رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۱۷

4.3
(7)

« تا کی می‌خوای شماره هام رو بلاک کنی دختر عمو؟ باید باهات حرف بزنم، رودررو…»

نگاهم روی پیامک کوتاه دو دو می زند و اما صدای بلند رها باعث تکان خوردن شانه هایم می شود

– من زودتر از تو نامزد کردم ولی تو زودتر از من ازدواج کردی!

گوشی را بدون بلاک کردن شماره توی جیبم می گذارم و او بعد از خشک کردن آخرین بشقاب غذاخوری و گذاشتنش روی کابینت، می‌گوید

– ماهک؟!

سرم را به چپ و راست تکان می دهم و او شرکی به بیرون آشپزخانه می کشد

– استاد دیروز سد راهم شد…

لبم را پر استرس تر کردن و من هم سمت ورودی آشپزخانه نگاه کوتاهی می‌کنم

– هنوز نمی‌دونه ازدواج کردی.

حرفی نمی‌زنم…
در واقع نمی‌دانم چه چیزی باید بگویم و رها توی صورتم پچ پچ می‌کند

– ازم خواست بهت بگم باید باهات حرف بزنه… مهمه.

بالاخره لب باز می‌کنم

– من نمی‌خوام.

– ه دوباره بیاد دم در چی؟

دستم را روی میز گذاشته و سمتش خم می‌شوم

– همچین اتفاقی نمیوفته.

تنها نگاهش می‌کنم و اما او قبل از حرف زدن, نفس عمیقی می‌کشد

– من خیلی می‌ترسم ماهی…

– از چی می ترسی؟ مگه بچه ای؟

دوباره سرکی به سالن می کشد و سرش را سمت من می کشد

– اگه بیاد دم در و با علی دعواش بشه چی؟ نباید بترسم؟

– هیچ غلطی نمی تونه بکنه… نمی خوامش، مگه زوره؟

– زور نیست ماهی، ولی یادت که نرفته چیکار کردی؟!

اخم غلیظی بین ابروهایم می نشیند و اما قبل از این که چیزی بگویم، با صدای سرفه ی حاج محمد هر دو سمت درگاه آشپزخانه می چرخیم.

– پس این چایی ما چی شد دخترا؟

من زودتر از رها سمت اجاق گاز قدم برمی دارم

– الآن دم می کنم حاج بابا…

با هر حاج بابا گفتن من درخشش عمیقی توی چشمانش دیده می شد و قبلا هم گفته بود که فکرش را نمی کرد همسر علی حاج بابا صدایش کند.

– دست گلتون درد نکنه… یه زنگ هم بی زحمت به علی بزن… دیر کرده.

– چشم…

لبخندش عمیق تر می شود

– چشمت روشن باباجان.

با دلی گرم چای را دم می کنم و رها هم دیگر حرفی از عماد نمی زند…
در مورد درس و دانشگاه حرف می زند و اصرار دارد من هم به دانشکده برگردم، اما من با گفتن اینکه دلم نمی خواهد ادامه بدهم جوابش را می دهم و همراه سینی چای آشپزخانه را ترک می کنم.

با دیدن حاج خانم که تنها به پشتی تکیه داده است نگاهم را در اطراف می چرخانم و حین گذاشتن سینی روی زمین، می گویم

– پس حاج بابا کجا رفتن؟

صلوات شمار طوسی رنگش را از انگشتش درمی‌آورد و یکی از استکان‌ها را از توی سینی برمی‌دارد

– یکی زنگ زد رفت توی حیاط، الان میاد.

نگاهم سمت در می‌چرخد و حاج محمد را طور دیگری دوست داشتم.
انگار واقعا پدرم بود.

– علی کجا موند پس؟

نبات را توی چایی‌اش می‌اندازد و با چشمان باریک شده می‌پرسد

– مگه بهش زنگ نزدی؟

قبل از اینکه من جوابش را بدهم، رها با صدای بلند می‌گوید

– عروس خانم یادش رفت… من زنگ زدم گفت دست مهرداد رو نمی‌دونم چی چی بریده و بیمارستانه، نمی‌تونه بیاد.

میوه‌های چیده شده توی ظرف مسی را روی زمین می‌گذارد و رو به من می‌گوید

– گفت تو هم امشب همینجا بمونی.

اخم می کنم و من خودم مگر گوشی نداشتم؟ چرا باید دستور ماندنم توی خانه ی مادرش را به خواهرش می داد؟
رها که می خندد، اخمم کورتر می شود و او کنارم می نشیند

– چون من زنگش زدم بهم گفت…

بلند فکر کرده بودم؟!
لب هایم را توی دهانم می برم و زیر چشمی نگاهی به حاج خانم که مشغول نوشیدن چایی اش هست، می کنم و ترجیح می دهم حرفی نزنم.

رها اما انگار تمام شب را توی آب نمک خوابیده بود که دست از نمک ریختن برنمی داشت و مرا بیشتر حرصی می کرد.

– عروس خانم ناراحت شده مامان جونم…

– تو الان فاز خواهر شوهری برداشتی رها؟

او با چشمان گرد شده نگاهم می کند و حاج خانم ریز می خندد…
دهان باز می کند چیزی در جواب جمله ام بگوید که صدای حاج محمد مانعش می شود.

– به علی زنگ زدین؟ کجا موند پس؟

می خواهم جوابش را بدهم که رها زودتر از من می گوید

– پیش دوستشه بابا… انگار دستش رو یکم بریده بردنتش بیمارستان.

این دخترک تازگی ها زیادی حرص درآور نشده بود؟!

حاج محمد با جدیدت توضیح بیشتری می خواهد و رها با آب و تا تمام گفته های برادرش را بازگو می کند.
میان تعریف های رها بااجازه ی آرامی می گویم و گوشی ام را برداشته و به یکی از اتاق ها می روم تا با علی تماس بگیرم.

در اتاق را که می بندم با او تماس می گیرم و تا وصل تماس پوست لبهایم را می کنم

– بله عزیزم…

بغضم می گیرد…
به خاطر ضعفی که به صدا و عزیزم گفتنش دارم بغضم می گیرد و اصلا از یاد می برم تمام حرص و عصبانیتم را…

– ماهک؟!

روی لب هایم را زبان می کشم

– می خواستم سلیطه بازی دربیارم و کلی بتوبم بهت…

صدای تک خنده ی کوتاهش را می شنوم و اخم می کنم…
به حال وخیم و ضعف نسبتا شدیدی که به او داشتم می خندید؟

– می شه بفهمم چرا؟

– برای اینکه من و تنها گذاشتی و رفتی و از راه رها خبر می فرستی که شب و اینجا بمونم.

باز هم کوتاه می خندد و نمی توانم دلیل خنده هایش را بفهمم…

– حالا چرا پشیمون شدی؟

– چون تو بهم گفتی عزیزم.

سکوت که می کند، من هم نفسی عمیق می کشم و دستم را روی پیشانی ام می گذارم.
چه گفته بودم؟!

_ طوری آرومی و با آرامش حرف می زنی که آدم نمی تونه سرت جیغ و داد کنه… می شه بگی چرا؟

با هم کوتاه می خندد و سپس با همان آرامشش می گوید

– متأسفم که نتونستم پیشت باشم امشب. یکی از دوس هام توی کارگاه…

– رها گفت چی شده، حالش چطوره؟

نفس عمیقش از پشت خط به گوش من هم می رسد

– رگش بریده شده، الآن توی اتاق عمله…

هین بلندی کشیده و روی زمین می نشینم

– واقعا؟ فکر کردم سطحی بریده؟ حالش خوب می شه؟ دستش رو که نمی برن؟ وای بیچاره مادرش الآن تو چه حالیه!

– آروم باش ماهک… حالش خوب می شه…

گوشه ی شال سفید رنگ روی سرم را با انگشت به بازی می گیرم و آرام می گویم

-نگرانش شدم.

– مگه می شناسیش؟

– نه، مگه آدم فقط نگران آدم هایی می شه که می شناستشون؟ خب اونم خانواده داره که ممکنه ناراحت باشن از این اتفاق.

– نمی شه فهمیدت ماهک… تو باورنکردنی هستی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. درود*
    گویا نویسنده گل فراموش کرده قبلن اسم دوست همکار علی ؛ فرهاد بود، الان چراا شد مهردادد😐 😕😯😲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا