رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 14

4.3
(19)

 

نگاهش رو توی صورتم چرخوند و درحالی که توی گلو میخندید گفت:

_حالتو کردی حالام میخوای فرار کنی؟؟

با این حرفش حس کردم از صورتم آتیش بیرون میزنه و از خجالت گرمم شده بود .

نگاهمو از چشمای خندونش دزدیدم و با عجله خواستم از کنارش بگذرم که بازوم رو گرفت و مانع از رفتنم شد .

_وایسا ببینم کجا کجا ؟؟

حالا من یه غلطی کرده بودم ، اینم دیگه ول کن نبود و هی میخواست به روم بیاره !

لبم رو با حرص زیر دندونام بردم و کلافه نگاهی به چشماش انداختم

_گفتم که کجا میخوام برم !

بدون توجه به حرفم دستم رو کشید و درحالی که دنبال خودش میبردم بی تفاوت لب زد:

_اول با من غذا درست میکنی بعد هرجایی دلت خواست برو!

از وقتی بوسیده بودمش از نزدیکی بهش احساس گرما میکردم و دمای بدنم خود به خود بالا میرفت و نگاهم جاهایی در گردش بود که نباید باشه.

نمیخواستم نزدیکش باشم ای بابا !

تکونی به دستم دادم و زیر لب زمزمه کردم :

_غذا نمیخوام گرسنه نیستم

آستین های پیرهنش رو بالا زد و در حالی که چاقو رو دستش میگرفت خشن گفت:

_بیا اینجا کمکم ، کم روی مخ منم برو !
خودت بهتر میدونی من نمیزارم از جات تکون بخوری پس ، بس کن !

اون حرف میزد ولی من تموم حواسم پیش عضله های دستش و چند دکمه باز شده از پیراهنش که سینه برنزه شده اش رو به نمایش گذاشته بود در گردش بود.

نمیدونم چرا امشب اینطوری شده بودم ، چیزیم نخوردم جز اون نوتلا ، که بگم چیزی به خوردم داده دیوونه شدم
پس این حالم بخاطر چی میتونست باشه.

آب دهنم رو به زور قورت دادم و به سختی نگاهم رو ازش دزدیدم .

امشب تا بلایی سر خودم نیاوردم باید از اینجا فرار کنم هر طوری شده.

پس سعی کردم تموم حس های بد رو کنار بزنم و با خیال راحت کارم رو تموم کنم.

چاقویی برداشتم و شروع کردم با عجله مواد مورد نیازی رو که داشت خُرد کردن.

این کار که دیگه از دستم برمیومد !

از شدت گرسنگی هر چیزی که خُرد میکردم دور از چشم امیرعلی یه مقداریش رو توی دهنم میزاشتم.

صدای غار و غور شکمم بلند شده بود و متوجه نگاه های زیر زیرکی امیر به خودم شده بودم .

پس هرچیزی دم دستم میومد میخوردم و اونم خودش رو به ندیدن و بی تفاوتی زده بود

بعد از تموم شدن کار ، با وجود اون چیزایی که خورده بودم بازم به شدت گرسنه بودم و بدنم ضعف میرفت .

دستام رو با عجله شستم و از غفلت امیرعلی که سرگرم فر بود از آشپزخونه خارج شدم.

قبل از اینکه مادرش من رو ببینه باید بیرون میرفتم ولی از شانس بدم هنوز چند قدم برنداشته بودم که صداش از پشت سرم بلند شد.

_کجا ؟ بیرون الان هوا سرده عزیزم ، بیا اینجا پیشم بشین ببینمت .

کلافه دستام رو مشت کردم و درحالی که دندون هامو از حرص روی هم می سابیدم به طرفش برگشتم و لبخند مصنوعی گوشه لبم نشوندم

_باشه !

به اجبار با سری پایین افتاده کنارش روی مبل نشستم ، حس میکردم دارم زیر نگاه های سنگینش له میشم!

یه جورایی عین خریدارها و مادرشوهرا نگاهم میکرد و این باعث شده بود کمی معذب بشم و توی جام وول بخورم .

امیرعلی با عجله از آشپزخونه خارج شد و درحالی که عصبی به طرف در خروجی میرفت بلند گفت :

_لعنتی !

نرگس جون با نگرانی صداش زد :

_چی شده امیر ؟؟

چنگی به موهاش زد و خواست حرفی بزنه که چشمش به من خورد .

با دیدنم نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و با قدم های بلند به طرفمون اومد .

ازش معلوم بود عصبیه دهن باز کرد که حرفی بزنه که مامانش انگار فهمیده بود چیزی شده با صدا خندید و گفت:

_باز سر یه غذا درست کردن عصبی شدی ؟؟ بیا بریم کمکت کنم.

قبل از اینکه بزاره چیزی بگه دستش رو کشید و درحالی که دنبال خودش میبردش چیزهایی در گوشش زمزمه میکرد

ولی امیر انگار برای رفتن باهاش دو دل بود و تا لحظه ای که از دیدم خارج بشه نگاه ازم نمیگرفت .

با رفتنشون پوووف کلافه ای کشیدم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم.

بی خیال رفتن شدم !

میخواستمم برم هم نمیشد ،هم از تنهایی موندن خونه میترسیدم و هم اینقدر گرسنم بود که مطمعن بودم نمیتونم تا در خروجی خودم رو برسونم چون از بس خونش بزرگ بود !

توی فکر و خیال های درهمم غرق بودم و یک لحظه ام لبهاش و بوسیدنمون از جلوی چشمام کنار نمیرفت که با شنیدن اسمم توسط نرگس جون به خودم اومدم

_بیا عزیزم شام آمادس!

هنوزم از صحبت کردن و نگاه کردن به چشماش خجالت میکشیدم .

پس بدون اینکه حرفی بزنم سرم رو پایین انداختم و با پاهایی که از شرم و خجالت هنوزم لرزش داشتن خودم رو به میز شام رسوندم .

میز رو به قدری شیک و قشنگ چیده بود که با دهن باز خیره اش شدم و چند ثانیه متعجب خشکم زد .

یعنی این کار خودشه ؟؟؟ نه بابا حتما مامانش بوده .

شونه هام رو بی تفاوت بالا فرستادم و خواستم بشینم که با حرفی که نرگس جون زد با تعجب به طرفش برگشتم

 

نرگس جون با خوشحالی نگاهی به میز انداخت و گفت:

_دستت درد نکنه پسرم بازم مثل همیشه عالی!

چی ؟ یعنی این لندهور این میز به این قشنگی رو چیده ؟؟

اصلا مگه بلده !

ناباور نگاهم بین وسایل سفره چرخوندم ، من رو بگو دخترم هیچی بلد نیستم حالا این با اون هیکلش ببین ، عجب میزی چیده!

نمیدونم قیافم چطوری شده بود که وقتی نگاه خاله بهم خورد با تعجب پرسید:

_چیزی شده عزیزم؟

برای اینکه بیشتر از این آبروم نره دست پاچه بشقاب رو جلوی خودم کشیدم و بی تفاوت لب زدم :

_نه !

ولی لبخند گوشه لب امیرعلی وقتی که با چشم و ابرو به میز اشاره میکرد ، عجیب روی مخم بود.

تیکه بزرگی از لازانیا جدا کردم و جلوی چشمای متعجب دوتاشون شروع کردم به خوردن .

به شدت گرسنم بود و وقتی هم این شکلی میشدم هیچ چیزی جز شکمم ،برام مهم نبوده و نیست.‌

نمیدونم چقدر خوردم که دیگه نفسم بالا نمیومد ، دستمو روی سینم گذاشتم و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم .

خدای من ! داشتم میمردم از گرسنگی .

یه تیکه ازش ته بشقابم مونده بود و عجیب بهم چشمک میزد ، نمیتونستم دل ازش بکنم نگاهی به اونا که سرگرم خوردن بودن انداختم و با یه حرکت همشو به چنگال زدم و توی دهنم فور بردم.

حس میکردم لپام در حال ترکیدنن ، داشتم با لذت میجویدمش که یکدفعه نگاهم به صورت بُهت زده امیرعلی خورد که با چشمای از حدقه درامده خیره صورتم بود و پلکم نمیزد.

لقمه توی گلوم پرید و به شدت به سرفه افتادم جوری که حس میکردم دارم خفه میشم .

نرگس جون با عجله لیوان پر آبی به طرفم گرفت و نگران دستشو روی کمرم کشید .

بعد از خوردن آب ،به زور آب دهنم رو قورت دادم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم .

با دیدن نیش باز امیرعلی که داشت ریز ریز میخندید عصبی چشم غره ای بهش رفتم و نگاهمو ازش گرفتم.

امشب چه برای من خوش خنده شده !

خاله نگران به طرفم برگشت و سوالی پرسید:

_چت شد یکدفعه ، حالت خوبه الان ؟

با خجالت لبم رو گزیدم و خواستم حرفی بزنم که امیر با خنده گفت:

_هیچیش نیست مامان !

نگاهش رو به چشمام دوخت و ادمه داد :

_فقط یه مقدار پر خوری کرده همین!

خاله چپ چپ نگاش کرد و با مهربونی من رو خطاب قرار داد و گفت :

_نوش جونت عزیزم !

فکر میکرد من ناراحت شدم ، نمیدونست پوست کلفت تر از این حرفام و این چیزا روم تاثیر نداره مخصوصا در مورد غذا

دور از چشم خاله زبونمو برای امیری که داشت آب میخورد بیرون کشیدم.

فکر میکردم الان مثل همیشه حرص میخوره ولی برعکس تصوراتم پقی زد زیر خنده حالا نخند کی بخند .

بی فایده بود من نمیتونستم امشب این رو حرص بدم

اینقدر خندید که اشک از گوشه چشماش سرازیر شد و من فقط با حرص نگاهش میکردم .

امشب عجیب مشکوک میزد و اون آدم مغرور همیشگی نبود.

نکنه تاثیر بوسه ی چند ساعت قبله !

 

_وااای نه !

الان پیش خودش چه فکرایی که نمیکنه ، حتما خیال میکنه پیشنهادشو قبول کردم .

الانم با این فکراس که داره با دُمش گردو میشکنه دیگه !

تقصیر خودم بود که با این حرکت امشبم گند زده بودم .

آخه از همه این پسر باید بیای این رو که بهت پیشنهاد داده ببوسی و نسبت بهش حس داشته باشی .

کلافه از فکرایی که توی سرم چرخ میخورد اخمام خود به خود توی هم فرو رفتن و دست از خوردن کشیدم.

نرگس جون که حواسش بهم بود ظرف لازانیا رو به طرفم کشید .

_برات بکشم عزیزم ؟

از فکر بیرون اومدم و درحالی که بلند میشدم با عجله چند بار پشت سرهم زیرلب تکرار کردم

_نه نه مرسی !

بدون توجه به نگاهای خیره اونا ، بشقاب های خالی جلوشون رو بلند کردم و به طرف سینگ ظرفشویی رفتم .

بهتر بود خودم رو با چیزی سرگرم میکردم و چه چیزی بهتر از ظرف شستن.

با اخمایی که به شدت توی هم فرو رفته بودن ، دونه دونه ظرف ها رو از روی میز بلند میکردم و توی سینگ میزاشتم .

دستم به سمت بشقاب جلوی امیر رفت که مچ دستم رو گرفت .

کلافه سرم رو بالا گرفتم و نگاهمو به چشماش دوختم .

با تیز بینی پرسید :

_چیزی شده؟؟

نمیدونم چم شده بود و از ترس از اینکه الان چه فکری دربارم کرده بود نمیتونستم تمرکزی روی اعصابم داشته باشم .

بدون اینکه حرفی بزنم لبم رو با دندون کشیدم که نگاهش روی لبم ثابت شد.

با خجالت لبهامو بهم فشردم که نرگس جون بلند شد و درحالی که بقیه ظرف ها رو جمع میکرد بدون اینکه نگاهی سمتمون بندازه گفت :

_ظرفا رو میزارم توی ظرف شوی ، نمیخواد تو بهشون دست بزنی دخترم!

با لبخند کوتاهی سرم رو به نشونه باشه براش تکون دادم که به طرف ظرف شویی رفت و روشنش کرد.

دستمو تکون دادم تا امیر ولم کنه به کمک خاله برم ، ولی امیر بدون اینکه دستمو ول کنه بلند شد و تقریبا من رو دنبال خودش کشید .

هرچی تقلا میکردم ولم نمیکرد فایده ای نداشت ، پس سعی کردم آروم باشم.

از پله ها بالا رفت و در اتاق بزرگی رو باز کرد و تا به خودم بیام توی اتاق هُلم داد و در رو بست .

با اخمای درهم دستمو جلوی صورتش تکون دادم و سوالی پرسیدم :

_چیه ؟؟

بدون اینکه حرفی بزنه بهم نزدیک شد

هر قدمی که بهم نزدیک میشد من عقب تر میرفتم معلوم نبود باز چشه !

کلافه پرسیدم :

_بگو دیگه چی ازم میخواستی کشونیدم اینجا؟

بازم سکوت بود و با نگاهی مرموز به سمتم میومد ، اینقد عقب رفتم که پام به تخت گیر کرد و تا به خودم بیام روی تخت پهن شدم .

با دیدن لبخند مرموز گوشه لبش با عجله دستام رو ستون بدنم کردم تا بلند شم

ولی با کاری که کرد از ترس جیغ کوتاهی کشیدم.

تا خواستم بلند شم روم خیمه زد و درحالی که توی چشمای نگرانم خیره میشد سوالی پرسید :

_چته ؟

از این حجم نزدیکی حس میکردم دارم آتیش میگیرم و گونه هام در حال سوختنن .

درحالی که دستامو روی سینه اش میزاشتم و سعی داشتم از خودم جداش کنم صورتم رو ازش برگردوندم و با صدایی که به زور به گوش های خودم میرسید زمزمه کردم:

_برو کنار ، هیچیم نیست

سرش رو پایین آورد و درحالی که گاز کوچیکی از چونه ام میگرفت باز حرفش رو تکرار کرد

از دردش صورتم توی هم رفت و درحالی که سرم رو کج می کردم و بی اختیار دستم روی صورتش نشست تا از خودم جداش کنم

ولی با این حرکتم بدتر سرش رو داخل گودی گردنم فرو برد و با صدای خفه کنار گوشم لب زد :

_نترس از بوسیدن و حست تحریک نمیشم فقط یه حس عجیبی بهم دست میده که تا حالا تجربه اش نکردم .

از درون در حال انفجار بودم ، به شدت گرمم شده بود و اختیار بدنم رو نداشتم و تقریبا خودم رو در اختیارش گذاشته بودم .

منم اولین بار بود این حس های خاص رو تجربه میکردم و بدنم سریع به هر حرکتی که اون انجام میداد بی اختیار واکنش نشون میداد .

یه چیزی درونم میگفت خوب لعنتی تو از لمس من حسی بهت دست نمیده ،چرا به فکر من که دارم اینجا داغون میشم نیستی ؟

مخصوصا اینکه دفعه اولم بود که این حس بهم دست میداد ،حس عجیبی بود که آمیخته بود با ترس و لذت !

دستم توی موهاش چنگ شد و سعی کردم برخلاف میل باطنیم از خودم دورش کنم ولی نه من تلاش زیادی برای جدا شدن میکردم و نه اون تمایلی برای دور شدن داشت.

با صدای لرزون لب زدم :

_چیکار میکنی برو کنار !

لباشو روی گردنم کشید و با حرفی که زد انگار آب یخ روی صورتم ریخته باشن یخ زدم

_ببین تو به من حس داری ، پس تقلا نکن و همخواب من شو ، هم تو لذت میبری و هم یه شانس کوچیک برای منه هوووم چی میگی ؟

تموم حس و حال های خوبی که داشتم توشون غرق میشدم با این حرفش دود شد و به هوا رفتن .

چیزی که ازش میترسیدم بالاخره به سرم اومد و حرفی که نباید زده میشد به زبون آورد .

دستم توی موهاش بی حس شد و پایین افتاد و مثل مرده متحرکی فقط بی حرکت مونده بودم و به سقف اتاق خیره شدم .

ولی اون بدون توجه به حال من لباش رو روی گردنم میکشید و حرفایی زیر لب تکرار میکرد

_این حس خاصی که من به تو دارم چیه دختر ؟؟ تو میدونی !

اون میگفت و من هنوزم ناباور خیره سقف بودم .

باورم نمیشد خودم با پای خودم اومدم و توی دامش افتادم ، منی که تا این حد ازش فراری بودم چطور باهاش تا اینجا پیش رفتم .

توی یه حالت شوک بودم که نه میتونستم حرف بزنم نه حرکتی انجام بدم .

حس میکردم نفسم کم کم داره میگیره و بالا نمیاد و خفگی بهم دست داده بود.

با فکر به اینکه با دست خودم خودم رو بدبخت کردم

و نتونستم جلوی دل صاحب مرده ام رو بگیرم اون داره به خواستش میرسه بغضم بزرگ تر شد.

من نمیخواستم وسیله تحریک نیاز های اون بشم و ازم سو استفاده بشه !

بالاخره بغضم شکست و بی اختیار هقی از بین لبهای کم جونم بیرون اومد .

با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و ناباور خیره صورتم شد .

نمیدونم توی صورتم چی دید که با عجله از روم بلند شد با نگرانی توی آغوشش گرفتم و درحالی که دستش روی صورتم میکشید نگران پشت هم تکرار کرد :

_چته چی شده نورا ؟؟
باهام حرف بزن چی شدی ؟

ولی من بدون اینکه چیزی بگم همینطوری خیره به سقف مونده بودم و اشک بود که از چشمام سرازیر میشد و هق های ریزی که از گلوم خارج میشد.

صورتم رو قاب گرفت و با ترس نگاهش رو به چشمام دوخت .

_داری میترسونی منو بگو یکدفعه چت شد؟؟

وقتی دید من حرفی نمیزنم و همینطوری بی حرکت موندم فریاد زد :

_مامان مامان بیا کمک تا زنگ بزنم دکتر بیاد !

صدای قدم های خاله که با عجله به سمت اتاق برمیداشت ، توی سکوت خونه پخش شد

با دیدنم با دست محکم به صورتش کوبید و با نگرانی جیغ کشید :

_چی شده ؟؟

عصبی همونطور که توی بغلش بودم جیب های شلوارشو گشت و یکدفعه عین دیوونه ها فریاد زد :

_پس این گوشی لعنتی کوش !

نرگس جون گوشیشو از روی پاتختی برداشت و درحالی که به دستش میداد نگران گفت :

_بیا اینجاس ، نترس هیچیش نیست پسرم !

با عجله بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با لیوان آب قندی برگشت و سعی کرد من رو از بغل امیرعلی بیرون بکشه .

امیر ولی با اخمای گره خورده درحالی که نگاه از صورت رنگ پریده من نمیگرفت من رو بیشتر توی بغلش میفشرد و مدام سعی میکرد با کسی تماس بگیره ولی انگار موفق نبود.

ولی من توی فکر و خیال های درهمم غرق بودم که چطور تک دختر خانواده احمدی اینقدر خار وخفیف شده که مداوم پیشنهاد همخوابگی بهش داده میشه این فکرا هم باعث میشدن حالم بدتر از قبل بشه .

با یادآوری بابا و خانواده ام اشکام شدت بیشتری گرفتن

لیوان آبی روی لبهام قرار گرفت و با بغضی که داشت خفه ام میکرد سعی کردم به زور یه کمی ازش بخورم ولی انگار بدنم قفل کرده بود قادر به تکون دادن هیچ کدوم از اعضای بدنم نبودم .

 

توی تاریکی بدی دست و پا میزدم و این برای منی که قبلا از این شوک ها داشتم چیز خوبی نبود .

وقتی توی شرایط روحی خیلی بدی قرار میگرفتم بدنم به شدت قفل میکرد و نمیتونستم کوچکترین تکونی بخورم.

خودم میدونستم چیز عادی برای منه و بعد چند ساعت کم کم انقباض بدنم کم میشه و از این حالت بیرون میام .

ولی امیر با چشمای که از نگرانی قرمز شده بودن نگاه ازم نمیگرفت و با داد از کسی میخواست زود خودش رو برسونه .

حس قطره های آب سردی که از گوشه لب هام روی گردنم میریخت آزارم میداد.

فقط همینطور آب قند داخل دهنم میشد بدون اینکه من بخوام روی گردن و صورتم میریخت .

نمیدونم چقد توی این حالت بودم که کم کم چشمام روی هم افتاد ولی لحظه آخر صدای داد امیر که مدام پشت هم کسی رو صدا میزد به گوشم رسید و برخلاف همیشه زودتر بیهوش شدم .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

” امیــــــــرعلـــــــے “

نورا رو به مامان سپردم و درحالی که بلند میشدم ، گوشی رو محکم توی دستام فشار دادم و عصبی فریاد زدم :

_بابک کم مسخره بازی دربیار زود پاشو بیا .

من داشتم این ور تلفن خودم رو میکشتم ولی اون بی تفاوت بود و این من رو آزار میداد .

_خودت ناسلامتی دکتری معاینه اش کن ببین چشه !

چنگی به موهای پریشونم زدم و عصبی فریاد کشیدم :

_لعنتی خودت که بهتر میدونی درد من چیه و بعد اون اتفاق نمیتونم به افرادی که بهم نزدیکن دست بزنم لعنتی الانشم دستام دارن میلرزن.

پووووف کلافه ای کشید و عصبی گفت:

_تا کی میخوای خودت رو مقصر اون اتفاق بدونی هاااا ؟
بس کن !
به خودت بیا امیر .

با یادآوری اتفاقات گذشته مشت محکمی به دیوار کوبیدم و چشمام با درد روی هم فشار دادم .

_تمومش کن بابک ، فقط بیا همین رو ازت میخوام ، نمیتونم کاری براش بکنم لعنتی !

هیچ حرفی نزد و سکوت کرده بود با فکر به اینکه تلفن قطع شده نگاهی به گوشی انداختم ولی با دیدن ثانیه شمار که به تندی جلو میرفت آب دهنم رو به زور قورت دادم و با دستایی که میلرزید گوشی رو محکم تر گرفتم.

_بابک با تووووام لعنتی یه چیزی بگو؟

بعد از چند ثانیه صدای فریادش توی گوشی پیچید :

_نههههه نمیام تا زمانی که بخوای خودت رو مقصر مرگ اون بدونی و خودت رو بیشتر عذاب بدی کاری باهات ندارم .

اولین بار بود که میدیدم تا این حد عصبیه که داره اینطوری فریاد میزنه !

دهن باز کردم که حرفی بزنم ولی با پخش شدن بوق آزاد اون ور خط ، درمونده سرم رو به دیوار تکیه دادم .

 

توی گذشته غرق شده بودم که چطور بعد از مرگش کسی که برام خیلی عزیز بود خودم رو مقصر میدونستم .

چون اگه من لعنتی وقتی که اون اتفاق براش افتاد بهش دست نمیزدم و سریع به بیمارستان میرسوندمش شاید الان زنده بود .

بعد از اون اتفاق برای هرکدوم از افراد خانوادم یا کسی که برام مهم بود اتفاقی میفتاد

ناخودآگاه دستام شروع میکردن به لرزیدن و انگار مغزم فلج شده باشه هیچ چیزی به خاطرم نمیومد و نمیدونستم باید چیکار کنم فقط عین یه آدم معمولی میموندم نگاش میکردم .

با صدای جیغ مامان نگران به عقب برگشتم و با دیدن نورایی که بیهوش روی تخت افتاده بود حس کردم برای ثانیه ای قلبم نزد و بی حرکت موندم.

نمیدونم چطور خودم رو بهش رسوندم

دستم به سمت صورتش رفت ولی اینقدر لرزش دستام زیاد بودن که تمرکزی روی خودم نداشتم.

با صدای جیغ مامان به خودم اومدم که با چشمای اشکی فریاد زد :

_از صبح رفتی التماس این و اون میکنی بیان خونت هااان ؟؟ مگه خودت دکتر نیستی ؟

فشار عصبی زیادی روم بود و دیدن این حال نورا هم باعث شده بود بدتر بشم ، نمیدونستم چه خاکی باید توی سرم بریزم

با حرفی که مامان زد یخ کردم

_وااای خدا دختر مردم از دست رفت .

نه نه من نمیزارم نورا چیزیش بشه ، نباید اتفاقی براش بیفته .

مامان رو که داشت با عجله شماره ای رو میگرفت بلند صدا زدم که با صورتی گریون به طرفم برگشت:

_کیف وسایلم رو بیار مامان زود باش!

با عجله از اتاق خارج شد و بعد از چند ثانیه که برام خیلی سخت گذشت با کیف وسایلم اومد.

کنارش روی تخت نشستم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم.

همش زیر لب با خودم تکرار میکردم:

_تو میتونی امیر هیچی نیست ! به فکر نورا باش.

میدونستم به احتمال زیاد این حالتش عصبی باشه و چون از انقباض بدنش میشد این رو حدس زد

بالاخره به ترسم غلبه کردم و شروع کردم به معاینه کردنش ، ولی تموم مدت دستام میلرزید و میترسیدم اشتباهی بکنم.

خداروشکر تموم چیزای که احتیاج داشتم توی خونه بود .

با اعصابی متشنج سِرُمی براش وصل کردم و چون بیهوش بود داروهاش رو داخل سرم براش تزریق کردم.

خداروشکر چیزی جدی نبود فقط از فشار عصبی بیهوش شده بود

ولی چرا عصبی ؟؟ تا اونجایی که یادمه حالش خوب بود و داشت باهام همکاری میکرد و از صورتش میشد فهمید داره لذت میبره .

حالا که از حالش مطمعن شده بودم کنارش روی تخت دراز کشیدم و نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداختم

درحالی که موهاش رو که پریشون توی صورتش پخش شده بودن کنار میزدم زیر لب زمزمه کردم:

_آخه چت شد یکدفعه تو دختر !

 

درحالی که خیره صورتش بودم به امروز فکر میکردم ، امروز بهترین روز زندگیم بود .

وقتی که یاد اون اتفاق داخل آشپزخونه می افتادم بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست .

این حرکتش یعنی اینکه به من حسی داره و این یعنی برگه برنده ای برای من!

از طریق همین حسش میتونستم تحت فشار بزارمش تا با پای خودش سمتم بیاد و بشه همون کسی که من میخوام و بیاد روی همین تخت کنارم !

دستمو ستون سرم کردم و هنوزم داشتم خیره نگاش میکردم که در اتاق با عجله باز شد و با دیدن کسی که توی قاب در قرار گرفت ، عصبانیت کل وجودم رو فرا گرفت.

نمیخواستم سر و صدا کنم که نورا بیدار شه ، چون حالش هنوزم خوب نبود و نگرانش بودم .

آروم از کنارش بلند شدم و درحالی که نگاه از بابک نمیگرفتم با قدم های عصبی به طرفش رفتم.

خواست حرفی بزنه که دستش رو گرفتم و با یه حرکت بیرون از اتاق هُلش دادم و در رو قفل کردم.

قصد داد و بیداد و دعوا داشتم و نمیخواستم نورا کوچیک ترین صدایی بشنوه ،بدون اینکه دستشو ول کنم به طرف پذیرایی بردمش و در حالی که دستامو روی کمرم میزاشتم توی چشمای خندونش خیره شدم و عصبی گفتم:

_الان وقتیه که اومدی ؟؟؟ تازه لبخند ژکوندم برام تحویل میدی ؟؟

چیزی نمیگفت و هنوزم با همون لبخند مسخره اش نگاهم میکرد ، عصبی از حرص های که پشت تلفن بخاطرش کشیدم و داد هایی که زده بودم یقه اش رو گرفتم در حالی که تکونش میدادم فریاد زدم:

_لعنتی حالش اونقدر بد بود التماستو میکردم ، میگفتی نمیااام و بهونه های الکی میاوردی !

دستش روی دستم نشست و با خنده خطاب بهم گفت :

_میخواستم به هدفم برسم که رسیدم !

دندونامو روی هم سابیدم و درحالی که ازش جدا میشدم هُل محکمی بهش دادم که چند قدم عقب رفت و با خنده دستی به یقه اش کشید:

_چشمم روشن قُلدرم شدی !

هنوزم ازش عصبی بودم ، بدون اینکه جوابش رو بدم
پشت بهش به سمت تلوزیون رفتم و خودمو روی مبل انداختم .

بی هدف شبکه ها رو بالا پایین میکردم که اومد و دقیق کنارم روی مبل نشست و خیره صورتم شد.

سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم ولی سنگینی نگاهش اذیتم میکرد .

بدون اینکه نگاهش کنم بی تفاوت گفتم:

_تلوزیون رو به رو احیانٵ ، نه توی صورت من !

تو گلو خندید و سوالی پرسید:

_خودشه ؟؟

با اخمای درهم به طرفش برگشتم و درحالی که توی چشمای کنجکاوش خیره میشدم متعجب لب زدم :

_چی خودشه ؟؟

دستاش رو دو طرف مبل تکیه داد

_همونی که روی اون تخت خوابیده بود و شما داشتی براش خودکشی میکردی!

دوست نداشتم کسی توی مسائل شخصیم دخالت کنه ولی بابک کسی نبود که بشه چیزی رو ازش مخفی کرد

بدون اینکه جوابش رو بدم بی تفاوت نگاهمو ازش گرفتم و به تلوزیون دوختم .

میدونستم فضول تر از این حرفاست و الان داره از کنجکاوی میمیره ، ولی به قدری ازش عصبی بودم که نمیتونستم راحت باهاش حرف بزنم و از درد دلم بگم .

بهم نزدیک تر شد و درحالی که دستشو دور شونه ام حلقه میکرد با کنجکاوی پشت سر هم شروع کرد به سوال پرسیدن:

_اسمش چیه؟؟ از کجا اومده؟؟ چرا من تا حالا ندیدمش ؟؟ و مهم تر از همه چرا داشتی براش خودکشی میکردی و اونطور سر من داد میزدی؟؟

از بس سوال میپرسید و امون نمیداد جوابشو بدم خنده ام گرفت ، یکدفعه دستمو روی دهنش گذاشتم و درحالی که نمیزاشتم حرف بزنه با خنده گفتم:

_بسه دیگه چقد حرف میزنی؟؟

به زور دستم رو پس زد و درحالی که نفس نفس میزد چشماشو ریز کرد وگفت:

_حالا که خندیدی ، یعنی دیگه عصبی نیستی پس زود تند سریع همه چی رو برام توضیح بده !

اخمامو توی هم فرو بردم و عصبی نگاه ازش گرفتم :

_کی گفته نیستم ؟؟ فقط زیادی در گوشم حرف زدی خندم گرفت همین !

با یادآوری نورا خواستم از کنارش بلند شم که یکدفعه از پشت سر دستاش دور کمرم حلقه کرد و درحالی که سرش رو به کمرم تکیه میداد صداشو زنونه کرد و نالید:

_نه نگو دیگه دوسم نداری عشقم !
بی تو میمیرم تو رو خدا تنهام نزار .

اینقدر تقلید صداش خوب بود که انگار واقعا زنی داشت این حرفا رو میزد نه این لندهور .

از طرز حرف زدنش خندم گرفت و بلند شروع کردم به قهقه زدن .

وقتی نگاهم به هیکل به اون گُندگیش میخورد بیشتر خندم میگرفت اگه دختر میشد حتم دارم کسی نمیگرفتنش.

میدید خندم گرفته ول کن نبود و بدتر به حرفاشو ادامه میداد ، دستاش رو به زور از دور کمرم باز کردم و درحالتی که بخاطر خنده اصلا تسلطی روی خودم نداشتم

خواستم ازش فاصله بگیرم که این بار پام رو محکم بغل گرفت و با گریه نالید:

_عشقم اگه تنهام بزاری خودمو میکشم.

درحالی که پامو با یه دستش گرفته بود نمایشی چاقو میوه خوری روی میز بلند کرد و روی گردن خودش گذاشت.

دیگه نمیتونستم تحمل کنم و از بس خندیده بودم اشک بود که از گوشه چشمام سرازیر بود

کنارش روی مبل افتادم و درحالی که نمیتونستم جلوی خنده هام رو بگیرم با دست بهش اشاره کردم بس کنه!

از صدای بلند خندیدنم مامان در حالی که از پله ها پایین میومد با دقت خیره من شد ، انگار باورش نمیشد اینی که داره اینطوری قهقه میرنه منم !

چشمش که به بابک خورد با خنده سری تکون داد و بلند گفت :

_مگه تو کاری کنی این پسر من ، بخنده !

با صدای مامان دست پاچه ، پامو ول کرد و درحالی که چاقو روی میز مینداخت سعی کرد صاف سرجاش بشینه‌ .

_سلام خاله جان چطورید؟؟

مامان نزدیکمون شد و درحالی که نگاه از بابک نمیگرفت با مهربونی خطاب بهش گفت :

_سلام به روی ماهت پسرم خوبم خداروشکر ، مامان بابت چطورن

بابک که انگار اون آدم چند لحظه پیش نبود ، دستی به پیراهنش کشید و خیلی جدی گفت:

_خوبن سلام دارن خدمتتون !

ولی من هنوزم نمیتونستم جلوی قهقه هامو بگیرم ، وقتی چشمم به صورتش میفتاد یاد ناله و التماساش میفتادم ، خندم شدت میگرفت.

دیدین میگن بعد از هر ناراحتی یه خوشحالی و خنده ای هست یا برعکس؟

الان منم اینطور شده بودم که بعد از اون همه استرس و نگرانی بخاطر نورا الان که از حال خوبش مطمعنم اینطوری قهقه میزنم .

مامان با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت :

_باز چیکارش کردی بابک جان ، که اینطوری داره میخنده والا چند ساعت قبل جرات نداشتم نزدیکش بشم از بس که عصبی بود.

با این حرف مامان چشمای بابک برق زدن ، و با کنجکاوی در حالی که به طرف مامان خم میشد سوالی پرسید:

_چرا ؟؟ بخاطر اون دختره ؟؟

مامان خنده ریزی کرد و نگاهی به من انداخت

_آره نمیدونی که چی…..

توی حرفش پریدم و گفتم :

_مامان حالش چطور بود ؟

اگه مامان رو میزاشتی سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف میکرد و آبرو برام نمیزاشت ، واقعا اون لحظه توی حال و هوای خودم نبودم حالا اگه بابکم میفهمید دستم مینداخت و فکر میکرد خبریه سر به سرم میزاشت.

برای این نگرانش شده بودم ، چون مهمونم بود و توی خونه من این اتفاق براش افتاده بود ، نه چیز دیگه ای !

ولی خودمم بهتر میدونستم اینا همش بهونه اس و ته قلبم یه چیزایی داره تغییر میکنه ولی نمیخواستم قبولش کنم.

مامان که فهمید نمیخوام چیزی درباره اش بگه ، لبش رو با زبون خیس کرد و گفت:

_تا از پیشش اومدم که خواب بود .

دستی به ته ریشم کشیدم و برای این که زیر نگاه سرزنش بار بابک فرار کنم ، بلند شدم تا به بهونه سر زدن به نورا از اونجا فرار کنم .

از طرز نگاهش معلوم بود به خونم تشنه اس و دنبال اینکه تنها گیرم بیاره و بفهمه جریان چیه !

لبم رو با دندون کشیدم و با عجله درحالی که بلند میشدم گفتم :

_برم یه سری بهش بزنم بیام.

با عجله بلند شدم و از پله ها بالا رفتم ، نمیخواستم با حرفای بابک باورم بشه که دارم کم کم خوشم از این دختره میاد چون اگه یک درصد از چیزایی بینمون خبر دار میشد هزار تحلیل و تفسیر برام میکرد که تو عاشق این دختره شدی.

در اتاق رو آروم باز کردم و داخل شدم ، با دیدن نواریی که هنوزم خواب بود و عین یه دختر بچه معصوم موهاش توی صورتش پخش شده بودن نفسم رو با فشار بیرون فرستادم.

هرچی بیشتر نزدیکش میشدم عطر تنش بهتر حس میشد .

کنارش روی تخت نشستم و نگاهمو توی صورتش چرخوندم .

با دیدن لبهای نیمه بازش بی اختیار با نوک انگشت روی لبهاش کشیدم .

یه چیزی من رو به طرفش میکشید که ببوسمش ، بی اراده روی صورتش خم شدم که در اتاق با یه حرکت باز شد و من همونطوری سر جام خشکم زد

همونجوری بی حرکت مونده بودم که با صدای متعجب بابک چشمامو با حرص روی هم فشار دادم .

_واقعا این تویی امیر؟؟

لبم رو با دندون کشیدم و درحالی که نگاهمو توی صورت غرق در خواب نورا میچرخوندم ، به این فکر میکردم که من چقدر بدبختم ! با این چیزی که بابک دیده ، دیگه عمرا اگه ول کن باشه
چون چیز بزرگی کشف کرده و حالا تا از زیر زبون من همه ی ماجرا رو بیرون نکشه از اینجا نمیره.

با صدای قدم های تندش که با عجله به سمتمون برمیداشت آروم از نورا جدا شدم و با حس سنگینی نگاه بابک به طرفش برگشتم.

نگاهش رو بین من و نورا میچرخوند و ناباور لب هاش برای گفتن حرفی باز میشد ولی جز آوای نامفهوم چیزی از بین لبهاش خارج نمیشد.

دستشو گرفتم و قبل از اینکه گَند بزنه و نورا رو بیدار کنه به طرف بیرون از اتاق کشیدمش .

_اووووی دستم ! چیکار میکنی پسر خوب؟؟ تازه داشتم چیزایی خوبی کشف میکردم

چشم غره ای بهش رفتم و درحالی که به طرف حیاط میرفتم بلند گفتم :
_دنبالم بیا

خودمم به کسی احتیاج داشتم باهاش دردو دل کنم چه کسی بهتر از صمیمی ترین دوستم ، که بیشتر از ده ساله که میشناسمش و از برادر برام عزیز تره!

بابک تقریبا از تمام مشکلاتم خبر داشت و برای همین با دیدن اینکه داشتم نورا رو میبوسیدم اینطوری تعجب کرده بود و چشماش داشتن از کاسه درمیومدن ، تا همه قضیه رو از زیر زبونم بیرون نکشید کوتاه نیومد و ولم نکرد

به درخت پشت سرش تکیه داد و برخلاف انتظارم که الانم مثل همیشه شوخی میکنه ، عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت:

_چرا میخوای اجبارش کنی که کنارت باشه؟

لبخند روی لبهام خشک شد و برای چند ثانیه مات صورتش شدم ، این داره چی میگه ؟؟ اصلا به اون چه مربوط؟؟
کلا هرچیزی که قصد داشت نورا رو از من بگیره باعث میشد جلوش جبهه بگیرم!
زود به خودم اومدم و با حرص به
طرفش رفتم و درحالی که رو به روش می ایستادم لب زدم:

_دوست دارم تو مشکلی داری؟؟

دستی پشت گردنش کشید و کلافه گفت:

_از کی تا حالا اینقدر بی منطق شدی امیر ؟؟

نمیدونم این دوست من بود یا دشمنم ؟؟
دستمو با حرص جلوی صورتش تکون دادم و در حالی که سرم رو کج میکردم سوالی پرسیدم:

_اصلا فکر کن آره بی منطقم و میخوام مجبورش کنم جز پذیرفتن من راهی نداشته باشه میخوای چیکار کنی هان؟

برای چند ثانیه خیره چشمام شد و انگاری داره دنبال چیزی میگرده زیر لب زمزمه کرد:

_تو خوشت از اون دختر اومده و بهش حس داری درست میگم؟؟ ولی این راهی که انتخاب کردی درست نیست ،میترسم آخرش بشه یه دنیا پشیمونی برات !

وقتی دید چیزی نمیگم و دارم به حرفاش گوش میدم دستشو روی شونه ام گذاشت و ادامه داد :

_اینو بفهم اگه دارم حرفی میزنم فقط بخاطر خودته نه چیز دیگه ای

من نمیتونستم منتظر بمونم تا ببینم کی نورا تسلیم خواسته های من میشه ، من هرچی زودتر برای خودم میخواستمش!

آره شاید بگید خودخواهی یا هرچیز دیگه ای ، ولی این شخصیت منه که نمیتونم تغییرش بدم!

بی تفاوت دستی روی شونه اش زدم و درحالی که ازش فاصله میگرفتم خطاب بهش گفتم :

_تو نگران من نباش ، خودم میدونم دارم چیکار میکنم .

پووووف کلافه ای کشید و بلند فریاد زد :

_از همینت میترسم دیگه !

تا زمانی که اینجا بود همش با نگاهش من رو تغیب میکرد و نمیزاشت قدم از قدم بردارم ، برای اینکه سوژه جدید دستش ندم به اجبار نزدیک اتاقم نمیشدم .

بعد از رفتنش تا چند ساعت حرفاش ذهنم رو مشغول کرده بودن ولی سعی کردم فراموش کنم !

توی باغ قدم میزدم و به نورا فکر میکردم ، اینکه حس واقعیم بهش چیه و یا قراره بعد از اینکه کارم باهاش تموم شد چیکارش کنم !

اینقدر فکر کردم که دیگه مغزم کار نمیکرد و حس میکردم سرم داره از فکرای مختلفی که توش چرخ میخوره منفجر میشه.

به اتاقم رفتم و کنارش روی تخت دراز کشیدم با وجود داروهایی که بهش زده بودم مطمعن بودم تا صبح از خواب بیدار نمیشه .

این خوابم برای اون شوک عصبی که بهش وارد شده بود خوب بود ، هرچی فکر میکردم چرا اینطوری شده هیچی چیز خاصی به خاطرم نمیومد.

روی پهلو به طرفش چرخیدم و نمیدونم چقدر خیره صورتش شدم که پلکام کم کم سنگین شد و روی هم افتادن.

صبح با احساس چیزی دور گردنم از خواب بیدار شدم ، به زور چشمامو نیمه باز کردم که با دیدن نواریی که تقریبا روی من افتاده بود و دستش دور گردنم حلقه کرده بود و سرش روی سینه ام بود بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست.

دستمو دور کمرش حلقه کردم و باز چشمامو روی هم گذاشتم، با وجود اینکه باید سرکارم میرفتم ولی یه حسی مانع از بلند شدنم میشد.

با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم و کلافه نگاهی به اطرافم انداختم ، گوشی رو که تماسش قطع شده بود برداشتم که با دیدن ساعت چشمام گرد شد

_وااای چرا من اینقد خوابیدم .

چشمم که به نورا خورد همه چی یادم اومد ، نمیتونستم با وجود حال بدش توی خونه تنها ولش کنم و برم.

توی همین فکرا بودم که باز گوشی توی دستم زنگ خورد .

با دیدن شماره بیمارستان ، تماس رو وصل کردم و بهشون گفتم امروز نمیتونم بیام و مشکلی برام پیش اومده.

مامان که همون دیشب همراه بابک خونه رفته بود و ملیحه هم که اخراج کرده بودم ، پس باید قبل از اینکه نورا بیدار شه پاشم ، براش یه چیزی آماده کنم بخوره.

مطمعنم تا از خواب بیدار بشه اینقدر ضعف داره که میتونه یه میز کامل رو بخوره.

آروم سرشو روی بالشت تنظیم کردم و به طرف آشپزخونه رفتم ، صبحونه مفصلی داخل سینی آماده کردم و به طرف اتاق بردم.

با دیدن چشمای نیمه بازش که هنوزم زیر پتو بود با عجله به سمتش رفتم و سینی روی میز گزاشتم و درحالی که به طرفش میچرخیدم پتو روی بدنش کنار زدم و بلند گفتم :

_پاشووو دختره لوس هرچی خوابیدی بسه!

دستش رو گرفتم و خواستم کمکش کنم بشینه که با حرفی که زد ناباور از نیم رُخ خیره صورت گرفته اش شدم

لبهاش رو با زبون خیس کرد و با لحن فوق العاده سردی گفت:

_میخوام برم خونه ام

دستم پشت کمرش خشک شد و بی اراده نگاهی به چشماش انداختم ، دهن باز کردم که حرفی بهش بزنم ولی دیدم بی فایده اس و باید فعلا باهاش کنار بیام.

_باشه فعلا بلند شو صبحونت رو بخور .

برخلاف انتظارم کوچک ترین نگاهی به سینی صبحونه ننداخت و با قدم هایی که تعادل نداشتن به سمت دستشویی رفت.

کلافه روی تخت نشستم و دستی به چشمام کشیدم ، نه این دختر کوتاه بیا نبود و نمیخواست حتی یک قدم با من راه بیاد .

باید بیشتر روی نقشه ام تمرکز میکردم و بلکه اون روش تاثیر داشت و مجبور شد پیشم بمونه و باهام درست رفتار کنه.

بلند شدم که از اتاق بیرون برم ولی تا چشمم به دستشویی خورد پاهام بی اراده سست شدن و بی حرکت موندم.

خودمم دقیق نمیدونستم چه کاری درسته چه کاری اشتباس !
نگرانش بودم با اون بدن ضعیفی که اون داره بلایی سرش نیاد

با صورتی که آب ازش چکه میکرد از دستشویی بیرون اومد و بی تفاوت به ، سراغ کتش که پایین تخت افتاده بود رفت و بلندش کرد .

با دیدنش که با سری پایین افتاده و پاهایی که جون نداشتن داشت به سمت در اتاق میرفت خود به خود اخمام توی هم فرو رفتن و عصبی زیر لب زمزمه کردم:

_باز میخوای چیکار کنی؟؟

دستش روی دستگیره نشست که با فکر به این که باز دیوونه بازیش گُل کرده و میخواد شروع کنه ، با قدم های بلند به سمتش رفتم و با یه حرکت در حالی که توی بغلم قفلش میکردم بدون توجه به جیغ کوتاهی که کشید به طرف تخت بردمش .

دستش رو از ترس دور گردنم حلقه کرد و نفس نفس میزد ، اینقدر بدنش ضعف داشت که توی بغلم بی حال مونده بود و به زور دست و پاش رو حرکت میداد ، این دختر چقد لجبازه !

بدون اینکه حرفی بزنم همونطوری که نورا توی بغلم بود روی تخت نشستم و توی بغلم قفلش کردم .

تقلا کرد که ازم جدا بشه ولی نمیتونست ، سینی جلو کشیدم و لقمه ای براش گرفتم و جلوی دهنش گرفتم.

مثل بچه ها لبهاش رو بهم چفت کرد و صورتش رو برگردوند ، بی اختیار خندم گرفت و با فکری که به سرم زد لقمه رو توی دهنم گذاشتم و با لذت شروع کردم به خوردنش.

چند لقمه همینطوری میگرفتم و میخوردم ، اونم راحت توی بغلم لم داده بود و یه طوری رفتار میکرد یعنی حواسم پیش تو نیست ولی از آب دهنش که هر چند دقیقه ای یک بار قورت میداد میتونستم حدس بزنم که دارم به هدفم نزدیک تر میشم.

این بار لقمه ای گرفتم ، بدون اینکه نگاه صورتش کنم تا خجالت بکشه جلوی دهنش گرفتم .

از برخورد لبهاش با نوک انگشتام متوجه شدم که لقمه رو گرفته و لبخندی که میرفت کنج لبم جا بگیره رو خوردم و سعی کردم به روم نیارم.

با لذت پشت سرهم براش لقمه میگرفتم و اونم درحالی که سرش رو به سینه ام تکیه داده بود بدون اینکه اعتراضی بکنه میخورد .

اولین بار بود که داشتم برای کسی از این کارها میکردم و درحالی که برام عجیب بود یه لذت و حس خوبی داشتم .

لقمه آخری رو جلوی دهنش گرفتم و بی اختیار لبام رو به موهاش چسبوندم و بوسه ای آروم روش نشوندم.

با تکونی که خورد با عجله ازش فاصله گرفتم ، این چه کاری بود که من کردم خدا میدونه ! داشتم کم کم دیوونه میشدم.

 

” نـــــــــــورا “

با اون هیکلش که دو برابر من بود به زور توی بغلش قفلم کرده بود به طوری که جرات تکون خوردن نداشتم .

اولین لقمه ای که جلوی دهنم گرفت رو نمیخواستم بخورم ، ولی از بس ضعف داشتم و اون لعنتیم با لذت میخورد که نتونستم خودمو کنترل کنم و نمیدونم چطور لقمه رو ازش گرفتم. یکدفعه با حس لبهاش روی موهام ماجرای دیشب توی ذهنم تداعی شد.

نورا لعنتی اون عشقت یا دوست پسرت نیست ، که اینطوری توی بغلش لم دادی و صبحونه میخوری اون فقط تو رو بخاطر زیر خواب بودن میخواد که حالش خوب بشه نه چیز دیگه ای!

با این فکر لقمه ای که توی دهنم بود زهرمارم شد ، دست لرزونم رو جلو بردم و لیوان شیر رو برداشتم و به کمک اون بغض توی گلوم رو که هر لحظه بزرگ تر میشد رو قورت دادم.

به خودم که نمیتونستم دروغ بگم من از این پسر خوشم اومده بود و کم کم داشتم بهش حس پیدا میکردم ولی من این رو نمیخواستم.

هروقت یادم میفتاد که برای چی منو میخواد تا این حد دنبالمه ، حالم به قدری بد میشد که دوست داشتم زمین و زمان رو بهم بدوزم.

لیوان توی دستام چرخوندم و سوالی که همیشه ذهنم رو مشغول کرده بود به زبون آوردم.

_چرا من ؟؟

سرش رو کج کرد و درحالی که به نیم رُخم خیره میشد سوالی تکرار کرد:

_چی چرا تو ؟؟

گازی از لبم گرفتم و از اینکه داشت خودش رو به کوچه علی چپ میزد عصبی تکرار کردم.

_چرا من رو انتخاب کردی؟؟

نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد و درحالی که دستشو روی تک تک اعضای بدنم تکون میداد شروع کرد به حرف زدن

_چون اولین دختری هستی که وقتی راه میره باعث میشه خیره اندامش بشم و اولین بار وقتی بغلت کردم و بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم اونجوری لباتو بوسیدم ، فهمیدم تو همونی هستی که باید توی زندگی من باشه.

فقط همین؟؟ هرچی گفت که همه از لذت خودش بودن و بس!

یه طورایی غیر مستقیم داشت بهم میگفت اولین کسی هستی که تحریکم میکنی .

هه میخواستی چیزی غیر از این ازش بشنوی ؟؟ مگه خودت نمیدونستی اون سنگه و هیچ حسی نمیتونه نسبت بهت داشته باشه.

حرفی برای گفتن نداشتم ،ناراحت دستاشو که دور کمرم حلقه کرده بود باز کردم و از آغوشش بیرون اومدم.

بغض داشت خفه ام میکرد ، بدون اینکه سرمو بالا بگیرم کتم رو تنم کردم و خواستم بیرون برم که مچ دستم رو گرفت و آروم لب زد:

_کجا ؟ خودم میرسونمت

نه به تنهایی احتیاج داشتم ، میترسیدم سرم رو بالا بگیرم و اشکای حلقه شده توی چشمام رسوام کنن !

لبهای لرزونم رو با زبون خیس کردم و دست پاچه گفتم:

_نه خودم میخوام برم .

چیزی نگفت و سرش رو به نشونه باشه برام تکون داد ، نفهمیدم چطود با پاهایی که به زور دنبال خودم میکشوندم از عمارتش خارج شدم .

هر قدمی که برمیداشتم اشک میریختم و همش زیر لب مثل دیوونه ها تکرار میکردم :

_دیدی حتی نگرانتم نشد که با این حالت تنهایی میخوای بری ! منتظر چی بودی هاااا حقته ؟؟

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا