رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 11

4.3
(10)

 

” امیــــرعلــــــے “

درحالی که دستمو زیر سرم گذاشته بودم خیره صورت غرق خوابش شدم.

چقدر توی خواب قیافه اش معصوم و شیرین بود ،اینقدر آروم خوابیده بود که باورت نمیشد این همون دختری که یک ساعت پیش اون بلاها رو سر من آورد .

با یادآوری لبم دستمو روش گذاشتم که با درد عمیقی که توی صورتم پیچید با عجله از روی تخت بلند شدم و به سوی آیینه رفتم.

با دیدن لبم توی آیینه که چطور وَرم کرده و کبود شده بود نفسم رو کلافه بیرون فرستادم.

دختره لجباز ببین چه بلایی سرم آورده تا فردام حتما کبود میشه وااای خدای من!

اونوقت فردا چطوری میخوام سر کلاسام برم ، سرمو جلوتر بردم و نگاه دقیقی به لبم انداختم.

اوووف ببین چیکارش کرده با اون دندونای کوچولوش ، لبم رو کلا پاره کرده بود.

این الان وضعش اینه ، فردا میخواد چی بشه ، حتما سیاه و کبود میشه .

عصبی نگاهی بهش که اینطوری راحت و بیخیال خوابیده بود انداختم و با عجله از اتاق خارج شدم.

به سالن که رسیدم بلند ملیحه رو صدا زدم که با عجله خودش رو بهم رسوند و با سری پایین افتاده لب زد:

_بله آقا !

با اخمای درهم نگاهی به سرتا پاش انداختم ، یه طوری سرش رو پایین انداخته بود و خودش رو مظلوم نشون میداد که انگار اون نبود که برای مامانم خبر میبره و میاره .

انگار مظلوم ترین آدم روی کره خاکیه!

با یادآوری کارهاش دستامو مشت کردم و عصبی فریاد زدم :

_برو برام یه کوفت و زهرماری بیار که سوزش و وَرم زخم رو کمتر کنه !

از صدای دادم به خودش لرزید و دست پاچه درحالی که به طرف آشپزخونه میرفت با لکنت زمزمه کرد:

_چشم آقا الان میارم.

به طرف مبل رفتم و کلافه از دردی که توی صورتم پیچیده بود روش نشستم

ملیحه با جعبه کمک های اولیه با عجله به طرفم اومد و درحالی که رو به روم روی زمین مینشست با لحن نگرانی لب زد:

_کجاتون زخمی شده آقا !

سرم رو کج کردم و کلافه دستی به گردنم کشیدم ، نه انگار ول کن نبود و باید امشب که من اینقدر عصبی هستم روی اعصابم اسکی میرفت.

من که از اون دفعه دل خوشی ازش نداشتم حالام با حرف زدنش یاد کارهای که در حقم کرده بود میفتادم و حالم رو بدتر میکرد .

یکدفعه کنترلم رو از دست دادم و عصبی زیر جعبه کمک های اولیه زدم وبلند فریاد کشیدم :

_تو از امروز به بعد اخراجی فهمیدی؟؟ همون صبح باید اخراحت میکردم تا باز چشمم بهت نیفته.

تموم وسایل و داروها روی زمین ریخته شده بود و من بدون توجه به چشمای به اشک نشسته اش بلند شدم و درحالی که به طرف حیاط میرفتم زیر لب زمزمه کردم:

_اول صبح از اینجا میری نمیخوام کسی که توی خونه ام کار میکنه ، ولی از پشت سر بهم خیانت میکنه و جاسوسی منو میکنه یک لحظه ام توی خونه ای من بمونه .

به فضای باز احتیاج داشتم ، پام رو که توی حیاط گذاشتم ، نفس عمیقی کشیدم و سینه ام رو از هوای تازه پر کردم.

نمیدونم چقد توی حیاط قدم میزدم و به آینده نامعلومم فکر میکردم که با روشن شدن هوا به خودم اومدم

چشمام از شدت بی خوابی میسوخت و از بس امروز حرص خورده بودم اعصابم به کل بهم ریخته شده بود .

این قدم زدن خیلی توی آروم کردنم تاثیر داشت و دیگه از اون خشم و عصبانیتم خبری نبود و حس سبکی میکردم.

سرمو به سمت آسمون گرفتم و زیر لب با خودم زمزمه کردم:

_خدایا به دادم برس ، جر تو کسی رو ندارم

این حرف همیشه وِرد زبونم بود و گاه و بیگاه وقتی به شدت احساس سرخوردگی و شکست میکردم به زبون میاوردم.

فکر و خیال های بیخودم رو فراموش کردم و با قدم های بلند خودم رو به اتاق رسوندم.

تا چشمم بهش خورد که اونطوری راحت خوابیده و کوچک ترین تکونی نمیخوره بی اراده لبخندی گوشه لبم نشست

اااخ لعنتی یادم رفته بود لبام زخمه !

دستمو به لبام کشیدم و به طرف آیینه رفتم خدا بگم چیکارت نکنه نورا !!

ببین با یه خنده چطور داره از لبم خون بیرون میزنه لعنتی!


خم شدم و چند دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون کشیدم و با عجله روی زخم لبم فشار دادم.

از دردش صورتم جمع شد ، دختره وحشی رو ببین رسما تیکه پارم کرده بود .

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و دستمال رو آروم از لبم جدا کردم که با دیدن مقدار خونی که ازش اومده بود.

با تعجب دستمال های کثیف رو توی سطل زباله انداختم و با اخمای توی هم چند برگه دیگه بیرون کشیدم و درحالی که روی زخمم فشارشون میدادم

از اتاق خارج شدم و به طرف پذیرایی جایی که جعبه کمک های اولیه رو ، روی زمین پخش کرده بودم رفتم.

هر کدومشون یه قسمتی از پذیرایی افتاده بودن ، با حالی داغون خم شدم و از زیر مبلا و اطراف بیرون دونه دونه پیداشون کردم و توی جعبه گذاشتمشون.

بعد از اینکه کمی پماد و دارو به لبم مالیدم خسته به طرف اتاق رفتم به شدت به استراحت نیاز داشتم.

بدون اینکه چراغ روشن کنم روی تخت زیر پتو کنار نورا خزیدم و به پهلو به طرفش چرخیدم.

توی تاریک روشن اتاق نگاهم به صورت غرق در خوابش خورد ، دختره سرتق اگه من تو رو سر جات ننشوندم امیرعلی نیستم .

باید یاد بگیره با من چطور رفتار کنه ، خیلی گستاخ شده بود ، اون دیگه اون دختر پولدار گذشته نبود که بخواد جلوی من بُلبُل زبونی کنه !

وقتی یاد کارهای که میکرد میفتادم از یه طرفی بخاطر شیطنتاش خندم میگرفت و از طرف دیگه ای حرصم میگرفت که اینطوری من رو دست مینداخت و مسخرم میکرد .

نمیدونم چقدر بهش خیره شدم که کم کم پلکام روی هم افتادن و به خواب عمیقی فرو رفتم.

صبح با صدای هشدار گوشیم قلطی توی جام زدم و بالشت رو بیشتر توی بغلم کشیدم.

طبق معمول سرمو توی بالشت فرو کردم ، اوووم عجب بالشت گرم و نرمیه!

نفس عمیقی کشیدم که بوی عطر زنونه ای توی دماغم پیچید .

با تعجب لای پلکام رو باز کردم که با دیدن دختری که توی بغلم مچاله شده بود چشمام گرد شدن .

این کی بود که به خودش اجازه داده بود توی تخت من و کنار من بخوابه.

دستی به چشمام کشیدم و ناباور چند بار پلک زدم که با دیدن صورت غرق در خواب نورا همه چی به خاطرم اومد.

اینقدر سفت و محکم بالشت رو بغل کرده بود و موهاش پریشون دورش ریخته بودن که با دیدن حالتش بی اراده لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد .

چند بار صداش کردم ولی بی فایده بود و تنها عکس العملی که به حرفام نشون میداد این بود که فقط محکمتر بالشت رو توی بغلش فشار میداد .

معلوم بود که توپم بالای سرش بترکونی بیدار نمیشه !

دستی به گردنم که عجیب درد میکرد کشیدم و به طرف گوشی که هنوزم یکسره هشدار میزد چرخیدم.

بعد از قطع کردن صداش ، با احساس بهتری که نسبت به دیشب داشتم بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم پایین رفتم.

توی پذیرایی که رسیدم با دیدن میز خالی از صبحانه اخمامو توی هم فرو بردم و عصبی چند بار ملیحه رو صدا زدم.

ولی دریغ از یه کلمه جواب دادن ، با یادآوری دیشب و اینکه اخراجش کردم کلافه چرخی دور خودم زدم و با قدم های بلند به طرف آشپزخونه رفتم .

مقصر خودم بودم که به حرف مامان گوش دادم و به جز ملیحه کسی رو برای کارهای خونه نیاورده بودم و تمام کارهای خونه رو خودش انجام میداد.

حالا با نبودش کارهای خونه لنگ میموند و نمیدونستم باید چیکار کنم !

من خیلی دیر به کسی اعتماد میکردم و الانم نمیتونستم زود خونم رو به کسی بسپرم

پس تا یه مدت باید غذا از بیرون سفارش بدم و اینطوری روزا و شبام رو بگذروندم .

پاکت شیر رو از توی یخچال بیرون کشیدم و به طرف لیوان های توی کابینت رفتم .

یکی رو توی دستم گرفتم که با پخش شدن صدای تلفن توی خونه با عجله لیوان شیری برای خودم ریختم و به طرف گوشی که داشت خودکشی میکرد رفتم.

ولی قبل از اینکه بهش برسم تماس قطع شد و روی منشی تلفنی رفت.

با پخش شدن صدای مامان و حرفی که زد شیر توی دهنم رو به زور قورت دادم و به سرفه افتادم .

_سلام امیرعلی مادر چرا هرچی زنگ میزنم گوشیت جواب نمیدی؟ میخوام راه بیفتم بیام پیشت کار مهمی باهات دارم

با عجله خم شدم و لیوان توی دستمو روی میز گذاشتم و با قدم های بلند به طرف تلفن رفتم.

اگه اینجا میومد و چشمش به نورا میخورد دیگه ول کن نبود و تا سر از ماجرا در نمیاورد از اینجا نیمرفت ، به معنای واقعی بدبخت میشدم .

_سلام مامان ، ببخشید تازه از خواب بیدار شدم چه کاری باهام داشتی؟

صداش رو صاف کرد و بعد از مکثی گفت:

_پشت تلفن نمیشه گفت ، باید بیام اونجا تا درست باهم صحبت کنیم .

این چه حرفی بود که باید حتما بیاد اینجا ! پوووف….

نمیدونستم چطور راضیش کنم اینجا نیاد ، با استرس پام رو تکون میدادم و توی ذهنم در به در دنبال گفتن حرفی بودم تا از اومدن منصرفش کنم .

با یادآوری ملیحه کلافه با کف دست به پیشونیم کوبیدم !

وااای خدای من چطوری فراموش کرده بودم ، حتما بخاطر اونه که میخاد بیاد.

خوب هرچی باشه جاسوس بیست و چهار ساعته اش رو از دست داده و دیگه نمیتونه آمار هر لحظه من رو داشته باشه و برای اون ناراحته !

بخاطر اونه هم ، که صبح به این زودی زنگ زده و من رو عاصی کرده.

به پشتی مبل تکیه دادم و سرمو روش گذاشتم و درحالی که نگاهم رو به سقف سفید خونه میدوختم سوالی پرسیدم:

_احیانا این کار مهمتون ربطی به ملیحه نداره؟؟

خنده ریزی کرد و صدای آرومش توی گوشی پیچید:

_چه پسر باهوشی دارم من!

با انگشتام پلکام رو ماساژ دادم و بدون توجه به لحن شادش بی تفاوت لب زدم:

_مامان من دیگه اون رو داخل خونه ام راه نمیدم

با لحن دلجویانه ای صدام زد:

_یه بار دیگه بهش فرصت بده ، خودم قول میدم خطایی ازش سر نزنه و توی کارهات دخالت نکنه .

از این که مثل همیشه حرف حرف خودش بود و به نظرهای من اهمیت نمیداد کلافه شده بودم .

_نه اصلا و ابدا قبول نمیکنم ، این بار چندمشه که بهش فرصت میدم و باز میزنه همه چی رو خراب میکنه

صدای فین فین کردنش توی گوشی پیچید باورم نمیشد بخاطر ملیحه بخواد گریه کنه شایدم این فیلم جدیدشدن برای نرم کردن دل من بود !

با صدای گرفته اش به خودم اومدم .

_خودت که بهتر میدونی اون تقصری نداره و مقصر همه کارها منم !

واقعا این رو قبول داشتم چون مامان هر ثانیه بهش زنگ میزد و ازش میخواست آمار منو بهش بده و اگر قبول نمیکرد مثل الان گریه زاری راه مینداخت و مجبورش میکرد

سکوت کردم و حرفی نزدم ، یعنی در واقع حرفی برای گفتن نداشتم .

با دیدن سکوتم به حرف اومد و ادامه داد:

_اگه تو هر دفعه جواب تماس های منو بدی یا اصلا بیای با ما زندگی کنی ، منم اینقدر نگران تو نمیشم که این بدبخت رو تحت فشار بزارم که اینطوری بشه.

بازم بحث های قدیمی بازم حرفای تکراری ، دهن باز کردم که مخالفت کنم که با پیچیدن صدای نورا توی خونه نفسم توی سینه حبس شد و همینطوری گوشی به دست خشکم زد !

_آهاااای استاد من اینجا چیکار میکنم ، چطور باز من رو آوردی خونت ! بیا جواب گو باش تا خونتو روی سرت خراب نکردم.

لعنتی اینقدر صداش بلند بود که دیگه نیاز به بلند گو نداشت ،با صدای هیجان زده مامان که پشت هم میپرسید صدای کیه!!

با کف دست محکم به پیشونیم کوبیدم.

مامان مدام پشت هم میپرسید کیه و من همینطوری مونده بودم که چه جوابی بهش بدم .

دختره زبون دراز نمیشد ، چند دقیقه دیر تر بیدار میشدی اونوقت خونه رو میزاشتی روی سرت !

همینطوری داشتم حرص میخوردم که از پله ها پایین اومد و نزدیکم شد ، با دیدنم صداشو بالاتر برد و با جیغ جیغ گفت:

_سه ساعته دارم صدات میکنم کری آیا؟؟؟
میگم مــــــــــن توی خونه تو چیکار میکنم ؟؟

دیگه داشت زیادتر از بلیطش حرف میزد از یک طرف این ، از طرف دیگه مامان از پشت گوشی داشت مغزم رو میخورد از بس یکسره صدام میزد و سعی داشت ازم جوابی بگیره

عصبی بدون اینکه جوابی به مامان بدم گوشیو روی دستگاه کوبیدم و با یه حرکت بلند شدم.

اینقدر این حرکتم یهویی بود که نورا از ترس چند قدم عقب رفت و ازم فاصله گرفت .

لعنتی تموم معادلاتم رو بهم ریخته بود و گند زده بود به همه چی !
الان نمیدونستم جواب مامان رو چی بدم !

نمیزارن یک روز آدم عصبی نباشه و حتما باید گند بزنن توی خوشیم !

خانوم خودش مثل خرس توی ماشین من خوابیده حالا از من میپرسه من توی خونه تو چیکار میکنم ؟

عصبی به طرفش رفتم و درحالی که مچ دستشو محکم میگرفتم و فشار میدادم از پشت دندون های چفت شده ام غریدم:

_تو نمیتونی یه ساعت مثل بچه آدم ساکت بمونی هاااا ؟؟

از صدای دادم چشماش رو برای لحظه ای بست ولی زود به خودش اومد و سعی کرد کم نیاره !

با کف دستش محکم به سینه ام کوبید و درحالی که با تموم وجودش داد میکشید گفت:

_نه نمیتونم ، فهمیدی؟؟؟؟
اصلا چرا من رو آوردی اینجا هااا ؟؟

فکرم مشغول مامان بود و نمیدونستم چیکار باید بکنم و چه رفتاری باید از خودم نشون بدم.

باید هرچی زودتر از اینجا دورش میکردم آره همینه ! نباید اینجا بمونه
معلوم نبود کی سر و کله مامان پیدا بشه.

عصبی دستش رو گرفتم و درحالی که به طرف بیرون میکشوندمش ز پشت دندون های کلید شده ام غریدم :

_زود باش بریم تا بیشتر از این گند نزدی!

تقلا میکرد که ازم جدا شه و مدام پشت سرهم تکرار میکرد :

_تا نگی من اینجا چیکار میکردم و چرا توی رخت خواب تو ، از خواب بیدار شدم پامو از این خونه بیرون نمیزارم فهمیدی؟

نه نمیخواست بفهمه و نفهم تر از این حرفا بود ، عصبی به سمتش چرخیدم و توی صورتش فریاد زدم:

_بزار از این خراب شده بریم بیرون ، باشه همه چی رو برات توضیح میدم.

لب برچید و با اخمای درهم صورتش رو ازم برگردوند ، پووووف کلافه ای کشیدم از دست اینا باید سر میزاشتم به کوه و بیابون .

با بلند شدن صدای تلفن خونه دستامو مشت کردم و درمونده زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم.

حتما باز مامان بود و میخواست از همه چی سر در بیاره و تا نفهمه هم چه خبره، ول کن نیست .

چشم غره ای به نورا رفتم و درحالی که با دست به تلفن اشاره میکردم ، عصبی لب زدم:

_همینو میخواستی هااان ؟؟

با چشمای گشاد شده و دهنی باز خیرم شد و خواست چیزی بگه که بدون توجه بهش از کنارش گذشتم و به طرف گوشی تلفن رفتم.

باید یه طوری قانعش کنم تا اینجا نیاد ولی میدونستم که به احتمال هشتاد درصد الان توی راهه و نزدیک اینجاس !

گوشی رو برداشتم و درحالی که چشمامو توی حدقه میچرخوندم کلافه لب زدم:

_بله مامان !

صدای پر از هیجانش که توی گوشم پیچید فهمیدم گاوم زاییده!

_چرا یکدفعه گوشی قطع شد عزیزم ؟؟ راستس مهمونت هنوزم اونجاس بیام ببینمش؟

دستی به گردنم کشیدم و نگاهم رو به نورا دوختم ، که چطور مثل ببر زخمی وسط پذیرایی منتظرم ایستاده بود و نگاه ازم نمیگرفت.

بهترین راه این بود که بزنم زیرش و انکارش کنم وگرنه اینجا میومد و بدتر از این گندش درمیومد .

_مهمون؟؟؟ کدوم مهمون مامان ؟ از چی حرف میزنی !

صدای متعجبش توی گوشی پیچید که با غیض لب زد:

_این حرفت یعنی چی؟؟؟ میخوای بگی این صدایی که چند دقیقه پیش شنیدم مال یه دختر نبود؟؟

 

هر طوری فکر میکردم نمیشد انکارش کرد و زیرش زد ، صدای این دختره جیغ جیغو به قدری بلند بود که جز محالات بود که مامان نشنیده باشه.

با اضطراب پامو روی زمین کوبیدم و بعد از مکثی لب زدم:

_اوووم اون صدا رو میگی ؟؟؟ اون مال مستخدم جدیدمه که استخدامش کردم

با این حرفم چشمای نورا گرد شد و با تعجب سرش رو کج کرد وکلافه لب زد:

_چی ؟؟؟

با چشمای ریز شده دستمو به نشونه سکوت جلوش گرفتم که مامان وحشت زده نالید:

_چی ؟؟ میخوای بگی مستخدمت بود که تا این حد عادی صدات میکرد و بهت میگفت استاد؟؟؟

وااای این قسمتش رو هم شنیده بود ، توی دلم برای نورا خط و نشون میکشیدم که مامان ادامه داد:

_بسه هرچی دروغ گفتی ، تا چند دقیقه دیگه خودمو میرسونم.

اینجا بیاد ، وااای کارم دراومده بود ، دهن باز کردم که بگم نه !

ولی مامان جلوتر تماس رو قطع کرده بود و من گوشی به دست وسط سالن خشکم زده بود.

باید تا دیر نشده یه کاری میکردم ، به طرف نورا برگشتم که با دیدنش یک قدمی خودم ، در حالی که عصبی نگاهش توی صورتم میچرخید متعجب یک قدم عقب رفتم.

انگشت اشاره اش رو به سینه ام کوبید و درحالی که سرش رو کج میکرد کلافه از پشت دندون های کلید شده اش غرید:

_نشنیدم پای تلفن چی گفتی؟؟ کی مستخدمته ؟؟

خیلی از دستش عصبی بودم ، کلا این دختر از روزی که پاش توی زندگی من باز شده بود .

هر روز یک مشکل و ماجرای جدید درست میکرد و انگار با اومدن خودش علاوه بر آرامش یه طوفان بزرگی هم همراهش آورده بود

طوفانی که داشت همه چیز من رو با خودش میبرد و تموم نظم زندگیم رو بهم میزد .

فرصت بیشتر برای کلکل باهاش رو نداشتم ، میدونستم اگه الان باهاش دهن به دهن بشم ول نمیکنه .

من یکی بگم اون دوتا جوابم رو میده و اصلا هم کوتاه بیا نیست .

برای همین دستی به چونه ام کشیدم و یکدفعه تا به خودش بیاد ، با یه حرکت خم شدم و روی دوشم انداختمش .

بخاطر حرکت یهوییم ، جیغ خفه ای کشید و با ترس از پشت پیراهنم رو چنگ زد.

_چیکار میکنی دیووونه ، بزارم زمین !

بی اهمیت به حرفاش به راهم ادامه دادم که مثل همیشه شروع کرد به تقلا کردن و جیغ و داد زدن.

بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم عصبی نیشگونی ، از رونش گرفتم که با درد جیغ کشید :

_آااای روانی بدبخت دردم اومد .

به ماشین که رسیدم زود سمت عقب انداختمش تا به خودش بیاد و بخواد پیاده شه ، خودم سوار شدم و قفل مرکزی رو زدم.‌

با ترس توی جاش نشست و با چشمایی که نگرانی توش موج میزد جیغ کشید:

_چیکار میکنی روانی ، اون از دیشب که معلوم نبود من روی تخت تو چیکار میکردم و هیچیم یادم نمیومد و اینم از الانت !

بدون اینکه جوابش رو بدم ماشین روشن کردم و با سرعت بالا به طرف در خروجی روندم

باید قبل از اینکه مامان میرسید از خونه دور میشدم وگرنه با دیدن نورا دیگه دست بردار نبود

بوقی برای نگهبان زدم که با عجله در خروجی رو باز کرد ، با سرعت از خونه خارج شدم.

اووووف خدایا راحت شدم ،هنوز نفسم رو با خیال راحت بیرون نفرستاده بودم که با شنیدن صدای نورا دقیق کنار گوشم خشکم زد .

_بگو دیگه و من رو بیشتر از این عصبی نکن !

عصبی از این حرکتش دستش رو گرفتم و با زور به سمت جلو کشوندمش .

اینقدر دستش رو فشار میدادم که آخی از درد کشید و فریاد زد :

_چیکار داری میکنی عوضی؟

کنارم روی صندلی نشست و هنوزم از درد دستش صورتش توی هم بود که دستمو محکم روی فرمون کوبیدم .

_بار آخرت باشه با من اینطوری رفتار میکنی هاااان ،فهمیدی دختره نفهم !

با این حرفم چند ثانیه بی حرکت ایستاد و یکدفعه مثل دیوونه ها به طرفم حمله کرد و تا به خودم بیام موهام توی دستش بود و میکشید.

 

موهامو بین دستاش گرفته بود و میکشید دختره نفهم فقط وحشی گری رو یاد گرفته بود نه چیز دیگه ای!

هیچ چیزی که بلد نبود جز این کارا ،درحالی که هنوزم بهم آویزون بود ماشین رو با یه حرکت گوشه خیابون پارک کردم و عصبی به سمتش چرخیدم.

دستاش به سمتم اومد و خواست باز به سمتم بیاد که عصبی سیلی محکمی روی گونه اش کوبیدم.

از شدت ضربه ام سرش کج شد و ناباور ازم فاصله گرفت و بهت زده با چشمای اشکی خیرم شد.

دیگه هرچی باهاش مدارا کردم و کوتاه اومدم بس بود ، دیگه تحمل این بچه بازی هاش رو نداشتم .

دستمو تهدید وار جلوی صورتش تکون دادم و با خشم لب زدم:

_بار آخرت باشه به خودت جرات میدی که به من دست بزنی خانوم کوچولو وگرنه..؟

سرمو جلوتر بردم و نزدیک صورتش ادامه دادم :

_بد تاوان پس میدی !

دستشو روی صورتش گذاشت و لبهاش از زور بغض لرزید ، با دیدن نگاه خیره ام با غیض نگاه ازم گرفت و صورتش رو برگردوند.

پوزخند صداداری بهش زدم و صورتمو ازش برگردوندم ، باید از این به بعد اینطوری باهاش برخورد میکردم تا حساب کار دستش بیاد.

هنوز خیلی مونده بود تا امیرعلی واقعی رو بشناسه !

کلافه دستی به صورتم کشیدم و ماشین رو به سرعت به حرکت درآوردم ، باید هرچی زودتر به خونش میرسوندمش تا بیشتر از این دیوونه ام نکرده بود .

مسیر خونش یه کمی دور بود و تا میرسیدیم یه ده دقیقه ای طول میکشید ، اینم برای من خیلی بد بود.

برای منی که خیلی عجله داشتم تا به خونه برگردم و بعد از تعویض لباسام به بیمارستان برم .

مامان اینقدر هولم کرده بود که حتی لباسامم عوض نکرده بودم و با همون لباسای تو خونه بیرون زده بودم .

فرمون ماشین رو توی دستم فشار دادم و سعی کردم بیخیال باشم .

ولی با بلند شدن صدای موبایلم ، درحالی که سعی میکردم نگاهم به جاده باشه ، موبایلم رو از جیبم بیرون کشیدم .

درحالی که تماسو روی پخش میزاشتم گوشی رو جلوم کنار شیشه پرت کردم و حواسم رو به رانندگیم دادم .

که با پیچیدن صدای مامان عصبی چنگی به موهام زدم و کشیدمشون !
وااای خدای من این چرا دست بردار نبود .

_الوووو امیر ، چرا خونه نیستی؟؟

درحالی که نگاهمو دنبال اسم خیابون به اطراف میچرخوندم بی تفاوت لب زدم:

_کار داشتم مامان مجبور شدم زود برم.

با گفتن اسم مامان ، نورا بدون اینکه حرفی بزنه کنجکاو کمی به طرفم متمایل شد و معلوم بود داره گوش میده .

مامان با لحن عصبی که معلوم بود داره زیادی حرص میخوره گفت :

_حالا کارت به جایی رسیده مامانت رو هم میپیچونی و سر کارش میزاری؟؟

این حرف رو چنان با حرص خاصی زد که به جای اینکه عصبی شم خندم گرفت !

درحالی که سعی میکردم خندمو بخورم دستی به پشت لبم کشیدم و دلجویانه لب زدم:

_کدوم پیچوندنی آخه مادر من ، از بیمارستان زنگ زدن مجبور شدم خودمو زود برسونم .

بعد از چند دقیقه مکث ، صداش همراه با نفس نفس توی گوشی پیچید که با لحن مچ گیرانانه ای گفت :

_اینا چیه توی اتاقت ، میشه بدونم؟؟

 

به ذهنم فشار آوردم ولی چیزی به خاطرم نمیرسید که توی اتاقم جا مونده باشه که با حرفی که مامان زد نگاهم میخ ، پاهای برهنه نورا شد.

_این جفت کفش زنونه چیه توی اتاقت ؟؟

اوووه خدای من ، اینو کم داشتم!
با غیض از گوشه چشم نگاهی به نورا انداختم همش تقصیر این دختره چموش بود!

اگه اونقدر جیغ جیغ نمیکرد و باهام راه میومد منم مجبور نمیشدم برای اینکه از دست مامان فرار کنم اونطور روی دوشم بندازمش و با عجله از خومه خارج بشم که کفشای لعنتیش جا بمونن .

زبونی روی لبهام کشیدم و با لکنت لب زدم:

_کفشا ؟؟ کدوم کفشا مامان ؟

با عصبانیتی که کمتر ازش دیده بودم فریاد زد :

_همون چکمه های دخترونه که پایین تختت افتادن !

لبم رو با دندون کشیدم و کلافه در حالی فرمون رو توی دستام میپیچوندم و سعی داشتم میدون رو دور بزنم لب زدم:

_آهان اونا رو میگی ؟؟ برای خدمتکارس دیگه !

نورا با خشم بهم پوزخندی زد و نگاه ازم گرفت

از لرزش صدای مامان معلوم بود که تا چه حدی عصبی و کلافه شده .

_کم منو بازی بده بچه ، من که بالاخره اون دختره رو میبینم حالا تو هی از من پن…

نزاشتم بقیه حرفش رو بزنه و با عجله مقابل چشمای گرد شده نورا گوشی رو از روی پخش برداشتم و دم گوشم گذاشتم.

مامان داشت با حرفاش همه چی رو لو میداد و کاری میکرد نورا بدتر از این از دستم فراری بشه .

_چی میگی مامان ؟ میام خونه تا یه ساعت دیگه باهم صحبت میکنیم باشه؟

بعد از اینکه به هزار زور و التماس مامان رو راضی کردم قبول کنه که تا اومدنم به خونه صبر کنه ، تماس رو قطع کردم .

مامان جدیدا خیلی بهم گیر میداد و اصرار میکرد که نورا رو ببینه .

دیگه از دستش کلافه شده بودم ، باید کاری میکردم ول کنه این قضیه بشه و دست برداره .

جلوی خونه نورا ماشین رو متوقف کردم که با چشمای گرد شده به طرفم برگشت و با لکنت لب زد:

_وایسا ببینم تو خونه من رو از کجا بلدی ؟؟

بدون اینکه جوابش رو بدم نگاهم رو به رو به رو دوختم

منتظر بودم پیاده شه تا هرچه زودتر سرکارم برم ، به قدر کافی دیرم شده بود ولی اون بی تفاوت دست به سینه لَم داده بود و خیره من شده بود.

به طرفش چرخیدم و درحالی که سرمو براش تکون میدادم سوالی پرسیدم:

_چرا پیاده نمیشی زود باش .

دستی به گونه اش که هنوزم جای انگشتام روش معلوم بود کشید و با خشم لب زد :

_جواب سوال منو بده

برای اینکه لجش رو دربیارم که برام مهم نیست ، عین خودش سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و درحالی که چشمامو روی هم فشار میدادم زمزمه کردم :

_اینجا کسی که سوال میپرسه منم نه تو ! اینو خوب توی گوشات فرو کن فهمیدی ؟؟

چشمام بسته بودن ولی میتونستم حدس بزنم تا چه حد به خونم تشنه اس و اگه الان میتونست با دستاش خفم میکرد.

صدای عصبیش توی گوشم پیچید که گفت :

_بالاخره از زندگیم میندازمت بیرون عوضی ، اینو خوب به خاطرت بسپار .

در جواب حرفش با چشمای بسته پوزخندی زدم که عصبی از ماشین پیاده شد و آنچنان در رو محکم بهم کوبید که کلافه لای پلکام رو باز کردم .

با پاهای برهنه و قدم های عصبی به طرف خونش رفت و باز در رو محکم بهم کوبید .

خدا روزگار من رو با نورا و مامان به خیر بگذرونه !

نگاه آخرم رو به در بسته خونش انداختم و ماشین رو با سرعت به حرکت در آوردم

 

” نــــــــــورا “

کف پاهام از درد میسوخت ولی دردش بیشتر از قلبم نبود .

به قدری تحقیر و عصبیم کرده بود ،که توی کل عمرا تا این حد تحقیر نشده بودم

لعنتی اعصاب خورد کن !

با قدم های بلند از پله ها بالا رفتم و در سویتم رو باز کردم و داخل شدم.

هنوزم ذهنم درگیر این بود که چطور من سر از خونه استاد درآوردم و اونم کجا ؟ توی اتاق خوابش و روی تختش !

هر چی به ذهنم فشار میاوردم چیزی یادم نمیومد ، با فکری که به ذهنم رسید کلافه با کف دست محکم به پیشونیم کوبیدم.

من که چیزی یادم نمیاد ، نکنه بیهوش بودم این لعنتی بهم دست درازی کرده باشه !

_اووووه خدای من

کلافه چرخی دور خودم زدم و چنگی به موهام زدم ولی با یادآوری اینکه اون بیماره و حتی با دیدن بدن برهنه منم تحریک نمیشه ، نفسم رو با فشار بیرون فرستادم.

با سوزشی که کف پام حس کردم از دردش نفسم توی سینه حبس شد درحالی که لنگون لنگون به طرف مبلا میرفتم زیرلب همش به اون وحشی فوحش میدادم.

_دیوونه روانی ببین چه بلایی سر پای نازنیم اومده ، آخه احمق تو که اونطوری من رو میندازی روی کولت و درمیری ، اینو نمیدونی که موظفی از در خونه ام کولم کنی بیاریم داخل.

همینطوری که یک ریز فوحش میدادم کف پام رو بلند کردم که با دیدن خون مردگی و تیکه شیشه کوچیکی که داخل پام فرو رفته بود.

آه از نهادم بلند شد ، اینم از شانس منه !

گوه توی شانس من ، آخه این دو قدم راه چی بود که این شیشه به این کوچیکی داخل پام رفته .

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و همونطوری لنگون لنگون به طرف آشپرخونه رفتم و جعبه کمک های اولیه رو بیرون کشیدم .

بعد از اینکه به سختی اون تیکه کوچیک رو بیرون کشیدم چسب زخمی روی زخمش زدم .

درحالی که سعی میکردم روی پام فشار نیارم به طرف اتاقم رفتم ، حس میکردم بدنم به شدت کوفته اس روی تخت دراز کشیدم و با بستن چشمام سعی کردم کمی به خودم فرصت فکر کردن بدم.

یکدفعه با یادآوری حرفی که استاد درباره من به مادرش زده بود عصبی چشمامو باز کردم و با یه حرکت روی تخت نشستم.

نمیدونم منظورش از این حرکات و حرفا چی بود و چرا میخواست من رو حرص بده !

ولی اینو خوب میدونستم که این آدم ، تا زمانی که به خواستش نمیرسید دست بردار من نبود.

حالا من خدمتکارتم آره آقا ؟؟؟
یه خدمتکاری نشونت بدم تا آخر عمرت یادت نره پسره پرو !

باید هر طوری شده بفهمم من شب اونجا چه غلطی میکردم ، تا اونجایی یادمه که به زور سوار ماشینش کردم و دیگه چیزی یادم نمیومد .

لعنتی انگار حافظه ام رو دلیت کرده بودن خالی بود از هرچیزی !

توی فکر و خیال های بیخودم غرق بودم که با یادآوری جولیا و پولی که قرار بود بهش بدم وااای بلند زیر لب زمزمه کردم.

چطور فراموش کرده بودم ، با عجله از روی تخت بلند شدم که درد کمی توی پام پیچید ولی بدون توجه بهش خودم رو به تلفن رسوندم .

باید تا دیر نشده بود به جولیا زنگ میزدم ، الان حتما توی دردسر افتاده بود.

شمارش رو گرفتم که به دو بوق نکشیده صدای خسته و درمونده اش توی گوشی پیچید .

_بله !

نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی بهش بگم که هم بهش برنخوره و هم پول رو قبول کنه .

لبم رو با زبون خیس کردم و با لحن شادی صداش زدم و گفتم:

_سلامت کو دختر ، احیانا موش خوردتش؟؟

با لحن کلافه ای که از صداش معلوم بود گفت :

_سلام عزیزم خوبی ؟ ببخشید یه خورده حال ندارم

آهانی زیر لب زمزمه کردم ،معلوم بود از چی ناراحته حتما هنوز نتونسته پول رو جور کنه .

آروم درحالی که روی مبل مینشستم با احتیاط پامو کشیدم .

نمییدونستم چطوری مطرحش کنم ، توی ذهنم دنبال یه حرف منطقی میگشتم که صدای متعجب جولیا من رو به خودم آورد و از فکر و خیال بیرونم کشید

_چیزی شده نورا ؟؟

با عجله پشت سر هم چند بار تکرار کردم

_نه نه اینطور نیست

با صدای نگرانی لب زد :

_ به من دروغ نگو ، دارم حس میکنم چیزی شده و سعی داری ازم پنهونش کنی

من چی میخواستم بگم ، جولیا چی حس کرده بود !

برای اینکه بیشتر از این نگرانش نکنم ریز خندیدم و با لحن شادی زمزمه کردم :

_حست بهت اشتباه میگه عزیزم ، خبرای خوبی برات دارم .

با کنجکاوی سوالی پرسید:

_چه خبری ؟؟؟

کف پامو بلند کردم و درحالیکه ماساژش میدادم بی مقدمه گفتم:

_پول جور شد ، دیگه نمیخواد توی فکر باشی !

با تعجب پرسید :

_چی ؟؟؟ چطور جور شد اون همه پول از کجا آوردی ؟

برای اینکه شک نکنه که پولا از خودمن با عجله گفتم :

_از یکی از دوستام برات قرض گرفتم.

چند دقیقه سکوت کرد و بعدش مشکوک پرسید :

_اونوقت کدوم دوستت ؟؟

حالا چی میگفتم ، انگار شک کرده بود ، البته حقم داشت من اگه دوستی اینجا داشتم بتونه پول برای جولیا بده چرا قبلا برای خودم ازش نگرفته بودم

که مجبور به فروش خونه و ماشینم نشم ، لب گزیدم و با لکنت لب زدم:

_اوووم میدونی چیه ، تو نمیشناسیش آخه ایرانیه ، از اون خرپولاس !

چیزی نگفت و سکوت کرد ، لبم رو با استرس گزیدم و با نگرانی لب زدم :

_بیا اینجا تا پولا رو بهت بدم باشه؟؟

با صدای که انگار داشت از ته چاه بیرون میومد آروم زمزمه کرد:

_باشه

دهن باز کردم که حرفی بزنم ولی با قطع شدن یهویی گوشی همینطور خشکم زد و بی حرکت ایستادم .

جولیا به شدت از ترحم بیزار بود و الانم با این حرکتش مطمعن شدم شک کرده که پولا از خودم منن !

ولی چیکار میکردم وقتی اینطوری درمونده میدیدمش نمیتونستم دست روی دست بزارم و کاری براش نکنم.

نمیتونستم ناراحتیش رو ببینم و عکس العملی نشون ندم !

هر طوری شده باید این پول رو قبول میکرد نمیتونستم بزارم بیشتر از این ناراحت باشه و روز تا شب برای جور کردن پول دنبال قرض و وام ،سگ دو بزنه .

درحالی که کنترل تلوزیون رو برمیداشتم روی مبل دراز کشیدم وشروع کردم به شبکه ها رو بالا و پایین کردن .

با دیدن برنامه کودک لبخندی روی لبم نشست که با صدای بلند شدن گوشی بدون اینکه بلند شم .

دستم رو دراز کردم و گوشی رو برداشتم و بدون اینکه نگاهی به شماره بندازم با لحن کلافه ای گفتم :

_به جای زنگ زدن و من رو باز خواست کردن بیا اینجا تا همه چی رو برات توضیح بدم.

سکوت کرده بود و حرفی نمیزد ، خسته از اینکه باید باز باهاش سروکله بزنم سرش غُر زدم :

_با تو بودما بالاخره میای یا نه ؟؟

با پیچیدن صدای بابا توی گوشی با چشمای گشاد شده از تعجب با عجله سرجام نشستم و نگاهی به صفحه تماس انداختم.

ولی دیگه دیر بود چون واقعا شماره از ایران بود و اونیم که پشت خط بود کسی نبود جز بابا .

_با کی حرف میزدی نورا ؟

دستی به بند تاپم کشیدم و درحالی که بین دستم میچلوندمش از هیجان زیاد با لکنت لب زدم :

_هاا…هی..چ کسی بابا با دوستم بودم ، فکر کردم باز خودشه تماس گرفته

اینقدر استرس داشتم که بدنم میلرزید شاید به این خاطر بود که مطمعن بودم بابا برای چی تماس گرفته.

یعنی به این زودی مهلتش داشت تموم میشد ، خدای من مگه امروز چندم بود؟؟

از بس این چند وقته مشکل برام درست شده بود که حتی خودمم فراموش کرده بودم چه برسه به مهلتی که بابا بهم داده بود

با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و با مهربونی پرسید :

_پرنسس من چطوره؟ خوبی بابا.

از این که همیشه اینطور صدام میکرد و از داشتن بابای مثل اون که توی همه شرایطی حواسش پیشم بود .

ته دلم غنج رفت و انگار تموم استرسم دود شه بره هوا ، با نیش باز گفتم:

_قربون بابام برم عالیم ! شما چطورید؟

بعد از چند دقیقه احوالپرسی و رفع دلتنگی باهم ، بابا حرفی رو به زبون آورد که نمیدونستم چه جوابی بهش بدم و سکوت کردم ، درواقع حرفی برای گفتن نداشتم.

با استرس ناخنم رو جویدم که بابا بار دیگه سوالش رو تکرار کرد و باعث شد از ترس اینکه بفهمه دروغ گفتم عرق سردی روی پیشونیم بشینه .

_نگفتی دخترم ، وکیلم رو بفرستم ؟؟

بازم سکوت کردم و لبم رو با حرص جویدم که بابا با دیدن سکوتم سوالی پرسید:

_نورا دخترم هستی ؟؟؟

لبم رو از زیر دندونم بیرون کشیدم و با لکنت تقریبا نالیدم :

_آره هس..تم بابا

نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و با نگرانی زمزمه کرد :

_پس چرا جواب نمیدی دخترم ؟

بی اختیار نگاهم میخ صفحه تلوزیون شده بود ولی ذهنم درگیر سوال بابا بود !

بدجوری گیر افتاده بودم و هیچ راه فراری نبود ، هنوزم درگیر این بودم که چی جوابش رو بدم که اسمم رو صدا کرد و با نگرانی پرسید :

_نکنه اصلا کاری پیدا نکردی !

با ترس از اینکه متوجه بشه و بویی ببره با دستای لرزون ، دست پاچه گوشی رو توی دستم فشردم و لرزون لب زدم:

_نه بابا اصلا همچین چیزی نیست.

روی مبل خم شدم و در حالی که به موهام چنگ میزدم دنبال حرفی بودم تا قانعش کنم که با چیزی که به ذهنم رسید بدون فکر لب زدم:

_الانم میبینید دیر به دیر جوابتون میدم دارم آماده میشم برم سرکارم حواسم پیش حرفاتون نبود ببخشید بابا

چند ثانیه سکوت کرد و انگار ذهنش درگیر حرفام شده بود چون سوالی مشکوک پرسید :

_یعنی الان داری آماده میشی بری سرکارت آره ؟

یه طوری این سوال رو پرسید که یه لحظه شک کردم نکنه داره با دوربینی چیزی نگام میکنه و از اینکه سرکارش گذاشتم مطمعنه !

بی اختیار نگاهم رو به اطراف دوختم چرخی دور خودم زدم .

پووووف نورا دیووونه نشده بودی که اونم شدی لعنتی !

آخه خونه جدید تو رو بابا از کجا میدونه که بیاد دوربین وصل کنه دیوووانه .

دستی به گردنم کشیدم ، درحالی که از اینکه داشتم دروغ میگفتم حالم از خودم بهم میخورد کلافه لب زدم:

_آره دارم آماده میشم

صدای خوشحالش توی گوشی پیچید که با امیدواری همش قربون صدقه تک دخترش میرفت که به قول خودش خانوم و بزرگ شده و سر کار میره .

از اینکه اینقدر به دروغ امیدوارش میکردم بغض بدی به گلوم چنگ انداخت و سعی میکردم مانع از ریزش اشکام بشم ولی خیلی سخت بود .

بابا یکریز با خوشحالی از اینکه از کار و خونم مطمعنه و دارم درسم رو بدون مانع ادامه میدم حرف میزد .

ولی من در سکوت فقط اشک میریختم و به حرفاش گوش میدادم ! خیلی سخت بود ، بخوای برای شادی عزیزای زندگیت و اینکه میون اون همه بدبختی غصه تو رو هم نخورن دروغ بهش بگی و بازیشون بدی.

ولی مجبور بودم ، نمیخواستم دل نگران منم باشن از صدای بابا معلوم بود چقدر حالش بده و برای اینکه من متوجه نشم خودش رو شاد نشون میده .

دلم گرفت و درحالی که توی خودم جمع میشدم با پشت دست اشکامو پاک کردم نفسم رو کلافه بیرون فرستادم.

صدای نفسم که توی گوشی پیچید بابا با خنده ای که من کاملا مصنوعی بودنش رو حس میکردم گفت :

_ببخشید دخترم حواسم نبود میخوای بری سرکارت من یک ریز دارم حرف میزنم.

آب دهنم رو قورت دادم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه آروم زمزمه کردم :

_این چه حرفیه که میزنی بابا .

با مهربونی صدام زد و گفت :

_پس به وکیلم زنگ میزنم توی این چند روز بیاد پیشت ، یه سری بهت بزنه کم و کسری نداشته باشی

من که میدونستم منظور بابا از این حرف چیه و میخواد که از این طریق ،از وضع زندگی و کار من مطمعن بشه و دلش آروم بگیره .

حقم داشت پدر بود و نمیخواست با شک به اینکه ، واقعا بچه اش اونجا راحته زندگی کنه.

شک که توی دل آدم باشه ، نمیتونی طاقت بیاری و همش استرس اون رو داری .

برای اینکه بیشتر از این ، میون اون همه مشکلات خودش استرس و دلشوره منم نداشته باشه بی اراده لب زدم:

_باشه بهش بگو بیاد ولی قبلش بهم خبر بده

با این حرفی که زدم انگار از کار کردن و وضع زندگیم ،مطمعن شده باشه با خوشحالی گفت:

_باشه عزیزم برو به کارت برس دیر نرسی اخراجت کنن !

دیگه کم کم داشت حالم از خودم بهم میخورد از این همه دروغی که سر هم میکردم و تحویل بابا میدادم .

حس میکردم نفسم بالا نمیاد دیگه طاقت حرف زدنم نداشتم ، دستی به گلوی متورمم کشیدم درحالی که به زور میخندیدم گفتم:

_باشه پس فعلا خدافظ

بعد از خدافظی باهاش ، که باز طبق معمول کلی قربون صدقه تک دخترش رفت گوشی رو قطع کردم.

حس کردم چطور بعد از اون که با اطمینان بهش گفتم ، وکیلش رو بفرسته چطور خوشحال شد.

خوشحالیش برای این بود که مطمعن شده بود کار و شغلی وجود داره .

حالا اگه میفهمید همه این ها دروغ بودن چه اتفاقی میفتاد .

برای منی که بار اولم بود بهش دروغ میگفتم سخت بود گفتن این حرفا ، ولی خدا خودش میدونست مجبور بودم.

گوشی رو توی دستام فشردم و خودمو روی مبل رها کردم .

حس و حال هیچ کاری رو نداشتم ، نگاه کلی به خونه انداختم خوب خونه که خوب بود ، میتونستم به وکیل بگم محبور شدم خونه و ماشین رو بفروشم تا خونه کوچیکتری بگیرم و بقیشم پس انداز کنم .

ولی حالا کار از کجا گیر میاوردم ، اووووف خدایا !

درحالی که خم میشدم دستام دو طرف سرم توی موهام فرو کردم و کلافه کشیدمشون .

توی ذهنم فکر و خیال های زیادی رژه میرفت و نمیدونستم توی این چندروزی که هرلحظه اش ممکن بود سر و کله وکیل بابا پیدا شه چه خاکی توی سرم بکنم .

با بلند شدن صدای اف اف بدون اینکه توجه کنم سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم.

ولی هرکی بود دست از روی زنگ برنمیداشت و یکریز زنگ میزد .

یکدفعه با یادآوری جولیا که قرار بود پیشم بیاد با عجله بلند شدم و به طرف اف اف رفتم ، با دیدن چهره اش که خستگی ازش میبارید .

دکمه اف اف رو فشردم و در حالی که در ورودی رو براش نیمه باز میزاشتم به طرف آشپرخونه رفتم.

نباید جولیا چیزی از قضیه بابا و پولایی که مال منه بویی میبرد وگرنه عمرا پولا رو قبول میکرد .

مشکل من که درست نمیشد حداقل یکی از مشکلات اون رو کم میکردم !

با صدای در ورودی فهمیدم داخل شده ، پاکت آبمیوه رو بیرون کشیدم و لیوانا رو پر کردم و درحالی که لبخند مصنوعی روی لبهام مینشوندم به طرف پذیرایی رفتم.

با دیدنش که ناراحت روی مبل نشسته و حرفی نمیزنه بلند سلام کردم و سعی کردم خودمو شاد نشون بدم تا از این حال و هوا بیرون بیاد .

_سلااااام رفیق بی معرفت من ، سراغی از من نگیری یه وقتا ؟؟

بدون اینکه سرش رو بالا بگیره با صدایی که به شدت گرفته بود آروم گفت :

_از دیروز تا حالا درگیر بودم ببخش .

نزدیکش شدم و درحالی که جلوش خم میشدم سینی رو به طرفش گرفتم

_باشه ایندفعه بخشیدمت

بدون حرکت ایستاده بود که متعجب صداش زدم

_بردار دیگه دستم خسته شد

سرش رو که برای لحظه ای بالا گرفت با دیدن چشماش خشکم زد و ناباور خیره صورتش شدم .

خدای من این دختر چه بلایی سر خودش آورده بود

پلکاش از بس متورم بودن و قرمز ،که اصلا خود چشماش رو نمیتونستی ببینی و فقط دوتا دایره قرمز رو میدیدم که چطور قرمز شدن .

با وحشت اسمش رو صدا زدم و سینی رو با عجله روی میز گذاشتم و کنارش نشستم .

_اوووه خدای من این چه بلایی که سر خودت آوردی ؟؟؟

سرش رو برگردوند و درحالی که سعی میکرد صورتش رو از من پنهون کنه بی تفاوت گفت :

_هیچی نمیدونم چرا دیشب اینطوری شدن!

معلوم بود از گریه زیاد چشماش به این شکل افتادن ، ولی خودش از بس غرور داشت دوست نداشت کسی بفهمه ، هیچ وقت دوست نداشت کسی بهش ترحم کنه .

آهانی زیر لب زمزمه کردم و درحالی که از کنارش بلند میشدم همونطوری که به طرف اتاقم میرفتم بلند گفتم :

_پاشو برو صورتت رو با آب سرد بشور ، شاید از وَرم و سرخی چشماتم کم شد.

داخل اتاق شدم بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی ازش باشم ، به سراغ کارت و حساب بانکیم رفتم.

خودمم کم بخاطر دورغایی که به بابا گفته بودم ناراحت و عصبی نبودم ، اونوقت با دیدن وضعیت جولیا که اونطور چشمای خودش و با گریه نابود کرده بود ، ولی سعی داشت به من دورغ بگه عصبی وسایل داخل کمدم رو بیرون ریختم.

هرچی دنبال چیزی که میخواستم گشتم نبود ، یا چشمای من کور شدن و نمیبینن یا یخاطر فشارهای روحی و روانی که از صبح رومه اینطور کلافه شدم ، که حواسم سرجاش نیست.

دستی به پیشونیم کشیدم و سعی کردم همه چی رو به خاطر بیارم ، که موقع اسباب کشی این مدارک لعنتی رو کجا گذاشتم .

با یادآوری کشوی پایین تخت با عجله به سمتش رفتم و بازش کردم .

این حساب بانکی رو جداگانه برای مواقع ضروری قایم کرده بودم و حالا ضروری بود ، با خوشحالی کارتم رو بیرون کشیدم .

باید چیزی سرهم میکردم تا جولیا راحت بپذیره ، نمیتونستم باز توی این وضعیت ببینمش.

چی میگفتم بهش خدا ، که باور کنه !

کلافه دور خودم میچرخیدم و دنبال حرف قانع کننده ای براش بودم.

که با شنیدن صدای جولیا که پشت هم صدام میکرد با عجله از اتاق خارج شدم.

_نوار کجایی دوساعته ؟؟

به طرفش رفتم و درحالی که سعی میکردم خودم رو شاد نشون بدم با خنده بلند گفتم:

_اومدم بابا !

درحالی که کنارش مینشستم از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم و با بغض ساختگی ادامه دادم:

_یعنی اینقدر طاقت دوریمو نداری ؟؟ توام عاشقم شدی رفت آخی !

یه طوری با سوز و ناله این حرف رو زدم که جولیا بالاخره خندید.

مشت آرومی به بازوم کوبید و با لبخندی که نمیتونست پنهونش کنه گفت :

_اره عاشقت شدم چطور دیر فهمیدی!

درحالی که نگاهم رو به چشمای قرمزش میدوختم با خنده زمزمه کردم :

_جون تو از همون روز اول میدونستم بهم نظر داری و چشمت دنبالمه !

پشت چشمی براش نازک کردم که دیگه نتونست خودش رو کنترل قهقه اش بالا گرفت .

با لذت خیره صورت خندونش شدم و توی دلم از خدا خواستم همیشه اینطور خندون باشه و غم توی دلش نشینه .

نمیدونم چقد خیره صورتش بودم که با حرکت دستش جلوی صورتم به خودم اومدم و نگاه ازش گرفتم

_کجا غرق شدی ، پیش من یا استاد ؟؟

باز اسم لعنتیش اومد و خونم به جوش اومد ، درحالی که صاف سرجام مینشستم چشم غره ای توپ بهش رفتم با پوزخند گفتم :

_نه خیلی دل خوشی ازش دارم ، حالا غرق رویاشم بشم عوووق

نمایشی دستم جلوی دهنم گرفتم و عوقی زدم که جولیا درحالی که ریز ریز می خندید بلند گفت :

_باشه بابا فهمیدم دل خوشی ازش نداری ولی…..

کارت رو توی دستم فشار دادم و درحالی که سعی میکردم دستمو بغل پام نگه دارم تا از دید جولیا مخفی بمونه سوالی پرسیدم :

_ولی چی ؟؟

بی تفاوت لباش رو جلو داد و نگران نگاهش رو توی صورتم چرخوند گفت:

_ناراحت نشی ها ولی حس میکنم …..اووووم چطور بگم؟؟

عصبی از اینکه داره همش حرف رو میپیچونه پوووف کلافه ای کشیدم و عصبی اسمش رو صدا زدم که دستش رو جلوی صورتم گرفت !

_باشه باشه میگم آروم باش ، ولی این فقط حس منه نه چیز دیگه ای !

چپ چپ نگاش کردم که ادامه داد:

_حس میکنم در آینده بهم ربط پیدا میکنید یعنی چطور بگم؟؟ اینی که من میبینم ول کن تو نمیشه .

خودمم همچین حدسی میزدم ولی نمیخواستم بهش فکر کنم و یا باورش داشته باشم

ولی الان این حرف جولیا ، تاییدی شده بود روی فکر و چیزایی که نمیخواستم باورشون کنم و یا حتی یک لحظه بهش فکر کنم .

از فکر به اینکه یک روزی مجبور بشم باهاش باشم عصبی دندونامو روی هم سابیدم و دستمو مشت کردم .

اگه من نورام نمیزارم همچین اتفاقی بیفته ، من اسباب بازی اون عوضی نمیشم که بخواد هر طوری که بخواد باهام بازی کنه.

با حس سنگینی نگاهی صورتم رو به سمت جولیا چرخوندم که با دیدن نگاه نگرانش سعی کردم چیزایی که داشتن توی سرم چرخ میخوردن رو فراموش کنم.

با این فکر برای اینکه حرف رو به جایی دیگه بکشونم کاملا به سمتش چرخیدم و درحالی که از استرس دستامو بهم میچلوندم خطاب بهش گفتم :

_اوووم اون رو بیخیال ، تو بگو پول چی شد ؟؟ تونستی جورش کنی ؟؟

دستی به چشمای متورم و قرمزش کشید و با ناراحتی زیر لب زمزمه کرد:

_نه لعنتی به هر دری میزنم جور نمیشه ، نمیدونم دیگه باید چیکار کنم ،خستم شدم .

با دستم که آزاد بود گونه اش رو لمس کردم که سرش رو بالا گرفت ، با دیدن قطره اشکه توی چشماش ، بغض به گلوم چنگ انداخت .

اول میخواستم براش مقدمه چینی کنم که از کی براش پول قرض کردم و اینا .

ولی الان با دیدن وضعیتش طاقت نداشتم بیشتر از این صبر کنم و حرفی نزنم ، آروم گونه اش رو نوازش کردم و با صدای لرزون لب زدم :

_من پول رو برات جور کردم ، نمیخوام دیگه ناراحت ببینمت باشه ؟؟؟

با این حرفم چشماش از تعجب گرد شدن ، و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و سوالی پرسید :

_چی ؟؟؟

از کنارش بلند شدم و شربتای توی لیوان که دست نخورده گرم شده بودن رو توی سینی گذاشتم ، درحالی که به طرف آشپرخونه میرفتم بی تفاوت لب زدم :

_گفتم پول جور شد

داخل آشپرخونه که شدم نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و به طرف سینگ ظرفشویی رفتم .

صدای قدم هاش که با عجله از پشت سر بهم نزدیک میشد باعث شد برای فرار از سوالای زیادش ، دست پاچه یکی از لیوان ها رو بردارم و به بهانه شستنشون خودمم رو سرگرم نشون بدم.

پشت سرم ایستاد و بعد چند ثانیه این پا و اون پا کردن ، بالاخره سوالی که ازش فراری بودم رو پرسید :

_پول از کجا جور شده ؟؟؟ نورا نکنه پولای فروش خونه و ماشینتن ها ؟؟

لیوان رو زیر شیر آب گرفتم و درحالی که بی هدف فقط میشستمش خنده ریزی کردم

_ن بابا از یکی از دوستام برات قرض گرفتم ! زود پسش میدیم دیگه ، نگران نباش .

دستش روی شونه ام نشست و با یه حرکت به طرف خودش برم گردوند

درحالی که با زیرکی نگاه از صورتم نمیگرفت سوالی پرسید :

_یعنی میخای بگی پولای خودت نیستن؟؟؟

لیوان رو آروم کنارم گذاشتم و از دروغ سرم رو به نشونه تاکید حرفش تکون دادم که نگاهش دلخور شد و آروم لب زد :

_هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که توام چیزی رو از من پنهون کنی و بهم دروغ بگی !

ازم جدا شد و با قدم های بلند از آشپرخونه خارج شد و من مات و مبهوت سرجام خشکم زده بود.

با عجله دنبالش رفتم و قبل از اینکه از خونه خارج بشه خودم رو بهش رسوندم و با یه حرکت در رو محکم بهم کوبیدم .

بدون اینکه نگاهی بهم بندازه ، خواست دستم رو از روی دستگیره پس بزنه که بدون اینکه بزارم حرکتی بکنه با یه حرکت محکم توی بغلم کشیدمش .

همینطوری که توی بغلم بود به طرف خودم برش گردوندم ، ولی همش سعی میکرد نگاه ازم بدزده .

دستم زیر چونه اش نشست و سرش رو بالا گرفتم ، زیر دستم زد و خواست ازم فاصله بگیره که ناراحت صداش زدم و گفتم :

_باشه بیا بشینیم و قشنگ صحبت کنیم.

صورتش رو ازم برگردوند و با ناراحتی که از صورتش پیدا بود آروم زیر لب گفت :

_فعلا میخوام برم خونه !

پوووف کلافه ای کشیدم و بدون توجه به حرفاش دستش رو گرفتم و به طرف مبلا کشوندمش.

_بیا بشین ، حرف بزنیم

دنبالم اومد و دلخور کنارم روی مبل نشست ولی صورتش رو ازم برگردوند .

نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی بگم ، میدونستم بگم پولای منن عمرا قبول نمیکرد ، و از طرفی هم تقریبا مطمعن بود پولا از خودمن اینو از طرز رفتارش میتونستم حدس بزنم.

مرگ یه بار شیونم یه بار اگه بازم شک داشت و خیلی اصرار کرد بهش میگم هرچی شد ، دیگه شد !

ولی قبلش بزار تلاش خودم رو بکنم شاید شکش برطرف شد و دیگه گیر نداد.

زبونی روی لبم کشیدم و درحالی که نمیدونستم دقیق چی بگم شروع کردم به چیزایی سرهم کردن .

_اوووم گفتم که پولا رو از یکی برات قرض گرفتم ، قرار شد سر ماه نشده هر طوری شده پسش بدیم .

عصبی به طرفم برگشت و درحالی که چپ چپ نگاهم میکرد با غیض گفت :

_نمیخوای درست حرف بزنی چرا گفتی بیام بشینم هااا ؟؟

عصبی خواست بلند شه که با عجله مچ دستش رو گرفتم و مجبورش کردم باز کنارم بشینه.

_باشه باشه قهر نکن .

بدون اینکه بهم اهمیت بده باز خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه که عصبی بلند گفتم :

_گفتم باشه دیگه جولیا !!

دست از تقلا کردن برداشت که همونطوری که دستش هنوز توی دستم بود ادامه دادم :

_حالام خودتو ناراحت نکن و بشین کنارم ببینم زود باش.

ولی کوتاه بیا نبود و همونجور مثل عجل معلق بالای سرم وایساده بود و تکونم نمیخورد .

از دیشب کار من شده بود درگیری و بحث !

اون از صبحم که با اون گودزیلا دعوام شده بود و بعدشم بابا و حرفاش و حالام که جولیا و ناراحتیش از من !

_ببین قربونت برم باشه میدونم ، ازم ناراحتی بخدا خودمم حال و روز درست حسابی ندارم پس اگه چیزی میگم ناراحت نشو و درکم کن باشه ؟

با نگرانی کنارم نشست و درحالی که نگاهش رو توی صورتم میچرخوند سوالی پرسید :

_باز چی شده ؟؟

حرفی نزدم و سکوت کردم که با نگرانی اسمم رو صدا زد و عصبی ادامه داد :

_نکنه باز اومده سراغت ، اون دیگه چی از جون تو میخواد که دست بردار نیست.

با یاد آوری دیشب که نمیدونم چطور سر از تخت خواب اون لعنتی درآوردم ، عصبی چشمامو روی هم فشار دادم و دهن باز کردم که از دیشب براش بگم شاید تونست راهنماییم کنه .

ولی وقتی چشمامو باز کردم و با دیدن رنگ پریده و صورت بی رنگ و روش که معلوم بود ، از صبح گریه کرده و حال نداره پشیمون شده دهنم رو بستم و سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم که حرفی بهش نزنم.

جولیا که تیز بین تر از این حرفا بود ، مشکوک دستش رو جلوی صورتم تکون داد .

_چی میخوای بگی که نمیتونی هان ؟ حواست باشه هنوزم ازت دلخورم ها .

نمیخواستم فعلا که درگیر مشکل اون هستیم بیشتر از این ناراحتش کنم ، برای همین دست پاچه لبخندی زدم .

_هیچی نشده باور کن!
فقط بابا صبح زنگ زد کمی دلتنگ خانوادم شدم فشار رومه ، همین فقط !

 

یه طوری بهم چشم غره رفت که معلوم بود باور نکرده ! ولی سرش رو به نشونه تایید حرفام تکون داد و سوالی پرسید:

_بعدا به اون موضوع رسیدگی میکنم ، حالا جریان پولا رو بگو ببینم از کجا آوردی !

دستش رو عصبی جلوم تکون داد و ادمه داد:

_نبینم دروغ روی هم ببافی ها ؟؟ میدونی که از دروغ متنفرم.

میدونستم بخوام باز دروغ بگم بی فایده اس ولی دیگه حوصله بحث هم نداشتم .

هرچی از دیروز تا حالا بحث کرده بودم بسم بود ، دیگه کشش دعوا نداشتم .

نمیدونستم از کجا شروع کنم ، کلافه نگاهم رو توی خونه چرخوندم و لب زدم:

_میدونم حرفی که الان میخوام بهت بزنم شاید ناراحت بشی و دلت ازم بگیره ولی….

نگاهم رو به چشماش دوختم و ادامه دادم :

_ولی بهم حق بده نتونم تو رو توی سختی و مشکلات ببینم !
بهم حق بده از ناراحتیت دلم بگیره و غصه بخورم.

سرش رو پایین انداخت و درحالی که با پایین پیرهنش بازی میکرد سکوت کرد و چیزی نگفت .

از سکوتش استفاده کردم و درحالی که با سرفه ای صدام رو صاف میکردم ، سرجام جابه جا شدم .

_تو توی همه مشکلاتم پشتم بودی و حتی یک ثانیه ام تنهام نزاشتی و کمکم کردی !
پس چطور الان توقع داری من دست روی دست بزارم و کاری برات نکنم هان عزیز دلم ؟؟

معلوم بود باز بغضش گرفته اینو از سکوت طولانیش حدس میزدم .

وگرنه جولیای که نمیتونست ساکت بشینه چطور الان سکوت کرده بود و حرفی نمیزد !

مگر اینکه نمیتونست بغضش گرفته بود.

روی مبل خودم رو به طرفش کشیدم و درحالی که بغلش میکردم و دستم رو دور کمرش میپیچیدم با صدای آرومی گفتم:

_آره حدست درسته اون پولا برای منه !

با این حرفم یکدفعه انگار جنی شده باشه ازم فاصله گرفت و عصبی خواست حرف بزنه.

_ولی م……

دستمو جلوش گرفتم و نزاشتم ادامه بده

_من اون موقعی که توی سختی و مشکلات بودم و توی این کشور هیچ کس رو نداشتم تنهای کسایی که به دادم رسیدن اولی تو بودی بعد سوفی !
پس ازم نخواه کمکت نکنم.

لبهاشو که از زور بغض میلرزیدن رو تکون داد و به سختی لب زد :

_باور کن نمیتونم اینهمه پول رو از تو قبول کنم وقتی که میدونم تو خودت چقدر پول لازمی و احتیاج داری .

با این حرفش یاد بابا و حرفای صبحش افتادم ولی سعی کردم فراموش کنم و به روی خودم نیارم.

یعنی مجبور بودم !

خدا خودش بزرگ بود خونه که داشتم ، میموند کار که تا چند روز دیگه شاید تونستم پیدا کنم.

برای اینکه دلش از بابت پول ، قرص بشه و بیش از این ناراحت نباشه و فکر کنه من حالا حالا بهش احتیاج ندارم

لبخند زورکی روی لبهام نشوندم و با خنده گفتم :

_الکی خودت رو حرص نده بالاخره دستت میاد پسم میدی ، اگه ندی که دونه دونه موهاتو میکنم

با این حرفم میون بغض خندید ، از اینکه بالاخره بعد از اون همه گریه تونستم لبخندش رو ببینم خوشحال بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.

به شدت گرسنم بود و حدس اینکه جولیا از دیشب چیزی نخورده این رو از رنگ و روی پریشون و چشمای سرخش ، راحت میشد فهمید

یه چیزایی زود آماده کردم و میز مختصری چیدم و از همون جا جولیا رو بلند صدا زدم .

با ورودش به آشپزخونه و دیدن میز غذا ، نمایشی دستی به شکمش کشید و با لذت بلند گفت:

_وااای از کجا فهمیدی این قدر گرسنمه ، دستت درد نکنه !

لبخند مهربونی به روش زدم و درحالی که دست پاچه پشت میز مینشستم با خنده گفتم :

_پس بدووو بیا که مردم از گرسنگی

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا