رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 53

5
(1)

 

 

_دوست دخترم شو !!

چی ؟! دوست دخترش بشم ؟!
با چشمای گرد شده نگاش کردم باورم نمیشد جورج ازم میخواست دوست دخترش بشم وقتی دید بی حرکت موندم ، دستش رو جلوی صورتم تکونی داد و گفت :

_کجایی دختر با تو بودم !!

دستپاچه تو جام تکونی خوردم و درحالیکه آب دهنم رو‌ صدادار قورت میدادم بی هیچ مقدمه ای یکدفعه گفتم :

_نمیشه !!

ناباور خیرم شد و پرسید :

_چرا ؟!

اینقدر مشکل داشتم که وقتی برای فکر کردن به جورج نداشتم دستامو روی میز بهم گره زدم و جدی خطاب بهش لب زدم :

_نمیتونم بیشتر از این توضیح بدم فقط بدون دلایل شخصی خودم رو دارم و نمیشه

کلافه دستش رو برای خدمتکار بلند کرد که با عجله به سمتش اومد

_بله قربان چیزی‌ میل دارید ؟؟

_برام مشروب بیار

_چشم قربان !!

به ثانیه نکشید خدمتکار با بطری مشروب بالای سرمون ایستاد و بعد از پر کردن لیوان هامون با تعظیم کوتاهی که کرد ازمون فاصله گرفت

جورج لیوان مشروب جلوش رو برداشت و درحالیکه مزه مزه اش میکرد با لحن تلخی پرسید :

_بخاطر نیماس ؟!

با یادآوری اون عوضی ، لیوان مشروب رو برداشتم و درحالیکه یکدفعه سر میکشیدمش با پوزخندی گفتم :

_من هیچ نسبتی با اون عوضی ندارم

با شنیدن لحن تند و تیزم ناباور سرش رو بالا گرفت و با تعجب پرسید :

_چیزی شده ؟! فکر کردم چیزایی بینتون بوده و هنوز دوستش داری

پوزخند گوشه لبم پررنگ تر شد و با تمسخر زیرلب زمزمه کردم :

_هه مگه دیوونه ام که عاشق اون کثافت بشم

چشماش برقی زد و حس کردم نامحسوس لبخندی زد ولی زود لبخندش رو خورد و صاف نشست هرچی من بیشتر به نیما بد و بیراه میگفتم انگار جورج سرحال تر میومد و خوشش میومد

_ هوووم خوبه پس میشه امیدوار باشم که شاید یه روزی قبولم کنی

با دیدن اصرارش با لبخند سری تکون دادم و چیزی نگفتم که غذا رو جلومون چیدن و رفتن همون لحظه صدای زنگ گوشی موبایلم بلند شد از کیفم بیرون کشیدمش و نیم نگاهی به صفحه اش انداختم

هه امیرعلی بود که داشت زنگ میزد انگار تازه یادش افتاده که خواهری هم داره بی اهمیت بهش رد تماس دادم و گوشی رو ته کیفم انداختم

ولی نمیدونستم که چی در انتظارمه !!

موقع غذا خوردن چند بار دیگه هم زنگ زد ولی برای اینکه مزاحمم نباشه گوشی رو سایلنت کردم و ته کیفم پرتش کردم وقتی که اونا به فکر من نبودن من چرا باشم ؟؟

جورج باهام خیلی خوب و مهربون بود طوری که تموم مدت سعی میکرد من رو بخندونه ولی من فقط در تایید حرفاش سری تکون میدادم و با لبخندی که فقط خودم تلخیش رو حس میکردم همراهیش میکردم

بعد از چند لقمه ای که به زور خوردم عقب کشیدم و درحالیکه با دستمالی گوشه لبمو پاک میکردم خطاب به جورج گفتم :

_چی شد که به یاد من افتادی ؟؟

لقمه توی دهنش رو قورت داد و جدی گفت :

_من همیشه به یادت بودم ولی بعد اون اتفاق اون شب دیگه نشد بهت زنگ بزنم یعنی نخواستم برات مشکل ساز بشم

با یادآوری اون شب که نیما اون آبروریزی رو راه انداخت کلافه دستمال توی دستم روی میز انداختم و زیرلب زمزمه وار گفتم :

_متاسفم !!!

_این رو نگفتم که تو متاسف باشی …کنار کشیدی چرا ؟؟ انگار سیر شدی ؟!

سری در تایید تکون دادم و لیوان آب رو برداشتم که خدمتکار رو صدا زد تا برامون صورت حساب رو بیاره

بعد از اینکه از رستوران بیرون زدیم با سوز سرمایی که حس کردم دستامو بغل گرفتم و توی خودم جمع شدم که زودی کتش رو از تنش بیرون کشید و روی شونه هام انداخت

با لبخندی که روی لبهام جاخوش کرده بود تشکری زیرلب کردم ، دستامو دو طرف کت گذاشتم و روی شونه هام مرتبش کردم ولی همین که سرم رو بالا گرفتم

با دیدن چشمای به خون نشسته نیما که از فاصله نسبتا دور خیره ام شده بود ماتم برد و لبخند روی لبهام خشکید

این لعنتی اینجا چیکار میکرد ؟؟
جورج با دیدن حال بدم پشت دستش روی صورتم گذاشت و با نگرانی پرسید :

_رنگت پریده چیزی شده ؟؟

به خودم اومدم و زودی نگاهمو از نیما گرفتم و نگاه لرزونم رو به جورج دوختم و به دروغ گفتم :

_نه فقط سردمه

_باشه پس زود بیا بریم تو ماشین تا یخ نکردی !!

بدون اینکه دیگه نگاهی سمت اون روانی بندازم با عجله دنبال جورج سوار ماشین شدم که ماشین روشن کرد و بی خبر از همه جا تو جاده افتاد

ولی من به قدری ترس به جونم افتاده بود و همش از شیشه ماشین نگاهم رو به اطراف میچرخوندم که جورج صدام زد و گفت :

_چیزی شده ؟!

_نه نه ….فقط میشه ببریم یه جایی که هیچکسی نباشه چون دلم نمیخواد الان برم خونه

با این حرفم چشماش برقی زد و شنیدم که زیرلب آروم گفت :

_اوکی من که از خدامه !!

میخواستم تموم طول شب رو همراه جورج باشم تا نیما بیخیالم بشه و‌ دست از سرم برداره و از طرفی اینقدر از کشمکش بین نیما و خانوادم خسته شده بودم که فقط دلم چند ساعت آزادی میخواست

تا نیمه های شب همراه جورج بیرون بودیم و میگشتیم ولی تموم مدت نیما سایه به سایه دنبالمون بود و دست از سرم برنمیداشت و اینطور بود که به جای حس آرامش بدتر اضطراب و‌ترس بود که توی وجودم ریشه دونده بود و داشت از پا درم میاورد

با رسیدن در خونه به طرف جورج برگشتم تا ازش تشکر کنم ولی با تقه ای که به شیشه کنارم خورد با تعجب به عقب برگشتم ولی با دیدن امیرعلی که عصبی نگاهم میکرد پوزخندی گوشه لبم نشست

با دیدن پوزخندم انگار جری شده باشه عصبی اشاره ای بهم کرد تا پایین برم و خودش با اخمای درهم از ماشین فاصله گرفت

_میشه دلیل این همه خشم برادرتون نسبت به خودم رو بدونم ؟!

با این حرف جورج به سمتش برگشتم که با دیدن نگاه خیره اش که جدی حرکات امیرعلی زیر نظر داشت با تعجب ابرویی بالا انداختم
نکنه پیش خودش فکر میکرد امیرعلی از اون بدش میاد و دلیل این رفتارای عصبیش اونه !!

بی اهمیت به امیرعلی که منتظر ایستاده بود لبخندی به جورج زدم و با لحن اطمینان بخشی خطاب بهش گفتم:

_اون از من ناراحته بخاطر تو نیست

_واقعا ؟!

خندیدم و درحالیکه سری به نشونه تایید تکون میدادم آروم زمزمه کردم :

_آره مطمعن باش

مردونه خندید و درحالیکه نفسش رو با فشار بیرون فرستاد زیرلب زمزمه کرد :

_اوووف خیالم راحت شد

سری تکون دادم که تقه محکمی به شیشه کنارم خورد و صدای حرصی امیرعلی باعث شد ته دلم از اینکه حرصش رو درآوردم خوشحال باشم

_آینازززززز !!

از صدای دادش چشمای جورج گرد شد که با دیدن حالش با خنده از ماشین پیاده شدم و بی توجه به امیرعلی که دود از کله اش بلند میشد به طرف جورج برگشتم

_ممنون جناب هاوراد قرار کاری خیلی خوبی بود و در ضمن خیلی بهم خوش گذشت

انگار فهمید قصد لجبازی با داداشم رو دارم چون خندید و درحالیکه با تاسف سرش رو به اطراف تکون میداد گفت :

_به منم ….

چشمکی زد و با شیطنت ادامه‌ داد :

_من دیگه برم تا بیش از این خطری نشده

با خنده سری تکون دادم و عقب کشیدم که بعد از تک بوقی که زد با سرعت از کنارمون گذشت ، حوصله کلکل با امیرعلی که در خونه به انتظار ایستاده بود رو نداشتم

پس کیفم روی دوشم تنظیم کردم و به طرف خونه راه افتادم یکدفعه بازوم کشیده شد و عصبی به سمت خودش برم گردوند

_میشه بگی تا این موقع شب کجا تشریف داشتی ؟! وقتی چیزی بهت نمیگم و آبرو داری میکنم دیگه پررو نشو اوکی ؟؟

_با رییسم قرار کاری داشتم عیبش کجاست ؟!

چشماش به خون نشست و عصبی غرید :

_هه ….قرار کاری ؟! پس با همه ی رییس هات از این قرار کاری ها میزاشتی و میزاری ؟!

 

عصبی غریدم :

_منظورت چیه ؟؟؟

_چطور با وجود نیمایی هم که رییست بوده منظورم رو متوجه نمیشی ؟؟

عصبی بازوم از دستش بیرون کشیدم

_میفهمی داری چی میگی ؟؟

با بی رحمی تمام توی چشمام خیره شد و با نفس نفس غرید :

_آره تازه دارم متوجه لاس زدن خواهرم با این و ا……

بی اختیار دستم بالا رفت و آنچنان سیلی محکمی توی صورتش کوبیدم که دهنش نیمه باز موند و باقی حرف توی دهنش ماسید

انگشت اشاره ام رو جلوی صورتش تکونی دادم و با بغض لب زدم :

_این رو زدم تا متوجه چرت و پرتایی که از دهنت بیرون میاد بشی

دستش روی صورتش و جای سیلی که زده بودم گذاشت که بی معطلی داخل خونه شدم ، دنبالم راه افتاد و با پشیمونی اسمم رو صدا زد

_آیناز

بی اهمیت به حرفاش وارد سالن شدم ولی همین که میخواستم از پله ها بالا رفتم سینه به سینه مامان شدم ، با دیدنم اخماش توی هم کشید و خشن پرسید :

_تا الان کدوم گوری بودی ؟؟

دندونامو روی هم سابیدم و خشن گفتم :

_بیرون !!

_دقیق کجا ؟؟ این نشد جواب واسه من ؟؟

دستی به موهام کشیدم و کلافه از اینکه نوبتی بازجوییم میکنن عصبی گفتم :

_از کی تا حالا رفت و آمد من براتون جالب شده و سین جیمم میکنید ها ؟؟

_اول فکر کردم میتونم آزاد بزارمت و خودت متوجه همه چی هستی ولی از وقتی اون گند رو بالا آوردی فهمیدم که سخت در اشتباهم

از خشم صورتم گُر گرفته و رگ کنار شقیقه هام بود که باد کرده و بیرون زده بود از اینکه من رو‌ به دختر شل مغز و بی دست و پا میدیدند خشمم اوج گرفته و با دستای مشت شده فریاد زدم :

_هه گند ؟؟ اون گندی که ازش صحبت میکنی رو اون پسر و عروس نازنینت بالا آوردن که یه روانی رو به جون من انداختن فهمیدید ؟؟

مامان یک قدم به عقب برداشت و ناباور نگاهم کرد ، اولین بار بود که توی عمرم صدامو برای مادرم بالا میبردم و بایدم شوکه میشد ولی من دیگه تحملم رو از دست داده بودم و از بس اون نیمای روانی بهم فشار آورده بود که دیگه کنترل حرکاتم دست خودم نبود

امیرعلی با دیدن بالا گرفتن بحث بینمون جلو اومد و درحالیکه دستش دور شونه های مامان حلقه میکرد حرصی خطاب به من گفت :

_برو اتاقت تا بیام تکلیفت رو مشخص کنم !!

پوزخند تمسخر آمیزی بهش زدم و عصبی از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم و محکم درو بهم کوبیدم و بیقرار شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن

 

یه طوری میگه بیام تکلیفت رو مشخص کنم انگار چیکار کردم و چی شده !!

البته مقصر خودمم که تا این حد بهش رو دادم تا توی زندگیم دخالت کنه ، اگه مشکلش اون فیلم و رابطه ای که با نیما داشتمه که مقصر خودش و اون زنشه و‌ بیش از این حق توهین به من رو نداره

هنوز توی فکر بودم که در اتاق بی اجازه باز شد و امیرعلی با چشمای به خون نشسته وارد شد و عصبی گفت :

_خوب میشنوم !!

دست به سینه بهش خیره شدم

_چی رو ؟؟!

_چه سنمی با این یارو داری تا این تایم از شب باهاش بیرون بودی ؟؟

کنایه وار گفتم :

_فکر کن با دوستم شام رفتم بیرون همونطوری که شما شام خانوادگی با هم بیرون بودید

کنایه ام رو زود گرفت چون کلافه دستی پشت گردنش کشید و گفت :

_اون فقط بخاطر بابا بود که ن……

دستمو به نشونه سکوت جلوش گرفتم و عصبی گفتم :

_هیس بسه نمیخوام هیچ چیزی بشنوم !!

_ولی اون طوری که تو فکر میکنی نیست فقط باید یه مدت بیرون نری تا من این قضیه رو با اون نیمای لعنتی حل کنم

_چی میگی ؟! یعنی من باید بخاطر اون روانی خونه نشین بشم ؟!

با این حرفم عصبی شد و بلند گفت :

_وقتی که مست کردی و ولو شدی تو تختش همه چیت رو به باد دادی باید فکر اینجاها رو هم میکردی

از اینکه داشت تو همه چی من رو مقصر جلوه میداد عصبی تخت سینه اش کوبیدم و با جیغ گفتم :

_حالا من شدم مقصر همه چی هااااا ؟؟

یک قدم به عقب برداشت که باز با حرص دنبالش رفتم و ضربه دیگه ای تخت سینه اش کوبیدم

_چرا فکر نمیکنی مقصر همه این جریانا خودتی که خواهرش رو به بهونه الکی بردی جر داد…..

یکدفعه با سیلی محکمی که توی صورتم کوبید حرف توی دهنم ماسید و بی حرکت موندم که با صدای داد بلندش به خودم اومدم

_بِبُر صدات رو !!!!

از صدای دادش بی اختیار توی جام تکونی خوردم و‌ دستمو روی جای سیلیش گذاشتم

_ میفهمی داری چه چرت و پرتایی بهم میباقی ؟؟

توی سکوت درحالیکه خیره صورتش بودم اشکام بودن که دونه دونه از چشمام پایین میومدن ، میدونم توی اوج عصبانیت حرف بدی زده بودم ولی مگه دروغ گفتم این حرف رو که به زور نورا رو به دست آورده ؟؟

وقتی اشکام رو دید عصبی لعنتی زیرلب زمزمه کرد خشن گفت :

_ تا اطلاع ثانوی توی اتاقت میمونی تا آدم شی فهمیدی ؟؟

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه از اتاق بیرون رفت و درو بهم کوبید ، با صورتی که از درد گزگز میکرد لبه تخت نشستم و به این فکر کردم که چطور باید از این مخمسه نجات پیدا کنم

 

ولی هیچ چیزی به فکرم نمیرسید جز سردردهای شدیدی که با هیچ چیزی آروم نمیگرفتن نمیدونستم باید چیکار کنم و به کجا پناه ببرم

چند روزی به همین منوال گذشت و من جز دستشویی و کارهایی ضروری از اتاقم بیرون نمیرفتم و تمام طول روز رو توی تخت خوابم میگذروندم و به قدری افسرده شده بودم که دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود

نه نیمایی که دم به دقیقه با پیاما و تماس های گاه و بیگاهش مزاحمم میشد و تهدیدم میکرد نه اون فیلم کذایی که از من توی دستش بود و قصد پخش کردنش رو داشت

هیچ چیزی برام اهمیت نداشت و درست عین یه مرده متحرک فقط نفس میکشیدم ، با شنیدن سر و صدایی که از توی حیاط به گوشم میرسید کنجکاو بلند شدم و بعد از مدت ها به طرف بالکن راه افتادم

پرده رو کنار زدم که با دیدن امیرعلی که دست تو دست نورا و پسرشون شاد و خوشحال از خونه بیرون میرفتن برای ثانیه ای خشکم زد و نفس کشیدن یادم رفت

من اینجا توی این حال بد دست و پا میزنم ولی اونا انگار نه انگار دارن زندگیشون رو میکنن و اون وقت امیرعلی از من میخواست توی خونه بمونم تا تکلیف نیما رو مشخص کنه

هه…. دیدم چطوری تکلیفش رو مشخص کرده و حسابش رو کف دستش گذاشته که یارو هنوز که هنوزه دم به دقیقه به من پیام میده !!

با اعصابی خراب داخل شدم ولی همین که چشمم به خودم توی آیینه قدی افتاد پوزخندی گوشه لبم نشست

واقعا اینی که اینطوری بی روح با ابروهای بهم ریخته و زیر چشمای گود شده و سروضع ژولیده اینجا ایستاده بود من بودم ؟!

یکدفعه توی تصمیم ناگهانی با فکری که به ذهنم رسید به طرف حمام رفتم و بعد از دوش کوتاهی که گرفتم بی معطلی رو به روی آیینه ایستادم و به خودم رسیدم

اونقدری که دوباره شدم همون آیناز قبل فقط با این تفاوت که دیگه هیچ شور و شوق زندگی توی چشمام پیدا نبود ولی نباید کوتاه میومدم و همه چی رو میسپردم به بیخیالی هر اتفاقی میخواست بیفته بزار بیفته به درک !!

تنها چیزی که میتونست دوباره به من روح دوباره زندگی کردن ببخشه فقط و فقط کار کردن توی رشته ای که بهش علاقه داشتم بود

پس وسایلم رو زیر بغلم زدم و بعد از برداشتن سوییچ ماشینم از خونه بیرون زدم و به سمت شرکت جورج روندم درحال حاضر تنها کسی که به من اهمیت میداد اون بود

با رسیدنم در شرکتش انگار تموم اعتماد به نفسم یکدفعه پوچ شده و به هوا رفته باشه پشیمون شده ایستادم و نگاهمو روی سر در شرکت چرخوندم

میرفتم چی میگفتم اونم با وجود جورجی که اینقدر برای کارمنداش قوانین سخت گیرانه گذاشته بود و روی قوانین حساس بود ؟؟ اصلا مگه این من نبودم که با پاهای خودم از این شرکت رفته بودم پس الان اینجا چی‌ میخواستم ؟!

خواستم برگردم که یکدفعه با یادآوری زندگی بهم ریخته ام پشیمون شده ایستادم و زیرلب خطاب به خودم زمزمه وار لب زدم :

_فوقش میگه نه و قبولم نمیکنه !!

با ورودم به شرکت همه یه طورایی چپ چپ نگاهم میکردن و در گوش هم پِچ پِچ میکردن گیج از رفتارهای عجیب و غریبشون به طرف منشی رفتم و ازش خواستم به جورج خبر بده من اومدم

ولی همین که گوشی رو برداشت تا خبر بده در اتاق مدیریت باز شد و با دیدن کسی که با اخمای گره خورده خارج میشد بی اختیار دستم لرزید و وسایلم پخش زمین شد

این نیمای لعنتی اینجا چیکار میکرد ؟!
وقتی که نگاهش به من خورد پوزخندی گوشه لبش نشست و به سمتم اومد

_اینجا چه غلطی میکنی ؟؟

با ترس یک قدم به عقب برداشتم و انگار لبهامو بهم دوخته باشن توی سکوت فقط خیره چشماش شدم

_با توااام گفتم تو این جهنم دره چه گوهی میخوری ؟؟

با صدای دادش توی جام تکونی خوردم و به خودم اومدم و ترسون نگاهمو به اطراف چرخوندم که با دیدن نگاه خیره کارمندا که از اتاقاشون بیرون اومده و ما رو نگاه میکردن

عرق سردی روی تنم نشست کثافت اینجام آبرو برام نزاشته بود ، تا کی میخواستم جلوش کوتاه بیام و خودمو ضعیف نشون بدم ؟!

تموم قدرتم رو جمع کردم و با حرص توی صورتش غریدم :

_به تو مربوط نیست !!

بی اهمیت بهش خم شدم و شروع به جمع کردن وسایلم کردم ولی همین که دستم به سمت دفترم رفت پاشو روش گذاشت و حرصی غرید :

_چیه ؟! میبینم که زبون باز کردی

تکونی به دفتر دادم و همونطوری که سعی میکردم با تموم قدرت از زیر پاش بیرون بکشمش از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_پاتو بکش کثافت !!

بدون اینکه حتی یه سانت هم تکون بخوره با تمسخر گفت :

_نکشم میخوای چیکار کنی مثلا ؟!

از اینکه اینطوری داشت جلوی دیگران تحقیرم میکرد اشک به چشمام نشست و بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم چکید

_اینجا چه خبرههههه ؟؟

با شنیدن صدای داد جورج ، دفتر رو ول کردم و دستی به چشمای اشکیم کشیدم و بلند شدم

با دیدنم نگاهش رو توی صورتم چرخوند و نمیدونم چی دید که چشماش قرمز شد و سر کارمندا خشن فریاد کشید :

_برگردید سرکارتون ببینم زود باشید !!!

به ثانیه نکشید دورمون خلوت شد و جز منشی که میز کارشون اونجا بود کسی دور و برمون نموند عصبی به سمت نیما اومد و گفت :

_بار آخریه که میای اینجات صدات رو بالا میبری فهمیدی ؟؟

نیما توی سکوت پوزخند صداداری بهش زد که جورج به سمت من برگشت و با لحن آرومی گفت :

_بیا اتاقم کارت دارم

بیخیال اون دفتر زیر پاش شدم و خواستم دنبال جورج راه بیفتم که نیما سد راهم شد و حرصی گفت :

_کجا ؟! داداش شاخ و شمشادت خبر داره که داری اینجام با رییس سابقت لاس میزنی ؟؟

بسه هر چی تحقیرم کرد با خشمی که درونم زبونه میکشید دستم بالا رفت که بهش سیلی بزنم ولی یکدفعه مُچ دستم رو گرفت و با کاری که کرد جیغم توی سالن پیچید

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا