رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 32

4.8
(4)

 

_تو اینطور فکر کن !

از لحن گستاخانه اش عصبی شدم ،طبق معمول همیشه که این مواقع هرچی از دهنم دربیاد میگم! خواستم چیزی بگم ولی با یادآوری اینکه تموم زندگی من وابسته به کاری که دارم اونم در حال حاضر رییس منه ! لبامو بهم دوختم و سکوت کردم ، با دیدن سکوتم به صندلی تکیه داد و ادامه داد:

_روابطت رو باهاش کم میکنی و یه طوری سرد باهاش رفتار کن که ازت دل بکنه

جان خیلی خوبی در حقم کرده بود حقش نبود که باهاش بدرفتاری بشه ولی به اجبار برای اینکه از دست پدرش راحت شم سری به عنوان تاکید حرفاش تکون دادم

با رضایت لبخندی زد و خوبه ای زیرلب زمزمه کرد ، ولی من عصبی و سرخورده از پنجره به بیرون خیره شده بودم با توقف ماشین از فکر بیرون اومدم و بدون اینکه حتی ازش خدافظی بکنم از ماشین پیاده شدم و درو بهم کوبیدم

توی خیابونا راه میرفتم ،فکرم درگیر اتفاق هایی بود که جدیدا برام پیش میومد ، چنگی توی موهای پریشونم زدم و بیخیالی زیرلب زمزمه کردم

که با دیدن رستوران کوچیک گوشه خیابون با ضعف دستی روی دلم کشیدم و قدمی به طرفش برداشتم

ولی با یادآوری جیب تقریبا خالیم ، آب دهنمو قورت دادم و با مکث نگاه ازش گرفتم با قدم های بلند به طرف خونه قدم برداشتم تا گرسنگیم رو فراموش کنم

دیگه هوا تاریک شده بود که به نزدیکی های خونه رسیدم ، سرم پایین بود که یکی صدام زد :

_ببخشید خانوم !

سرم بالا گرفتم و سوالی نگاش کردم

_میشه بگید این آدرس کجاست؟؟

با کنجکاوی بهش نزدیک شدم که یکدفعه از پشت دستمالی جلوی دهنم قرار گرفت تقلا کردم ولی بی فایده کم کم پلکام روی هم افتاد و بیهوش شدم

با سردرد عجیبی پلکای بهم چسبیده ام رو نیمه باز کردم و نگاهمو به اطراف چرخوندم اینجا عجیب برام آشنا میزد

لبم رو با زبون خیس کردم و آروم دستی به گردنم کشیدم درد عجیبی توی سر و گردنم حس میکردم طوری که نمیتونستم تکونی به خودم بدم

با دستای لرزون دستمو تکیه ام قرار دادم و خواستم بلند شم که با درد زیادی که توی گردنم پیچید بی اختیار آخ بلندی از گلوم خارج شد و باز روی تخت افتادم

یکدفعه در اتاق باز شد و با دیدن کسی که با نگرانی به سمتم میومد خشم تموم وجودم رو فرا گرفت و عصبی فریاد زدم:

_چرا من رو آوردی اینجا هاااا ؟؟؟

کنارم روی تخت نشست و با صورتی گرفته نگاهش رو به چشمام دوخت

_کجات درد میکنه ؟؟

عصبی چنگ زدم یقه لباسش رو توی دستم فشردم و به طرف خودم کشیدمش حالا دقیقا روبه روی صورتم قرار داشت با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش رو توی صورتم چرخوند

_گفتم چرا من رو اینجا آوردی لعنتی ؟؟

نگاهش رو به لبام دوخت

_آوردمت اینجا چون جات اینجاس!

یقه اش رو ول کردم و محکم به عقب هُلش دادم ، لعنتی برای من تعیین و تکلیف میکرد و به زور میخواست من رو اینجا نگه داره ! اصلا به چه جراتی من رو خونش آورده بود

به سختی روی تخت نشستم و پتو روی خودمو کنار زدم ، ولی نمیدونم چرا تموم بدنم به قدری کوفته بود که انگار از بلندی به پایین پرتم کرده باشن

نمیدونم چه بلایی سرم آورده بودن ، دستمو به سرم که شدیدٵ گیج میرفت گرفتم

بلند شدم و یک قدم از تخت فاصله گرفتم که باز سرم گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورم ولی دستایی از پشت سر دور کمرم پیچید و به آغوشم کشید

چشمامو بستم که با حس بوی عطرش عصبی تقلا کردم تا دستاش رو از دور کمرم باز کنم که بوسه ای داغ روی گردنم زد و کنار گوشم لب زد :

_آروم بگیر دختر خوب !

هه انتظار داشت من رو دزدیده و به زور اینجا آورده خوشحال باشم ؟؟
دندونام روی هم سابیدم و عصبی غریدم:

_ولم کن میخوام از این خراب شده برم

توی بغلش به طرف خودش چرخوندم و درحالیکه دستاش محکم تر دورم حلقه میکرد توی چشمام خیره شد

_تو نمیتونی جایی بری

توی چشمای به رنگ شبش که الان چیزی جز غرور و خودخواهی دیده نمیشد با خشم خیره شدم

_برای چی اونوقت ؟؟

پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند

_برای اینکه من نمیخوام

با این حرفش دل بی جنبه ام باز لرزید ولی نه الان وقت کوتاه اومدن نبود

_خواستن و نخواستن تو برام مهم نیست پس دست از سرم بردار

ازش جدا شدم و با پاهای لرزون به طرف در اتاق رفتم که وسط راه بین زمین و هوا معلق شدم ، با جیغ خفه ای به طرف امیرعلی که منو توی بغلش گرفته بود برگشتم

_داری چیکار می….

روی تخت پرتم کرد و روم خیمه زد که حرف توی دهنم ماسید ، با خشم چنگی به موهاش زدم که لباش روی لبام گذاشت و با حرص خاصی شروع کرد به بوسیدنم سرمو چرخوندم که دستاش دو طرف سرم گذاشت و به طرف خودش برم گردوند و لباش باز روی لبام فشرد

هرچی تقلا کردم تا از زیرش بیرون بیام بی فایده بود و انگار کور و کر شده باشه لبامو مثل وحشیا میبوسید و با دستاش سعی داشت لباسام از تنم بیرون بیاره

با حرص گازی از لبش گرفتم که آخی توی دهنم کشید و ازم فاصله گرفت چشمای خمارش رو به صورت پر از خشمم دوخت

_برو کنار زود باش!

بی توجه بهم لبش رو به گوشم چسبوند و لاله گوشمو بین لباش گرفت و کشید ، یه حس خاصی تو بدنم پیچید که سرمو کج کردم ولی با حرکت بعدیش نتونستم جلوی آ..ه کشیدنم رو بگیرم

زبونی روی گردنم کشید که بی اراده چنگی به موهاش زدم داشتم در برابرش سست میشدم و ارادم رو از دست میدادم

نه نباید کم میاوردم اون همون کسی بود که من رو زیر پاهاش له کرد و غرورم رو به بازی گرفت ، کنار گوش با صدای لرزون لب زدم :

_تمو…مش کن !

با این حرفم عصبی لباسو توی تنم پاره کرد و همونطوری که خشن دستشو روی بالا تنم میکشد از پشت دندون های چفت شده اش غرید:

_باهام راه بیا اگه نمیخوای درد بکشی

با ترس زیر لب یعنی چی زمزمه کردم که شلوارم با یه حرکت پایین کشید ،جیغی کشیدم که روم خوابید با استرس خواستم کنارش بزنم که با حرص گازی از بالاتنم گرفت

جیغی از درد زدم عصبی دستش روی دهنم فشرد ، با چشمای گرد شده از تعجب خیرش شدم که انگشت اشاره رو جلوی دهنش گرفت و با چشمای به خون نشسته توی صورتم غرید :

_هیس صدات بالا نیاد وگرنه تضمین نمیکنم باهات تا این حد آروم باشم

با ترس آب دهنم قورت دادم که عصبی ادامه داد :

_متوجه شدی ؟؟

باورم نمیشد این امیرعلی باشه که تا این حد عصبی و با خشم باهام رفتار میکنه سکوت کردم که دستش رو برداشت و درحالیکه خیره چشمام بود به کارش ادامه داد تقلاهای منم بی فایده بود

برای اولین بار تونست رابطه کاملی باهام داشته باشه ولی اونم با تموم خشم و عصبانیتی که نمیدونم از کجا نشٵت میگرفت

کارش که باهام تموم شد با بدنی عرق کرده درحالیکه نفس نفس میزد از روی تن خسته ام کنار رفت و من رو با گریه های از ته دلم رها کرد و پشت بهم خوابید

هق هق گریه هام اوج گرفت و با درد توی خودم جمع شدم و پیچیدم ، بیشتر گریه هام بخاطر رابطه زوری که باهام داشت بود یه طورایی بهم تجاوز کرده بود

اینقدر گریه کردم و هق زدم که نمیدونم چطور خوابم برد و تقریبا بیهوش شدم ، با حس دستی که نوازش وار روی صورتم میچرخید آروم چشمای بادکرده ام رو باز کردم

که با دیدن امیرعلی که با چشمای سرد و بی روح خیره ام بود لبام از زور بغض لرزیدن نگاه ازش گرفتم و چشمامو با درد روی هم فشردم

_درد داری؟؟

هه تازه یادش افتاده بود که من شاید درد داشته باشم ، ازش متنفر بودم و حالم به قدری بد بود که نمیتونستم کوچکترین تکونی به خودم بدم ، وقتی دید جوابشو نمیدم از کنارم بلند شد

شلوارش کنار تخت پوشید و با قدم های بلند از اتاق خارج شد ، با بیرون رفتنش هق هقم اوج گرفت ، اون لعنتی به من تجاوز کرد و من دیگه دختر نبودم

مگه اون بیمار نبود و این همه مدت کاری بهم نداشت پس امشب چطور تونست این بلا رو سر من بیاره

چشمام رو با درد بسته بودم که صدای باز شدن در اتاق و بعدش صدای قدم های که باعجله بهم نزدیک میشد باعث شد چشمام باز کنم امیرعلی کنارم روی تخت نشست و با اخمای درهم لب زد :

_بلند شو ببرمت حمام

توقع داشت من با این حال و روزم بلند شم ؟؟ پوزخند تلخی گوشه لبم نشست و چشمام روی هم گذاشتم یکدفعه دستش زیر سرم و پاهام گذاشت و بلندم کرد

اینقدر بی حس و حال بودم که حتی نتونم اعتراضی بکنم ، لرزی به بدن برهنم نشست که بیشتر به خودش فشردم

وان رو پر آب کرد و آروم من رو داخلش گذاشت ، با حس گرمای آب آروم چشمام نیمه باز کردم و تکونی به خودم دادم که دردی زیر دلم پیچید بی اختیار آخ آرومی از بین لبهام خارج شد

با نگرانی روم خم شد و دستو زیر دلم گذاشت و شروع به مالیدن کرد که اخمام توی هم فرو رفت و عصبی دستش رو کنار دادم

_نیازی به کمکت ندارم میتونی بری بیرون!

با شنید لحن سردم جا خورد و برای چندثانیه بی حرکت ایستاد ولی زود به خودش اومد و باز دستش رو جای قبلی گذاشت

ازش حالم بهم میخورد اگه من براش مهم بودم دیشب به گریه ها و زجه هام توجه نشون میداد نه الان !
عصبی به طرفش خم شدم و تقریبا جیغ کشیدم :

_دست از سرم بردار

دندوناش روی هم سابید و رو ازم برگردوند و باز بدون توجه به حرفام یکی از شامپوها رو باز کرد و به طرفم اومد که دیگه کنترلم رو از دست دادم و مثل دیوونه ها فریاد زدم:

_لعنت بهت برووو بیرون نمیخوام ببینمت

یکدفعه وحشی شد و فَکَم رو توی دستش گرفت و عصبی تکونی بهش داد

_تو نمیتونی به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم متوجه ای؟؟؟

 

با دست لرزونم زیر دستش زدم و مثل خودش فریاد زدم:

_دور شو ازم متنفرم ازت

با این حرفم دستش زیر چونه ام سست شد و ناباور پلکی زد ، انگار هنوزم باورش نمیشد با اخمای درهم سرش رو کج کرد و زیرلب زمزمه کرد:

_چ…ی ؟؟

توی صورتش با نفرت هجی کردم

_ازت متنفــــــــــرم

دستش افتاد و ازم فاصله گرفت ، از خشم زیاد نفس نفس میزدم برخلاف انتظارم که الان از حمام بیرون میره به وان تکیه داد و از دو طرف موهاش چنگ زد

با صورتی درهم چشمام روی هم فشردم و سرم رو به لبه وان تکیه دادم ،چشمای خسته ام روی هم گذاشتم

نمیدونم چقدر توی وان بودم که بدنم رو رخوت خاصی دربرگرفته بود طوری که داشت خوابم میبرد و توی دنیای بی خبری فرو میرفتم که توی آغوش کسی فرو رفتم و حوله رو دورم پیچید

از بوی عطرش میدونستم خودشه ولی نای اعتراض کردن نداشتم و فقط دلم میخواست بخوابم شاید دردم کمتر بشه ، دیشب یه طوری وحشیانه باهام رفتار کرده بود که تموم تنم درد میکرد

روی تخت گذاشتم که بدون اینکه چشمام باز کنم از دردی که رفته رفته بدتر میشد توی خودم مچاله شدم ، پتو روم کشید و بعد از چند دقیقه صدای عصبیش به گوشم رسید که داشت با گوشی صحبت میکرد

_کیف وسایلم رو زود بردار بیار اتاقم ملیحه ، فقط زود باش

گوشی روی دستگاه کوبید و پشت دستشو آروم روی پیشونیم گذاشت ، ناله ای آرومی از درد کردم که زیر لب عصبی زمزمه کرد:

_داره توی تب میسوزه لعنت به من !

صدای در اومد و بعدش صدای ملیحه که از امیرعلی میپرسید چی شده ولی اون عصبی سرش داد کشید و بیرونش کرد

فرو رفتن چیز تیزی رو توی دستم حس کردم و بعدش توی تاریک مطلق فرو رفتم و بیهوش شدم

” امیرعلـــے “

نگاهم رو از صورت رنگ پریده نورا گرفتم بلند شدم و به طرف پنجره رفتم ، داشتم خفه میشدم با باز شدنش نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و هوای تازه رو عمیق نفس کشیدم

داشت چه بلایی سر من مغرور میومد که اینطوری با زور میخواستم این دختر رو برای خودم داشته باشم ، با یادآوری رفتار دیشبم مشت محکمی به دیوار کنارم کوبیدم

دکترم بهم زنگ زد و با یادآوری اینکه دوران درمانم تموم شده این فکرو به سرم زد که نورا رو اینجا بیارم حتی شده به زور ، اگه تونستم که کاملا مال خودم میکنمش اگه نه هم که مجبورش میکردم اینجا باشه حتی شده نصف و نیمه ، درست مثل قدیم!

دیشب بخاطر دارویی که توی خواب بهش تزریق کرده بودم گیج و منگ میزد و اینطوری راحت تونستم باهاش باشم

هنوزم باورم نمیشد که بالاخره تونستم به طور کامل با کسی باشم هرچند بدن نورا خیلی من رو تحر…یک میکرد و شاید دلیل مهم خوب شدنمم همین باشه

ولی حالا با دیدن وضعیت نورا از کارم پشیمون شده بودم ، حالش خیلی بهم ریخته بود و نگرانش بودم

کنارش دراز کشیدم و اینقدر خیره صورتش شدم که کم کم پلکام سنگین شد و روی هم افتاد

با صدای ناله های خفیفی از خواب پریدم که نگاهم به صورت خیس از عرق نورا خورد ، معلوم بود داره کابوس میبینه ،با نگرانی روش خم شدم و صداش کردم لای پلکاش رو باز کرد و با دیدنم کم کم اخماش توی هم فرو رفت وبا صدای لرزون لب زد :

_با من چیکار کردی؟؟

بدون توحه به حرفش زبونی روی لبهام کشیدم و گفتم:

_گرسنته بگم ملیحه برات غذا بیاره؟؟

ملافه روی خودش کشید و سکوت کرد ، دستم به سمت ملافه رفت تا از روش بکشمش ولی وسط راه دستم مشت کردم و کلافه از اتاق بیرون زدم

از پله ها سرازیر شدم که با دیدن مامان که وسط پذیرایی با اخمای درهم نشسته بود چشمامو توی حدقه چرخوندم و پوووف کلافه ای کشیدم

به طرفش رفتم و درحالیکه طبق معمول همیشه که دستامو برای به آغوش کشیدنش باز میکردم بلند خطاب بهش لب زدم:

_سلام مامانم !

زیر دستام زد درحالیکه کنارم میزد عصبی گفت:

_چه بلایی سر نورا آوردی هااا ؟؟

ای خدا از دست این ملیحه خبرچین ، زود همه چی رو برده بود و گذاشته بود کف دست مامان ، باید فکر اینجا رو میکردم دستامو پایین انداختم و کلافه روی مبلا نشستم

روبه روم نشست و عصبی گفت:

_خوب منتظرم !

لبم رو با دندون کشیدم و دستی به گردنم کشیدم

_هیچی مادر من ، یه موضوع خصوصیه!

دستاش رو به اطراف تکون داد

_باشه پس من میرم از خودش بپرسم

به طرف پله ها رفت که با عجله به طرفش رفتم روبه روش ایستادم

_کجا میخوای بری آخه مادر !؟

با دستش کنارم زد

_میخوام ببینم اون بالا چه خبره

میدونستم اگه بره بالا و نورا رو ببینه وضعیت از اینی که هست بدتر میشه پس باید هر طوری بود جلوش رو میگرفتم

_باشه بیا بشین تا همه چی رو برات بگم

مردد نگاهش رو به چشمام دوخت ، انگار حرفمو باور نداشته باشه نگاهش رو بین من و پله ها چرخوند و بعد از مکثی سرش رو به نشونه باشه تکون داد

_منتظرم جواب قانع کننده ای برام داشته باشی

عجب گیری افتاده بودم ، بی میل باشه ای گفتم و به طرف مبلا راهنمایشش کردم ولی وسط سالن دست به سینه ایستاد

_خوب میشنوم !

دستی به صورتم کشیدم و به دروغ با لکنت لب زدم:

_نو…را مر..یض شده فقط همین !

ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت:

_یعنی الان انتظار داری حرفتو باور کنم؟؟

دستامو به اطراف تکون دادم

_آخه مگه بیمارم دروغ بگم!؟

با چشمای ریز شده دستی به چونه اش کشید

_اوکی ، گیرم تو راست میگی باشه میخوام نورا رو ببینم و حالش رو بپرسم

نه ول کن ماجرا نبود و میخواست هر طوری شده از جریان سر دربیاره ، وای به حالت ملیحه مگه دستم بهت نرسه میدونم چیکارت کنم

بدون توجه به اعتراض های من بالا رفت و وارد اتاقم شد ، ولی با دیدن نورایی که خوابیده بود با تعجب نگاش کرد دستمو به نشونه سکوت بالا گرفتم و با آرامش نفس عمیقی گرفتم از اتاق خارج شدیم آروم در رو بستم که با تیزبینی نگاهی بهم انداخت

_دیدی گفتم مریضه الانم بخاطر داروها خوابه

چپ چپ نگاهی بهم انداخت و درحالیکه از پله ها سرازیر میشد گفت:

_مجبورم الان برم خونه آیناز یه کم حالش بده انگار سرماخورده

یکدفعه به طرفم برگشت و انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم تکون داد و ادامه داد:

_‌ولی فکر نکن حواسم بهت نیست بازم میام بهتون سر میزنم !

سری براش تکون دادم و با آرامشی که از حرفاش بهم دست داده بود خندیدم

_باشه هروقت خواستی بیا مادر من!

بعد از رفتن مامان سراغ ملیحه ای که تقریبا توی آشپزخونه پنهون شده بود رفتم و با اینکه میدونستم فایده ای نداره ولی با اعصابی داغون تهدید به اخراجش کردم بلکه کمتر خبرچینی اینجا رو برای مامان بکنه

سینی غذایی که برای نورا آماده کرده بود رو برداشتم و وارد اتاقم شدم ولی نورا بدون اینکه کوچکترین تکونی به خودش بده همونطوری زیرملافه مونده بود

کنارش روی تخت نشستم و آروم ملافه از روی صورتش کنار زدم که با دیدن چشمای بسته و اشکی که آروم از گوشه چشمش سرازیر بود با خشم ملافه توی مشتم فشردم

بعد از چندثانیه به خودم مسلط شدم و با سرفه ای صدام رو صاف کردم و گفتم:

_بلند شو یه چیزی بخور ضعف میکنی!

هیچ عکسی العملی نشون نداد ، موهای روی پیشونیش رو آروم کنار زدم و بار دیگه صداش زدم

_میدونم بیداری پس بلند شو !

یکدفعه عصبی بلند شد و زیر سینی غذایی که براش آماده کرده بودم زد که تموم محتویات داخلش روی زمین پخش شد
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا