رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 57

5
(1)

 

 

بدون اینکه توجه ای به میزای دور و بر بکنم مستقیم رفتم و پشت آخرین میز ته سالن نشستم که با نزدیک شدن گارسون بهم نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

فکر میکردم نیما دیگه دنبالم نمیاد و کاری نمیکنه ولی همین که درگیر سفارش غذا بودم یه لحظه سرمو بالا گرفتم تا به گارسون چیزی بگم

که با دیدن نیمایی که درست میز رو به روی من نشسته بود تنم یخ زد کلافه دستی به صورتم کشیدم

_چی میل دارید خانوم ؟؟

با صدای گارسون به خودم اومدم و درحالیکه سرسری نگاهی به لیست غذاها مینداختم یه غذایی که اصلا نمیدونستم چیه و چه طعمی داره سفارش دادم چون با دیدن نیما به کل اشتهام رو از دست داده بودم

با رفتن گارسون حرصی لیوان آب جلوم رو سر کشیدم که یکدفعه با طعم تلخی که توی دهنم پیچید صورتم درهم شد عصبی نگاهی به لیوان توی دستم انداختم لعنتی انگار مشروبی چیزی بود اهههههه !!

خوب شد کم ازش خوردم ها

به دنبال گارسون سرمو به اطراف چرخوندم تا ازش بخوام برام آب بیاره و این لعنتی رو از جلوم برداره که یکدفعه با شنیدن صدای نیما اونم دقیق بیخ گوشم از ترس هین بلندی کشیدم و از جا پریدم

با دیدن حالم نیشخندی گوشه لبش نشست و گفت :

_دو نفره میچسبه نه ؟؟؟

مثل اون شب گیج و مبهم حرف میزد متوجه منظورش نمیشدم اخمامو توی هم کشیدم و سوالی پرسیدم :

_چی؟؟

صندلی رو به روم عقب کشید و درحالیکه روش مینشست گفت:

_همونی که تازه خوردی !!

هه پس داره تیکه اون شب که بدمست شدم و اون بلاها رو سرم آورد میندازه پوزخند تلخی گوشه لبم نشست

_کی بهت اجازه داده اینجا بشینی ؟؟

نگاهی به اطراف انداخت و بی اهمیت گفت :

_خودم

_پاشو گمشو همون جهنم دره ای که بودی !!

انگار نه انگار اصلا با اونم ، دستش رو برای گارسون بلند کرد و همونطوری که بهش اشاره میکرد سمتش بیاد گفت :

_جهنم من همونجاییه که تو باشی !!

لبم رو حرصی بهم فشردم که خدمتکار بالای سرمون اومد و اونم بیخیال شروع کرد به بهش سفارش دادن نمیتونستم برای ثانیه ای هم دیگه تحملش کنم صندلی رو عقب کشیدم ولی همین که میخواستم بلند شم

منو رو به دست گارسون داد و خشن گفت :

_به نفعته که سرجات بشینی وگرنه خودت بهتر میدونی که چه کارایی ازم برمیاد

 

به اجبار سرجام نشستم و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_چی از جونم میخوای هااااا ؟!

عین گرگی که داره به طعمه اش نگاه میکنه به صندلی تکیه داد و جدی گفت :

_به زودی میفهمی !!

لعنتی زیرلب زمزمه کردم و سکوت کردم ای خدا من برای اینکه خونه نرم و بیش از این سرزنش نشم ترجیح دادم غذامو توی رستوران بخورم حالا ببین گیر چه احمقی افتادم

میدونستم کنارش نمیتونم آرامش داشته باشم و میخواستم بلند شم ولی از طرفی با ضعف شدیدی که توی بدنم پیچیده بود و بوی غذایی که به مشامم میرسید باعث شده بود نتونم از سرجام بلند شم و رستوران رو ترک کنم

دودل بودم ولی با فکر به اینکه پیش این لعنتی غذا از گلوم پایین نمیره پس بهتره بیخیال تهدیداش بشم و برم صندلی رو عقب کشیدم

ولی همون لحظه گارسون اومد و شروع کرد غذاهای رنگارنگ جلوم روی میز چیدن ، آب دهنم رو صدادار قورت دادم و بی اختیار باز سرجام نشستم و بیخیال رفتن شدم

اصلا فکر میکنم این عوضی کنارم نیست و خودم تنهام….هنوز کامل میز نچیده بودن که من ظرف غذا رو جلوم کشیدم و با عجله شروع کردم به خوردن

_هه….تو همونی نیستی که میخواستی بری ؟؟

بی اهمیت به صدای نیما قاشق توی دهنم گذاشتم و یه طورایی سعی کردم نادیده اش بگیرم همونجوری سرم پایین بود و داشتم همش میخوردم که با حرف نیما لقمه توی گلوم گیر کرد

_اوووف فکر کن مال منم اینطوری بخوری !!

با شدت شروع کردم به سرفه کردن و درحالیکه سرمو بالا میگرفتم با بهت نگاهش کردم از فشار سرفه اشک داخل چشمام جمع شده بود

کثافت یعنی چی این حرفش ؟؟

با دیدن حالم لیوان آب برداشت و به سمتم گرفت که عصبی دستش رو پس زدم و خودم لیوان آب کنارم برداشتم و یکدفعه سرکشیدم تا حالم بهتر شد

ولی هنوز از شوک حرفش درنیومده بودم سرمو بالا گرفتم و همونطوری که نفس نفس میزدم خشن غریدم :

_فهمیدی داری چه زِری میزنی ؟؟

نگاهش رو به لبهام دوخت و جدی گفت :

_چیه فقط دلم خواست که الان اون لبهات ر….

با صدای که داشت ذره ذره بالاتر میرفت حرصی توی حرفش پریدم و گفتم :

_هیس…..فقط خفه شو !!

 

جای من دیگه اینجا نبود عصبی کیفم رو چنگ زدم و بلند شدم ؛ لعنتی یه غذا میخواستم بخورم ببین چطور کوفتم کرده بود

بدون پرداخت صورتحساب بیرون زدم دندش نرم خودش پرداخت میکرد نزاشت که من یه لقمه بخورم ، همین که میخواستم سوار شم بازوم از پشت کشیده شد و صدای تمسخر آمیز نیما به گوشم رسید

_چیه فرار میکنی ؟؟ یعنی دلت نمیخواد برام بخو….

دیگه داشت دیوونم میکرد عصبی دستمو بالا بردم تا محکم توی صورتش بکوبم که دستمو توی هوا گرفت

_نووووچ نوووچ میبینم که دل و جرات پیدا کردی؟!

عصبی به عقب هلش دادم

_آره میخوای نشونت بدم چه کارهایی ازم برمیاد ؟؟

از شدت ضربه ام چند قدم به عقب برداشت با تمسخر خندید و گفت :

_اوووه خانوم شجاع اوکی نشونم بده ببینم میخوای چیکار کنی کوچولو !!

هه خودت خواستی وایسا ببین چیکارت میکنم
عصبی نگاهم رو به اطراف چرخوندم که با دیدن چندتا نگهبان که قسمت ورودی رستوران ایستاده بودن نیشخندی گوشه لبم نشست هوووم حالا وقت بازیه !!

از حرصی که از نیما داشتم به دروغ صدامو بالا بردم و شروع کردم به جیغ و داد کردن

_وااااای خدایا کمکم کنید

بلند بلند شروع کردم به گریه کردن و با هق هق ادامه دادم :

_کسی نیست اینجا کمکم کنه !!!

نیما که از رفتارای من هنگ کرده بود با چشمای گشاد شده خیرم شده بود و پلکم نمیزد

با صدای جیغ و دادهام نگهبانای رستوران که هیکل گنده ای داشتن با دو به سمتمون اومدن ، یکیشون که به نظر رییسشون میومد سوالی پرسید :

_اتفاقی افتاده خانوووم ؟؟

موهای بهم ریخته توی صورتم رو که بخاطر جیغ جیغ و تکون هایی که خورده بودم توی صورتم افتاده بودن رو کنار زدم و فین فین کنان گفتم :

_آره به دادم برسید این آقا مزاحمم شده

همونی که این سوال رو پرسیده بود نگاه چپ چپی به نیما انداخت و عصبی خطاب بهش پرسید :

_خانوم راست میگن ؟

نیما به خودش اومد و دستپاچه گفت :

_نه نه اصلا اینطوری نیست !!

الکی دستامو جلوی صورتم گذاشتم و با های های گریه به دروغ گفتم :

_چرا دروغ میگی تازه که خوب مزاحمم شده بودی و پیشنهادهای بی شرمانه میدادی !!

 

 

نیما حرصی نگاهم کرد و به فارسی گفت :

_بسه دختر اصلا شوخی جالبی نیست !!

برو بابایی زیرلب گفتم و خطاب به اون مرده با گریه گفتم :

_تو رو خدا من ازش میترسم کمکم کنید !!

با این حرفم اشاره ای به آدمای دور و برش کرد و گفت :

_آقا رو ببرید قسمت حراست تا بیام

تا بازوهاش گرفتن زیر دستشون زد و عصبی گفت :

_ای بابا داره دروغ میگه ولم کنید !!!

به هر سختی که بود با خودشون بردنش و رییسشون بعد از معذرت خواهی که از من بخاطر امنیت ضعیف رستوران کرد دنبالشون رفت

نیما خشمگین مدام به عقب میچرخید و با دستش برام خط و نشون میکشید اشکای دروغیم رو پاک کردم و برای اینکه لجش رو دربیارم زبونمو تا ته براش بیرون آوردم

با این حرکتم صورتش از خشم قرمز شد و تقلا کرد به سمتم بیاد

_ببینید چیکار میکنه ….ولم کنید

با عجله پشت فرمون نشستم و با سرعت از پارکینگ رستوران بیرون زدم یکدفعه با یادآوری قیافه اش قهقه ام بالا گرفت خوب حالش رو گرفته بودما

با حس خوبی که درونم ایجاد شده بود آهنگ شادی پلی کردم و توی حال و هوای سرخوشم غرق شدم

یکدفعه با بلند شدن صدای زنگ گوشیم و همونطوری که نگاهم به جاده بود گوشی رو از داخل کیفم بیرون کشیدم و بدون اینکه نگاهی به صفحه اش بندازم تماس وصل کردم

_بله ؟؟؟

_اوووه از حالت معلومه سرحالی چه خبری شده ؟؟

با پیچیدن صدای جورج توی گوشم بلند خندیدم و همه ماجرا رو البته با سانسور براش تعریف کردم به آخراش که رسیدم خندید و گفت :

_ای شیطون …. پس دمار از روزگارش درآوردی ؟؟؟

با نفرت لب زدم :

_حقشه !!

زد زیرخنده و گفت :

_بدبخت نیما که تو تا این حد ازش متنفری

 

پوزخند تلخی گوشه لبم نشست ، نه اینکه خیلی براش مهمه که من ازش متنفرم هه عین خیالشم نیست و هر روز و هرشب قصدش فقط آزار و اذیت منه !!

حوصله بیشتر از این کش دادن این موضوع رو نداشتم پس بی توجه به حرفش پرسیدم :

_هوووووم ….میگم کاری داشتی زنگ زدی ؟؟

_آره چه دلیلی مهمتر از دلتنگی ؟؟

فکر نمیکردم همچین جوابی بهم بده ، گوشی به دست خشک شده مونده بودم که صدام زد و گفت :

_میشه روی پیشنهادم بیشتر فکر کنی ؟!

با سرفه ای گلوم صاف کردم و پرسیدم :

_چه پیشنهادی ؟؟

انگار برای اینکه پیشنهادش رو فراموش کرده بودم دلخور شده و بهش برخورده باشه با لحن ناراحتی گفت :

_نگو که نمیدونی چی ازت میخوام و خواسته ام چیه

میدونستم منظورش با رابطه داشتن با منه ، طبق همیشه میخواستم پیشنهادش رو رد کنم و مخالفت کنم ولی با یادآوری رفتار امیرعلی و اون نیمایی که ول کنم نبود بی اختیار دهن باز کردم و گفتم :

_اوکی ….قبوله

انگار باورش نمیشد همچین حرفی بهش زده باشم و بعد از اون همه رد کردنا اینطوری راحت بگم قبوله !! چون سکوت کرد و هیچی نگفت

برای ثانیه ای فکر کردم تماس قطع شده با تعجب گوشی رو از گوشم جدا کردم و نیم نگاهی بهش انداختم ولی با دیدن ثانیه شمار روی صفحه گوشی ، ماشین رو کناری پارک کردم و صداش زدم :

_الوووو…. هستی جورج ؟!

صدای لرزونش به گوشم رسید

_بله بله هستم ببخشید برای یه لحظه شوکه شدم

_آهان

اخی بچم شوکه شده !!
لبخندی گوشه لبم نشست که با هیجان گفت :

_باورم نمیشه یعنی الان تو قبول کردی ؟؟؟

_آره نکنه میخوای هیچی نشده پشیمون بشم ؟!

 

_نه نه عالیه یعنی خیلی خوبه !!

به طرز حرف زدن و هیجان بیش از حدش خندیدم که بی هیچ مقدمه ای یکدفعه گفت :

_کی ببینمت ؟؟

نیم نگاهی به تاریکی هوا انداختم و خسته لب زدم :

_فعلا که تا چند روز نمیشه

با تعجب گفت :

_چی ؟؟ چند روز ؟! مگه میشه

_آره چون در به در دنبال کارم

_کار ؟؟ واقعا ؟؟

_آره چون میخوام همه چی رو از نو شروع کنم

با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و جدی گفت :

_اوکی ولی حالا که منو قبول کردی و رابطمون شروع شده یه چیزی میگم نه نیار

یه کمی فکر کردم و با دودلی گفتم :

_سعیم رو میکنم حالا حرفت رو بزن

_حرفم اینکه باز مثل روز اول بیا و با من کار کن هوووم نظرت چیه ؟!

چی ؟! برم پیشش کار کنم
بی معطلی لب زدم :

_نه آخه نمیخو…..

کلافه توی حرفم پرید

_دیگه اما و اگر نیار همین که گفتم !!

میدونستم اگه زیادی ناز کنم و نه بیارم نمیتونم هیچ جایی ، کاری به خوبی شرکت جورج پیدا کنم

پس تعارف کنار گذاشتم و با اینکه برام سخت بود ولی گفتم :

_اوکی قبوله !!

بلند خندید که با تعجب گوشی توی دستم جا به جا کردم ، یعنی چی ؟؟ داره به چی میخنده مگه من چی گفتم ؟؟

_فکر نمیکردم رل بزنیم تا این حد حرف گوش کن میشی وگرنه هرکاری میکردم تا زودتر راضیت کنم

پوزخند تلخی گوشه لبم نشست هه نمیدونست که بخاطر منافع خودم مجبورم هرچی زودتر کاری پیدا کنم و مستقل شم

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫11 دیدگاه ها

  1. میگم میشه منو ببرید تو گروه میخوام پیش رفیقم زیبا باشم
    و اینکه شماها انگار صبر دارید میشه اندکی صبور باشید نویسنده رو خوردید ی جا خب ی ذره فکرکنید هر کسی مشکلات و کارای روزمره و زندگیه خودشو داده بهش فرصت بدید تا پارت گذاری کنن لطفا🙃

  2. منم ب نوبه ی خودم ی‌خسته نباشیدی ب نوسینده میگم 🙃
    والا من ک رمانو نخوندم اما بلطف رفیقم همه ی قضیه رو میدونم 😅امیدوارم ب دل شمام نشسته باشه و اینکه نوسینده ارزو میکنم مث‌همیشه موفق باشید🤞🏻♥️

  3. سلام
    میشه بگید چرا داستان سها و سینان نصفه موندش
    دایتان خیلی قشنکی بود ولی خیلی بد تموم شد اگع پارت ۵۷ ادامه پارت ۵۶ باشع چون تو پارت ۵۶ سینان داره خرف میزنه ولی پارت ۵۷ موضوع ب کل عوض میشه
    چرااااا؟
    میشه ی توضیح کامل بدین درموردش

  4. سلام
    ببخشید رمان استاد و دانشجوی شیطون بلا تو پارت ۵۶ سینان داره حرف میزنه ولی تو پارت ۵۷ موضوع کلا عوش شده !!
    الان پارت ۵۷ فصل دومش هست یا نه؟؟!!
    چون واقعا داستان سها و سینان نصفه مونده من واقعا مشتاق بقیه داستانم 😢
    الان میشع ی توضیح بدین که چی به چیه من اصن سر در نمیارم داستان کلا عوض که شدع هیچ شخصیت هاشم عوض شدع
    ممنون میشم توضیح بدین

  5. سلام
    ببخشید رمان استاد و داشنجو شیطون بلا تو پارت ۵۶ سینان داره حرف میزنه ولی تو پارت ۵۷ اصلا موضوع رمان عوض میشه!!!
    یعنی الان موضوع سها و سینان تموم شد و موضوع دیگه شروع شده؟؟؟؟؟
    اگه سها و سینان تموم شده که خیلی بدع چون رمان نصفه مونده واقعا!!!!
    الان میشه بگید داستان چیه ؟؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا