رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 31

4.7
(9)

 

سردته ؟
چیزی نمیگم و کت خودش رو از صندلی عقب میاره و روم می ندازه. جلوی داروخونه نگه میداره، پیاده میشه … نمیدونم
چقدر میگذره که باز سوار میشه و استارت میزنه …
تموم مدت سکوت میکنم و اونم انگار میلی به حرف زدن نداره … نمیدونم کجا میره تا زمانی که روبه روی پارکینگ
خونه روی ترمز میزنه … برگشتیم خونه مون …. خودم تعجب میکنم، خونه مون ؟؟ اینجا خونه ی منم حساب میشد؟
مسیح همیشه میگه خونه مون … بغضم رو قورت میدم …
ترمز میزنه. بهش نگاه میکنم: چرا اومدیم اینجا ؟
نباید می اومدیم خونه ی خودمون ؟!
نگاش میکنم … اونم نگام میکنه، با مکث ! پیاده که میشه چشم می بندم … قطره اشکم روی گونه م سُر میخوره و دستم
سمت دستگیره میره. قبل من مسیح خودش در سمت منو باز میکنه. بی حرف پیاده میشم. سمت آسانسور میره و من در
ماشین رو می بندم.
هر دو که وارد آسانسور میشیم و در آسانسور که بسته میشه نگام میکنه … توی یه دستش نایلون سیاه رنگیه که ندیده
میدونم داخلش پَد بهداشتیه …
یه قدم جلو میاد و دستش رو روی گونه م می ذاره … کف دست داغش رو ! … حرارتش رو دوست ندارم … دوست ندارم،
چون ته دلم رو بازی می گیره … چون خودمم تب می کنم …
انگشت شستش رو روی گونه م می کِشه و اشکم رو پاک میکنه … با ملایمت… با عشق ؟!؟! … نمی دونم! خیره میشم
به چشم های به من میخکوب شده ش که میگه : خودم اگه درد دادم بهت، درمونم می دم … نریز اینارو که بیشتر از
خودم بدم نیاد !
می خوام رد شوخی ببینم توی صورتش … رد یه بازیه مضحک و مسخره … اما نیست … راست میگه ؟؟ .. متنفرم از
صدای دینگ باز شدن در آسانسور …
همون دست روی گونه م مونده رو بلند میکنه و در عوض روی کمرم می ذاره و ملایم سمت در هُلم می ده … از آسانسور
بیرون میرم و اونم دنبالم میاد. کلید رو داخل قفل می ندازه و درو باز میکنه … کنار می ایسته تا اول من برم … پام رو که
توی خونه می ذارم موجی از دلتنگی سراغم میاد …
من دلتنگ این خونه شدم ؟ دلتنگ این خونه و صاحب خونه ؟ سمتش برمیگردم … در واحد رو بسته و داره ریز به ریز
خودمو، حرکاتم رو ، اشکام رو دید میزنه که میگم : دلم برای … برای خونه تنگ شده بود !
لبخند کج اما پر از دلتنگی می زنه و میگه : خونه و صاحبشم دلشون برای موج خنده ت تو خونه تنگ شده !

پلک میزنم و اشک هام جای اشک های ریخته شده ی قبلی رو پر میکنن و میگم : وقتی برای همیشه برم، به نظرت …
به نظرت عادت میکنم ؟ ینی، ینی عادت میکنیم ؟!
مسیح طوری حرف میزنه که انگار برای موندنم تا ابد برنامه ریخته و میگه : تو وایسا ، من درستش میکنم !
با همون بغض و صدایی که دل خودمم آب میکنه میگم: چی رو ؟ … اون همه شخصیتی که جلوی همه خوردش کردی؟!
خیره به چشمای بارونیم میگه: تو اون موقع به نظر من یه زن 18 ساله بودی که بچه ی بی پدر داشتی، حالیته ؟ یه
مثقالم اگه انصاف داشته باشی می فهمی حرف منو !
الان چی ام ؟
مکث میکنه. زبونش رو روی لبش می کِشه و می فهمم که براش سخته توضیح دادن و آخرش انگاری دلش رو به دریا
میزنه و جواب میده : نهان 18 ساله ای که پشیمونم همه جا جار زدم که بچه س … حالا باس جمعش کنم و بگم گلوم
پیش همین بچه گیر کرده و کَنده نمیشه !
ته دلم می لرزه و گونه هام رنگ می گیره … این رنگ گرفتن گونه هام از موج خجالت و هیجانه با چاشنی ترس … این
همه با صراحت حرف زدنش رو دوست ندارم ، اونم وقتی که اسم تورج توی سرم منعکس میشه با صداش که از فروختن
دختر ماهی جون حرف میزنه !
می خوام به حرفش میدون ندم… می خوام بیشتر از این از علاقه ش حرف نزنه … دستم رو روی شکمم میگیرم و خجالت
رو کنار میزنم… در عوض میگم : حس میکنم الان جون میدم …
عمیق نگام میکنه … اونم متوجه عوض کردن ناشیانه ی این بحث شده و به روم نمیاره … به جاش جلو میاد و دستاش
رو دورم حلقه میکنه … وادارم نمیکنه، اما سرم رو به سینه ش تکیه میدم … این پناه داشتن و تیکه کردن زیر دندونم مزه
میده که چشمام رو روی هم میذارم و صداش رو می شنوم:

-الان اگه مانع بتراشی، می تراشم و برش می دارم … بی پناه بودنت داد میزنه و می خوام پناهت باشم ! … اگه بچه ای
بزرگت میکنم و اگه کوتاه نمیای خودم هم قَدِت میشم ! … اندازه ی یه کوه گند زدم، اما خودم جمعش میکنم … تن و
بدن کبودت بابت ندونم کاریم شبا از جلو چشام محو نمیشه و خودم درستش میکنم …
بی حرف گوش میدم … نه که شکل شعر و آواز بخونه … نه که ملایمت خرج بده … با همون تُن صدای فوق بَم و مردونه
ش … با همون لحن خشک و پر جذبه ش حرف زده اما احساسم رو قلقلک میده … دخترونه هام رو هوشیار می کنه و
لذت زیر پوستم تزریق میشه و گُر میگیرم …
دلم می خواد بگم من اگه کوتاه بیام و تورج کوتاه نیاد چی؟ من تورج رو اندازه ی تموم سال های عمرم میشناسم …
تورج کسیه که بابت لمس بدنم، دست مازیار رو شکسته بود !
وسوسه میشم برای بوسیدن قفسه ی سینه ای که تکیه گاه سرم شده … وسوسه میشم ، اما پسش می زنم … ازش فاصله
میگیرم و هول میگم : م .. من … من باید …
خم میشم و نایلونی که هنوز توی دستش گرفته رو میگیرم . به سمت اتاقش میرم و در اتاق رو می بندم … به در تکیه
میدم و بیهوا دستم رو روی قلبم می ذارم … قلبی که می خواد بیرون بیاد و از در اتاق بیرون بره … بره اونجایی که مسیح
هست و بگه از اولشم جات همینجا بوده و هست !
پوفی میکشم و وارد سرویس می شم … کمی اوضاع خودم و لباسم رو سرو سامون میدم و یکی از پد ها رو برمیدارم ..
از سرویس که بیرون میام مسیح رو توی اتاقش نمی بینم و خدا روشکر میکنم که به اتاقش نیومده .
از اتاق بیرون میزنم و سکوت همه جای خونه رو پر کرده و از طرفی دل دردم امونم رو بریده … ترس برم می داره از
تنها شدن .. من از تنها موندم توی این خونه ای که چند روز پیشش چند نفری اومده بودن تا منو ببرن می ترسم …
با هول و وَلا به سالن میرم … مسیح رو میبینم .. با همون لباس بیرون روی کناپه ی راحتی سه نفره دراز کشیده و ساعد
دستش رو روی چشماش گذاشته … از نیمه شب گذشته و دلم می سوزه … از خستگی اینجا خوابیده تا به اتاق نیاد و
مزاحم من نباشه …
اصلا مسیح شام خورده ؟ … جلو می رم و کنار کناپه می ایستم … خم میشم … یه دستم رو روی ساعدش می ذارم و
میگم : مسیح … خوابی ؟ …
جوابی بهم نمیده … می خوام سرپا شم … اما قبل سرپا شدنم مچ دستم رو میگیره و می کِشه ! … چون خیلی یهویی این
کارو میکنه روی سینه ش پرت میشم …
با هول میگم : چیکار میکنی ؟
هنوز اون یکی دستش روی چشماشه و این لعنتی اصلا از کجا منو دید ؟ … بدون این که دستش رو برداره … دست دیگه
ش رو دورم حلقه میکنه … کف دستش روی شکمم میشینه و میگه : نمی خوام کاری کنم، فقط بخوابیم !

مس …
خیلی خسته م نهان … فقط بذار آروم شم … بذار .. آروم شیم!
به چونه ی ضلع دار و مردونه ش که با ته ریش پوشیده شده نگاه میکنم و من خودمم دلم نمی خواد دور بشم … دلم
نمیخواد و از این همه وقاحت خودم لبم رو گاز میگیرم و نگاه از چونه ش می گیرم … چشمام رو می بندم و صدای قلبش
رو می شنوم … قلب اونم هیجان داره ؟ …
چند ثانیه که می گذره با کف دستش شروع میکنه به نرمی شکمم رو لمس کردن و ماساژ دادن … می دونه درد میکنه؟
می دونه اونقدر درد میکنه که بیقرارم ؟ … میدونه که ماساژ میده … که گرمم میشه … که تب میکنه … که میگه : حرارت
تنت دیوونه میکنه آدمو !
خجالت زده سرم رو بیشتر توی سینه ش فرو می برم و مسیح دیگه چیزی نمیگه … ماساژ دادنش ادامه پیدا میکنه …
اونقدری که چشام گرم میشم … که یادم میره بگم شام خوردی اصلا ؟
*
با حرکت نرم و ملایم سر انگشت روی گونه م کمی جا به جا میشم … انگار جایی که خوابیدم زیادی خشکه که چشم باز
میکنم . اولین چیزی که می بینم ، حرکت ملایم بالا پایین شدن قفسه ی سینه ی مسیحه … چشم باز میکنم و خجالت
زده کمی سرم رو برای دیدنش بالا می گیرم.
چشمای خیره ش رو که میبینم می خوام بلند شم که حلقه ی دستش رو دورم تنگ تر میکنه و میگه : صبح بخیر تنبل
خانوم !
خیلی خوابیدم ؟
ساعت 11 س !!
چشمام گرد میشه : درووووغ … چه خبره ؟

لبخند کج و جذابی میزنه : انگاری دیشب جات راحت بوده …
ایشی میگم و جواب میدم : فقط خسته بودم ، دیر وقتم خوابیدیم …
لبخندش عمق میگیره و میگه : نسناس !
می خندم : دیشب شام خورده بودی ؟
نه ، اما عروسک بغلی دیشب رو بدم نمی اومد بخورم !
مشتی به سینه ش می زنم که می خنده. از روی سینه ش بلند میشم و روی شکمش میشینم … پاهام از لبه ی کاناپه
آویزونه و میگم : اصلا درد حس میکنی ؟
گفته بودم پشه وزن نداره !
با لودگی و به شوخی میگم: یه کم رمانتیک تر میتونی جواب بدیا !
خیره بهم میگه : اونقدر محو بودنتم، وزن که هیچ ، هیچی رو حس نمیکنم …
لبخند روی لبم می ماسه و مسیح شوخی منو جدی گرفته … جدی گرفته و رمانتیک جوابم رو می ده … خودم رو میکِشم
و پایین میام … تموم مدت بهم خیره س که میگم : صبحونه آماده میکنم …
حالت بهتره ؟ …
مثل سابق خجالت نمیکِشم… انگاری دیگه برام این همه بی پروا بودن مسیح عادت شده و دروغ چرا ؟ خودمم بدم نمیاد…
میگم : خوبم !
*
چند روزی می گذره و ماهانه م تموم شده … تموم مدت مسیح بیشتر پرستار بوده و مراقب … مسیح خیلی ملایم شده
… خوب شده … مهربون شده … بی دریغ لبخند میزنه .. مدارا میکنه … اصلا شبیه مسیح نیست ! شبیه مسیحی که می
شناسم …
راضی ام از این تغییر ، راضی ام و می دونم که بیشتر دارم دل می دم به مسیح … توی آیینه ی روشویی خودمو نگاه
میکنم و لبخند می زدنم ….
دست و صورتم رو اب میزنم که صدای آیفون میاد … بیرون میام … مسیح درو باز کرده و سمت من برمیگرده : یه لباس
بهتر بپوش ، اوباش اومدن !
لبخند میزنم : خوش اومدن …

سمت اتاق میرم و می خوام به حرف مسیح گوش کنم … مسیح حساسیت به خرج می ده نسبت به من و ظاهرم … جای
ناراحتی خوشحال میشم و پیراهن مردونه ی تا بالای زانو رو با تیشرت جذب لیموییم عوض میکنم … شلوار راحتی سیاه
رنگی هم به جای شلوارک سفیدم می پوشم …
بیرون که میرم صداشون و می شنوم :
اهورا نهان کو ؟
کسری مسیح فقط اندازه ی سه روز …
صدای یه دختر میاد که کلافه میگه : کسری !
دختر؟ … صداش آشناس … آره ، ساغر … وارد سالن میشم و سلام میکنم .
یاشار تموم قد نگام می کنه و حس میکنم خجالت میکِشه هنوز ، زیر لبی سلام میکنه …
کسری ساعت خواب …
دستم رو روی گونه م می ذارم : خیلی تابلوعه الان بیدار شدم ؟ …
ساغر ول کن کسری رو ، می شناسیش که !
اهورا وجدانا تابلوعه خب …
مسیح باس از شما اجازه بگیره بابت تایم خوابش ؟
همه با تعجب و چشمای گشاد شده نگاش میکنن که بی توجه به نگاه هاشون جلو میاد و مچ دستم رو میگیره …. سمت
آشپزخونه می بره و میگه : ول کن اینا رو ، دارم ضعف می رم از گشنگی ، یه کوفت بده نوش کنیم !
ریز می خندم و مسیح پشت میز میشینه، بچه ها هم به نوبت داخل آشپزخونه میان که ساغر میگه : کمک نمی خوای ؟
می خوام بگم نه که مسیح پیش دستی میکنه : سه تا نره خر اینجان دست تنهاس ، معلومه که کمک می خواد …
پسرا رسما هنگ کردن و ساغر با صدا می خنده میگه : آفتاب از کدوم طرف در اومده !؟
مسیح توی فکر میره و حس میکنم به این فکر میکنه که چقدر قبلا با من بد تا کرده که واسه خاطر همین دو تا جمله
جماعتی تعجب کردن!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫53 دیدگاه ها

  1. سلام ادمین جان یه سوال یه رمان به اسم من یه بازنده نیستم میذاشتین چرافقط تا پارت 86ِِگذاشتین یعنی این رمان ادامه نداره

  2. دو حالت داره یا نویسنده خودشم اخر داستان و نمیدونه و تازه فهمیده چه اشتباهی کرده تا اینجا داستان و پیش برده و اصلن برای ادامه داستان رغبتی نداره یا دلش نمیخواد بنویسه اگه حالت دومه که هیچ در حالت اول میتونه نظر سنجی کنه و مخاطب و تفهیم کنه تو چه عذابی گیر افتاده و از خوانندگان کمک بخاد برای ادامه داستان اما مهم ملت همیشه در صحنه هستن که منتظر پارت ۳۲ هستن بزارین من ی پیش بینی کنم به سلامتی پارت ۳۲ هم میاد اول اینکه چند تا خط بیشتر نیست بعدم دقیقا مثل ۳۱ پارت قبلیه هیچ فرقی نداره بازم کتک فحش تخریب شخصیتی و باز نهان هر چه بیشتر کتک میخوره بیشتر عاشق شکنجه گرش میشه راستی این داستان مشکل تربیتی نداره ایا اخه عزت نفس و تو این داستان نمی بینم ممنون از ادمین که هیچ نظری رو سانسور نمیکنه مهم که فقط خوندن ی رمان نیست انتقاد درست سازنده س قصد من تخریب نویسنده نیست اما دوست داشته شدن شکنجه گر رو توضیح بده ممنون

  3. این رمان آنلاین اخه دیگ چه صیغه ایه؟ بابا همش و بنویسن بعد منتشرکنن دیگه! مردیم:( بعدشم اخه نوشتن این چهارخط ینی بیست روز زمان میخواد؟ آیا؟

  4. سلام،دوستانی که از دیر به دیر گذاشتن پارت های رمان ناراحتین و به ادمین بی نوا پیله کردین به جای این کار برین تو صفحه اینستا نویسنده‌ اش خانم کوثر شاهین فر و به خودشون گله کنید شاید موثر واقع شد.

  5. سلام توی همه پارتها چند بار نهال از دست مسیح کتک میخوره چند بارم از دست آدمهای مازیار فرار می کنه یه چند بارم از دست داماد عمه مسیح جیز میشه بعد بابتش دوباره از مسیح فحش و کتک میخوره دوباره دستش میشکنه کبود میشه بعدش دوباره عاشق مسیح میشه یه پارت تموم میشه بعد نوبت ما میشه که دو هفته صبر کنیم تا پارت جدید بیاد بلکه یه راز جدیدی کشف بشه چقدرم لحظه شماری میکنیم تا پارت جدید بیاد کلیم به جون ادمین غر میزنیم تا انتظار ها به پایان میرسه پارت جدید میاد دوباره نهان از مسیح کتک و فحش میخوره از دست مازیار فرار میکنه تورج معلوم نیست چشهووچراایرانایرانه ولی از ایرانیا متنفره اهان داماد عمه یادم رفت ودوباره انتظار و ما ولی خدایی نویسنده چه حسی از این داستان نویسی داره

      1. مگه شما عاشق همه رمانهایی هستید که میخونید همه ما کتاب زیاد میخونیم اما از ما سوال بشه بهترین رمانی که خوندیم چه چند تا رو انگشت شمار نام میبریم یعنی تا حالا ندیدین کسانی رو که رمانی رو شروع میکنن حتی اگه دوسش نداشته باشن نمیتونن بیخیالش بشن و باید تا اخرشو بفهمن در ضمن شما منو بی خیال شو نقد رو بچسب فعلا ۴به ۱هستیم

      2. من نمیدونم شما کمدی الهی دانته رو به عنوان مثال خوندین یا نه اما منم مثل اکثر خوانندگان این کتاب دانته از جهنم بیشتر از برزخ و بهشت خوشم میاد بهشت و اصلا دوس نداشتم اما خوندمش نمیدونم چرا شما متوجه نقد من نشدی کافیه به کامنت های دوستان توجه کنی مثلا خانوم الهه گفته چطوره قیدش و بزنیم به فارسی سختم نگفته خب این یعنی چی جز اینکه دلش میخاد اخر داستان رو بدونه ولی از منتظر موندن و در اخر یک پارت رو که تکرار پارتهای قبلیه و شامل چهار پنج خط بیشتر نمیشه خسته شد خب برای نتیجه گیری رای گیری میشه ولی خود شما ببین قبل از رای گیری از ۵نفر ۴نفر با نظر من موافقن

  6. سلام شما واقعا هیچ دسترسیی به نویسنده ندارید ؟؟؟
    و اینکه اینجاهم باید برای خوندن رمان ها ثبت نام کرد؟؟؟؟؟

  7. آدمین محترم
    ب عنوان یه مخاطب پروپاقرص
    اصلا از این نامنظمی و تاخیر
    راضی نیستم و میدونید که نظر بقیه هم همینه
    میدونم نویسنده مقصره
    لطفاااااااااااااااااا اطلاع بدید به ایشون😒
    خسته شدیم به خدا

  8. ادمین جان میدونیم شما هم مقصر نیستی اما حد اقل میتونین به نویسنده بگین حداقل یکی رو تموم کنه بعد بره سراغ یکی دیگه
    خوب منم اگه بیست و رمان و با هم بنویسم وقت نمی کنم .ایشون فقط ده پارت اول هر رمانشونو منظم میزاره بعد رسما ول میکنه این که نشد کار .

  9. سلام.. ی هفته شده
    نمیخواین پارت بعدی رو بذارین؟
    لطفا بعد یک هفته یکم بیشتر بذارین
    نظر و پیشنهاداته ماروهم ب خانوم نویسنده انتقال بدین

  10. واقعا ددست نویسسنده ش درد نکنه گل کاشته با این رمان نوشتنش خداییش خیلی خوشگله..
    فقط میشه بگینپارت بعدی رو کیمیذارین ک من هی هرروز نیام سربزنم؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا