رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 73

5
(1)

 

 

به سمتم برگشت و با تعجب گفت :

_چیه ؟؟

شونه ای بالا انداختم

_هیچی

معلوم بود باور نکرده سرش رو تکونی داد و با خنده زیرلب گفت :

_نوبت ما هم میرسه شیطون !!

دستی به موهام کشیدم و با گونه های سرخ شده از خجالت نگاهم رو به بیرون دوختم که با توقف ماشین جلوی رستوران بزرگ و شیکی ابروهام با تعجب بالا پرید

و با هیجان نگاهم رو به فضای زیبا و خیره کننده اش دوختم ، توی دنیای دیگه ای سیر میکردم که یکدفعه با باز شدن در ماشین و جورجی که دستش رو سمتم دراز کرده بود به خودم اومدم

دستمو توی دستاش گذاشتم و از ماشین پیاده شدم ، سوییچ رو به سمت یکی از گارسونای رستوران گرفت و همراه هم وارد سالن شدیم

تا حالا همچین جایی نیومده بودم درست مثل ندید بدیدا اطراف رو دید میزدم و با دیدن هر چیز قشنگی ذوق میکردم

که گارسون به سمتمون اومد و درحالیکه سرش رو به نشونه احترام برای جورج خم میکرد گفت :

_از این طرف قربان !!

به طرف انتهای سالن که تقریبا از دید بقیه پنهون بود راهنماییمون کرد همین که به اون سمت رفتیم با دیدن چیزی که رو به رومون بود

بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد و خشکم زد باورم نمیشد تموم سالن پُر بود از گل برگای قرمز که کف سالن رو پر کرده بودن و شمع های کوچیکی که گوشه گوشه سالن به چشم میخورد

 

 

به جز یک میز و صندلی که وسط قرار داشتن و راهی به وسیله گلبرگ ها تا پیششون باز بود هیچ چیز دیگه ای توی سالن نبود و آنچنان محیط زیبا و دوست داشتنی درست کرده بود که بی اختیار مات و مبهوت میموندی

با هیجان به سمت جورج برگشتم که با لبخند مغروری گوشه لبش گفت :

_سوپرایز !!!

با شادی گفتم :

_واااای خدای من جورج

نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :

_خوشت اومد ؟!

_عالیه خیلی ممنونم

دستمو گرفت و بعد از اینکه دور بازوش حلقه کرد از راه بین گلبرگ ها به طرف میز راه افتاد با هیجان و قلبی که تند تند میتپید باهاش همراه شدم

صندلی رو برام عقب کشید و تا من نشستم خودشم رو به روم نشست و دستی روی هوا برای گارسون تکون داد که اونم با احترام سرش رو خم کرد و عقب گرد کرد و ازمون فاصله گرفت

انگار دارم خواب میبینم با نیش باز نگاهم رو به جورج دوخته بودم و توی دلم از خدا میخواستم از خواب بیدارم نکنه یعنی باور کنم اون همه بدبختی که با نیما کشیده بودم تموم شدن ؟!

_داری به چی فکر میکنی ؟؟

با صداش به خودم اومدم و دستپاچه تکونی خوردم

_به همه چی…اینکه اینجا چقدر زیباست !!

سری تکون داد و زیرلب زمزمه وار طوری که من بشنوم گفت :

_ زیباست نه به زیبایی تو

طولی نکشید میز پر شد از غذاهای رنگارنگ که حتی اسم بیشترشون رو هم نمیدونستم تموم امروز بخاطر درگیری های زیادی که داشتم تقریبا هیچی نخورده بودم

حالا با بوی غذاها که توی فضا پیچیده بود ضعف بدی توی بدنم پیچیده و آب دهنم راه افتاده بود

گارسون که آخرین ظرف غذا روی میز جلومون گذاشت با لذت نگاهم رو بینشون چرخوندم

_چیز دیگه ای میل دارید قربان ؟؟

جورج سری تکون داد

_نه میتونی بری !!

بعد از احترامی که گذاشت ازمون فاصله گرفت ، نمیدونستم از کدوم غذا شروع کنم و فقط داشتم نگاهشون میکردم که جورج اشاره ای به یه غذا کرد و گفت :

_این رو بخاطر تو سفارش دادم

با کنجکاوی نگاهش کردم تا ببینم چیه ولی چون به طرز خاصی تزیین شده بود دقیق نمیدونستم تشخیص بدم

_ماهیه از اون نوعی که تو دوست داری

سرمو بلند کردم و ناباور خیره اش شدم ، این مرد من رو بهتر از خودم میشناخت و بهم اهمیت میداد تشکری زیرلب کردم و با اشتیاق شروع کردم به خوردن

واقعا طعمش بی نظیر بود طوری که منی که کم خوراک بودم و این مدت اشتیاقی به خوردن چیزی نداشتم تموم بشقابم رو تموم کردم

آخرین لقمه رو که قورت دادم تازه نگاهم به بشقاب خالی افتاد

_بگم باز برات بیارن ؟؟

با این حرفش غذا تو گلوم پرید و به شدت شروع کردم به سرفه کردن حالا پیش خودش چه فکرایی در موردم میکنه و میگه شکموعه ، با قرار گرفتن لیوان جلوی صورتم از دستش گرفتم و بی معطلی سر کشیدم آخیش داشتم خفه میشدما !!!

با دیدن نگاه خیره جورج که همراه با لبخندی گوشه لبش نگاه ازم نمیگرفت دستپاچه لبامو بهم بفشردم و صاف نشستم

با دستمالی گوشه لبش رو تمیز کرد و یکدفعه بی هیچ مقدمه ای گفت :

_ برات یه پیشنهاد دارم !!

کنجکاو پرسیدم :

_چه پیشنهادی ؟؟

بلند شد و درحالیکه دستش رو داخل جیب شلوارش فرو میکرد روی پاشنه پا خم شد و جلوی چشمای گشاد شده ام جعبه ای بیرون آورد

و درحالیکه به سمتم میگرفتش خیره چشمام شد و با لحن خاصی گفت :

_با من ازدواج میکنی ؟!

ناباور پلکی زدم و دستمو جلوی دهن نیمه بازم گذاشتم یعنی واقعا الان جورج ازم خواستگاری کرد ؟؟

اونم به این زودی ؟؟!
ما که مدت زیادی نبود که هم رو میشناختیم چطور به این زودی این تصمیم رو گرفته بود یعنی واقعا عاشقم شده ؟!

با بهت زیرلب زمزمه کردم :

_اوووه خدای من جورج !!

با چشمایی که برق میزدن خندید و گفت :

_نمیخوای جوابم رو بدی ؟!

دست لرزونم رو جلو بردم آروم روی الماس انگشتر کشیدم تا چیزی که میبینم رو باور کنم با لمسش زیر دستم بغض به گلوم چنگ انداخت

یعنی چیزی که دارم میبینم رو باور کنم ؟؟

 

با اینکه رفتار و اخلاقش خیلی باهام خوب بود و من رو درک میکرد و کم کم داشتم بهش علاقمند میشدم ولی بازم اینا دلیلی نمیشد که بخوام به این زودی باهاش ازدواج کنم و همچین تصمیم بزرگی رو بگیرم

تصمیمی که تموم زندگی و آینده من رو تحت شعاع قرار میداد و گرفتنش به این آسونی نبود دودل هنوز داشتم به حلقه نگاه میکردم و توی فکر بودم که صدام زد و جدی گفت :

_جواب ما چی شد خانوم ؟؟

لبامو بهم فشردم و درحالیکه نگاهم رو به زمین میدوختم با شرمندگی گفتم :

_منو ببخش !!

ناباور نگاهش رو توی صورتم چرخوند

_یعنی چی ؟! یعنی میخوای بگی جوابت منفیه !؟؟

کلافه دستام رو بهم چلوندم و خجالت زده گفتم :

_درکم کن همه چی به این آسونی که تو فکر میکنی نیست

چند ثانیه بی حرف بهم خیره شد
منتظر بودم عکس العمل بدی نشون بده و یا بهش بربخوره ولی زودی خودش رو جمع و جور کرد و درحالیکه بلند میشد لبخند مصنوعی روی لبهاش نشوند و گفت :

_اوکی هر جور تو بخوای ، انگار من یه خورده عجول بودم

از اینکه این همه بهم خوبی کرده بود و من همچین جوابی بهش دادم به قدری ناراحت بودم که خجالت زده توی خودم جمع شده و حتی روی سر بلند کردن و نگاه کردن به چشماش رو نداشتم

چه موقعیت بدی بود حس میکردم چطور دونه های عرق توی گودی کمرم به سمت پایین میلغزن و حالم بده

توی ذهنم به دنبال حرفی برای گفتن و عوض کردن جو بودم که جورج ناراحت نگاهی سمتم انداخت و با حرفی که زد باعث شد لبخند تلخی گوشه لبم بشینه

 

_این انگشتر بالاخره یه روزی توی انگشتت میشینه این رو هیچ وقت یادت نره

نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و درحالیکه جعبه انگشترو روی میز میزاشت اشاره ای به گارسون کرد تا نزدیک بیاد

_اینا رو جمع کن برامون مشروب بیار

_چشم قربان !!

با این حرف نگران نگاهش کردم برای چی میخواست مشروب بخوره ؟! نکنه بخاطر جواب منفی من اینطوری شده

مشروب که روی میز قرار گرفت جورج خیره به من درحالیکه مدام پیکای مشروب رو پر و خالی میکرد گفت :

_نمیخوری ؟!

سرم رو به نشونه نه به اطراف تکونی دادم و آروم زیرلب زمزمه کردم :

_نه ممنونم !!

سری تکون داد و ناراحت نگاهش رو به جعبه انگشتر دوخت ، با دیدنش توی این حال ، غمگین نگاهمو ازش گرفتم و گفتم :

_امیدوارم بخاطر جوابم ازم ناراحت نباشی و تاثیری روی رابطمون نداشته باشه

لیوان مشروب توی دستش رو یه نفس بالا کشید و با صورتی که از تلخیش جمع شده بود با لحن ناراحتی گفت :

_نه نگران نباش !!

برای فرار از اون موقعیت کیف دستیم رو برداشتم و خطاب بهش گفتم :

_بریم ؟!

منتظر بودم بلند شه و همراهم بیاد ولی کاری کرد که کلافه کیف توی دستمو روی پاهام گذاشتم و بهش چشم دوختم

 

بی توجه به حرفم شیشه مشروب رو سر کشیده و وقتی دید دارم کلافه نگاهش میکنم با حال سرخوشی خطاب بهم گفت :

_کجا ؟؟ تازه که سر شبه

پووووف کلافه ای کشیدم
تو دردسر جدیدی افتاده بودم حالا باید با جورجی که داشت کم کم مست میشد و از کنترلم خارج میشد چیکار میکردم

باورم نمیشد تا این حد ناراحت شده باشه که بخواد اینطوری رفتار کنه ، داشتم رفتارای جدیدی ازش میدیدم رفتارایی که از کسی که میشناختم بعید بود

انتظار داشتم درکم کنه و مردونه تر و پخته تر رفتار کنه نه اینطوری مست کنه و درست عین پسرهای هیجده ساله که شکست عشقی میخورن بی توجه به من شروع کنه به خوردن مشروب !!

باید قبل از اینکه کار به جاهای باریک میکشید راضیش میکردم تا به خونه اش برگرده با این فکر بلند شدم و به سمتش رفتم

_ولی من میخوام برگردم خونه بلند شو بریم

دستش رو گرفتم تا بلندش کنم که با یه حرکت به سمت خودش کشیدم با این حرکتش تعادلم رو از دست دادم و روی پاهاش افتادم دستپاچه خواستم بلند شم

که نزاشت و زودی دستاش رو دورم حلقه کرد و درحالیکه سرش رو از پشت توی گردنم فرو میکرد آروم کنار گوشم زمزمه کرد :

_چند دقیقه همینطوری بمون

دستامو روی دستاش گذاشتم و سعی کردم حلقه دستاش رو باز کنم که بوسه ای روی رگ گردنم نشوند و با لحن ملتمسانه ای گفت :

_خواهش میکنم !!

با شنیدن صدای لرزون و گرفته اش بی اختیار تموم مقاومتم شکست و آروم توی همون حالت توی بغلش بی حرکت موندم

 

” نیما “

این چند وقته دورا دور حواسم به آیناز بود و زیرنظرش داشتم ، میدیدم روز به روز داره به جورج نزدیک تر میشه و نمیدونم چه مرگم شده بود که جدیدا با دیدنشون کنار هم عصبی میشدم

الانم که آمارشون رو برام آورده بودن که توی این رستوران هستن و به قول گارسون یه قرار عاشقانه ی رمانتیک باهم دارن

و از شام و تدارکاتی که جورج تاکید کرده بود براش انجام بدن حدس های پیش خودم زده بودم حدس هایی که باعث شده بود این موقع شب مثل دیونه ها بیام و توی ماشین رو به روی رستوران به انتظار بشینم

وقتی که گارسونی که بهش پول داده بودم تا آمارشون رو لحظه به لحظه بهم برسونه پشت گوشی بهم گفت که جورج جلوی پاش زانو زده و حلقه ای به سمتش گرفته خون جلوی چشمام رو گرفت

و عصبی با داد بلندی که کشیدم گوشی رو روی صندلی کنارم پرت کردم و با حرص شروع کردم به تند تند نفس کشیدن

لعنتی چطور جرات کرده ازش خواستگاری کنه از کسی که مال من و حق منه!!

با حس خفگی که بهم دست داده بود از ماشین پیاده شدم و حرصی شروع کردم قدم زدن و درحالیکه نگاهم به ساختمون رستوران بود با دستای مشت شده شروع کردم زیرلب برای جورج خط و نشون کشیدن

نمیدونم چقدر توی اون حال بد دست و پا میزدم که یکدفعه به سرم زد داخل شم و همه چی رو بهم بریزم هرچی تا الان تحمل کرده بودم بس بود !!

با این فکر قدمی به سمت رستوران برداشتم ولی یکدفعه با دیدن آیناز که همراه جورجی که به نظر مست میومد و تلو تلو میخورد به سمت بیرون میومد ایستادم

بادیگاردی که به نظرم آشنا میومد و از افراد جورج بود با عجله به سمتشون رفت و زیربغل جورج گرفت و به طرف ماشینش بردش

چند قدم عقب رفتم و زودی خودم رو پشت دیوار پنهان کردم و برای آینازی که انگار قصد رفتن باهاشون رو نداشت کمین کردم

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

  1. میتونم حدس بزنم ک آیناز قراره عاشق شه ولی عاشقه جورج ن عاشقه نیمام نیمام ک لجبازه ولی با اون کارش قشنگ رید ب همچی اگه به آیناز کاری نداشتو از اول باهاش را میومد همچی اوکی میشد ولی فعلا باید عذاب بکشع ک از نظرم حقشه 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا