رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 89

5
(1)

 

 

بلند شد و وحشت زده به سمت دستشویی‌ هجوم برد و طولی نکشید که صدای عوق های بلندی که میزد توی خونه پیچید

یکدفعه چش شده بود ؟!
نکنه باز مریض شده ؟!

از بس چیزی نمیخوره بایدم این بلاها سرش بیاد حوصله دوباره مریض داری نداشتم پس کلافه بلند شدم و به دنبالش دم دستشویی رفتم

_چی شدی دختر ؟!

در جوابم هیچی نگفت و فقط صدای عوق زدن های مداومش به گوشم میرسید ، نگران دستیگره در رو فشردم و با یه حرکت بازش کردم

تا کمر توی سینگ خم شده بود و پاهاش بودن که از زور ضعف میلرزیدن و قدرت ایستادن نداشتن با عجله دستمو دور کمرش حلقه کردم

و درحالیکه مانع از افتادنش میشدم خطاب بهش با نگرانی پرسیدم :

_چی شدی یهو آخه ؟!

آب دهنش رو تووف کرد و با نفس های بریده ای گفت :

_نمیدونم

بدنش مثل بید میلرزید عصبی از اینکه این مدت اعتصاب غذا کرده بود و هیچ چیزی نمیخورد تا بالاخره اینطوری بیحال شد حرصی غریدم :

_هیچی نمیخوری بایدم اینطور بشی

شیر آب رو باز کردم و درحالیکه دستمو زیر شیرآب میگرفتم مشتم رو پُر کردم و برای اینکه سر حال بیاد محکم توی صورتش پاشیدم

به خاطر حرکت یهوییم تکونی خورد و با نفس نفس دهنش نیمه باز موند و بهت زده خیره صورتم شد ولی حتی جون اینکه بهم چیزی بگه و فوحش بارونم کنه رو نداشت

بی حال و با رنگ و رویی پریده سرش روی سینه ام گذاشت و درحالیکه بهم تکیه میداد با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد به سختی گفت :

_ببرم بیرون حالم خوب نیست !!

پوووف کلافه ای کشیدم و دستمو زیر زانوش گذاشتم و با یه حرکت به آغوشم کشیدمش و با قدمای بلند از دستشویی بیرون زدم و روی تخت خوابوندمش

سرش روی بالشت گذاشت ولی نمیدونم چی شد که باز کم کم اخماش توی هم فرو رفت و درحالیکه چشماش رو نیمه باز میکرد اطراف رو از نظر گذروند

و با رسیدن نگاهش به سینی غذایی که براش آماده کرده بودم با حالت چندش آوری گفت :

_این رو ببر بیرون که بوشون داره حالمو بهم میزنه

بو ؟! با تعجب نگاهمو داخل سینی چرخوندم اینا که بویی نداشتن پس چرا این اینقدر حساس شده و مدام حالش بهم میخوره ؟؟ توی فکر فرو رفتم که یکدفعه با چیزی که به خاطرم رسید خشکم زد و زیرلب ناباور لب زدم :

_نه نه امکان نداره !!

یعنی واقعا ممکن بود که باردار شده باشه ؟!
با فکر به بارداریش کم کم هیجانی وصف ناپذیر وجودم رو در برگرفت

باورم نمیشه یعنی واقعا نقشه هام دارن عملی میشن ؟! با چیزایی که کم کم توی فکر و ذهنم میچرخیدن لبخندی گوشه لبم سبز شد و با هیجان خیره صورتش شدم

نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که با تکون خوردن دست بی جونش جلوی صورتم به خودم اومدم

_ببر دیگه …. با توام داری کجا سیر میکنی ؟!

زوی لخندم رو خوردم و دستپاچه خم شدم و سینی رو برداشتم و برای اینکه صورت بشاش و لبخند روی لبم رو نبینه با عجله پشت بهش به سمت بیرون رفتم

از دیدش که خارج شدم سینی روی میز گذاشتم و با هیجان و قلبی که صدای کوبش بلندش داشت گوش هام رو کر میکرد شروع کردم به بیقرار راه رفتن

مدام دور خودم میچرخیدم و با فکر به بچه ای که امکان داشت توی شکم آیناز در حال پرورش یافتن باشه از خوشحالی نمیدونستم چیکار باید بکنم

کم کم نقشه هام داشتن عملی میشدن و به خواسته های که خیلی وقت بود که جزو آرزوهام میشدن میرسیدم

با فکر به امیرعلی و قیافه ماتم زده اش وقتی بفهمه خواهرش ازم بارداره لبم به پوزخندی کج شد و زیرلب زمزمه وار غریدم :

_به زودی میشم جلادت روحت امیرعلی !!

توی فکر بودم که با صدای آیناز به خودم اومدم

_کجا رفتی !!

با عجله توی چارچوب در اتاقش ایستادم

_چیه چیزی میخوای ؟!

معلوم بود سر حال خودش نیست چون آب دهنش رو به سختی قورت داد و با صورتی درهم نالید :

_حالم خوب نیست یه کاری بکن !!

این اولین باری بود که ازم کمک میخواست انگاری خیلی حالت تهوع داره که اینطوری با خواهش و التماس از من میخواد کمکش کنم

_الان یه چیزی برات میارم تا حالت بهتر شه

به سراغ یخچال رفتم و هر چیزی که دیدم و به نظرم براش خوب بود رو داخل سینی گذاشتم و با عجله به سمتش قدمی برداشتم

ولی هر چیزی که میخواستم بهش بدم و نزدیک لبش میبردم اینقدر رنگ به رنگ میشد و چندشش میشد که نه تنها لب نمیزد بلکه حالش بدترم میشد

کلاقه قاشق داخل سینی پرت کردم و بلند گفتم :

_اهههههه نمیشه که اینطور ….حداقل یه کمی باید بخوری

دستش رو جلوی دهنش گذاشت و با صورتی رنگ پریده ای گفت :

_نمیتونم …اصلا حالم خوب نیست ببرم بیمارستان

هه فکر میکرد اینطوری گول میخورم ؟؟
میبردمش بیمارستان که فرار کنه یا اگه یه درصد باردار باشه و بهش بگن و گند کار دربیاد ؟؟!

باید یه فکر دیگه میکردم ولی چیکار ؟! با یادآوری إریک بلند شدم و بیرون رفتم آره اون تنها کسی هست که میتونست کمکم کنه

دور از چشم آیناز شمارش رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده طبق انتظارم به دو بوق نکشیده گوشی رو برداشت و با خنده گفت :

_اووه سلاااام بر دوست دیوونه ی خودم

حوصله شوخی و مسخره بازی هاش رو نداشتم پس جدی صداش زدم و گفتم :

_میتونی بیای اینجا ؟؟

با تعجب گفت :

_بازم ؟!

گوشی رو توی دستم محکمتر گرفتم

_آره مهمه !!

_نمیتونم کار دارم

میدونستم از لج من اینطور میگه که حرصم رو دربیاره برای همین کلافه گفتم :

_وقت شوخی نیست إریک

باز خودش رو به کوچه علی چپ زد و گفت :

_شوخی چی چی ؟؟

گوشی رو با دست دیگه ام گرفتم و با خشم غریدم :

_اوکی نیا من رو بگو از کی کمک خواستم

تا دستم روی دکمه قطع تماس رفت صدام زد و دستپاچه گفت :

_باشه باشه میام

لبخندی گوشه لبم نشست ، نقطه ضعف إریک همین بود که تا قهر میکردم دستپاچه میشد و میخواست دلم رو به دست بیاره و هر وقت هم این هَربه به کارش میبردم صد در صد جواب میداد

لبخندم رو جمع و جور کردم و سعی کردم جدی باشم

_اوکی منتظرتم

تماس رو قطع کردم و سراغ آیناز رفتم که با دیدنش که باز خوابش برده بود چند ثانیه بی حرف خیره صورتش شدم

با آینازی که روز اول دیده بودم خیلی فرق کرده بود اون پُر بود از شادی و سرزندگی ولی این دختری که الان روی تخت با رنگ و رویی پریده خوابیده و زیر چشماش گود افتاده بود

چیزی جز یه مریض افسرده که‌ بیشتر وقتش رو میخوابید و اصلا چیزی نمیخورد نبود ، انگار تموم امید و زندگی از وجودش پر کشیده روح زندگی نداشت

میدونستم باعث و بانی این حالش خودمم ولی این خشمی که درونم زبونه میکشید نمیزاشت باهاش بهتر از اینا رفتار کنم

اینقدر توی خونه چرخیدم و به فکرایی که توی ذهنم میچرخید پر و بال دادم که دیگه پاهام از جون افتاده بودن همین که میخواستم روی صندلی بشینم در خونه به صدا در اومد

در رو برای إریک باز کردم که با کیف توی دستش داخل شد و بی اهمیت به من درحالیکه مستقیم سراغ اتاق آیناز میرفت گفت :

_خوب مریضم در چه حاله !!؟

در رو بستم و درحالیکه دنبالش راه می افتادم گفتم :

_حالت تهوع و سرگیجه شدید داره

بالای سر آیناز رفت و کنارش لبه تخت نشست

_چطوری دختر ؟!

آیناز بی حال نگاهش رو بهش دوخت و به سختی گفت :

_حالم خوب نیست

چشمای آیناز رو باز کرد و با دقت نگاهی بهشون انداخت

_از کی اینطور شدی ؟؟

_دو روزی هست ولی امروز بدتر شدم

توی قاب در ایستادم و خیرشون شدم ، إریک سرش رو پایین انداخت و درحالیکه چیزایی رو با دقت یادداشت میکرد خطاب بهش گفت :

_آخرین پریودیت کی بوده ؟!

با این حرف گونه های آیناز رنگ گرفت و خجالت زده نگاه ازش دزدید

_نمیدونم

إریک سرش رو بالا گرفت و متعجب لب زد :

_یعنی چی ؟؟ مگه میشه

بالاخره آیناز سرش رو بالا گرفت و درحالیکه نگاهش رو به من میدوخت با لحن خاصی گفت :

_آره میشه چون از وقتی اینجا اومدم شب و روزم رو قاطی کردم

إریک با تعجب ابرویی‌ بالا انداخت و به سمت من برگشت

_نیما از قبل دیوونه بودی انگار دیوونه تر شدی !!

چشم غره ای بهش رفتم که سری به نشونه تاسف تکونی داد و خطاب به آیناز گفت :

_میشه بگی آخرین وعده غذایی که خوردی کی بوده ؟؟

در برابر این حرفش سکوت کرد و چیزی نگفت إریک با دیدن حالش پوووف کلافه ای کشید و گفت :

_بایدم حالت اینطوری بشه

نخسه ای که نوشته بود سمت من گرفت و جدی ادامه داد :

_برو اینا رو بگیر برام بیار

با تعجب اشاره ای به خودم کردم و خطاب به إریک گفتم :

_ چی ؟؟ با منی ؟!

چپ چپ نگاهی بهم انداخت

_مگه جز تو کسی دیگه ای هم اینجا هست ؟؟

دست به سینه همونجا ایستادم و جدی گفتم :

_خودت برو

با غیض گفت :

_دیگه چی ؟؟!

با چشم و ابرو اشاره ای بهش رفتم و گفتم :

_بیا بیرون کارت دادم

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم بیرون رفتم و توی سالن دست به سینه منتظرش ایستادم

طولی نکشید با نخسه توی دستش بیرون اومد و درحالیکه به سمتم می اومد جدی گفت :

_چیه ؟؟ برو بگیر دیگه

دستی به ته ریشم کشیدم

_فکر نکنم نیازی باشه

خشک شده چندثانیه نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه با تمسخر گفت :

_از کی تا حالا دکتر شدی ؟!

_الان داری مسخره میکنی ؟!

با خنده گفت :

_نه والا جدی جدیم !!

پوووف کلافه ای کشیدم و با اطمینان گفتم :

_میدونم چشه نیاز به نخسه نیست فقط براش تقویتی بنویس !!

دست به سینه به دیوار رو به روم تکیه داد و با تمسخر گفت :

_خوب حالا آقای دکتر چه تشخیصی میدید ؟؟ چشه ؟؟

سینه ستبر کردم و با اطمینان گفتم :

_حامله اس !!

با این حرفم پقی زد زیرخنده حالا نخند کی نخند

با بهت و ناباوری خیره خندیدنش شدم که دستش رو به شکمش فشرد و بریده بریده گفت :

_ای خدا از دست تو

چشم غره ای بهش رفتم

_میشه بگی الان برای چی داری میخندی؟؟

نیشش رو تا بنا گوش باز کرد و با خنده گفت :

_برای تشخیص الکیت ؟!

_چی ؟؟ الکی

تکیه اش رو از دیوار برداشت و به سمتم قدمی برداشت

_آره اصلا چطور همچین چیزی به ذهنت خطور کرده ؟!

با این حرفش به شک افتادم و گیج لب زدم :

_هاااا خوب حالت تهوع و سرگیجه و ….

چپ چپ نگاهی بهم انداخت

_توام زودی حدس زدی حامله اس ؟!
مگه هرکی حالت تهوع و سرگیجه داره حامله شده ؟؟

با اطمینان نگاهمو بین چشماش چرخوندم و گفتم :

_آره !!

دستی به لبای خندونش کشید و گفت :

_هر چند علائمش شبیه بارداریه ولی من حدسم چیز دیگه ایه !!

عصبی دستی پشت گردنم کشیدم و گفتم :

_حدست چیه ؟!

دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و با اطمینان گفت :

_اول از همه حدسم کم خونی شدیده و بعدش مشکل زنانه هم بعید نیست نداشته باشه

چی ؟! کمخونی چه ربطی به این چیزا داره ؟!

سرمو کج کردم و با تمسخر گفتم :

_چی ؟! داری شوخی میکنی دیگه ؟؟

قاطع گفت :

_نه !!

از اینکه داشت برخلاف خواسته هام حرف میزد خون داشت خونم رو میخورد و به قدری دستپاچه شده بودم که گیج و ناباور تک خنده عصبی کردم و گفتم :

_اگه داری دستم میندازی بهتره بیخیال شی

با یه حرکت نسخه رو به سینه ام کوبید و درحالیکه چپ چپ نگاهی بهم مینداخت گفت :

_چه دست انداختنی بابا…. زود برو این نسخه رو بگیر بیار !!

هیچ جوره حرفاش تو کتم نمیرفت ، خواست از کنارم بگذره که مُچ دستش رو با یه حرکت گرفتم و مانع رفتنش شدم

و سوالی پرسیدم :

_پس اون حالت هاش و علائمی که داشت چی ؟!

پوووف کلافه ای کشید و گفت :

_ای بابا حالا باید سه ساعت واسه تو توضیح بدم ؟!

دستش رو رها کردم و حرصی غریدم :

_آره نمیدونستی مجبوری !!

معلوم بود از دستم کلافه شده شده چون به سمتم برگشت و درحالیکه خیره چشمام میشد گفت :

_مطمعن نیستم ولی به احتمال زیاد بخاطر غذا نخوردن و خون ریزی شدیدی که قبلا داشته دچار کم خونی شدید یعنی فقر آهن شده و مشکل زنانه یعنی کیست و این چیزا هم داره که پریودیش بهم خورده و تموم اون ضعف بدنی و حالت تهوع ها و سرگیجه هاش هم بخاطر اینا بوده

ناباور لب زدم :

_نه نه امکان نداره

ابرویی بالا انداخت و با تیزبینی گفت :

_ از کجا اینقدر مطمعنی که بارداره نکنه عین دوست دخترای دیگه ات کارشو ساختی و ب…..

توی حرفش پریدم و بی اهمیت به شوخی های بی مزه اش ، دستپاچه گفتم :

_همه این چیزایی که تو گفتی در حد حدس و گمانه دیگه ؟!

توی فکر فرو رفت و درحالیکه سری تکونی میداد گفت :

_آره آزمایش که نگرفته که مطمعن مطمعن باشم

نور امیدی توی دلم تابید و درحالیکه نسخه رو توی دستم میفشردم گفتم :

_پس علاوه بر اینا یه بی بی چک هم میگیرم

چپ چپ نگاهی بهم انداخت و گفت :

_خود دانی هر چند من که میگم لازم نیست

دستی روی هوا براش تکون دادم و همونطوری که از خونه بیرون میرفتم خطاب بهش بلند گفتم :

_مواظبش باش تا برم و برگردم

و بدون توجه به داد و فریادهاش درو روش قفل کردم و بعد از اینکه سوار ماشین شدم به سمت نزدیک ترین داروخونه ای که اون اطراف بود روندم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا