رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 27

4.2
(16)

 

میدونستم دعوای بزرگی در انتظارمه و سوفی و جولیا تا از زیر زبونم همه چی رو بیرون نکشند پاشون از این خونه بیرون نمیزارن

از فرط استرس دستام میلرزیدن وکنترلی روی اعصابم نداشتم برای این که وقت کشی کنم به طرف آشپزخونه رفتم و خودمو با قهوه درست کردن سرگرم کردم

نمیدونم چند دقیقه کلافه دور خودم تو اشپزخونه میچرخیدم که با صدای عصبی جولیا از ترس از جام پریدم

_میشه تشریفتون رو بیارید ما چند کلام حرف داریم !

کلافه چنگی به موهام زدم و چشمام با حرص روی هم گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم:

_ وای خدای من باز شروع شد !

نفسم رو یکباره بیرون فرستادم و با دست هایی که میلرزید سینی قهوه رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم

هردوشون کنار هم نشسته بودن و با اخمای درهم نگاه ازم نمی گرفتند و این باعث شده بود که کلافه و درمونده و بیشتر از این دستپاچه بشم روبه روشون نشستم که جولیا خودش رو جلو کشید و دقیق عین این بازجوها با چشمای ریز شده سوالی پرسید :

_خوب میشنوم !

خودمو به اون راه زدم و با لبهای آویزون گفتم:

_چی رو ؟

چشم غره توپی بهم رفت و نیم نگاهی به سوفی انداخت با اخمای درهم خطاب بهم گفت :

_میشه بازی درنیاری و درست حرف بزنی ؟

نه هیچ جوره کوتاه بیا نبود ، چشمام رو توی حدقه چرخوندم و دنبال حرفی برای گفتن بودم ولی انگار ذهنم رو پاک کرده باشن هیچی بخاطرم نمیومد و چیزی جز سکوت کردن نداشتم

انگشتای دستم رو توی هم قفل کردم و سرم رو پایین انداختم که با حرفی که جولیا زد با ترس سرم رو بالا گرفتم و آب دهنم رو قورت دادم

_تو چه ارتباطی با استاد رضایی داری؟!

هااان آرومی زیر لب زمزمه کردم و با حواس پرتی که از حرکات کاملا معلوم بود دستامو به اطراف تکون دادم و دستپاچه گفتم :

_میخوای چه ارتباطی داشته باشم استادمه دیگه !

پوزخند صدا داری زد و در حالیکه دستی به بازوی سوفیا میکشید با خنده گفت:

_ببین هنوزم که هنوزه نمیخواد اعتراف کنه و داره از ما پنهون میکنه!

عصبی اخمام توی هم فرو بردم و با تلخی خطاب به جولیا گفتم :

_چی میگی درست حرفت رو بزن ببینم!

با این حرفم از کوره در رفت بلند شد در حالیکه قدم میزد و معلوم بود که آروم و قرار نداره و عصبانیه تقریباً فریاد کشید:

_تو این چند وقته کدوم گوری بودی هاااا؟؟

چنگی توی موهای پریشونم زدم ومضطرب از اینکه بفهمه من صیغه موقت امیرعلی شدم و خون به پا کنه لبم رو گزیدم و با لکنت بریده بریده لب زدم:

_اووووم ، داش…تم کا..ر میکردم

بهم نزدیک شد و دقیق توی چشمام خیره شده و گفت :

_اون وقت این چه کاری بوده که از ما پنهونش کردی ؟؟

باید دروغ میگفتم تا باورم کنه ، یک درصدم نباید به این موضوع شک کنه وگرنه بدبخت میشدم ، نورا زود باش فکر کن یه حرفی بزن لعنتی !

نگاهمو از چشمای ریزبینش دزدیدم و همونطوری که شونه هام رو بالا مینداختم بی تفاوت لب زدم:

_توی یه خونه پرستار شدم !

سوفی چی زیر لب زمزمه کرد و درحالیکه سرش رو کج میکرد با تعجب ادامه داد :

_راست میگی !

نگاهم رو بین هردوشون که با کنجکاوی خیرم شده بودن و انگار کم کم داشتن باور میکردن چرخوندم و با لبخندی مصنوعی لب زدم :

_آره !

جولیا پوووف کلافه ای کشید و انگار آروم تر شده باشه باز اومد رو به روم نشست یکی از لیوانای قهوه رو برداشت و مزه مزه اش کرد و گفت:

_خوب دلیل پنهان کاری این مدتت چی بوده پس ؟؟

از اینکه داشتم یکسره دروغ بهشون میگفتم خجالت زده و ناراحت بودم ولی برای خودشون بهتر بود هرچی بیشتر از من دور باشن ! من زندگیم به کل بهم ریخته بود و آدم نرمالی نبودم ،هرچی بدبختی توی دنیا بود داشتن روی سر من آوار میشدن

شرمنده نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و لیوان قهوم رو برداشتم و از اینکه نگاهم به چشماشون نیفته بلند شدم و به طرف پنجره رفتم

_سوفی که نبود و مسافرت بود توهم درگیر کارهای دانشگاه و گرفتاری های خودت بودی نخواستم درگیر مشکلات منم بشید و بیشتر از این توی دردسر بندازمتون!

یه قلوپ از قهوه رو که عجیب عین زندگیم تلخ بود رو مزه مزه کردم ، انگار همه توی دنیا عجیبشون غرق باشن سکوت عجیبی توی خونه پیچیده بود

ولی برعکس تصوراتم که داره کم کم باورشون میشه با سوالی که باز جولیا پرسید لیوان رو توی دستام مشت کردم و عصبی چشمام روی هم گذاشتم !

_میشه آدرس دقیق محل کارت رو بدی؟

نگاهم رو به خیابون رو به رو دوختم ،توی ذهنم دنبال حرفی برای گفتن بهش بودم ولی لعنتی هیچ چیزی بخاطرم نمیومد ، با دیدن سکوتم پوزخند صدا داری بهم زد و گفت :

_خوب چی شد !؟

لیوان قهوه رو توی دستم جا به جا کردم و لبم رو گزیدم که با صدای بلند شدن زنگ تلفنم نفسم رو راحت بیرون فرستادم

ولی یکدفعه با یادآوری امیرعلی و اینکه ممکنه اون باشه با ترس به عقب چرخیدم ،ولی با دیدن گوشیم توی دست جولیا که با کنجکاوی خیرش شده بود نمیدونم چطوری خودم رو بهش رسوندم

با یه حرکت گوشی رو از دستش بیرون کشیدم و با نفس نفس نگاهی بهش انداختم که با دیدن اسم کسی که روش بود تماس رو رد دادم که با حرف جولیا حس کردم خون توی رگام یخ بست!

_امیرعلی کیه !؟

دستپاچه هااااان آرومی زیرلب زمزمه کردم و با قدم های بلند ازشون فاصله گرفتم با لکنت لب زدم :

_هااان دوستمه !

سوفی پاهاش روی هم انداخت و گفت :

_دوستت ایرانیه ؟؟

اوووه ایرانی ! خنده مصنوعی کردم و با دروغ هایی که داشتم کم کم بهشون عادت میکردم گفتم:

_آره ، جدیدا باهاش آشنا شدم

جولیا بدجور زیرچشمی نگام میکرد و معلوم بود هنوزم میخواد سوال پیچم کنه ،نگاهم رو ازش دزدیدم و با اضطراب از کنارشون بلند شدم درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم بلند خطاب بهشون گفتم:

_برای ناهار چی میخورید درست کنم؟

سوفی با خنده گفت:

_از کی تاحالا بلدی آشپزی کنی؟

به طرفش چرخیدم و زبونم رو براش بیرون آوردم

_یادت رفته رستوران چه غذاهای خوشمزه ای درست میکردم؟؟

با این حرفم قهقه اش بالا گرفت و با خنده بریده بریده گفت :

_آره یادمه هر روز میسوزوندیشون!

با ادا چشم غره توپی بهش رفتم و توی دلم برای اینکه تقریبا داشت حواسشون پرت میشد اسم خدا رو زیرلب زمزمه کردم ، با ویبره رفتن گوشی توی دستم با ترس نیم نگاهی بهش انداختم

امیرعلی بود که داشت یکسره زنگ میزد ، با فکر به قیافه آتیشیش که الان درحال انفجاره نیشخندی گوشه لبم نشست .

حقته تا از نداشتن من بسوزی ! البته اگه حسی نسبت به من داشته باشی بی اختیار آهی کشیدم و ناراحت سراغ یخچال رفتم تا چیزی برای ناهار درست کنم

درگیر آشپزی بودم که سوفی هم وارد آشپزخونه شد و با خنده درحالیکه قارچ ها رو میشست گفت :

_یادش بخیر حتی بلد نبودی درست حسابی میوه یا سبزی رو خُرد کنی

خجالت زده دستام رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم:

_میدونی مشکل کجاست که الان هم بلد نیستم آخه!

دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و شروع کرد به ریز ریز خندیدن

_تا اونجایی که من شنیدم ایرانی ها دستپختشون عالیه و کدبانو اند تو چرا اینطوری شدی؟

چاقو رو از دستش گرفتم و همونجوری که سعی می‌کردم یکی از قارچ ها رو خُرد کنم با ناز و ادا گفتم :

_منم کدبانوام چی پیش خودت فکر کردی هااا ؟؟

جولیا با اخمای درهم دست به سینه به ورودی آشپزخونه تیکه داده بود و توی سکوت خیرمون بود ، برای اینکه از دلش دربیارم به طرفش رفتم و درحالیکه دستش رو میگرفتم و به طرف داخل میکشوندمش گفتم :

_بیا ببینم از زیر کار در نرو !

با اینکه معلوم بود هنوزم ناراحته ومیخواد باز منو درگیر سوالای جور واجور کنه ولی کمکمون کرد غذا رو درست کنیم

با خنده و شادی درگیر غذا درست کردن بودیم که با صدای ویبره رفتن گوشیم که روی میز آشپزخونه انداخته بودمش و صدای بدی ایجاد کرده بود زیرنگاهای مشکوک بچه ها زیرلب فوحشی نثار امیرعلی کردم

بدون اینکه نگاهی به گوشی بندازم با عجله برش داشتم و عصبی به اتاقم رفتم در رو باز کردم، تلفن رو وصل کردم با نفس نفس نالیدم:

_چیه هی زنگ میزنی؟

برخلاف انتظارم صدای آیناز توی گوشی پیچید که با صدای لرزون گفت:

_کجا رفتی نورا ؟؟

خسته چنگی توی موهام زدم و کلافه روی تخت نشستم با صدای آرومی لب زدم:

_باید میرفتم ، نمیتونستم تحمل کنم

زیرلب کلافه نالید :

_وااای نورا داداشم خیلی عصبیه چشماش کاسه خون بود ، از صبح انگار اسپند روی آتیشه !

داشتم به حرفاش گوش میدادم که با صدای داد و فریادی که از بیرون خونه میومد با چشمای گشاد شده از ترس بلند شدم

ناباور پنجره رو باز کردم و سرمو بیرون بردم که با دیدن امیر علی که با مشت های گره کرده به در میکوبید و چیزهایی به فارسی فریاد می‌زد چشمام از ترس گشاد شدن و آب دهنم به زور قورت دادم ،باورم نمیشد این امیری باشه که داشت اینطوری آبروریزی در میاورد و جلوی همسایه ها منو سکه یه پول میکرد

حواسم به امیرعلی بود که با صدای جیغ آیناز که پشت هم تکرار می کرد این داداشمه که داره اینجوری داد میزنه
دستپاچه و کلافه فریاد زدم:

_وای خدا آره خودشه!

بدون اینکه بذارم چیزی بگه گوشی رو قطع کردم و با بدنی که به شدت شروع به لرزیدن کرده بود نمیدونم چطور از خونه بیرون رفتم ،درو که باز کردم و با دیدن امیرعلی که مثل گرگ زخمی با نفس نفس خیرم بود یک قدم به عقب برداشتم

دستش رو به در تکیه داد و درحالیکه روی صورتم خم میشد با لحن ترسناکی گفت :

_اوووه خانوم اینجا تشریف داشتن !

سعی کردم به خودم مسلط باشم و ترسم رو پنهون کنم ، موهام کنار دادم پوزخند صدا داری زدم و گفتم:

_بله خونم هستم ،پس باید کجا باشم؟

دستش رو محکم به در خونه کوبید که صدای بدش توی سکوت خیابون پیچید ،بی اختیار چشمام روی هم گذاشتم که صدای خشنش درست کنار گوشم پیچید

_زود برو چمدونت رو بیار بریم !

هه چی پیش خودش فکر میکرد که الان من باهاش میرم ؟؟ دست به سینه جلوش ایستادم و با اخمای درهم لب زدم :

_من جایی نمیام !

دندون هاشو روی هم سابید و با دستای مشت شده عصبی غرید:

_به قدر کافی از اینکه نصف شب از خونه بیرون زدی عصبیم ! پس اون روی سگم رو بالا نیار

ابرویی بالا انداختم و درحالیکه نگاهم رو از بالا تا پایین روی هیکلش میچرخوندم پوزخند صدا داری زدم و گفتم :

_بخواد بالا بیاد چی میشه مثلا ؟؟ پس کم من رو تهدید کن !

عصبی بهم نزدیک شد و یکدفعه فَکَم رو بین دستاش گرفت و درحالیکه محکم فشارش میداد سرش رو نزدیک صورتم آورد و از پشت دندونای کلید شده اش غرید :

_این رو از فکرت بیرون کن که بزارم زنم اینجا بمونه

با صورتی جمع شده زیر دستش زدم و با نفس نفس ازش جدا شدم ، دستی به صورتم کشیدم عصبی گفتم :

_هه زن چی ؟؟ دور برداشتی فکر کردی خبریه

با چشمای ریز شده دستش رو عصبی جلوم تکون داد و سوالی پرسید :

_یعنی چی؟

در رو بین دستام گرفتم و درحالیکه سعی داشتم ببندمش خطاب بهش با تلخی گفتم :

_یعنی اینکه برو دنبال زندگیت !

خواستم در رو ببندم که پاشو لای در گذاشت و محکم آنچنان هُلی به در داد که تقریبا به عقب پرت شدم

بهم نزدیک شد و درحالیکه انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم تکون میداد عصبی فریاد زد :

_الان داری به چیت مینازی هااا ؟ به این خونه اجاره ای ؟؟ یا به حساب بانکی پُر پولت ؟

باز داشت تحقیرم میکرد ، غرورم زیر پاش له میکرد ، بدبختی و بیچارگیم رو به روم میاورد !

چونم شروع کرد به لرزیدن ،نه نباید بشکنم نباید گریه کنم و ضعیف باشم ، پوزخند تلخی گوشه لبم نشست و با صدای خفه لب زدم :

_زندگی من به تو مربوط نیست !

عصبی خنده بلندی کرد و کنایه آمیز گفت :

_آهان نمیدونستم از این به بعد به جان مربوطه نه ؟؟

سکوت کردم و عصبی لبم رو با دندون کشیدم که با طرز بدی نگاهش رو هیکلم چرخوند و ادامه داد :

_نکنه میخوای بعد من صیغه اون بشی ؟؟

چشمام از این حرفش گشاد شدن که با حالت تفکر دستی به چونش کشید و درحالیکه زیر لب نوچ نوچی میکرد گفت:

_نه اون سرش از صیغه میغه نمیشه ! همینطوری میخواد …….

دیگه نزاشتم ادامه بده و عصبی با کف دست به سینه اش کوبیدم و درحالیکه به عقب هُلش میدادم بدون توجه به موقعیتم جیغ کشیدم:

_از خونه من برو بیرون لعنتی !

” امیرعلـــــــے “

با صدای فریادش به خودم اومدم و انگار تازه متوجه شده باشم چی گفتم پشیمون چشمام رو با درد بستم ، توی اوج عصبانیت چیزای سرهم کرده بودم که واقعا خیلی وحشتناک بودن

دستام رو جلوش گرفتم تا آرومش کنم ولی بی فایده بود ،به قدری عصبی بود که مدام به سر و صورتم میکوبید و تقلا میکرد تا بیرونم کنه!

به دیوار چسبوندمش و درحالیکه دستاش رو محکم بالای سرش قفل میکردم عصبی از پشت دندونای کلیدشده ام غریدم :

_آروم باش !

جنون وار سرش رو به اطراف تکون داد و با خشم نگاهشو توی چشمام دوخت و فریاد زد :

_چطوری آروم باشم لعنتی !

از حرفام پشیمون بودم ولی اونم مقصر بود وقتی نصف شبی از خونه درست عین فراری ها بیرون زده بود و من رو به مرز جنون رسونده بود باید فکر این چیزا رو هم میکرد .

وقتی بیدار شدم و دیدم توی خونه نیست و با دیدن دوربین های مداربسته که چطوری با نفس نفس از خونه بیرون زده انگار آتیشم زده باشن باهاش تماس گرفتم ولی اصلا جوابی بهم نمیداد و با هر رَد تماسی که میداد انگار به جونم اتیش زده باشن سرم نبض میزد

مثل کوهی که در حال انفجاره نمیدونم چطور خودم رو به خونش رسوندم و با اعصابی داغون شروع کردم به در زدن و بعدشم که عصبیم کرد این چرت و پرتا رو سرهم کردم.

نمیدونستم چطوری کاری کنم که آروم بشه ، بی اختیار سرم رو توی گودی گردنش فرو کردم و میون تقلاهای اون سعی داشتم با بوسیدنش آرومش کنم.

ولی بی فایده بود ، دستاش توی موهام چنگ زد و عصبی سرم رو به عقب هُل داد کنار گوشم جیغ زد :

_بس کن تا جیغ و داد نکردم !

بی توجه بهش باز خواستم بهش نزدیک شم که با سیلی محکمی که توی صورتم کوبید خشکم زد و بی حرکت موندم

باورم نمیشد روی من دست بلند کرده بود و اینطوری با چشمای که پُر بود از نفرت خیرم بود و نفس نفس میزد

این حجم نفرت و خشم رو نمیتونستم هضم کنم و ناباور یک قدم به عقب برداشتم و ازش فاصله گرفتم سیب گلوم با خشم بالا پایین شد

یه حس خاصی داشتم ، پُر بودم ازخشم ، حسرت ،ناراحتی و درآخر پر رنگ تر از همه پشیمونی !

نباید اون حرف رو بهش میزدم ولی توی اوج خشم آدم نمیتونه خودش رو کنترل کنه و معلوم نیست چه چیزایی که بهم نمیبافه !

دستمو روی صورتم کشیدم و با صورتی که از ضرب دست نورا گَزگَز میکرد سرمو کج کردم و انگشت اشارمو آروم گوشه لبم کشیدم

کلافه زبونی روی لبهام کشیدم و نگاهم به سقف دوختم دنبال حرفی برای گفتن بودم که صدای لرزونش باعث شد از خودم بدم بیاد

_یک ثانیه دیگه نمیخوام اینجا ببینمت فهمیدی؟؟

نمیتونستم بزارم بدون من اینجا بمونه ولی با این گندی که زده بودم ،نمیدونستم چطور باید قانعش کنم تا باهام بیاد

با این حرفش هیستریک وار دقیق عین دیوونه ها شروع کردم به خندیدن ، متعجب نگاهشو بهم دوخت که یکدفعه خندمو خوردم و با لحن ترسناکی زیرلب غریدم:

_تو خواب ببینی که بزارم اینجا بمونی !

معلوم بود از حالتام ترسیده ، با قدمای بلند به سمت در رفت و بازش کرد و با صدای که میلرزید گفت:

_هه اونی که خواب میبینه تویی نه من!

با نفرتی که توی نگاهش موج میزد بهم خیره شد و ادامه داد :

_فردا هم میریم و این صیغه کوفتی رو باطل میکنی ، آخه میدونی چیه نمیخوام فرصت های توی زندگیم رو بیشتر از این از دست بدم

لبخند حرص دراری زد و لب زد:

_میدونی که چی میگم؟!

خون داشت خونم رو میخورد ، داشت غیرمستقیم به جان و مردای دیگه اشاره میکرد ، حس میکردم چطور از شدت خشم حرارت از صورتم بیرون میزنه و فشارم بالا رفته !

با وجود من که شوهرشم داشت از بودن با مردای دیگه میگفت ، با قدمای عصبی به سمتش رفتم ولی قبل از اینکه باز حرکت اشتباهی ازم سربزنه دستم رو مشت کردم

سرم رو جلو بردم و لاله گوشش رو بین دندونام با حرص کشیدم و با لحن خشنی کنار گوشش زمزمه کردم:

_فکر اینکه از دست من خلاص میشی رو از سرت بیرون کن!

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم از خونه بیرون زدم ، داشتم از شدت خشم دیووانه میشدم باید با خودم کنار میومدم

نمیدونم چقدر تو خیابونا چرخیدم وسیگار کشیدم که دیگه نفسم بالا نمیومد و سینم به خس خس افتاده بود تموم تنم بوی گَند سیگار میداد و حالم داشتم دیگه از خودم بهم میخورد

ولی به قدری سرگردون و پریشون بودم که نمیدونستم داره چه بلایی سرم میاد و نمیتونستم تصمیم درستی بگیرم،میدونستم این رابطه بلاخره یه جایی تموم میشه ولی حالا نمیدونستم چه مرگمه !

از فکر به اینکه مرد دیگه ای تن نورا رو لمس کنه خشم تموم وجودم رو میگرفت فندکم رو از جیبم بیرون آوردم وسیگاری روشن کردم و درحالیکه پوک عمیقی بهش میزدم به دوردست ها و سیاهی شب خیره شدم

نمیدونستم چه تصمیمی باید برای زندگیم بگیرم ،شاید نباید دیگه بیش از این پیگیر نورا باشم و بزارم راهمون از هم جدا بشه ،این دختر داشت تموم معادلات زندگیم رو بهم میریخت و شاید اینطوری به زندگی قبلیم برمیگشتم ،نمیشد بیش از این جلو رفت

بی اختیار دستمو روی قلبم فشردم ونفسم رو آه مانند بیرون فرستادم ولی با این دلم که جدیدا بازی درمیاورد میخواستم چیکار کنم زندگی من پُر بود از سیاهی و تاریکی!

نزدیکی های صبح خسته و کوفته به خونه برگشتم و به قدری کِسِل بودم که حوصله و حال و هوای هیچی رو نداشتم ، با پاهایی که به زور دنبال خودم میکشوندم داخل اتاق شدم و خودم روی تخت پرت کردم که با شنیدن صدای آخ کسی با تعجب نیم خیز شدم و نیم نگاهی به بغلم انداختم.

با دیدن صورت آنا توی تاریک و روشن اتاق خسته دستی به صورتم کشیدم و کلافه نالیدم :

_اینجا چیکار میکنی !

دستی به چشماش کشید و درحالیکه خودش رو بهم میچسبوند دستش رو نوازش وار روی سینم کشید و با صدای خواب آلودی لب زد :

_اصلا جایی نرفتم !

بی تفاوت چشمام روی هم گذاشتم و سعی کردم ذهنم رو از نورایی که عجیب داشت توی ذهن و فکرم جولان میداد پاک کنم

نمیدونم چقدر چشمام بسته بودن که با حرکت دست آنا و آروم آروم باز کردن دکمه های پیراهنم به خودم اومدم و عصبی گفتم:

_بس کن !

ولی اون طبق معمول بدون توجه به من به کارش ادامه میداد ،میدونست روی گردنم حساسم لباش روی گردنم گذاشت و به شدت شروع کرد به بوسیدنم!

ولی امشب شبی نبود که اون بخواد برخلاف میل من عمل کنه و طبق معمول باهام باشه ، به عقب هُلش دادم و برای اینکه از دستش فرار کنم بلند شدم و به طرف بار گوشه اتاق رفتم و یکی از بطری ها رو سر کشیدم

“نـــــــورا “

بعد از رفتنش انگار جون از پاهام رفته باشه ، سست و بی حال دستم رو به دیوار گرفتم و آروم روی زمین نشستم !

هنوزم باورم نمیشد همچین حرفایی بارم کرده ، مقصر خود احمقم بودم که حاضر شدم صیغه اش بشم تا حالا اینطوری دم دستی من رو ببینه و همچین حرفایی بهم بزنه !

لعنت به من که همچین کاری کردم و اینجوری راحت خودم رو در اختیارش گذاشتم

میدونستم الان حتما بچه ها صدای داد و فریادمون رو شنیدن و مطمئناً تا حالا فهمیدن چیزی بین منو امیرعلی و من این همه دروغ بهش گفتم ، از اینکه داخل خونه بشم از عکس العمل بچه‌ها میترسیدم و هم بخاطر دروغام خجالت زده بودم

شوک زده به خاطر حرف هایی که از امیرعلی شنیده بودم ،حالم به قدری بد بود که حس میکردم سرم گیج میره و هرآن ممکنه نقش زمین بشم

بلند شدم و با قدمای آروم از پله ها به سختی بالا رفتم و با سری پایین افتاده داخل خونه شدم ،نگاه بچه‌ها روم سنگینی می کرد ولی نه جرات سربلند کردن داشتم و نه حال روحیم برای سوال و جواب مساعد بود.

چند قدم به طرف اتاقم برداشتم که یکدفعه جولیا روبه روم ایستاد ودرحالیکه انگشتش رو جلوم تکون میداد و فریاد زد:

_چه چیزی بین تو و استاد رضاییه ؟؟

سرمو پایین انداختم و سکوت کردم که
عصبی دستش زیر چونم نشست و درحالیکه سرم رو به سمت بالا می گرفت توی صورتم فریاد زد:

_میگی یا برم از خودش بپرسم ؟

وقتی دید حرفی نمیزنم ، عصبی کتش رو از روی میز چنگ زد و به طرف در رفت و با خشم گفت:

_باشه خودت خواستی!

‏درمونده دستی به صورتم کشیدم وزیرلب شروع کردم به حرف زدن همه چی رو گفتم ،تموم دردام و غم هام و مشکلات زندگیم رو از خود روزی که مجبور به صیغه با امیرعلی شدم .

انقدر گفتم و توی خودم جمع شدم که با نشستن دست کسی روی صورتم به خودم اومدم و نگاه اشکیم رو به سوفیای که با غم نگاهم میکرد دوختم با بغض لب زد:

_بمیرم برای دلت!

ولی جولیا عصبی دور خودش میچرخید و با بُهت چیزایی زیرلب زمزمه میکرد و معلوم بود خیلی عصبانیه !

معلوم بود طوفان بزرگی توی راهه ،طوفانی که قرار همه چی رو بهم بریزه ، بی قرار بلند شدم تا به اتاقم برم که با صدای عصبی جولیا سرجام خشکم زد

_کجا داری فرار می کنی ؟

میدونستم اشتباه کردم و راهی که رفتم اشتباه بوده ولی قصد داشتم از این به بعد درست تصمیم بگیرم ولی جولیا میخواست الان با سرکوفتاش بیشتر آزارم بده و اشتباهاتم رو به رخم بکشه
خسته به طرفش چرخیدم و درحالیکه نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم بی رمق لب زدم:

_چه فراری جولیا ؟؟ من که همه چیز رو توضیح دادم

سرشو چند بار به اطراف تکون داد و با تمسخر خندید و گفت:

_آره فهمیدم چطوری راحت خودت رو عین یه فاحشه در اختیارش گذاشتی؟!

چی فاحشه ؟ این حرفش مدام توی ذهنم تکرار می شد و مات و مبهوتم کرد
باورم نمیشد این هم از جولیا !
خسته تر از اونی بودم که بخوام باهاش دعوا را بندازم و چیزی بهش بگم فقط در دلشکسته و ناراحت سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم:

_ فاحشه !!

انگار تازه فهمیده باشه چی گفته پشیمون چند قدم بهم نزدیک شد و خواست چیزی بگه که دستمو جلوش گرفتم

_می خوام تنها باشم

با کلافگی که از رفتارش معلوم بود دستی پشت گردنش کشید و با ناراحتی لب زد :

_معذرت می خوام ولی عصب…..

توی حرفش پریدم و همونطوری که به طرف اتاقم میرفتم بی تفاوت لب زدم :

_دَرم پشت سرتون ببندید

بدون اینکه منتظر حرفی از جانبشون باشم به طرف اتاقم پا تند کردم و خودم رو توی حمام انداختم ، به دوش آب سردی احتیاج داشتم

دوش رو باز کردم و با همون لباسای تنم زیرش ایستادم ، قطرهای آب به سر و صورتم میکوبید ،از درون میلرزیدم وحرفاشون مدام توی ذهنم تکرار میشد و داشت به مرز جنون نزدیک ترم میکرد

نمیدونم چقد زیر دوش آب خیره کاشی های حمام بودم که با برخورد دندونام روی هم با دست لرزون شیررو بستم و بعد از پوشیدن حوله بیرون اومدم

اینقدر امروز فشار روم بود که میخواستم فقط بخوابم ولی نه ، بسه هرچی کوتاه اومدم و کم آوردم باید یه از یه جایی از نو شروع کنم اولین قدمم دوری از هرچی مربوط به امیرعلیه !

آره ، چه وقتی بهتر از الان !

با این فکر انگار جنون به سرم زده باشه بلند شدم و بعد از پوشیدن لباس مناسبی از خونه بیرون زدم

تنها با کار بود که میتونستم استقلال داشته باشم ، میدونستم روز اول شاید کاری گیرم نیاد ولی بهتر از هیچی بود و بالاخره باید از یه جایی شروع میکردم تقریبا تموم شهر رو خیابان به خیابان و کوچه به کوچه گشتم ولی انگار برای من هیچ کاری پیدا نمیشد

برای اینکه زندگیمو از نو بسازم و تو این کشور بمونم باید یه کاری پیدا می‌کردم نمیخواستم باز زیر منت کسی مثل امیرعلی برم وقتی از اون خونه بیرون زدم یعنی باز بی پولم و کاریم که توی بیمارستان داشتم و امیر برام جور کرده بودم دیگه نمیتونستم برم

خسته تو یکی از کافه های پایین شهر نشستم و قهوه ای سفارش دادم که با بلند شدن صدای گوشیم اون رو از جیبم بیرون کشیدم که با دیدن شماره جان
با تعجب شونه ای بالا انداختم و دکمه وصل تماس رو زدم ،صدای شادش توی گوشم پیچید که با انرژی گفت:

_سلام نورا کجایی !

از این لفظ خودمونیش با تعجب ابرویی بالا انداختم و در حالیکه انگشتم رو لبه فنجون میچرخوندم بی تفاوت لب زدم:

_هیچ توی کافه ام

انگار برای گفتن حرفی دودله بعد از مکثی گفت :

_به یه فنجون قهوه دعوتم نمیکنی؟!

اینم امروز برای سر به سر گذاشتن من وقت گیر آورده بود ، هرچند حوصلش رو نداشتم ولی زشت بود نه بهش بگم به اجبار زیرلب آدرس کافه رو دادم و تماس رو بدون هیچ حرفی قطع کردم

سرم پایین بود و همونطوری که ذهنم مشغول کار و آیندم بود که با نشستن کسی کنارم و پخش شدن بوی عطر گرون قیمتش ، نیم نگاهی به جان که با لبخندی عجیب خیرم بود انداختم ، که با دیدن نگاهم لبخندش پررنگ تر شد و با هیجانی که از رفتاراش مشخش بود خوبی ؟ زیر لب زمزمه کرد و دستش رو برای گارسون بالا گرفت

دستم رو زیر چونم زدم و بدنیستمی زیر لب خطاب بهش زمزمه کردم که به طرفم خم شد و درحالیکه صورتم رو با دقت از نظر میگذروند سوالی پرسید :

_اتفاقی افتاده ؟؟

دستپاچه صاف ایستادم و به صندلی تکیه دادم

_نه فقط یه خورده ذهنم مشغوله !

گوشه لبش رو خاروند و درحالیکه نگاهش رو از روم برنمیداشت گفت :

_اگه فضولی نیست میشه بگی مشغول چی؟؟

فنجون قهوه رو برداشتم و همونطوری که مزه مزه اش میکردم زیرلب زمزمه کردم:

_دنبال کارم !

_همین؟؟

چه بی اهمیت حرف میزد ،هرچند این بچه مرفه چی از درد نداری و کرایه خونه و بی پولی من که چند روز دیگه دچارش میشدم میدونست ، چپ چپ نگاش کردم و سکوت کردم که با خنده دستاش بالا برد و گفت:

_منظورم اینه که راحت میتونم حلش کنم البته اگه بخوای!
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا