رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 13

5
(2)

بدنم از حرص و خشم به قدری میلرزید که کنترلی روی اعصابم نداشتم ، کنار گوشش عصبی از پشت دندون های چفت شده ام غریدم :

_عه ! پس اینطور گزینه اول یعنی شکنجه رو می پسندی هااان ؟ باشه

دیگه واقعا به قدری دیوونه شده بودم که میخواستم به سیم آخر بزنم

که صدای ضعیفش به گوشم رسید لرزون لب زد:

_میام !

باروم نمیشد بالاخره کوتاه اومده ، هیچ کس نمیتونست در برابر من مقاومت کنه ولی این دختر برخلاف تموم ذهنیات من تا الان مقاومت کرده بود .

هنوزم از خشم نفس نفس میزدم حس میکردم سرم داره منفجر میشه .

اوووه خدای من باز میگرنم شروع شده بود ، موهاش بین دستام شل شد و با یه حرکت ازش فاصله گرفتم.

درحالی که با دستام سرم رو محکم گرفته بودم ، با قدم های که هیچ تعادلی روشون نداشتم به طرف میزم رفتم و پشتش نشستم .

حس میکردم چشمام دارن از حدقه بیرون میزنن و حالم به قدری خراب بود که تعادلی روی حرکاتم نداشتم .

از لای پلکام که به زور باز نگه داشته بودم ، دیدم که چطور نورا به طرفم برگشت و درحالی که نگاه از رو به روش نمیگرفت به دیوار تکیه داد و کم کم سُر خورد و روی زمین نشست .

همونطوری که اشک از گوشه چشماش سرازیر بود هق هق خفه ای از بین لبهاش خارج شد

خودم حالم خراب بود و میگرنم به قدری زیاد شده بود که به زور چشمام رو باز میکردم .

اینم با گریه هاش داشت روی اعصابم رژه میرفت .

سرم روی میز گذاشتم و درحالی که سعی میکردم به صدای گریه هاش بی توجه باشم بی تفاوت لب زدم:

_پاشو به جای گریه کردن برو خودت رو آماده کن شب میام دنبالت ، ولی وااای به حالت اگه بخوای بهم کلک بزنی و منو بپیچیونی !

چندثانیه گذشت ولی هیچ صدای ازش به گوشم نرسید .

عصبی همونطور که دستم رو پشت گردنم میزاشتم سرمو بلند کردم و به زور نگاهی بهش انداختم .

هنوزم مثل فلک زده ها همونجا با ظاهری آشفته و موهای بهم ریخته نشسته بود.

نمیخواستم کسی بیاد و اون رو توی این وضعیت ببینه و به چیزی پیش خودش شک کنه !

پوووف کلافه ای کشیدم و عصبی مشت محکمی روی میز کوبیدم که با ترس سرجاش پرید و یه طرفم برگشت .

_یالا یالا پاشوووو از اتاقم برو بیرون و کم در گوشم وِز وِز کن .

با چشمای گشاد شده خیره ام شد و پلکم نمیزد چشمام رو مالوندم و با حرص در حالی که صندلیم رو عقب میکشیدم فریاد زدم :

_مگه نمیبینی نمیتونم باهات کَلکَل کنم و چشمام باز نمیشن ولی انگار دلت میخواد باز خودم بیام هااا ؟ باشه

هنوز یک قدم به سمتش برنداشته بودم که با عجله بلند شد و درحالی که با نفرت نگاهش رو ازم می گرفت گفت :

_یه روزی تاوان همه این تحقیرها رو بدجور سرت درمیارم ، اینو خوب یادت بمونه جناب رضایی !

این حرف رو چنان با حرص زمزمه کرد که برای ثانیه ای ته دلم لرزید .

نمیدونم چرا من لعنتی با وجود همه این بلاهایی که سرش درمیاوردم بازم دلم نمیخواست ازم متنفر باشه .

ولی هیچ وقت فکرشو نمیکردم که روزی ورق برگرده و همه چی برعکس تصوراتم پیش بره

“نـــــــــــــورا “

لباسام رو مرتب کردم و با حالی خراب از اتاق کارش بیرون اومدم !

لعنتی به قدری تحقیر و اذیتم کرده بود که با تک تک سلول های تنم درد ، رو حس میکردم .

خداروشکر وقتی از اتاقش خارج شدم کسی منو ندید ، میدونستم ظاهرم آشفته اس و باعث جلب توجه دیگران میشه.

پاهای لرزونم رو به زور دنبالم کشوندم و خودم رو داخل دستشویی ها انداختم .

با دیدن خودم داخل آیینه وحشت زده نگاهی به گردن و چونه ی قرمز شده و متورمم انداختم .

جای فشار انگشتاش دقیق روی پوست صورتم رَد انداخته بود و دقیق مونده بود .

با دیدن وضعیتی که توش گرفتار شدم اشک توی چشمام جمع شد و عصبی شیر آب رو باز کردم .

مشتم رو پُر از آب کردم و با فشار به صورتم کوبیدم ، نمیخواستم بیشتر از این صورت گریون و قرمز ، و موهای آشفته ام رو ببینم .

دستی به صورتم کشیدم و باز نگاهم رو به آیینه دوختم ، با دیدن درموندگی که توی نگاهم موج میزد

دستامو به روشویی تکیه دادم و درحالی که خم میشدم هق هق گریم بالا گرفت.

نمیدونم چقدر برای زندگی جهنمی که برام درست شده بود گریه کردم که در باز شد و یکی از دخترهای دانشگاه داخل شد .

با صدای در با عجله قد راست کردم و درحالی که پشتم رو به در ورودی میکردم چند برگه دستمال کاغذی جدا کردم ،با عجله به صورتم کشیدم.

صورتم رو پاک کردم با رفتن اون دختر داخل یکی از دستشویی ها دستام رو خیس کردم ، با عجله به موهام و لباسای کشیدم .

وقتی از سر و وضعم مطمعن شدم کیفمو روی دوشم تنظیم کردم ، و با قدم های نامتعادل از دستشویی ها بیرون رفتم .

با یادآوری رفتاری که باهام داشت ، حرفایی که بهم زده بود بغض توی گلوم هر لحظه بزرگتر میشد .

سرم رو پایین انداختم تا کسی متوجه حلقه اشک جمع شده توی چشمام نشه و با قدم های بلند از دانشگاه خارج شدم .

عصبی راه میرفتم و زیر لب با خودم زمزمه میکردم :

_کور خوندی اگه یک درصدم فکر کردی من با تو پا جایی میزارم !

لب پایینیم رو با حرص کشیدم و سوار تاکسی که جلوی پام توقف کرده بود شدم .

با وضعی آشفته به خونه رسیدم و برای این که سوفی و مادرش من رو نبینن و بیخود نگرانم نشن با قدم های بلند از پله ها بالا رفتم و خودم رو داخل خونه انداختم .

از همون در ورودی کیفم رو با یه حرکت روی مبل ها پرت کردم و کلافه شروع کردم توی خونه راه رفتن .

چرا از عذاب دادن من لذت میبرد اصلا قصدش از این کارها چی بود ، چرا اینقدر مرموز و عجیب بود .

و هزاران چرای دیگه توی سرم چرخ میخورد و کلافه ام کرده بود .

نمیدونستم با این آدم باید چطوری برخورد کنم تا دست از سرم برداره .

انقدر طول خونه رو راه رفتم و فکر کردم که دیگه پاهام از جون افتاده بودن !

خودم روی مبل انداختم و اینقدر فکرای ناجور کردم که پلکام کم کم سنگین شدن و روی هم افتادن

با صدای مکرر زنگ تلفن از خواب پریدم و متعجب نگاهی به اطرافم انداختم .

روی مبل خوابم برده بود و گردنم به شدت درد میکرد ، بدون توجه به صدای موبایل دستی به گردنم کشیدم که صورتم از درد جمع شد.

_آاااخ خدا

گوشی تقریبا داشت خودکشی میکرد ولی گردنم به قدری درد میکرد و دستمم بی حس شده بود که نمیتونستم کوچیک ترین تکونی به خودم بدم .

با صدای قطع شدنش به سختی نشستم که باز صدای گوشی بلند شد ، با بدنی که به شدت درد میکرد بلند شدم و به زور دنبال دنبال کیفم که احتمالا گوشیمم داخلش بود گشتم.

با دیدنش پایین مبل خم شدم و بی حوصله کیفم رو برعکس کردم.

تموم وسایل کتاب ها، جزوها ، خودکار و بقیه خرده ریزهای ته کیفم روی زمین پخش شدن

ولی من بی توجه به اونا گوشیم رو که داشت خودکشی میکرد، از لابلاشون بیرون کشیدم .

نگاهم که به اسم تماس گیرنده خورد ، با تعجب و چشمای ریز شده با دقت بار دیگه بهش توجه کردم .

شماره برام ناآشنا بود ، از ایران که نبود !

معلوم بود از همین کشوره ولی لعنتی عجب شماره ای هم داشت ها ، رُند بود و از اینا که راحت تو حافظه آدم موندگار میشن .

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و تماس رو وصل کردم !

با پیچیدن صدای داد کسی با تعجب بلند شدم و درحالی که به سمت آشپزخونه میرفتم به حرفاش گوش کردم .

_از صبح تا حالا صد دفعه زنگ زدم کجا بودی دختره چموش ، مگه قرار نبود آماده بشی تا بیام دنبالت !

حدس اینی که اون ور خط کی میتونه باشه کار سختی نبود !

یعنی این واقعا فکر میکرد من باهاش جایی میرم با اون بلاهایی که صبح سرم آورده بود .

تماسو روی پخش زدم و بدون توجه به داد و فریاد هاش سماور پُر آب کردم و گذاشتم جوش بیاره .

_چرا لال شدی هااا ، مگه دستم بهت نرسه حالا من رو سر کار میزاری آره ؟؟؟

اون پشت تلفن داد و بیداد میکرد و من این سمت با دقت نگاهمو داخل یخچال میچرخوندم و دنبال چیزی برای خوردن میگشتم .

با شنیدن صداش که چطور جلز و ولز میکرد خندم گرفته بود و انگار اشتهام دو برابر شده بود .

الویه رو از یخچال بیرون کشیدم و همونطوری که با لذت با انگشت یه مقدارشو داخل دهنم فرو میبردم زیر لب زمزمه وار لب زدم :

_بسوز استاد که بدجور بوی سوختنت بلند شده !

خنده ریزی کردم که فکر کنم شنید !

چون بلافاصله عربده ای زد که فکر کنم دیوارهای خونه هم از صداش لرزیدن.

_حالا جواب من رو نمیدی و به ریشم میخندی آره ؟؟ بلایی سرت بیارم نورا که به دست و پام بیفتی فقط منتظر باش !

گوشی رو قطع کرد که صدای بوق آزادش توی فضای خونه پیچید .

این حرف رو با یه لحن ترسناکی بیان کرد که نمیدونم چرا برای ثانیه ای از ترس ماتم برد و ته دلم خالی شد.

این چند وقته فهمیده بودم آدم خشن و ترسناکیه ولی امشبم خیلی عصبانیش کرده بودم.

بی اختیار دستام میلرزید ، خواستم ظرف الویه روی میز آشپزخونه بزارم که از دستم سُر خورد و کف آشپزخونه ریخته شد .

آب دهنم رو به سختی قورت دادم و همونطوری که با عجله سعی در تمیز کردن کف آشپزخونه داشتم مدام چند بار پشت سر هم با خودم زیر لب تکرار کردم.

_هیچی نمیشه نورا ، نمیتونه نزدیک بیاد بلووف زده همین !

ولی هنوز چند ثانیه از گفتن این حرفم نگذشته بود که با صدای وحشتناک شکستن چیزی از ترس جیغ بلندی کشیدم

 

با ترس بلند شدم و با قدم های کوتاه به طرف محلی که صدای وحشتناک شکستن رو شنیده بودم رفتم .

با دیدن شیشه شکسته آشپزخونه و خورده شیشه های که تقریبا تموم آشپزخونه رو پر کرده بودند پاهام بی حس شدن و با ترس دستمو به دیوار تکیه دادم .

چطور این شیشه شکسته ؟؟

حتما کار اون لندهوره ، چون باهاش نرفتم میخواد من رو اذیت کنه و کاری کنه که بترسم !

گوشیمو توی دستم فشار دادم و عصبی شماره اش رو گرفتم .

با هر بوق آزادی که میخورد و برنمیداشت اخمام بیشتر توی هم میرفتن .

همونطوری که ناخونم رو میجویدم قدم میزدم و منتظر بودم گوشی لعنتیش رو جواب بده .

صدای بی تفاوتش توی گوشی پیچید که با لحن سردی جواب داد :

_چیه دلتنگم شدی زود زنگ زدی کوچولو ؟

پوست لبم رو کشیدم و با خنده هیستریکی که کنترلش از دستم خارج شده بود بریده بریده گفتم:

_آ..ره نمی..دونی ؟؟ کشتِ مُر..دتم

سکوت کرده بود و فقط صدای نفس های عصبیش به گوشم میرسید .

دستی به لبام که از شدت خنده حس میکردم کِش آوردن کشیدم ، که نگاهم به خورده شیشه های روی زمین و شیشه شکسته پنجره خورد .

از آشپزخونه فاصله گرفتم و با بدنی که هنوزم از شدت شوک میلرزید روی مبل نشستم.

_تو بودی الان زدی شیشه رو شکستی هااان ؟؟ قصدت از این کارها چیه ؟؟

منتظر بودم اعتراف کنه که خودش بوده و به این شاهکار جدیدش افتخار کنه ولی برعکس تصوراتم صدای متعجبش توی گوشی پیچید که گفت :

_چی، شیشه !؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟

با ترس توی خودم جمع شدم و درحالی که نگاهمو توی تاریک روشن خونه میچرخوندم لرزون لب زدم:

_مگه تو الان نبودی بعد ازینکه تلفن رو قطع کردم زدی شیشه رو شکستی هاان ؟

صدای نگرانش توی گوشی پیچید :

_چی ؟؟ کی زده شیشت رو شکسته؟؟؟ تو الان کجایی ؟؟

واقعیتش بخاطر ترسم حتی نرفتم ببینم کی اینکارو کرده فقط از دور نگاهی انداختم و دور شدم .

زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم

_نمیدونم بعد از اینکه تماس رو قطع کردم شیشه آشپزخونه شکست و از ترس نرفتم ببینم کی بوده اصلا !

نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و بعد از مکثی گفت :

_امشب رو برو پایین پیش اون دوستت و مادرش بمون ! نبینم تنها توی خونه بمونی

چشمام از تعجب گشاد شدن و ناباور گوشیو توی دستم فشردم !

یعنی الان این نگران من شده ؟؟
تا چند دقیقه پیش که خودش به شخصه من رو تهدید میکرد

سعی کردم تعجبم رو پنهون کنم و با یادآوری اینکه سوفی و مادرش به خونه خالش رفتن و معلوم نیست چند روز دیگه برگردن ته دلم خالی شد و لرزون لب زدم:

_اونا که خونه نیستن !

از بچگی از تاریکی و تنهایی میترسیدم ، مخصوصا با اتفاقی که الان برام افتاد که ترسم بیشتر شده بود .

میدونستم که اگه امشب تنها بمونم مطمعنٵ تا صبح از ترس صد بار بیهوش میشم .

لبم رو با دندون کشیدم و به اجبار ادامه دادم:

_مجبورم یه طوری تا صبح سر میکنم دیگه !

صدای کلافه اش توی گوشی پیچید:

_الان مثل دختر حرف گوش لباس میپوشی تا من بیام دنبالت !

این برای خودش داره چی میگه ؟؟ کجا برم با اون نصف شبی !

دهن باز کردم که مخالفت کنم که عصبی ادامه داد :

_بیام و ببینم آماده نیستی من میدونم با تووو ….

بدون اینکه بزاره من حرفی بزنم گوشی رو قطع کرد

 

گوشی به دست همونطوری روی مبل خشکم زده بود و ناباور به رو به روم خیره بودم .

بین عقل و ترسم گیر کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم .

از یه طرفی میترسیدم شب رو اینجا خودم تنها بمونم و از طرف دیگه هم امیرعلی خودش برای من یه خطر محسوب میشد .

وقتی یاد تهدیدهای یک ساعت پیشش میفتادم از بی کسی خودم بغض گلوم رو میگرفت .

اگه تنها و بی کس توی این کشور نبودم ، الان به جایی اینکه به کسی که خودشم تهدیدم کرده پناه ببرم به خانوادم پناه میبردم .

ولی صداقتی که توی صداش موقعی که حرف میزد و ازم میخواست آماده شم موج میزد.

که باعث میشد ته قلبم یه حس عجیبی حس کنم !

میدونستم اگه این بار بیاد و باهاش نرم تموم محله رو روی سرش میزاره و آبرویی این اطراف برام نمیمونه.

اگه یک ساعت پیش به جای لج بازی باهاش اونجایی که میخواست میرفتم الان این بلاها سرم نمیوند .

به شدت کنجکاو بودن که یعنی میخواست من رو کجا و پیش کی ببره ، کلا این آدم عجیب مرموز بود .

به هر طریقی میخواستم چیزی ازش کشف کنم ولی هر دفعه بی نتیجه میموندم .

اون همه جیک و پوک زندگی من رو میدونست و این من رو آزار میداد.

بیخیال فکرای آزار دهنده شدم و سعی کردم بیش از این به چیزایی بیخود فکر نکنم

از بس ترسیده بودم که یادم رفته بود حتی لامپ های خونه رو روشن کنم .

تقریبا توی تاریک ، روشن خونه کورمال کورمال به طرف اتاقم قدم برداشتم.

به زور توی تاریکی با ترس در کمدم رو باز کردم و دستم به سمت پیراهنام رفت که پشمون شده به عقب برگشتم و با چنگ زدن کت کوتاه چرمم که روی تخت افتاده بود با قدم های بلند از اتاق خارج شدم.

میترسیدم حتی لباسامم عوض کنم ، همش حس میکردم یه کسی این اطرافه و یا توی تاریکی بهم زُل زده.

با عجله به طرف پذیرایی رفتم و دستمو روی لامپ گذاشتم تا از این تاریکی خفقان گیر خلاص بشم.

ولی ‌هرچند بار که دستم رو بیشتر فشار میدادم هیچ عکس العملی نشون نمیداد .

انگار برق هام رفته بودن ، با قدم های لرزون خواستم لامپ اتاقم امتحان کنم شاید اصلا اون یکی سوخته باشه که روشن نمیشد .

ولی با فشردن و روشن نشدنش اون هم ، صدای بلند ضربان قلبم رو میشنیدم.

آب دهنم رو قورت دادم و گوشه اتاق توی خودم جمع شدم .

فوبیای تاریکی داشتم همیشه از مکانی که تاریک بود به شدت میترسیدم و کم کم حس میکردم دارم خفه میشم و نفسم بالا نمیاد.

دستی به گلوم کشیدم وبه سختی سعی کردم نفس بکشم و به ترسم غلبه کنم .

ولی با پیچیده شدن صدای پاهایی که با عجله توی خونه قدم برمیداشت بدنم بی اختیار شروع کرد به لرزیدن.

دستامو روی گوشام فشار دادم و با ترس توی خودم جمع شدم ،صدای برخورد دندونام توی فضای خونه پیچیده بود و بیشتر اعصابم رو تحریک میکرد .

حس میکردم هرچی بیشتر توی خودم جمع بشم ترسم کمتر میشه یا دارم از خودم محافظت میکنم ولی بی فایده بود.

صدای قدم ها تا نزدیکی در اتاق اومدن، هر قدمی که به سمتم برمیداشت حس میکردم نمیتونم نفس بکشم .

با باز شدن در اتاق از ترس جیغ خفه ای کشیدم و ناباور به شخصی که توی تاریکی بهم نزدیک میشد خیره شدم

 

امیرعلی با بُهت نگاهم کرد ، با قدم های بلند به سمتم اومد ولی من هیستریک جیغ میکشیدم و بیشتر توی خودم جمع میشدم.

هرچند فکر میکردم شخص دیگه ایه که داره بهم نزدیک میشه و حالا با دیدن امیر باید خوشحال باشم و نترسم

ولی بی اختیار هیستریک بدنم میلرزید و جیغام بودن که سکوت خونه رو بهم میزدن.

تا به خودم اومدم که توی آغوش گرمی فرو رفتم و هق هقم توی سینه اش خفه شد .

دستاش رو دورم حلقه کرد و درحالی که دستش رو نوازش وار روی کمرم حرکت میداد ، در گوشم حرفایی زمزمه کرد که تا آروم شم.

_نترس من اینجام ، بببن منو !

مثل یه جوجه ی بارون زده توی آغوشش میلرزیدم و برعکس همیشه که ازش فراری بودم بیشتر خودم رو بهش چسبوندم ، تا گرمای تنش رو حس کنم و از بودنش کنارم مطمعن بشم .

نمیدونم چقدر توی آغوشش لرزیدم و نوازشم کرد که کم کم آروم شدم و هق هقام به سکسکه های خفیفی تبدیل شد.

ازش ممنون بودم که گذاشته بود خوب خودم رو خالی کنم و پیشم مونده بود وگرنه تا صبح از ترس معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.

باورم نمیشد این همون مردیه که اونقدر خشن و عصبی باهام رفتار میکرد و چند ساعت پیش خودش شخصا تهدیدم کرد .

تازه میفهمیدم ته قلبش آدم مهربونه ولی خودش نمیخواد که بروز بده و سعی داره خودش رو سخت نشون بده.

دستی روی موهام کشید و با لحن آرومی که برای اولین بار ازش میشنیدم در گوشم زمزمه کرد :

_اگه حالت بهتره پاشو بریم !

من که تا دیروز ازش فرار ی بودم حالا دقیق عین کوالا بهش چسبیده بودم .

خجالت زده ازش فاصله گرفتم و بی اختیار کف دستمو به دماغم کشیدم و پر سر و صدا بالا کشیدم.

از بچگی این عادت بد رو داشتم و همیشه باعث خجالتم میشد چون موقعی که این کار رو میکردم به کل زمان و مکان از دستم خارج میشد و یادم میرفت کجام و تو چه حالتیم!

خاااک تو سرت نورا حال پسر مردمم بهم زدی واقعا که !

حتما باید اونم میفهمید چقد چندشی ؟؟

همینطوری که با خودم غُر میزدم ، زیر چشمی نگاهی بهش انداختم.

با دیدن چشماش که میخندید و به زور سعی داشت جلوی خودش رو بگیره از خجالت یخ زدم.

دستی به ته ریشش کشید و درحالی که سعی میکرد خنده اش رو جمع کنه با صدای که بر اثر خنده لرزش داشت بریده بریده گفت :

_پاش…و بری…م دیر شد

با حرص از سوتی بزرگی که پیشش دادم چنگی به موهام زدم .

_نورای احمق !

به طرفم برگشت و سوالی پرسید :

_چیزی گفتی ؟؟؟

دستامو ستون بدنم کردم و سعی کردم بلند شم دست پاچه لب زدم :

_نه نه با خودم بودم.
.
متعجب نگاهی بهم انداخت و ازم فاصله گرفت .

هنوزم چند قدم ازم فاصله نگرفته بود که با عجله خودم رو بهش رسوندم و از پشت بهش چسبیدم.

با تعجب به طرفم برگشت و درحالی با دستاش صورتم رو قاب میگرفت توی تاریک روشن اتاق نگاهش رو توی صورتم چرخوند ، و آروم لب زد :

_جایی نمیرم نترس !

با بغض آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم .

لبخند مهربونی بهم زد که کم مونده بود از تعجب شاخ دربیارم .

این اصلا بلده هم بخنده ؟؟؟

بدون توجه به چشمای گرد شده من ، دستش رو به سمتم گرفت ، سعی کردم عادی رفتار کنم پس بدون معطلی دستش رو گرفتم .

از این ضعف و سستی خودم بدم میومد ولی خیلی خوب بود که الان کنارم بود .

بی اختیار درحالی که باهاش هم قدم شده بودم از نیمرخ به صورت مردونه اش خیره شدم .

چرا این مرد اینقدر جذاب بود !

با فکری که توی ذهنم چرخید با تعجب لبم رو گزیدم .

واااای خدای من! این منم که به این غول بیابونی میگم جذاب !

دستی به پلکام کشیدم و سعی کردم این افکار مزخرف رو از خودم دور کنم .

اصلا من چرا دست این رو گرفتم و دارم باهاش میرم ، برای یک ثانیه خواستم دستم رو بیرون بکشم ولی با دیدن خونه ای که توی تاریکی مطلق فرو رفته بود

از ترس دستش رو محکم تر گرفتم و باهاش همقدم شدم .

من که هنوزم بدنم میلرزید و کنترلی روی خودم نداشتم ، خودش حواسش به همه چی بود و درحالی که دَر اصلی خونه رو می بست به طرفم برگشت و سوالی پرسید :

_چیزی که داخل خونه احتیاج نداشتی ؟؟

موهای پریشونی که به گردنم چسبیده بودن رو خشن کنار زدم و با استرس چند بار سرم رو به نشونه نه تکون دادم.

با دیدن این حرکتم خنده اش گرفت و لبش رو با دندون کشید .

_چرا حالا حرفی نمیزنی ؟؟

در جواب حرفش سکوت کردم که یه طوری با حیرت و تعجب نگاهم کرد که انگار باورش نمیشد اینی که الان جلوش ایستاده من باشم.

همیشه من رو حاضر جواب و درحالی که جلوی حرفای زورش ایستاده بودم دیده بود و حقم داشت الان تعجب کنه .

ولی دست خودم نبود وقتی میترسیدم بی اختیار به یه دختر کوچولوی مظلوم تبدیل میشدم .

البته این حرف رو همیشه بابا میزد !

این حالت من انگار خیلی براش جالب بود چون میدونست از ترس هیچ کاری نمیکنم .

با خنده دستم رو گرفت و دنبال خودش به طرف ماشینش کشوندم .

سوار ماشین شدیم و برای اولین بار دیدم خودش پشت فرمون نشست .

وقتی نگاه متعجبم رو دید ، بدون اینکه به طرفم برگرده سویچ رو با یه حرکت چرخوند

_بعد از اینکه بهم زنگ زدی متوجه نشدم چطور پشت ماشین نشستم و تا اینجا روندم.

این مرد عجیب مرموز بود !
چرا باید تا این حد نگران من بشه درحالی که روزی نبوده که باهم دعوا نداشته باشیم .

ولی نمیدونم چرا با این حرفش یه حس عجیبی که برای اولین بار بود حسش میکردم توی وجودم پیچید و نتیجه اش شد لبخند ناخواسته ای که روی لبم نشست.

 

برای اینکه متوجه لبخند بی موقعم نشه ، تند صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دستی روی لبهام کشیدم .

انگار امشب خیلی سرحال بود ، این رو از حرکاتش راحت میشد تشخیص داد .

ضبط ماشین رو روشن کرد که آهنگ ملایمی توی فضای پیچید .

با تعجب نیم نگاهی بهش انداختم ، این جور آهنگ به روحیه خشن اون نمیومد.

فرمون رو بین دستاش فشار داد و با دقت خیره جاده شد و من همونطوری هنوزم خیره اش بودم و پلکم نمیزدم.

_چیزی توی صورت من هست اینطوری خیره شدی ؟؟؟

دست پاچه به خودم اومدم و درحالی که دستامو بهم قفل میکردم با لکنت لب زدم :

_کی م…ن ؟؟؟ نه !
چ…را باید خیره تو بشم

فرمون رو با یه حرکت چرخوند و در حالی که نیم نگاهی بهم مینداخت با خنده سری برام تکون داد .

لبم رو با خجالت گزیدم و موهامو با یه حرکت جمع کردم و یه طرف گردنم رهاشون کردم .

_اوووه نورا بازم که گند زدی ببین چطور نیشش باز شده و داره بهت میخنده

_میمردی حالا نگاهش نمیکردی !

داشتم پیش خودم یکسره غُر میزدم که با توقف ماشین جلوی خونه ای که به شدت برام آشنا بود سوالی پرسیدم :

_چرا من رو اینجا آوردی ؟

انگار من اصلا اونجا حضور ندارم چون بدون اینکه به حرفم توجه کنه چند تا بوق زد که نگهبان با عجله در ورودی رو براش باز کرد.

دستی برای نگهبان تکون داد و با سرعت ماشین رو داخل خونه هدایت کرد .

حیاط خونش توی تاریکی ، زیبایی روز رو نداشت و برعکس ترسناک به نظر میرسید و درختای بزرگ و بلند خونه فضای رعب انگیزی رو ایجاد کرده بودند .

دیدن این فضا برای منی که از شوک اتفاقایی که چند دقیقه پیش برام افتاده بود هنوزم بدنم میلرزید ، خیلی وحشتناک بود.

با توقف ماشین کنار انبوهی از درخت ها ، امیرعلی خواست پیاده شه که با ترس مُچ دستش رو گرفتم.

با تعجب به طرفم برگشت و ناباور لب زد :

_چی شده ؟؟

یکی نیست بگه مگه خونه تو پارکینگ نداره لعنتی ، که میای وسط درختا توی تاریکی ماشینتو پارک میکنی .

عرق سردی روی بدنم نشست و با استرس نالیدم :

_من پیاده نمیشم !

با تعجب نگاهش رو توی صورتم چرخوند و انگار تازه فهمیده بود مشکلم چیه ، لبخند اطمینان بخشی به صورتم زد و با مهربونی گفت :

_هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیفته ، به من اطمینان کن !

فوبیای تاریکی داشتم به شدت از تاریکی میترسیدم ، کنترل ترس و احساساتم دست خودم نبود .

به اجبار سری به عنوان تایید حرفاش تکون دادم ، از ماشین پیاده شد و با قدم های بلند به سمت من که هنوزم سر جام خشکم زده بود اومد.

در سمت من رو باز کرد و دستش رو به سمتم گرفت .

بدون معطلی دستمو توی دستش گذاشتم ، از بس بی جنبه شده بودم که کم مونده بود خودمو توی بغلش بندازم.

فاصله ماشین تا خونه اش زیاد بود ، یکی نیست بگه اخه مگه مرض داری اینجا ماشین رو پارک کردی.

شایدم از اینکه من محتاجش شده بودم خوشش اومده بود و اینطوری داشت بهم ثابت میکرد که آره دیدی بالاخره توام به من احتیاج پیدا کردی !

پوزخند تلخی گوشه لبم نشست و درحالی که تقریبا بهش چسبیده بودم به طرف خونه اش رفتیم.

به محض ورومون ، با عجله دستمو ول کرد و ازم فاصله گرفت .

داشتم با تعجب به حرکات عجیب و غریبش نگاه میکردم ، اینم خودش با خودش مشکل داره ها !؟

نه تا چند دقیقه پیش که هی یا بغلم میکرد و یا دستم رو میگرفت ، نه به الانش که با این سرعت داره از دستم فرار میکنه .

هنوزم خیره اش بودم که با دیدن خانمی که شباهت زیادی به استاد داشت و با لبهایی که میخندید با عجله بهم نزدیک میشد سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و صاف بایستم .

دستی به پیراهنم کشیدم که بهم نزدیک شد و درحالی که با دستاش صورتم رو قاب میگرفت با خوشحالی زیر لب زمزمه کرد :

_چقد تو خوشکلی عزیز دلم !

نمیدونستم از اینکه تعریفم رو میکرد خوشحال باشم ، یا از اینکه به این زودی سعی میکرد خودمونی باشه و هیچ شناختی ازش نداشتم تعجب کنم .

نگاه کوتاهی به امیرعلی انداختم و با بُهت زیر لب تشکر کردم .

ازم جدا شد و در حالی که به طرف امیر برمیگشت با شیطنت چشمکی بهش زد و به من اشاره ای کرد بلند خطاب بهش گفت:

_این عروسک رو از کجا پیدا کردی شیطون !

امیر سرخ شد و دست پاچه شروع کرد پشت سر هم سرفه کردن .

به این لحن شوخش که شبیه دخترهای بچه های تخس و شیطونش کرده بود بی اختیار خندم گرفت .

دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم خندم رو کنترل کنم .

امیر با دیدن خندیدن من ، عصبی دندون هاش روی هم سابید و با غیظ بلند گفت:

_مامان !

چی ، مامانشه ! پس دلیل این همه شباهتشون اینه .

ولی چقدر جوون و سر زنده اس ، انگار نه انگار این غول بیابونی رو زاییده .

اگه میگفت خواهرشه کمتر تعجب میکردم تا مادرش !

مثل ندید بدیدا سرتا پاش رو چک میکردم که با خنده به طرفم برگشت و با دیدن طرز نگاهم ، خنده اش اوج گرفت.

خجالت زده لبخندی گوشه لبم نشوندم ، به طرف اومد و درحالی که دستم رو میکشید و دنبال خودش به طرف مبلا میبرد شروع کرد به سوالای مختلفی ازم پرسیدن.

این مادر و پسر اصولا عادت داشتن هی این دست صاحب مرده من رو دنبال خودشون بکشن .

به قدری پُر شور و نشاط بود که به کلی قضیه شب و ترسم رو فراموش کرده بودم.

 

روی مبل کنارش نشسته بودم و به حرفاش گوش میدادم که مدام از خانوادم و سن و تحصیلاتم میپرسید .

انگار میخواست یک شبه از همه چی من با خبر بشه ، توی فکر و خیال های خودم غرق بودم و بی هدف سرم رو به نشونه تایید حرفاش تکون میدادم .

که با نشستن دستش روی شونه ام به خودم اومدم که سوالی پرسید‌ :

_این پسر من که اذیتت نمیکنه ؟؟

با این حرفش خبیث نگاهی به استاد انداختم ، الان بهترین موقعیت بود تا تلافی کارهاش رو دربیارم و حرصش بدم.

مظلوم سرم رو پایین انداختم و با صدایی که سعی میکردم بلرزه و تاثیر گذار باشه ، تقریبا نالیدم :

_نه اذیتم نمیکنه .

دستش زیر چونه ام نشست و درحالی که سعی میکرد سرم رو بالا بگیره با تعجب لب زد:

_چیکار کرده راستشو بگو ؟؟

سرم رو بالا گرفتم که با دیدن چشمای از حدقه دراومده امیرعلی که برام ابرو بالا مینداخت و دستش رو به علامت سکوت جلوی دهنش گرفته بود

کم مونده بود خندم بگیره و همه چی رو خراب کنم .

لبم رو گزیدم و با ناراحتی نگاهمو توی چشمای مامانش چرخوندم و گفتم :

_خیلی اذیتم میکنه سر کلاس !

دستش زیر چونه ام سست شد و با بُهت پرسید :

_مگه دانشجو امیرعلی هستی؟؟

خوبه تا الان جیک و پوک من رو درآورده بودااا ، حالا نمیدونه این لندهور استاد منه!

سرم رو به نشونه بله درجواب حرفش تکون دادم و لبامو بهم فشردم، یعنی یعنی من از بس بغض کردم نمیتونم حرف بزنم .

با خشم به طرف امیرعلی که هنوزم از پشت سر مادرش داشت بال بال میزد و من رو تهدید میکرد سکوت کنم ، برگشت .

با دیدن اخم مادرش خنده مصلحتی روی لبهاش نشوند و درحالی که سعی میکرد الکی بخنده به من اشاره کرد و گفت:

_داره دروغ میگه مامان !

امیر دندون هاش روی هم سابید و نگاه ازم گرفت .

ناباور خیره حرکاتش شدم ،دقیق عین بچه ها رفتار میکرد .

فکر نمیکردم تا این حد از مادرش حساب ببره ، با فکری که به ذهنم رسید لبخند پلیدی روی لبهام نشست .

دستامو روی صورتم گذاشتم و نمایشی شروع کردم به گریه کردن !

حالا یه قطره اشکم از چشمام نمیوند ها ولی برای حرص دادن این غول بیابونی مجبور بودم دیگه !

مامانش چشم غره ای بهش رفت و با غیض خطاب بهش گفت :

_چیکار این دختر کردی که این شده حال و روزش !

فاصله بین انگشتام رو زیاد کردم تا بتونم بهتر ببینمش !

چشمش فقط روی من کار میکرد و یه طورایی برام خط و نشون میکشید .

برای اینکه بیشتر حرصش بدم دستام رو برداشتم و شروع کردم به خندیدن .

دستش رو به سمت من گرفت با خشم گفت:

_ببینش مامان داره میخنده ، همش فیلمشه !

با عجله صورتم رو پوشوندم و صدای هق هقای دروغینم رو بالاتر بردم .

مامانش عصبی از کنارم بلند شد و درحالی که دستش رو به سمت بیرون میگرفت با صدای بلند گفت :

_از جلوی چشمام فعلا دور شو و برو تا بدتر تا عصبی نشدم .

با تعجب دستشو روی سینه اش گذاشت

_با منی مامان ؟؟؟

مامانش چشم غره ای بهش رفت و سوالی پرسید :

_مگه کسی دیگم اینجا هست که من نخوام ببینمش؟؟

عصبی بلند شد و درحالی که تهدید وار دستش رو جلوی صورتش تکون میداد خطاب بهم گفت :

_من و تو که بالاخره بهم میرسیم؟

قیافم رو کج و کوله کردم و زبونم رو براش بیرون کشیدم .

انتظار داشتم عصبی بشه ولی برعکس پقی زد زیر خنده !

حالا نخند کی بخند !

یه طوری قهقه میزد که مامانش با تعجب به سمت من برگشت که با دیدن زبون بیرون اومده و قیافه کج و کوله ام چشماش از تعجب گرد شدن و ناباور خیرم شد.

یکدفعه انگار بمب ترکیده باشه بلند بلند همراه با پسر خل و چلش شروع کرد به خندیدن !

از خجالت نمیدونستم چیکار کنم و هنوزم مثل احمقا ‌زبونم بیرون مونده بود.

دست پاچه زبونم رو داخل کشیدم و لبخند عجولی روی لبهام نشوندم.

نمیدونم چقدر به دیوونه بازی های من خندیدن و من از خجالت عرق ریختم.

تا مامانش درحالی که سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره ، دستش رو جلوی دهنش گرفت و به سمتم اومد.

_نمیدونستم تا این حد با نمکی دخترم!

توی دلم پوزخندی به این حرفش زدم و زیر لب با خودم زمزمه کردم:

_آره نمیدونی گیخوام پسرت رو دیوونه کنم !

به طرفم برگشت و بی مقدمه پرسید:

_چیزی گفتی عزیزم ؟؟

دست پاچه زبونی روی لبهام کشیدم و گفتم :

_من ؟؟؟ نه

امیرعلی که انگار خیلی از ضایع شدن من خوشحال بود نیشخندی بهم زد و صورتش رو برگردوند .

از گرسنگی دلم ضعف میرفت و میترسیدم صدای غار و قور شکمم بلند شه و جلوی بقیه آبروریزی شه !

بدون توجه به خنده های زیر زیرکی مامانش دستمو روی شکمم کشیدم و از ضعف صورتم درهم شد.

صدای نگران مامانش باعث شد چشمام باز کنم .

_چیزی شده ؟؟ دلت درد میکنه؟

خجالت میکشیدم بگم گرسنه هستم و یادم نمیاد امروز بار آخری که غذا خوردم کی بوده .

امیرعلی با تیز بینی نگاهی بهم انداخت و یکدفعه انگار عصبی شده باشه از پشت دندون های چفت شده اش غرید :

_کی غذا خوردی ؟؟

یه طوری باهام رفتار میکرد انگار از قصد غذا نخوردم

خجالت زده سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو از مادرش دزدیم ، که امیرو صدا زد و با اشاره که به من کرد چشم غره ای بهش رفت.

_باهام میای بریم آشپزخونه ، یه چیزی برای این شازدم درست کنم بخوره توام کمکم کنی ؟

میدونستم بخاطر من و خجالتمه که اینطور میگه

انگار لال شده باشم بدون اینکه چیزی بگم بلند شدم و همراهش به طرف آشپزخونه رفتم

 

داخل آشپزخونه که شدیم با دیدن اون همه تجهیزات با اینکه خودم از بچگی توی پول و رفاه بزرگ شده بودم بازم دهنم باز موند ، و با تعجب به اطرافم خیره شدم.

آخه ما هرچی پولدارم بودیم دیگه در حد این غول بیابونی نبودیم ، کوچکترین وسیله برقی آشپزخونه رو هم داشت .

از بس بزرگ بود و شیک که نمیدونستی کجاش رو نگاه کنی .

نگاهی به مادرش انداختم که پشتش به من بود و سرگرم بیرون کشیدن قابلمه از توی کابینت بود.

با قدم های آروم به طرف یخچال بزرگش که داشت بهم چشمک میزد رفتم .

بدون کوچک ترین سر و صدایی درش رو باز کردم

با دیدن خوراکی هایی که داخلش بود بی اختیار آب از دهنم راه افتاد و با لذت نگاهمو روی تک تکشون چرخوندم.

لعنتی ببین چقدر به خودش میرسه !

نگاه به مامانش که حواسش به من نبود و داشت از بچگی این نرغول یه چیزایی تعریف میکرد انداختم .

خوبه حواسش نیست !

با عجله ظرف نوتلا رو به طرف خودم کشیدم و انگشتمو داخلش بردم.

با لب و لوچه ای که آب ازش آویزون بود انگشتمو داخل دهنم بردم و با لذت چشمام رو بستم که کسی از پشت سرم بلند گفت:

_مامان موش تو خونه نداشتیم که پیدا کردیم

با این حرفش توی گلوم پرید و به شدت شروع کردم به سرفه کردن .

مامانش برگشت و نگاهش رو بین در یخچال باز مونده و ظرف نوتلا توی دستم چرخوند و یکدفعه انگار تازه فهمیده بود چی شده.

درحالی که سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره با عجله لیوان از آب پُر کرد و به طرفم اومد .

چشم غره ای به امیرعلی که با بدجنسی با نیش باز نگاهم میکرد رفت و گفت :

_چرا اینقدر این دخترو اذیت میکنی؟؟

امیر با خنده ظرف نوتلا رو از دستم بیرون کشید در حالی که نگاهی به انگشت من که هنوزم آثار جرم روش بود مینداخت گفت:

_من که کاریش ندارم مامان !

هنونطوری که به سختی سعی میکردم جلوی سرفه کردنم رو بگیرم ، با عجله آب رو از دستش گرفتم و سر کشیدم.

پسره سه نقطه امشب یکسره داشت من رو جلوی مادرش ضایع میکرد .

سرم پایین انداختم و توی فکر و خیال های خودم غرق بودم که با دیدن صحنه رو به روم با حرص دندونامو روی هم سابیدم.

انگشتش رو داخل نوتلا فرو کرده بود و با لذت جلوی چشمای من میخورد .

چی میشد میزاشتی منم بخورم کوفتت شه ایشالله !

مثل گربه شرک موقعه ای که مظلوم میشد خیره اش شدم و با سر و صدا آب دهنم رو قورت دادم .

سرش رو بالا گرفت که با دیدنم پوووف کلافه ای کشید و درحالی که سعی میکرد به صورتم نگاه نکنه ظرف رو به طرفم گرفت

_بگیر بابا

 

مامانش با خنده سری به نشونه تاسف برامون تکون داد و درحالی که از کنارمون میگذشت بلند خطاب به هردومون گفت:

_من پای تلوزیونم غذا پای خودتون؟، زود باشید گرسنمه !

با نگرانی صداش زدم :

_ولی… خاله من که درست حسابی بلد نیستم غذا درست کنم .

واقعیتش این بود از بچگی دست به سیاه و سفید نزده بودم و این مدتی کوتاهی که توی رستوران به عنوان گارسون کار میکردم بازم کمک زیادی بهم نکرده بود .

این مدتم با کمک غذاهای آماده و جولیا زنده مونده بودم .

_اول نگو خاله بگو نرگس جون
دوما من نمیتونم بشینم اینجا به دعواهای و کلکل های شما نگاه کنم .

به آشپزخونه اشاره کرد و ادامه داد :

_اینقدر اینجا میمونید و توی سر وکله هم میزنید بالاخره یه غذایی سرهم میکنید تا از گرسنگی غش نکنید چون مجبورید .

دستش رو برامون تکون داد و از آشپزخونه خارج شد .

ظرف نوتلا روی میز کوبیدم و با حرص به طرف امیرعلی برگشتم.

_همش تقصیر توعه ، حالا چی بخورم !

چشم غره ای بهم رفت و در یکی از کابینت ها رو باز کرد

با دیدن پاکت لازانیا با هیجان به طرفش رفتم.

_نگو بلدی درست کنی !

چپ چپ نگام کرد و شروع کرد به کار کردن .

همونطوری که کنارش ایستاده بودم و با دقت خیره اش بودم ، بیکار نبودم و میخوردم و مطمعن بودم تموم لب و دهنم کثیف شده .

اینقدر ملچ و ملوچ میکردم که هر از گاهی کلافه چشماش رو میبست و باز میکرد.

میدونستم زیادی دارم روی مخش اسکی میرم ولی دست خودم نبود و یه طورایی از اینکه اذیتش کنم لذت میبردم.

نمیدونم این بشر چی داشت که با وجود همه کارهاش دوست داشتم اذیتش کنم و سر به سرش بزارم.

بدون توجه به لبهاش که به زور بهم فشارشون میداد تا حرفی بهم نزنه ، انگشتمو نوتلایی کردم و تا ته توی دهنم فرو بردم .

داشتم با چشمای بسته به انگشتم لیس و مک میزدم که با کشیده شدن ظرفش از توی دستم با تعجب چشمام رو باز کردم.

_اینقدر بلدی بخوری چرا انگشت؟؟ میخای جای دیگه بزنم بخوری امتحان کنی شاید منم لذت بردم !

در ادامه حرفش به بین پاش اشاره کرد

با فهمیدن منظوری که داشت جیغ خفه ای کشیدم

_چی گفتی بی ادب ؟؟ جرات داری یه بار دیگه تکرارش کن!

دستاش رو دو طرفم به سینگ ظرفشویی تکیه داد و درحالی که کاملا بهم میچسبید تکرار کرد:

_میگم حالا که اینقدر با حس و حال میخوری برای منم امتحان کن شاید تاثیر داشت و تحریک شدم و همینجا دست از سرت برداشتم.

با حس گرمای بدنش و بوی عطر خاصی که زده بود ته دلم یه حس عجیبی نقش بست که دوست داشتم بهش بچسبم و محکم بغلش کنم.

از فکرای که توی سرم میچرخید ترسیدم کاری دست خودم بدم ، با تقلا سعی کردم ازش فاصله بگیرم.

ولی نمیشد و اونم با لبخند مرموزی گوشه لبش خیرم بود.

یه طوریی نگام میکرد انگار میدونست توی سرم چی میگذره .

_مثل بچه ها صورتت رو کثیف کردی؟

نگاهش روی لبهام چرخید و تا به خودم بیام انگشت داغش روی لبم نشست و چند بار اطراف لبم و روش کشید.

اینقد فاصلمون کم بود که هرم نفساش روی پوست صورتم حس میکردم.

نمیدونم چرا اینقدر بی جنبه شده بودم ، نمیتونستم جلوی نگاهامو ، که روی لبهای نیمه بازش در گردش بودن رو بگیرم.

چقدر لبهاش خواستنی بودن لعنتی !

نفس هاش که توی صورتم پخش میشد ، گرمای تنش که بهم چسبیده بود ، لبهاش نیمه باز و خواستنیش

همه و همه باعث شدن منی که تمام عمرم هیچ وقت پسری تا این حد نزدیکم نشده و تقریبا بی جنبه بودم

حالم بد شه و انگار مغزم از کار افتاده باشه بی اختیار دقیق مثل دیوونه ها با نفس هایی که به زور میرفتن و میومدن مسخ شده سرم رو جلو ببرم و لبهامو روی لبهای داغش بزارم

 

نمیدونم دقیق این چه حسی بود که داشت از پا درم میاورد ، و کاری بهم کرده بود که اختیار از کف داده بودم .

لبهامو همینطور بی حرکت روی لبهاش گذاشته بودم و با نفس عمیقی که کشیدم چشمام روی هم گذاشتم.

چرا به این لعنتی اینقدر حس و کشش داشتم ، دقیق شبیه دیووونه ها شده بودم.

انگار خودم نیستم و یکی دیگه اس که داره این کارها رو میکنه اختیار از کف داده بودم.

نرم بوسه ای روی لبهاش گذاشتم .

بوسه های کوتاه روی لبهاش میکاشتم و بی اختیار انگار حریص تر میشدم لبهام رو بیشتر روی لبهای داغش میکشیدم.

انگار شوک بهش وارد شده باشه بی حرکت سر جاش مونده بود .

بخاطر قد بلندش روی نوک پاهام ایستاده بودم ، دستام بی اختیار پشت گردنش قفل شدن و سرش رو بیشتر به طرف خودم کشیدم.

با این حرکتم انگار به خودش اومد باشه درحالی که خم میشد دستاشو دور کمرم پیچید.

صدای تپش های بلند قلبم داشت گوش هام رو کر میکرد .

دستمو آروم توی موهاش بردم و درحالی که چنگشون میزدم ، لبای داغش رو بین لبهام گرفتم و با عطش بوسیدم و گاز کوچیکی گرفتم.

آخی از دهنش بیرون اومد که باعث شد چشمام رو باز کنم و با دیدن صورتش که توی هم فرو رفته بود به خودم بیام .

واااای خدایا !

من داشتم چه غلطی میکردم ، چه بلایی سر خودم آورده بودم !

لبهام هنوزم روی لبهاش بود .

آروم لبم رو جدا کردم که با این حرکتم چشماش قفل چشمام شد.

از خجالت میخواستم آب شم و زمین برم ، به شدت گرمم شده بود و دستام شروع کردن به لرزیدن.

این چه کاری بود که از من سر زده بود!

هنوزم فاصله لبهامون اندازه بند انگشت بود ، نگاهش روی توی صورتم چرخوند و روی لبهام مکث کرد.

عرق سردی روی تنم نشست و دست پاچه سعی کردم که ازش فاصله بگیرم که کمرم رو محکم گرفت و با لبهایی که میخندید روی صورتم خم شد و گفت:

_کجا کجا خانوم کوچولو ، پس سهم من چی؟؟

با تعجب سرم رو بالا گرفتم ، منظورش از سهم من چیه؟؟

با دیدن حالت چشمام ، تو گلو خندید و یکدفعه با کاری که کرد تنم داغ شد و چشمام خود به خود بسته شدن.

چنان با مهارت خاصی زبونشو روی لبهام میکشید با لبهام بازی میکرد که خشن دستام دو طرف صورتش گذاشتم و به شدت شروع کردم باهاش همکاری کردن.

من که هیچ چیز خاصی از بوسیدن نمیدونستم و هرکاری که اون میکرد و فقط من تکرار میکردم .

نمیدونم چقد توی حال و هوای هم بودیم و همو میبوسیدیم که با صدای اهوم اهوم گفتن شخصی امیرعلی بی حرکت موند.

ولی من انگار توی این دنیا نیستم به کارم ادامه میدادم و از اینکه نمیبوسیدم کم کم داشتم عصبی میشدم

عصبی لبهامو ازش فاصله دادم و غُرغُرکنان گفتم:

_یه بار ما دلمون یه چیزی خواست هااا ببین چیکار میکنه پسره….

همینطوری داشتم غُر میزدم که با دیدن کسی که دقیق پشت سر امیرعلی به دیوار تیکه داده بود و با لبخند عجیبی نگاه ازمون نمیگرفت ، حرف توی دهنم ماسید و خشکم زد.

_اینجا چه خبره؟؟

آبروم رفت ، خاااک توی سرت نورا !!

سرمو بالا گرفتم که با دیدن چشمای بسته امیرعلی که محکم بهم فشارشون میداد و شونه هاش از شدت خنده تکون میخوردن نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم.

آخه الان موقع خندیدن به حرف منه!

یه جورایی سرمو توی سینه امیر قایم کردم تا از دید مادرش پنهون بشم .

از خجالت رو به موت بودم ، در بدترین حالت ممکن من رو دیده بود و این یعنی افتضاح !

با شنیدن صدای قدم هاش که داشت بهمون نزدیک میشد لبم رو با دندون کشیدم .

از کنارمون گذشت و درحالی که پشتش رو بهمون میکرد با حالت طلبکاری دست به سینه نگاهی به قابلمه انداخت .

_پس غذا کو ؟؟

امیر دستی به لبش کشید و درحالی که سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره سراغ وسایلش رفت و بلند خطاب به مادرش گفت:

_الان تموم میشه .

نرگس جون انگشتش رو به نشونه تهدید جلوی صورتش تکون داد و گفت :

_زود باشید من گرسنمه !

با این حرفش سرم رو بالا گرفتم که با قدم های بلند از آشپزخونه خارج شد ، ولی ثانیه آخر دلیل اون لبخندی که گوشه لبش جا خوش کرده بود رو نمیفهمیدم.

خداروشکر با اینکه این آبروریزی رو دیده بود به روم نیاورده بود وگرنه از خجالت میمردم.

همه مدتی که اون حرف میزد من سرم رو اینقدری پایین انداخته بودم که حس میکردم گردنم داره میشکنه!

ولی حقم بود !

من چطور به این کار دست زده بودم و اختیارم رو از دست داده بودم.

حتی وقتی یادش میفتادمم شرمم میشد و خجالت تموم وجودم رو میگرفت.

شرمم میشد به چشمای هردوشون نگاه کنم ، تو بدترین حالت ممکن من رو دیده بودن .

اون از مادرش که دیده یه جورایی مثل دیووونه ها دارم لبای پسرش رو میکنم ، اونم از پسره که اولین بوسه من رو دیده که چطور مثل گودزیلا بهش حمله کردم و اینقدر بی جنبه و ندید پدید بودم که کم مونده بود همین جا بهش ت..جاوز کنم.

نه از اول که اینقدر ازش فراری بودم نه از امشب که اینطوری مثل کوالا بهش آویزون شده بودم.

این آدم هرچی بود نزدیک بودنش برای من خطرناکه !

باید هرچه زودتر از اینجا میرفتم ، نمیتونستم یک دقیقه ام دیگه بمونم تحمل نگاهاشون رو نداشتم.

با این فکر با قدم های بلند خواستم از آشپزخونه بیرون برم ، ولی هنوز چند قدم برنداشته بودم که صدام زد و سوالی پرسید :

_کجا ؟؟

بدون اهمیت دادن به حرفش خواستم به راهم ادامه بدم که عصبی تقریبا فریاد زد:

_با توام

با صدایی آروم که به زور به گوش های خودم میرسید زمزمه کردم:

_میخام برم خونم !

به طرفم اومد و روبه روم ایستاد ، دستش زیر چونه ام نشست و درحالی که سرم رو بالا میگرفت با حرفی که زد ناباور لب زدم :

_چی !

🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا