی ها…
سیما-یه کم بهم ریخته بود اینجا خانوم…برم عوض کنم قهواتونو؟
یه نگاه به مش صفر انداخت
-نه خوبه همین
یه قلپ از قهوه ی ولرم خوردمو گفتم:سیمی جون تابلو بازی در نیار…به جای اینکه تراس گرد گیری کنی براش یه چایی ببر…بیشتر جواب میده
سیما-خاک به سرم خانوم…این چه حرفیه
-من خودم عالمو عادمو رنگ میکنم سیمی جونم…نیاز نیس جلو من لاپوشونی کنی
با خجالت گفت:آقا بفهمن پامو از عمارت بیرون گذاشتم شاکی میشن
-اولا الان که نیستش…من باید بهش خبر برسونم که دهنم چفت و بست داره…دوما معطل کنی مرغ از قفس میپره ها…
دستپاچه گفت:چایی ببرم یا قهوه؟
با خنده گفتم-هرکدوم که حاضره ببر
سیما-چشم
همینکه خواست بره با شیطنت گفتم:خیالت تخت…آقا حالا حالاها نمیاد…حسابی شیرین زبونی کن
با صورتی سرخ تندی دوید رفت.
قهوام و میخوردم که دیدم داره میره سمت مشتی…عجب سرعت عملی
نگام به اونا بود.ولی برای اینکه معذب نشن پشت بهشون رو صندلی فلزی نشستم.
هوا خیلی سرد بود.
گوشیمو برداشتم.روشماره ی سیاوش آووردمو قبل اینکه منصرف شم تماس گرفتم
بوق سوم برداشت
-الو…
بعد مکث کوتاهی گفت:بله
چیششش…از بله گفتنش مشخصه میخواد پاچه بگیره
-خوبی؟
جواب نداد.نفسی کشیدمو گفتم:خبری ازت نیس
سیاوش-باید باشه؟
ای خدا لعنت کنه منو که باید باتو دهن به دهن بذارم
-خب…خواستم حالتو بپرسم
سکوت کرد
-نمیای این ورا؟
جواب نداد
-واسه تولدت چی؟اونم نمیای؟
ای بابا لال شد؟
-الو…
سیاوش-میشنوم.
-گفتم حتما گوشات نمیشنوه که جواب نمیدی
سیاوش-کارت همین بود
-همینا کمه؟
سیاوش-برام مهم نیس
پرحرص آه کشیدم
-چی برات مهمه دقیقا؟
سیاوش-خیلی چیزا…که مطمئنا تو جزوشون نیستی
-برادرتم برات مهم نیس
سیاوش-هه…پس بگو خانوم چرا زنگ زده
-مغزت معیوبه واقعا…من چی میگم توی منحرف به چی فکر میکنی
ساکت شد
-یعنی بیای یه تولد ازت چی کم میشه؟
سیاوش-یه بار گفتم از این مسخره بازیا خوشم نمیاد
-خب نیاد…فکر کن یه جشنه…
سیاوش-جشن و تولد چه فرقی دارن با هم
-سیاوش!!!
سکوت کرد
-چرا اینقدر بی عاطفه ای آخه…تولدته…به خاطر برادرت بیا
سیاوش-میتونم بعدا ببینمش.
-باورم نمیشه…اینقدر سختته یعنی یه شب پاشی بیای؟
سیاوش-کار دارم
-کار چی؟
سیاوش-نیازی نیس به تو یکی جواب پس بدم
نفسی کشیدم.این پسر عجیب لجباز بود…انگار نه انگار 27 28 سالشه
مدتی بینمون سکوت شد.
قطع نمیکرد.پس هنوز میشد رو مخش برم
تک خنده ای کردمو گفتم:میخوایم یه تولد بزرگ بگیریم…کلی آدم دعوت کنیم.
سیاوش-هه…از خودت مایه بذار
بی اختیار خندیدمو گفتم:رامین قول داده سنگ تموم بذاره…میخوام برم یه لباس خوشکل بخرم…یه جشن همه چی تمومه…خدارو چه دیدی…داداشت که فکر نکنم منو بگیره…شاید برام شوهر پیداشد
سیاوش-هه…دوست داشتنت ته کشید؟
-نچ…به کوری چشم تو سرجاشه…گفتم شاید پیداشه…نگفتم که قبول میکنم…
سکوت کرد.انگاری این راه داشت جواب میداد
-کیک میخریم…کلی کادو نصیبت میشه
سیاوش-هه…کادو؟
-چقدر بی ذوقی سیاوش…من اگه تولدم میخواستن جشن بگیرن بال در میووردم…تو بیا…قول میدم بهت خوش میگذره
سیاوش-نگران نیستی باز اذیتت کنم؟به خاطر سیامک زیادی داری تحمل میکنی…همینش باعث میشه ازت خوشم نیاد
-ایششش…به درک که خوشت نمیاد…حالانکه من کشته مرده اتم…هنوز کارت رو ،اونروز جلو دستشویی یادم نرفته…که داشتی لهم میکردی و هرچی از دهنت در میاد بهم میگفتی
سیاوش-پس…چرا اینقدر برات مهمه بیام تولد؟سیامک؟گفتم که…میام میبینمش…نگران اون نباش
-سیامک همه ی دلیلم نیست.
سکوت کرد
-اگه بیای رامین…الهه …همه خوشحال میشن.
سیاوش-هه…خودت چی؟
نفسی کشیدم.هوا خیلی سرد بود.لرزی تو تنم نشست
-نه خیر…کدوم آدمی از دیدن کسی که ناراحتش میکنه خوشحال میشه؟تو بار هاو بارها منو ناراحت کردی…حتی تحقیرم کردی…دلمو شکستی…پس دلیل نداره از دیدنت خوشحال بشم
فقط صدای نفس هاش میومد
اهی کشیدمو گفتم:اما میخوام که باشی.
یه 30 40ثانیه ای سکوت شد.
-چیشد؟میای؟الووووو
سیاوش- میشنوم
جیغ زدم-پس لالی جواب نمیدی؟
سیاوش-جیغ نزن
-میزنم
سیاوش-دیوونه
-کی به کی میگه…اصلا میدونی چیه…بهتر که نمیای…جای خالیتو پر میکنم حسابی…کادوهاتم خودم به شخصه برمیدارم
وقطع کردم.
مرتیکه حرص در آر.

بلاخره با کلی گشت و گذار برای سیامک کادویی خریدم.میدونم احتمالا ساعت زیاد داره اما ساعت یه چیزیه که میتونه همیشه همراه آدم باشه…همش به این فکر میکردم ساعتو میبینه یاد من میفته دلش برام میره…منم دلم خوشه ها…یه عطر هم خریدم…یه عطر با بوی گرم و شکلاتی…درسته اون غولتشن نمیومد…اما بلاخره باید کادوشو میخریدم دیگه…کوفت بگیره کلی هم پولشودادم…البته از الی کش رفتم پول کادوهارو …ولی خب به هر حال
بامحدثه یکی دوروزی صرف خرید لباس کردم.
یه لباس عروسکی بادمجونی…آستین های بلندی داشتو جنسشم مخملی بود.بالاتنه ی جذب با یقه ی گرد …یه دامن چین دارو پفی کوتاه.یه لباس که فقط یه دوخت شیک داشت…هیچ اِنزل پِنزلی بهش نبود.با یه کمر بند از جنس خود لباس اما سیاه که تو قسمت کمر یه پاپیون خوشکل خورده بود.
لباس کاملا عروسکی و دخترونه بود
البته یه ساپورت گلفتم گرفتم پام کنم.چقدر گشتم گفش مجلسی رنگ لباسم گیر بیارم

اهل آرایشگاه رفتن نبودم برای همین با محدثه تصمیم گرفتیم خودمون حاضر شیم.
محدثه ام یه لباس قرمز خرید،بی نهایت خوشکل و البته گرون.
لباس الهه ام که نذاشت ببینم.داده بود مزون براش دوخته بودن…بلاخره تازه عروس بود بچه ام ذوق داشت
دیروز رامین دوتا خدمتکار آوورد تا سالن رو کمی آماده کنن.به قول خودش سالها بوده که از آخرین مهمونیشون میگذره.
کلی هم سفارش غذاو مخلفات داد.
کیکشو منو الهه رفتیم سفارش دادیم
خیلی جیگر بود.امشب یه دلی از عزا در میووردم.

تمام موهامو به سختی هرچه تمام اتو مو کشیدم.لَخت لَخت
یه آرایش دودی بادمجونی کامل هم کردم.
لباسمو پوشیدم…جلوی موهامو تا نصفه فرق وسط باز کردمو بقیه اشو پوش دادم بالا
خیلی خوب شده بود.موهام ساده ی ساده بود.
بلندیش تا انتهای کمرم میرسید اما تو ذوق نمیزد.آخه بعضیارو دیدی بیخودی بلند میکنن؟اما مال من اینطور نبود.
رژگلبهی امو 50 دور زدم
محدثه هم حاضر شده بود.موهاشو همرو فِرکرده بود خودش.لباسشم که محشر کرده بود اندامشو.خیلی بهش میومد
محدثه –بریم؟
-نچ…میشینیم تا شلوغ شه
محدثه-بیشعور بیا بریم دیگه
-بشیییین…کلاس داره…حالیت نیس که
خودمم هیجان داشتم…اما لا مصب اینجوری خیلی آدم با کلاس میشد…حالا نه که پایین همه منتظر منن…اینه که تاثیر داره این تاخیر…انگار که ملکه انگلیسم
محدثه-ولی خوشکل شدیا…
-میدونم
محدثه-بیا بی خیال سیامک شو دوتا دوقولوی دیگه پیدا کنیم…یکی اشو تو بردار یکی من
-هنوزم دیر نشده…سیاوش مال تو سیامک مال من
محدثه-اخلاق نداره…والا تیکه ی خوبیه
-عیب نداره…ورش دار…کارش یه عمله دوخت و دوزه…برو بده لباشو به هم بخیه کنن
محدثه-در حق من خوبی کن و تو برش دار…سیامک به درد من میخوره
-یه باردیگه دست بذاری روناموس من جفت دستاتو قلم میکنم
محدثه-خب حالا…خوبه نه به داره نه به باره…داداششم که زدی پکوندی…امشب نمیاد و حسابی سیامک دلخور میشه
-خودم جای همه ی آدمای زندگیشو پر میکنم
محدثه-گمشو بریم پایین بابا حالمو بهم زدی
دستمو کشید.منم که دیگه طاقت نداشتم ببینم سیامک چه ریختی شده و پایین چه خبره مخالفت نکردم

از پله ها پایین رفتم.مثل این فیلما که همه میخ دختر داستان میشن نبود.چون سالن اصلی اون طرف بود.پس بیخیال ژست روی پله شدم.
اولین نفر الهه رو دیدم.تو اون لباس سبزیشمی بلند حسابی خواستنی شده بود.بیچاره رامین چه شبی بود براش.
الهه-چه خوشکل کردین دخترا
ونگاه مهربونی بهم انداخت
با ناز گفتم:کورشه چشم حسودامون
الهه-برو ببینم…امشب من سرم گرمه وای به حالت آتیش بسوزونیا
-خیله خب مامان بزرگ
چشم غره ای رفت
-سیامک کجاست؟
الهه-همین دورو برا بود
-باشه برو میخوام آتیش بسوزونم
الهه-از دست تو دختر
رفت.
کمی چرخ زدیم.پسر مسر زیاد داشت و البته دخترای قرطی و ولنگو واز…
نگاه خیره ی بعضیا نشون میداد خوب شدم…البته امکان داشت بیریختم شده باشم ها،واسه همین نگام میکنن…شانس ندارم که
بیخیال…فرضو بر این میگیریم که خوشکلشون منم…هرکی ام میگه نه خره
همینجور هیزی میکردم که سیامکو دیدم.وووی…چه جیگری شده بووووود
یه کتو شلوار براق سیاه،یه پیرهن سیاه و یه کروات سیاه…مگه اومدی عزا؟ولی خیلی بهش میومد…موهاشم که بلندتر شده بود.بیشتر بهش میومد.کاش ته ریششو میزد.اما عیب نداره
واییییی…غش نکنم خیلیه
قلبم از هیجان رو دور تند بود.اینقدر نگاش کردم که یه لحظه نگاهشو گردوند سمتم.چیزی تو صورتش معلوم نبود…حتما نمیخواست جلوی اون مردایی که داشت باهاشون حرف میزد ضایع بازی در بیاره.
دستمو آووردم بالاو با لبخند پررنگی چهار تا انگشتمو براش تکون دادم یعنی همون سلام یا دالی خودمون
بعد یه مکث سرشو تکون آرومی داد
دل تو دلم نبود
محدثه-چته بابا خوردیش
رومو گرفتم سمتش
با شیطنت گفت:چه جیگری کرده خودشو
-چشاتو درویش کن…مگه خودت شوهر نداری؟
محدثه-نه
-غلط میکنی نداری…برو یکی و جور کن دست از سر شوهر من بکش
محدثه-خب بابا توام
دوباره به سیامک نگاه کردم.با یه ژست قشنگ یه دستش گیلاس شربت بودو یه دستشم توجیبش…فدای ژستت پسر
خلاصه هی نگاش میکردم.البته مجلس هم میپاییدم ها…
دخترهایی که اونجا بودن یکی از یکی خوشکلتر اما حسابی قرطی…
یکی دوتا پسر هم هی نور بالا زدن من توجه نکردم.تا سیامک هس شما ژیگولا باس بوق بزنین.
یکی دوبار یه دختره هی رفت در گوش سیامک یه زری زد که من نفهمیدم.آی حرصم میگرفت…آخه خیلی خوشکلو قد بلند بود.یه لباس طلایی باکلاسم تنش بود.
هی یه نگاه به گروه رقاصا انداختم یه نگاه به سیامک…با اینکه بلد نبودم اما فقط دلم میخواست بهانه ای شه برای با سیامک بودن
بلاخره نگاهش به من افتاد.نگاه شیطونی بهش انداختمو به رقصنده ها اشاره کردم.نمیدنم چرا صورتش واکنش نشون نمیداد.ناراحته؟به خاطر اینکه داداششو فراری دادم دلخوره؟
یکم نگاهم کرد
با شیطنت ابرو بالا انداختم
آهنگه آخراش بود.بدو دیگه…بیا زود بریم از اول آهنگ برقصیم
یهو به اونایی که باهاشون حرف میزد یه چی گفت و با قدمهای محکم به سمتم اومد.
هیجان زده به محدثه گفتم:رفتم که رفتممممممم
اونم ریز خندید
همینکه سیامک رسید بهم بدون معطلی دستشو کشیدمو گفتم :بدو آهنگ شروع شد.
البته خاک تو سر هولم کنن…نکردم یه کم نازو عشوه بیام.ولش کن.کلی میخواستم سر رقص چشم تو چشم باهاش بحرفم
به قسمتی که همه آروم میرقصیدن رسیدیم.
مثل همون دفعه کمی خودمو چسبوندم بهشو یه دستمو گذاشتم رو شونه اش یه دستم و تو پنجه اش گرفتم
با هیجان گفتم:ایندفعه قول میدم پاتو لگد نکنم
خیره شدم به چشمای عسلیش که اخماشو تو هم کشیدو سرد گفت:نمیدونستم اینقدر مشتاق رقص با منی
خشک شدم
-سیاوش؟
دستشو دورکمرم بیشتر پیچیدو تکون آرومی خورد
-اما…من …من فکر کردم …
نگاهی به دورو بر کردم.پس سیامک کجاست؟
این همه مدت داشتم با سیاوش تیک میزدم؟خاکبرسر خنگم کنن.چقدر قربون صدقه قد وبالاش رفتم
خواستم خودمو بکشم عقب که دستشو فشار داد رو کمرم.
-با سیامک اشتباه گرفتمت
پوزخندی زدو گفت:عیبی نداره
-ول کن میخوام برم
سیاوش-هستی حالا
با حرص گفتم-تو اینجا چیکار میکنی؟گفتی که نمیام که…کار دارم…خوشم نمیاداز جشن و مسخره بازی…نظرت عوض شد؟
نگاهشو دوخت توچشمام.تکونای نرمی میخوردو منم بی اختیار همراهیش میکردم.خبری از لگد کردنو اینام نبود
سیاوش-واسه خاطر کادوها اومدم
-میفرستادیم برات…راضی به زحمت نبودیم
دستشو رو کمرم بیشتر فشار داد
-آیییی…فشار نده دیوونه…چه وضع رقصیدنه
نگاهشو داد به پشتم.منو نزدیکتر کرد به خودش.
کله ام نزدیک گردنش بودو اون عطر مزخرف تلخشم حس میشد
چشم چشم کردم ببینم سیامک کجاست
سیاوش-تو اون یکی سالنه
سرمو کمی گرفتم بالا.نگام میکرد.
-چه آهنگه طولانی ایه نه؟
پوزخند آرومی زد
نگاهشو تو صورتمو روی موهام چرخوند.
-پسند شدم؟
سرد گفت:سلیقه ی من نیست…اما خوبه
-بسکه کج سلیقه ای
دستشو کمی کشید بالاتر رو کمرم.دیگه رسما تو حلقش بودم.
-از فاصله ی دورم میشه رقصید
سیاوش-اینطوری بیشتر خوش میگذره
-به شما بله…به دهنت مزه کرده منوبچلونی
سرشو نزدیکتر کردو گفت:زیادی خودتو دست بالا میگیری خانوم کوچولو…اراده کنم صد تا بهتر از تو،تو بغلمه…از فرصتی که برات پیش اومده استفاده کن…من این موهبتو به هر کسی نمیدم
-خواهشا برو پیش همون صد تا…من خیلی از این موهبت زوری خوشم نمیاد
بازم فشار داد.
-نفسم در نمیاد…له شدم اینقدر فشار نده
حرفی نزد.
-چقدر خنگم که توی اورانگوتانو از سیامک تشخیص ندادم
سیاوش-ایرادی نداره…یادمیگیری حواستو از این به بعد جمع کنی و به هر کسی با شیطنت چراغ ندی
پررو
-مطمئن باش دیگه تکرار نمیشه…
اخمشو غلیظ تر کرد
رومو گردوندم اونور.سیامکو دیدم.
کتو شلوار سرمه ای پوشیده بود .با پیرهن سفیدو کروات زرد.
اونم منو دید
وایییی…من تو بغل داداشش چیکار میکن آخه…خیلی خری طناز
لبخند پررنگی زدو سر تکون داد.
-بذار برم…سیامک اونجاس
سیاوش-چیه دوس نداری تو بغل من ببینتت؟
سرمو چرخوندم سمت صورتش
-خوبه که فهمیدی
فکشو تکون داد و حرفی نزد
-اذیت نکن دیگه سیاوش…میخوام برم پیشش
تقریبا میشه گفت با حرص دستشو از کمرم باز کرد.
منم که انگار از قفس ولم کردن پریدم بیرونو به سرعت رفتم سمت سیامک
وقتی دید دارم به سمتش میام صحبتشو با کسی که حرف میزد تموم کرد
یه لبخند خوشکل زد…
-کجا بودی؟
مچ دستمو گرفت و فشاری دادو با هیجان گفت:میدونستم راضی اش میکنی
اه……
لبخند زورکی ای زدم
سیامک-بهترین هدیه تولدمو دادی طناز
-خودش اومد دیگه…میخواست بیاد کلا
سیامک-میدونم که تو راضی اش کردی…(نگاهشو به سیاوش که حالا داشت با یه دختره حرف میزد دوخت و ادامه داد)خیلی خوشحالم
بعدم نگاهی به صورت و لباسم کردو گفت:چقد خوشکل شدی؟
به آنی صورتم سرخ شد.
یه مرد مسن اومد سمتمونوگفت:سیامک جان…بیا آقای صالحی کارت داره پسرم
سیامک-چشم الان
روبه من آروم گفت:یه دورم باید با من برقصی
ورفت…یعنی اصلا براش مهم نبود داداشش داشت منو میچلوند اون وسط؟مهم نبود یا به برادرش مطمئن بود.
نگاهم به سیاوش افتاد.روبه دختره بود اما لامصب چشماش تلسکوپه…از همون دور واسم پوزخند حواله کرد
یه روز با همین دستام خفه ات میکنم
نگاهم چرخوندم پی محدثه که ولش کرده بودم واسه اون رقص کذایی
با دیدنش چشمام 8 تا شد.
با یه پسره میگفت و میخندید.
ای بابا…2 دقیقه ولش کردما
بیخیال
به سمت پیش غذاها رفتم.خوردن بهترین راه بود.
یه پیش دستی پر کردمو رفتم سمت تراس.
سوز سردی میومد.اما بهترین جا برای خوردن بود بدون مزاحم
همینکه داشتم میخوردم صدای آشنایی گفت:سرما میخورین
سرمو چرخوندم
إ؟کامیاب کوچیکه بود که…لخت…دمبل…درخت گردو…
هییییی
به زور غذای تو گلومو قورت دادم.
با لبخند نزدیکتر شد…اینو کی دعوت کرده؟
کله تکون دادمو آروم گفتم:سلام
کامیاب-سلام خانوم..
نگاهی تو صورتم چرخوندوگفت:سردتون نیس؟
-نه خوبه
کامیاب-دیدار اولمون چندان خوب نبود
میخواست یادم بندازه چه وضعی داشتم اون روز
-بله…درسته آقای کامیاب…پیش میاد دیگه
کامیاب-مِهدی
سوالی نگاهش کردم
با لبخند گفت:اسمم…مهدی هستش
-خوشبختم
خیله خب برو پی کارت بذار بخورم
مهدی-خودتونو معرفی نمیکنین؟
لبخند زورکی ای زدمو گفتم:طناز
مهدی-چه اسم قشنگی…میاد بهتون
برو عمو…این کلکا قدیمی شده.
ممنون آرومی گفتم و خواستم رو گردونم که گفت:افتخار یه دور رقصو میدین؟
اینقدر بدم میاد از این آشناییت های مسخره و آبکی
-راستش…خب…
سیاوش-اینجایی
آخیشششش…یه دفعه این پسر به درد خورد
با لبخند مصنوعی ای گفتم:آره…داشتم یکم …
ساکت شدم…بگم داشتم غذامیخوردم که ضایع بود
مهدی هم که دید حرف نمیزنم گفت-شب خوش آقای فروزش
سیاوش سری تکون داد
مهدی-کامیاب هستم
سیاوشم زورکی باهاش دست دادو رو به من گفت:بریم تو
به نوکرت دستور بده
مهدی با لبخند رو به من گفت:چیشد خانوم…افتخار نمیدین؟
شیطونه میگه بزنم فرق سرشا…افتخار شوهر کرد…ولی از لج سیاوشم که شده اومدم قبول کنم که سیاوش با اخم غلیظی گفت:بهتره همپای دیگه ای برای خودتون پیداکنین آقای کامیاب…این خانوم نامزد برادرم هستن
چشمای مهدی که هیچ…مال خود منم 8 تاشد.
من چی ام؟؟؟؟؟نامزد برادرش؟؟؟؟؟
بعد مکثی مهدی لبخند زورکی ای زدو گفت:بله متوجه ام…پس فعلا شب خوش
و رفت.
من تو هنگ بودم هنوز
متعجب سیاوشو نگاه کردم
-توچی گفتی الان؟
سیاوش-چیه…دوست داشتی قبول کنی؟
-فکر کنم به خودم مربوطه
سیاوش-تا قبل از این که اصرار داشتی خودتو به سیامک ببندی…یکی دیگه دیدی نظرت عوض شد؟
اومدم جواب بدم صدای سیامک اومد
سیامک-اینجایین بچه ها…چرا نمیاین تو؟چیزی شده؟
-نه…نه من داشتم چیز میز میخوردم…
نگاهی به سیاوش کردو با لبخند گفت:گندم کارت داشت سیاوش…(روبه من ادامه داد)نمیای با هم برقصیم؟
با ذوق لبخند زدم…
-چرا نیام
پیش دستی رو تقریبا کوبوندم به سینه ی سیاوشو گفتم:این مال تو
وبازوی سیامکو گرفتم
با هم به قسمت رقص رفتیم
امشبم گیر من همش از این آهنگای تایتانیکی میفته
دستای داغشو رو کمرم گذاشتو با لبخند گفت:باز داشتی حرصش میدادی که اخم کرده بود؟
-کی اخم نداره؟…به ترک دیوارم اخم میکنه این داداش تو…فکرکنم صبح به صبح هم که خودشو تو آینه میبینه به خودشم اخم میکنه…درگیری مزمن داره
آروم خندیدو منو چرخوند.
نگاهم افتاد به سیاوشو همون دختر طلاییه…گندم اینه الان؟
چه چیک تو چیکن با هم
-فکر کنم بخت داداشت داره باز میشه
نگاهی به مسیر نگام انداخت و گفت:گندم؟هه…نه بابا
-چرا؟
سیامک-سیاوش زیاد ازش خوشش نمیاد…نگاه به ظاهرش نکن…زیادی لوسه
کله ای تکون دادم.کمی سرم نزدیکتر کردم.
حرفی نمیزدیم.چقدر دستاش گرمو آغوشش نرم بود…
کاش میشد تا 3 4 تا آهنگ حداقل ادامه بدیم…اما آهنگ تموم شد.
مال اینکه باید طول بکشه زود تموم میشد…برعکس داداش سیاه سوخته اش
محدثه رو از دور دیدم.با همون پسره هنوز فک میزدن.بسشه دیگه
رفتمو با عذر خواهی از پسره دستشو کشیدم و رفتیم یه جا خلوت تر
-بسه یکم سنگین باش
محدثه –هستم
-نیستی
سیامک اومد سمتمونو گفت-بگم دیگه شام و بیارن نه؟
-آره…ساعت 9 دیگه
سری تکون دادو رفت.محدثه بهت زده گفت:سیاوش بود؟
-نخیر…سیامک بود…اونی که اول دیدیم سیاوش بود
محدثه-هیییی.
-بسکه سرت گرم بود نفهمیدی…
محدثه-دیدمتون داشتین چیک توچیک میرقصیدین…با خودم گفتم خرش کردی
-نخیر…سیاوش بود کلی ام اذیت کرد
محدثه-خبریه طناز؟
-تو دیگه چرت نگو خواهشا…بین منو سیاوش هیچ خبری نیس
محدثه-خیله خب بابا چرا هارمیشی؟
-برای اینکه حتی اسمشم باعث میشه خوشیم ضایع شه…سیامک غیر از درباره ی سیاوش با من حرف خاصی نمیزنه…اصلا عین خیالش نیس که داداشش عینا داره حرصم میده…
محدثه-شاید …خب منظوری نداره
-کی منظور نداره؟سیاوش؟خیلی واضح هم منظور داره…نمیدونم اگه سیامک هم دوسم نداره پس این رفتارای ضدو نقیضش چیه…
محدثه-باید بیشتر باهاش وقت بذاری
-آره
نفس صدا داری کشیدم
همرو برا شام صدا زدن.
بیخیال همه چی شاممو خوردم
بعد از اون یکم باز زدن رقصیدن
گندم کلا به سیاوش وصل شده بود.هرجا میرفت بود.دخترم اینقدر آویزون؟
الهه و رامین کیک رو آووردن.
سیامک و سیاوش(البته عملا سیامک)کیکو بریدن.
کادو بود که رو سرشون هوار میشد
همشونو بدون اینکه باز کنن خدمتکارا اومدن جمع کردن بردن.تنها کادوی رامینو الهه رو نشون دادن. که اونم سند یه ویلا بود تو دماوند.سه دونگش مال این سه دنگشم مال اون
لبخند از روی لبای سیامک نمیرفت…همچنین اخم از روی صورت سیاوش
ساعت یک نیمه شب بود که مهمونا شروع کردن به خداحافظی.
فیگوری که سیاوش گرفته بود نشون نمیداد میخواد بمونه.
نمیدونم چرا یهو هول کردم…اگه میرفت ،سیامک چی؟
نامحسوس خودمو رسوندم بهش
گندم-وای جوجو…پس چی شد؟میای؟
به این میگفت جوجو؟اینکه یه شتر مرغ بالغه…کجاش شبیه جوجوإ؟
سیاوشم که منو دید با اخم گفت:صبرکن مهمونا همه برن میریم
ای بابا…از لج منم که شده میره
-ببخشین
گندم با ناز برگشت سمتم…نگاهی به سرتاپام کردو گفت:امری داشتین؟
منم برای ضایع کردنش لبخندی زدمو گفتم:بله ولی نه با شما
روبه سیاوش گفتم:چند لحظه میای؟
قیافه ی گندم دیدنی بود
سیاوش-باشه برای بعد
منکه حدث میزدم بخواد ضایع کنه ،برای همین دستشو گرفتمو تقریبا کشیدمو گفتم:مهمه
گندم-کجا سیاوش؟
سیاوشم جوابشو نداد.دلم خنک شد
تاخود یکی از اتاقای پایین کشوندمش…کسی نبود.در رو نیمه بسته گذاشتمو و تاوسط اتاق پیش رفتم…برگشتم سمتش
هم اخم کرده بود هم تعجب
-کجا میخوای بری؟
سیاوش-واسه همین منو کشوندی اینجا؟
دستشو کشید که بره.پریدم جلوش
-وایسا…دارم حرف میزنما
سیاوش-بزن
-چرا داری میری باز؟اصلا کجا میری؟
سیاوش-باید به توام جواب پس بدم؟
لحنش مثل همیشه محکم نبود…انگار فقط میخواد مثل بچه ها لج کنه
-خیله خب…من ازت خواستم بیای و بمونی…ولی باز داری میری
سیاوش-کی میخوای این شیرین بازیاتو تموم کنی؟
با حرص نفس کشیدم
-ای بابا..تو با من لج داری چرا اینقدر
سیاوش-بچه نیستم
-هستی
سیاوش-بروکنار
-خیله خب خیله خب…صبر کن…مگه از من بدت نمیاد؟
توچشماش خیره شدم.بدون حرف نگام کرد
-تو بمون…من یکی دوروزه دیگه میرم…باید خونه امو تعمیر کنم…ولی میرم حتما…خب؟
نگاهش بین چشمام میچرخید.بااطمینان گفتم:فقط چند روز تحمل کن…یکم کارم زمان میبره…دیرو زود داره سوخت و سوز نه…باشه؟میمونی؟
جوابی نداد.این یعنی آره؟حالا لال شده واسه من
الهه-طنااااز…کجاموندی؟
-اومدم.
صدای ریز گندم هم میومد.برو دیگه چسب خانوم
سیاوش از کنارم رد شدو رفت.
هرچی تلاش کردم بی فایده بود
با حرص به سالن رفتم
گندم و دیدم که آویزون بازوش شده بود
سیامک با لبخند خودشو بهم رسوند
گندم-کجا موندی عزیزم؟
سیاوش تقریبا دستشو کشید بیرون از دستش…یه نگاه گذرابه من کردو محکم گفت:خودت برو امشب…کمی کار دارم
گندم-من اینهمه منتظر موندم که اینو بگییییییی؟
جواب نداد.پس یعنی میمونه؟
سیامک-انگار میمونه نه؟
-این برادرتو هیچ دانشمندی نمیتونه کشف کنه…چه برسه به ماها
آروم خندید.چقدر خوشحال بود.
برای اینکه یه وقت نظرسیاوش برنگرده رفتم سمتشونو با لبخند مصنوعی گفتم:خیلی خوش اومدین خانوم…شبتون بخیر
گندم-تودیگه کی هستی…قبل تو میخواستیم با هم بریم آپارتمانش…تو اتاق چی گفتی هان؟
آپارتمان داره؟دختر میبره توخونه اش؟
نگاهی گذرا به سیاوش که میخم شده بود کردم.سیامکم خودشو رسوند بهمون
سیامک-گندم جان…طناز خانوم خواهر الهه هستن.
گندمم نگاه بدی بهم انداخت و رو به سیامک گفت:هرکی سیامک جان…ادب نداره اصلا
من ادب ندارم یا تو آویزون؟
چه نگاهیم به سیامک میکنه…الان چشماتو در میارم
بازوی سیامکو تو دستم گرفتم و با ناز گفتم:بهتر نیست یه نگاه به خودت تو آینه بندازی؟من ادب ندارم یا شما؟
نگاهی به دستم کردو با عشوه گفت:از قرار معلوم خودتو بند کردی به یه جا
سیامک دست گرم اون یکی دستشو آروم گذاشت رو دستمو بالبخند گفت:این چه حرفیه گندم جان…طنازبرای من خیلی عزیزه
بسوز بسوز
چشمامو شیطون بهش دوختم.بد ضایع شده بود.برو دیگههههه…الان باز سیاوش لج میکنه میگه میخوام برم
-خوش گذشت
بروگمشو یعنی
لبهاشو به حرص فشار داد به همو گفت:شبت بخیر سیامک جان
با اون لبای کذایی اشم یه ماچ رو گونه ی سیامک کاشت.
قلبم ریخت.
همینکه رفت نگاهم کشید به صورت رژی شده ی سیامک.
باحرص گفتم:دختره ی چندش
دیگه ندیدم سیاوشم ماچ کرد یا نه
دستمو گذاشتم رو صورت شیش تیغ کرده ی سیامکو باحرص جای اون رژکذایی رو پاک کردم
زیر لب غر زدم:این دیگه کی بود…همون به درد سیاوش میخوره…چه اشتباهی کردم نذاشتم به مرادش برسه
لبخند شیطونی زدو آروم گفت:گندمه دیگه
-انگار همچینی بدتم نیومد
رومو گردوندم.حالا سیاوشم داشت مارو نگاه میکرد.انگار سینماست…توام برو گمشو آپارتمانت…الکی به خاطرت قول دادم از اینجا میرم تواون خراب شده ی خودم
سیامک-حرص نخور بانو…گندم با همه همین رفتارو داره
-اصلا کی تون میشه؟
سیامک-دختر عمومه
عقد دختر پسر عمو؟…تو آسمونا؟
نههههههههه
الهه-بلاخره تموم شد
تقریبا همه رفته بودن.حتی محدثه که من امشب اصلا حواسم بهش نبود بیچاره…همش سرگرم این دوقولوهای افسانه ای شدم
رامین کتشو در آووردو گفت:شب خوبی بود.
با ناز رومو از سیامک گردوندمو گفتم:بله خیلییییی
رامین با لبخند مهربونی رو به من گفت:عروسک خانوم…امشب ترکوندی ها
الهه به بازوش آویزون شدو آروم خندید
من؟؟؟؟؟؟منظورش چیه؟
الهه-من خواهرمو حالا حالاهاشوهر نمیدم رامین
حالا نه که خواستگارا صف کشیدن جلو در؟چه قوپی ای میاد این خواهر ما
رامین-دیگه خوشکلیه و دردسراش…هستی دیگه سیاوش جان
سیاوشم فقط یه کله تکون داد.
شب بخیر آرومی گفت و رفت بالا
منم خواستم برم که رامین گفت:صبر کن طناز جان…کارت دارم
-چیشده؟
اشاره ای کرد بیام نزدیک
سیامکم شب بخیر گفت و رفت.
رفتم سمتشون.
رامین یه نگاه مثل پدر ها بهم انداخت و گفت:حرفم آبکی نبودا
-پس چی بود؟
رامین-کامیابو به خاطر داری؟…همونکه رفتی خونه اشون دنبال توپ
-آره
یه نگاه به الهه کردو گفت:امشب برای پسرش ازم تورو خواستگاری کردن…البته فکر میکرد که تو با سیامک نامزد هستی…همینکه گفتم اینطور نیس وقت خواست برای خواستگاری بیان…با الهه صحبت کردم…موافقت کرد
من مگه دسته بیلم که به جام تصمیم میگیرین؟
رامین-البته ناراحت نشو عزیزم…من فقط قبول کردم بیان برای خواستگاری…خب درست نبود بگم نیان…اما همه تصمیماش باخودته که قبول کنی یا نه
بازم خوبه نمیگه بشین پای سفره عقدبینم
الهه-من حواسم به پسره بود…مشخصه پسر خوبیه…خوشتیپم که هس
چشمامو تنگ کرده ام به خنده ی ریزشو گفتم:خوشت اومده ها…حالاخوبه نمیخواستی شوهرم بدی
الهه-خب مورد خوبیه دیگه
رامین-حالا باز فکراتو بکن…ببخش که بدون اجازه ی خودت گفتم بیان …پیدات نکردم حقیقتا…تو رودربایسی هم مونده بودم
اشتباه گفتم …خیلی باشعوره…راس میگه دیگه…منکه سرم به اینور اونورگرم بود
رامین-البته دایی ام هم یه صحبتایی کرد…منتها اونو دیگه قبول نکردم…پسرشون در شان تو نبود عزیزم
آروم پیشونی امو بوسیدو گفت:برو بخواب دیگه…خسته شدی
یه نگاه به چشمای قهوه ایش کردم.این مرد عجیب به دلم مینشست…خوب شد الهه زنش شده بودا…
کله تکون دادم.
گونه ی الهه رو بوسیدموشب بخیری گفتم.
اگه یه کاری نکنم سیامک تحریک نشه بیاد خواستگاریم،تا آخر عمر میخواد هی به روم لبخند بزنه و مثل جارو یه جا وایسه
دستی به موهام کشیدم.
کمی لباسمو مرتب کردمو رفتم سمت اتاق سیامک.
دوتقه به در زدم.
سیامک-بله؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا