رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 167

4
(5)

 

 

_چون حق نداشتم بیش از این زندگیت رو خراب کنم و میخواستم رهات کنم تا خودت برای زندگیت تصمیم بگیری و دیگه هیچ وقت سمتت نیام ولی ….

 

سرش رو از روی سینه ام برداشت و سوالی نگاهم کرد

 

_ولی چی ؟؟

 

نگاهمو بین چشمای قشنگش چرخوندم و بدون هیچ ترس و ابایی برای اولین باز حرف دلم رو به زبون آوردم

 

_ولی نتونستم ازت دل بکنم و تموم این مدت فقط داشتم خودم گول میزدم که میتونم بدون تو زندگی کنم ولی نشد و نمیتونستم چون هر ثانیه توی ذهن و فکرم بودی همش خودم رو با از دور دیدنت آروم میکردم ولی دیشب با دیدن اون پسره کنارت دیگه نتونستم خوددار باشم جلو اومده و اون بلا رو سرش آوردم

 

چشمای نازش گرد شد و با تعجب لب زد :

 

_کدوم پسره ؟؟

 

ضربه ای آروم روی دماغش کوبیدم

 

_از بس مست بودی چیزی یادت نمیاد نه ؟؟

 

لباش رو جلو داد

 

_اولین بار بود میخوردم

 

_دیگه تکرار نشه

 

سری در تایید حرفم تکون داد که دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بوسه ای آبدار روی لبهاش نشوندم

 

با تعجب نگاهم کرد که بی رودربایستی گفتم :

 

_حق‌ بده نتونم خودم رو در برابرت کنترل کنم

 

 

 

نمکی خندید و سرش رو زیر ملافه فرو برد

با حس خوب بلند شده و بعد از اینکه شلوارکی پام کردم از اتاق بیرون زده و بلند گفتم :

 

_کم کم بلند شو تا برات صبحانه درست کنم هرچند نمیدونم دیگه میشه اسمش رو صبحانه گذاشت یا نه

 

امیلی نبود

یعنی از وقتی با مهدی وارد رابطه شده بودن کم توی خونه من سر و کله اش پیدا میشد و همش با آقا درحال بیرون و گردش بودن انگار نه انگار کسی باید به کارهای من رسیدگی کنه

 

پس با عجله خودم مشغول کار شدم

و در عرض چند ثانیه هر چیزی که برای یه صبحانه عالی مناسب بود رو آماده کرده و روی میز چیدم

 

داشتم لیوان رو پُر شیر میکردم

که یکدفعه با شنیدن صدای قدمایی کسی که وارد سالن میشد با لبخند سرمو بالا گرفتم و گفتم :

 

_بیا ببین چه چیزی برات آماده ک…..

 

باقی جمله ام با دیدن آینازی که با موهای نیمه خیس درحالیکه تنها یکی از پیراهن های من رو تنش کرده و پاهای برهنه اش رو بهم فشار میداد نصف و نیمه رها شد

 

چقدر ناز و تو دلبرو شده بود

طوری که برای یه ثانیه هم نمیتونستم نگاه ازش بگیرم

 

نمیدونم چقدر خیره اش بود که با صدای دستپاچه اش به خودم اومدم

 

_شیر ریخت حواست رو بده

 

انگار از دنیایی که غرقش بودم بیرون اومده باشم نیم نگاهی به پاکت شیر توی دستم انداختم

 

_وااااای

 

 

شیر از لیوان سرازیر شده و تموم آشپزخونه رو‌ به گند کشیده بود زودی لیوان روی سینگ گذاشتم و با عجله شروع به جمع کردن شیرهای ریخته شده روی زمین کردم

 

_تو بیا بشین صبحونت رو بخور تا من اینا رو جمع کنم

 

با عجله کنارم نشست و مشغول کمک کردن بهم شد ولی با این کارش به جای اینکه بهم لطف کرده باشه بدتر شد

 

چون با نزدیک شدنش بهم دلم به لرزه افتاد و نگاهم روی هیکل بی نقصش چرخید

 

این دختر داشت چه بلایی سر قلب و روح من میاورد ؟! دستش رو گرفتم که سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد

 

_بیخیال این بشیم اوکی ؟؟

 

با تعجب نگاهم کرد که دستش رو کشیدم و بلندش کردم خواست صندلی رو به روم عقب بکشه که نزاشتم خودم روی صندلی نشسته و با یه حرکت روی پام نشوندمش

 

معذب کمی توی بغلم جا به جا شد

و گفت :

 

_میشه برم اونجا بشینم

 

دستمو دور کمرش حلقه کردم

 

_نه جات خوبه

 

_ولی آخه

 

مربا روی نون تست ریختم و جلوی دهنش گرفتم

 

_آخه و اما نداریم از این به بعد جای شما اینجاست

 

 

 

با رضایت لبخندی زد و گاز کوچیکی به نون تست توی دستم زد از همون قسمتی که گاز گرفته و خورده بود گاز بزرگتری زده و با لذت خوردم

 

از اینکه دهنیش رو خورده بودم

چندثانیه عجیب و غریب نگاهم کرد

 

_چیه ؟؟

 

نمکی خندید :

 

_هیچی

 

بعد از اینکه صبحانه رو به خوردش دادم

خواست از روی پام بلند شه که نزاشتم و بیشتر دستامو دور کمر باریکش حلقه کرده و بهش چسبیدم

 

_یه دقیقه بیشتر‌ بمون

 

سرمو بین موهای نیمه خیسش فرو کرده و عمیق نفس کشیدم این دختر برای من عین نفس میموند

 

خیلی وقت بود حسرت داشتن و بوسیدن این دختر رو داشتم دختری که بخاطر انتقام بهش نزدیک شده ولی حالا مالک روح و جسمم شده بود

 

فکر نمیکردم روزی بیاد که اینطوری عاشق و دلباخته آینازی که ازش متنفر بودم بشم ، درسته که همه میگن مرز بین عشق و نفرت انداره یه تار مو باریکه

 

توی حال عجیب و پر آرامشی بودم

که صدای آروم و پر از دلهره اش به گوشم رسید و باعث شد نگران نگاهش کنم

 

_وااااای خدا

 

 

 

_چی شده ؟!

 

ازم جدا شده و با عجله به سمت اتاق قدم تند کرد با دیدن رفتاراش نگران دنبالش راه افتادم

 

چرخی دور خودش زد و وحشت زده گفت :

 

_گوشی گوشیم کجاست ؟!

 

سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم

 

_وسایلت رو اینجا گذاشتم

 

با استرس کنارم ایستاد و از توی کیف دستی کوچیکی که دیشب همراهش بود و الان کنار لباساش انداخته بود گوشیش رو بیرون کشید

 

چند دقیقه باهاش کرد یکدفعه وحشت زده بلند گفت :

 

_واااای من چقدر احمقم

 

بی طاقت گوشی از دستش بیرون کشیدم

با دیدن تعداد زیاد تماس های بی پاسخ که از طرف پدر و مادرش بودن جفت ابروهام بالا پرید

 

فهمیدم نگرانیش برای چیه

از دیروز که از خونه بیرون زده تا الان خبری ازش نشده مطمعنن نگران شدن

 

دستش رو گرفتم و سمت خودم کشیدمش توی آغوشم افتاد که دستامو دور کمرش حلقه کردم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم :

 

_یه نفس عمیق بکش و نگران نباش اوکی ؟؟

 

بعد از اینکه کاری رو که بهش گفته بودم رو انجام داد گوشیش رو بهش برگردوندم و ازش خواستم با خانوادش تماس بگیره

 

با دلهره بهشون زنگ زد

برای اینکه راحت باشه تنهاش گذاشتم و از اتاق بیرون زدم

 

 

 

و منی که هیچ وقت دست به سیاه سفید نمیزدم با حسی خوبی که درونم پیچیده بود شروع به جمع کردن وسایل صبحانه کردم

 

دیگه آخرای کار بود

که آیناز لباس پوشیده و آماده درحالیکه کیفش رو توی دستش فشار میداد به سمتم اومد

 

وارفته زمزمه کردم :

 

_چیزی شده ؟؟

 

_باید برم

 

وسایل توی دستمو روی میز گذاشته و‌ به سمت اتاق رفتم تا لباس مناسبی تنم کنم

 

_میرسونمت !

 

_نمیخواد خودم میرم

 

با شنیدن صدای ضعیف و دستپاچه اش فهمیدم یه اتفاقی افتاده پس به قدمام سرعت بخشیده و پیرهنی از توی کمد چنگ زده و درحالیکه با عجله تنم میکردمش

 

بدون بستن دکمه هاش ، سوییچ ماشین رو از توی پاتختی برداشته و وارد سالن شدم و بدون نگاه کردن به چشماش و‌ سوال پیچ کردنش گفتم :

 

_بریم

 

صدای قدماش که پشت سرم برداشته میشد توی گوشم پیچید پشت فرمون نشستم که نگران کنارم نشست و دستاش رو بهم چلوند

 

کمی که از مسیر رو رفتیم بالاخره سوالی که ملکه ذهنم شده بود رو به زبون آوردم

 

_میشه بگی چه اتفاقی افتاده ؟؟

 

 

_هیچی فقط نمیخوام بهم مشکوک بشن و…

 

و چی ؟!

با چیزی که به ذهنم رسید فرمون رو بیشتر توی دستم فشار دادم

 

_بخاطر من بهت گیر بدن آره ؟!

 

لباش رو بهم فشرد و سری در تایید حرفم تکونی داد

 

جمله خودم کردم که لعنت بر خودم باد ، الان در مورد من صدق میکرد خانوادش حق داشتن از من بدشون بیاد

 

منی که اون همه بلا سر دخترشون آورده بودم

با یادآوری زجرایی که به آیناز دادم و بخاطر گناه دونفر دیگه اونطوری اذیتش کردم

 

کلافه دستی پیش گردنم کشیدم و تا زمانی که نزدیکای خونشون برسیم سکوت کردم همین که میخواستم توی خیابونشون برم

 

با استرس به سمتم برگشت و گفت :

 

_نه داخل خیابون نپیچ

 

با این حرفش یهویی پامو روی پدال گاز فشار دادم که ماشین با صدای بدی متوقف شد

 

نگاهم به رو به رو بود و به شدت عصبی بودم

طوری که دست خودم نبود و تند تند نفس میکشیدم

 

_ببخشید

 

با شنیدن صدای گرفته اش ، به خودم اومدم

اون که گناهی نداشت کاری بود که خودم کرده بودم و حالا داشتم تقاص پس میدادم

 

برای اینکه بیشتر از این ناراحتش نکنم لبخند مصلحتی روی لبهام نشوندم و به سمتش چرخیدم

 

 

 

_چرا معذرت خواهی میکنی دخترخوب ؟!

 

با دیدن سکوتش دستم زیر چونه اش نشست و سرش رو بالا آوردم

 

_دیگه به این چیزا فکر نکن کم کم همه چیز رو درست میکنم باشه ؟!

 

با تردید سری در تایید حرفم تکونی داد

که چشمام روی لبای سرخش نشست ، بی طاقت سمتش خم شده و تا بخواد مخالفتی بکنه بوسه ای کوتاه روشون نشوندم

 

ازش که جدا شدم با دیدن چشمای نازش که حالا بخاطر این حرکتم گرد شده بود لبخندی روی لبهام نشست و ضربه ای نسبتا آروم روی نوک بینیش زدم

 

_حالا برو تا بیشتر از این نگرانت نشدن

 

منتظر بودم پیاده شه

ولی وقتی درو باز کرد یکدفعه توی یه تصمیم ناگهانی به سمتم چرخید و تا به خودم بیام بوسه ای روی گونه ام نشوند و با عجله پیاده شد و رفت

 

دستمو جای بوسه اش گذاشته و با لبخندی از ته دل خیره آینازی که ازم دور و دوتر میشد ، شدم

 

حس میکردم انرژیم چندبرابر شده

بعد از برگشتن به خونه و پوشیدن لباس مناسبی با حالی خوب به سمت شرکت روندم

 

مدتها بخاطر مشغل ذهنی هام بخاطر آیناز ، کارهام مختل شده و روی هوا مونده بود حالا بهترین موقعیت برای سر و سامون دادن به شرکت بود

 

تا شب مشغول کار بودم و جالبیش اینجا بود که اصلا احساس خستگی نمیکردم ولی همین که کارهام تموم شد و از شرکت بیرون زدم

 

با یادآوری چیزی آه از نهادم بلند شد و‌ درحالیکه فرمون ماشین رو میپیچیدم و سعی در تغییر مسیر داشتم احمقی زیرلب خطاب به خودم زمزمه کردم

 

 

چطور حواسم نبوده که شماره تلفنش رو ازش بگیرم بخاطر من احمق که اذیتش کرده بودم چندباری خطش رو عوض کرده بود و حالا من مونده بودم و بیخبری ….

 

رو به روی خونشون ماشین رو متوقف کردم

شیشه رو پایین کشیده و به پنجره اتاقش خیره شدم

 

چراغ روشن اتاقش نشون از بیدار بودنش میداد حالا که باهام خوب شده بود این دل لعنتیم طاقت دوریش رو نداشت

 

و میخواستم هر لحظه کنارم باشه و داشته باشمش حالا باید چیکار میکردم ؟!

 

با فکری که به ذهنم رسید

از ماشین پیاده شده و کنار دیوارشون ایستادم

 

نامحسوس نیم نگاهی به اطرافم انداختم هیچ کس اون اطراف نبود پس برای اجرای نقشه ام زمان خوبی بود

 

خم شدم و سنگ ریزه ای از روی زمین برداشتم و سعی کردم پنجره اتاقش رو هدف قرار بدم ولی موفق نبودم

 

عصبی مشتم رو وسط دست دیگه ام کوبیدم و لعنتی زیرلب زمزمه کردم

 

کی باورش میشد یه روز من نیما احمدی با اون همه دَبدَبه کَبکَه اینطوری برای دیدن دختری درست مثل پسرهای ۱۸ ساله دست به هرکاری بزنم و دیوونه بشم

 

 

 

سنگ ریزه بعدی رو برداشتم و‌ بعد از چک کردن اطراف باز سعی کردم نشون گیری دقیقی داشته باشم که این بار سعیم نتیجه داد و درست وسط شیشه خورد

 

با امیدواری سنگ ریزه بعدی رو هم بهش زدم

که پرده اتاقش تکونی خورد و طولی نکشید پنجره باز شد و آیناز با تعجب توی قاب پنجره قرار گرفت

 

کمی عقب رفتم و با دستام‌ بهش علامتی دادم

با دیدنم چندثانیه ناباور نگاهم کرد یکدفعه خنده اش گرفت و بهم اشاره کرد منتظر بمونم

 

با کنار رفتنش از پشت پنجره

دستی به کت تنم کشیدم و درحالیکه گلوم رو با سرفه ای صاف میکردم راه رفته رو برگشته و سوار ماشین شدم

 

به در خونشون زُل زده بودم

که بالاخره با لباس خونگی عروسکی رنگی بیرون زد و با لبخندی بزرگ که صورتش رو زیباتر از اینی که هست میکرد به سمتم اومد و سوار ماشین شد

 

_سلام اینجا‌ چیکار می….

 

بی طاقت سمتش خم شدم و لباش رو بوسیدم

دستش پشت گردنم نشست و با حس همکاری کردنش باهام با آرامش چشمامو روی هم گذاشتم

 

با نفس های بریده ازش جدا شدم و پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم و با صداقت حرف دلم رو به زبون آوردم

 

_دلم برات تنگ شده بود

 

لبخندی زد

 

_منم !!

 

بی طاقت لب زدم :

 

_بریم خونه ی من ؟!

 

ریز ریز شروع کرد به خندیدن

 

_دیوونه شدی ؟؟ الان ؟!

 

 

 

_آره مگه الان چشه ؟؟

 

_یه کلام نمیشه

 

_آخه چرا ؟

 

با دیدن لجبازی هام که درست مثل پسربچه های تُخس حرف میزدم ناباور نگاهم میکرد و یکریز میخندید

 

_چون از طرفی دیروقته و از طرف دیگه نمیدونم چه بهونه ای برای خانوادم بیارم که شک نکنن

 

_ای بابا

 

_آره هیچ کاری نمیشه کرد

 

_حالا من چیکار کنم ؟؟

 

_هیچی برو خونت پسر خوب

 

به اجبار سری در تایید حرفش تکونی دادم

 

_باشه فقط قبلش شمارت رو بهم بده

 

بعد از اینکه شمارش رو بهم داد

بوسه ای روی گونه ام کاشت و با لبخند از ماشین پیاده شد

 

تا زمانی که وارد خونه بشه منتظر موندم

بعدش ماشین روشن کرده و بی حوصله به خونه برگشتم با ورودم به سالن کیفمو روی مبل کنارم انداختم که یهو با شنیدن صدای آخ بلندی

 

با عجله چراغا رو روشن کردم

که چشمم به مهدی که دماغش رو گرفته و با صورتی دَرهم زیرلب بهم فوحش میداد خورد

 

_تو اینجا چیکار میکنی ؟؟

 

 

 

_امیلی قهره

 

دستم‌ به سمت باز کردن دکمه های پیراهنم رفت

 

_خوب ؟!

 

_خوب که خوب باید اینجا پیشش باشم تا بتونم باز دلش رو به دست بیارم دیگه

 

دستم روی دکمه سومی خشک شد

 

_پاشو برو خونت چون اصلا وقت خوبی برای چتر شدن انتخاب نکردی

 

_نمیشه برادر من ، دختره بدجوری عصبیه

 

_تفریح و شادی هاتون باهمدیگه اس و منو فراموش میکنید حالا دعواهاتون رو آوردی واسه من ؟؟

 

_اووه اوووه انگاری بدجوری از دستمون شکاری

 

_آره میخوای نباشم ؟؟ تازه دختره رو‌ برداشتی بردی از بس این چند وقته غذای فست فودی خوردم معدم به فنا رفته

 

_به فکر خدمتکار جدیدی برای خودت باش چون بعد ازدواج نمیزارم کار کنه

 

_اووه عجب آتیشت تنده ازدواج ؟؟

فعلا که نمیدونم چه گندی زدی قهر کرده

 

_هیچی نپرس فقط بزار تا زمانی که لازمه اینجا بمونم

 

کلافه نگاهش کردم

حالا چطوری بهش میگفتم نمیشه و شاید هر از گاهی بخوام آیناز رو به خونم بیارم

 

_نمیشه پاشو برو

 

عقب گرد کردم تا به اتاقم برم که با حرفی که زد پاهام به زمین چسبید

 

_زیادی مشکوک میزنی هاااا همیشه منو به زور خواهش و التماس توی خونت نگه میداشتی ولی الان چی شده از این رو به اون رو شدی

 

 

 

دستپاچه ایستادم

 

_مشکوک چی ؟ دیووونه شدی ؟؟

 

با چشمای ریز شده سر تا پام از نظر گذروند

 

_آره تازه دارم بهت توجه میکنم زیادی شاد و شنگول به نظر میرسی

 

انگاری زیاد از حد خودمو لو دادم

و با حرکاتم کاری کردم که بهم شک کنه و بفهمه یه جریانی هست

 

دیگه پنهون کاری بس بود

پس باز راهمو به سمت اتاق کج کردم و در همون حال بلند گفتم :

 

_هیچ خبری نیست جز اینکه با آیناز آشتی کردم

 

_چییییییییی؟؟

 

بی اهمیت به چی بلندش وارد اتاق شدم و در کمد لباسی رو باز کردم تا لباس راحتی بپوشم که صدای قدماش که با عجله به سمتم برمیداشت بلند شد

 

و طولی نکشید صدای متعجبش دقیق بیخ گوشم باعث شد کلافه به سمتش بچرخم

 

_بگو چیزی که چند دقیقه پیش شنیدم درست بوده و تَوَهم نزدم

 

_درست شنیدی ما باهم وارد رابطه شدیم

 

 

 

نیشش شل شدی و یکدفعه داد بلندی از خوشحالی زد و تا به خودم بیام به سمتم حمله ور شد و به آغوش کشیدم

 

_واااای باورم نمیشه داداش خیلی برات خوشحال شدم بالاخره به حرف دلت گوش دادی و تونستی اون کینه مزخرف رو تمومش کنی

 

با یادآوری عذاب هایی که بیخود به آیناز داده بودم کلافه از آغوشش بیرون اومدم

 

_دیگه حرف گذشته رو نزن

 

خندید :

 

_چشم هر چی شما بخوای شاه دوماد

 

_هاااا ؟!

 

اشاره ای به سر و وضعم کرد و با لودگی گفت :

 

_از قیافه و سر و وضعت معلومه طاقت دوری نداری پس زودی مجبوری آستین بالا بزنی و شاه دوماد بشی دیگه

 

با زاری لبه مبل نشستم

 

_راست میگی هنوز یه ساعت نشده دلتنگش شدم

 

با دیدن حال بد و آشفته ام

یهویی از خنده منفجر شد و سری به نشونه تاسف به اطراف تکونی داد

 

_وااای خدا وضعت از چیزی که فکر میکردمم خراب تره

 

 

با دیدن خنده هاش عصبی چشم غره ای بهش رفتم

 

_نخند !!

 

دستاش رو به‌ نشونه تسلیم بالای سرش برد

 

_چشممم

 

_خوبه آفرین پسر خوب

حالا جُول و پَلاسِت رو جمع کن برو خونت که جات اینجا نیست

 

دست به‌ سینه به دیوار تکیه داد

 

_ای بابا گفتم که نمیشه برم

 

_به من مربوط نیست

 

_ای بی معرفت یه روز نیست با دختره خوب شدی به این زودی قید دوستتو زدی ؟؟

 

چپ چپ نگاهش کردم

 

_فردا میخوام بیارمش اینجا بعد شما میمونی و مزاحممونی

 

_عه نه بابا

 

_آره حالا برو رد کارت تا خودم بیرونت نکردم

 

_بزار بمونم بهت قول میدم قبل اینکه شما بیاید من با امیلی آشتی کردم و از اینجا رفته ام

 

اینقدر گفت و گفت و گفت

که راضیم کرد بزارم شب اینجا بمونه تا دل امیلی رو به دست بیاره

 

 

 

ولی بعید میدونستم که بتونه همچین کاری رو به این زودی بکنه چون امیلی که من میشناختم زیادی لجباز و به این سادگی ها کوتاه بیا نبود

 

صبح بعد از اینکه بیشتر کارهامو انجام دادم و دیگه قرار مهمی نداشتم با آیناز زنگ زدم و ازش خواستم آماده شه تا دنبالش برم

 

میخواستم همه گذشته بدی که با همدیگه داشتیم رو براش جبران کنم و کم و کسری براش نزارم

 

چون اصلا دلم نمیخواست یه ذره هم ناراحتی توی دلش نسبت به من باشه ولی نمیدونستم به این سادگی ها هم که فکر میکنم نیست و سختی ماجرا تازه شروع شده

 

ماشین رو یه خیابون پایین تر از خونشون پارک کردم و به انتظار نشستم طولی نکشید آیناز با نفس نفس اومد و کنارم توی ماشین نشست

 

_سلام

 

_سلام خوبی ؟!

 

سری در تایید حرفم تکونی داد

 

_آره میخوایم کجا بریم ؟!

 

_خونه ام

 

_این بود سوپرایزت که ازش حرف میزدی ؟؟

 

با فکری که توی ذهنم بود با شیطنت ابرویی بالا انداختم

 

_آره

 

 

 

لب و لوچه اش آویزون شد و نگاهش رو به بیرون دوخت

 

_اوکی

 

پامو روی پدال گاز فشردم و با سرعت به سمت خونه روندم ولی همین که وارد حیاط شدیم و در ماشین رو براش باز کردم تا پیاده بشه

 

با دیدن صحنه روبه روم خشکم زد

مهدی و امیلی پشت شیشه اتاق امیلی ایستادن بودن و با نیش باز ما رو تماشا میکردن

 

چشم غره ای بهشون رفتم و با ایما اشاره ازشون خواستم از پشت پنجره کناری برن ولی مگه از رو میرفتن

 

آیناز از ماشین پیاده شد و با دیدن بال بال زدن من با تعجب پرسید :

 

_چیزی شده ؟؟

 

دستپاچه صاف ایستادم

 

_نه !!

 

قبل از اینکه متوجه اون دونفر بشه دستش رو گرفتم و به سمت خونه بردم و زیرلب فوحش بود که به مهدی میدادم حالا قرار بود قبل اینکه من بیام ، خونه رو خالی کنه

 

با وردمون به خونه و دیدن میز شامی که براش تدارک دیده بودم فکر میکردم خوشحال میشه ولی با دیدن اشکای حلقه شده توی‌ چشماش پاهام از حرکت ایستاد

 

 

و ناباور اسمش رو صدا زدم

داده بودم میز شام رمانتیکی رو برامون تدارک ببینن و حالا چراغا خاموش و تموم خونه به وسیله شمع هایی ریز و درشتی که همه جا پخش شده بودن روشن شده و تقریبا تموم خونه پر شده بود از گل های که روی زمین ریخته شده بود

 

و در کل منظره خیلی زیبایی به وجود اومده بود ولی در کمال تعجبم آیناز داشت گریه میکرد و دستاش میلرزید

 

فکر اینکه کار بدی کردم و از این سوپرایز خوشش نیومده مثل خوره به جونم افتاده بود پس دستش رو گرفتم و درحالیکه اشک روی گونه اش رو پاک میکردم سوالی پرسیدم :

 

_متاسفم که نتونستم خوشحالت کنم و باعث این گر …

 

دستش روی لبهام نشست

 

_من خیلی خوشحالم فقط باورم نمیشه که دارم همچین روزایی رو میبینم آخه ما آشنایی خوبی با همدیگه نداشتیم

 

با یادآوری گذشته و حماقت هایی که در حقش کرده بودم پشیمون پشت دستش رو بوسیدم

 

_برای گذشته معذرت میخوام …میدونم خیلی برات سخته تا گذشته رو فراموش کنی ولی ازت میخوام کنارم بمونی تا کم کم بتونم تموم خاطرات بد رو از ذهنت پاک کنم

 

سرمو پایین انداختم و با قلبی که تند تند میتپید حرف دلمو به زبون آوردم و جدی گفتم :

 

_چون من نمیتونم تو رو از دست بدم و بدجوری عاشقت شدم

 

 

« آیناز »

 

باورم نمیشد داشتم این حرفا رو از زبون نیما میشنوم نیمایی که اون همه از من متنفر بود و روزی برای آزار من از هیچ چیز و هیچ کاری دریغ نمیکرد

 

درسته که چیزهای بدی رو تجربه کردیم

و هنوز زخم های گذشته روی تن هر دومون سنگینی میکنه ولی این حس و علاقه ای که کم کم بینمون به وجود اومده بود

 

باعث شده بود که بخوایم روی همه اون درد و غم ها سرپوش بزاریم و با همدیگه از نو شروع کنیم

 

درست مثل تموم زوجای دیگه که خیلی عادی باهم روبه رو میشن و‌ یه رابطه جدی رو‌ شروع میکنن

 

آره همه گذشته رو دور ریختیم و میخوایم اینطوری باهم باشیم ولی نمیدونستم بقیه میزارن یه رابطه عادی داشته باشیم یا نه

 

بقیه منظورم با خانوادم بود

چون ترس فهمیدن و مخالفتشون داشت روح و روانم رو بهم میریخت و عصبیم میکرد

 

نیما وقتی دید توی‌ سکوت فقط دارم نگاهش میکنم دستمو گرفت و سمت میز برد

 

_چیزی شده ؟!

 

روی صندلی که برام بیرون کشیده بود نشستم

 

_نه !!

 

رو به روم نشست و با چشنای تیزبینش خیرم شد

 

_پس میشه بگی چی فکرت رو مشغول کرده ؟؟

 

 

 

نمیشد بیشتر از این چیزی رو مخفی کنم

 

_خانوادم

 

منظورم رو فهمید و نگاهش رنگ باخت

 

_نگران نباش درستش میکنم

 

اون از درست شدنش میگفت ولی این دل لعنتی من که این حرفا سرش نمیشد

 

_ولی من میترسم

 

دستم رو از روی میز گرفت و با دلگرمی فشاری بهش داد

 

_نترس گفتم که درستش میکنم

 

_چطور ؟؟ میدونی که خانوادم ازت متنفرن

 

_حق دارن

 

با دیدن ناراحتیش که برعکس دقایق اول حالا گرفته ، گوشه ای از میز رو نگاه میکرد به خودم اومدم و سعی کردم موضوع بحث رو عوض کنم و بیشتر از این روزمون رو خراب نکنم

 

پس لبخندی زدم و با اشاره به غذاهای روی میز گفتم :

 

_هوووم میبینم که میز کاملا بر طبق علاقه من چیده شده

 

سرش رو بالا گرفت و چیزی گفت که قند توی دلم آب شد

 

_چون از این به بعد همه چی اونطوری پیش میره که تو میخوای

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا