رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 45

5
(1)

 

_نکنه اون دوست پسرت اذیتت کرده آره ؟!

منظورش‌ چی بود ؟! کدوم دوست پسر ؟؟ گیج زیرلب زمزمه کردم :

_دوست پسرم ؟!

پوووف کلافه ای کشید و عصبی گفت :

_چند ساله که نیما رو میشناسم همیشه آدم عصبی بوده ولی فکر نمیکردم با دوست دخترشم ای……

حرفش رو‌ قطع کرد و بعد از چند ثانیه مکث صدای نفس عمیقش به گوشم رسید ‌، حالا میفهمیدم منظورش از دوست پسر چیه اون نیمای لعنتی طوری رفتار کرده بود که انگار دوست پسرمه و باهام رابطه عاشقانه داره
هه عاشقانه ؟!

_بیخیال …. زنگ زدم بهت بگم اطلاعات جدید که درباره پروژه جمع کردی رو برام بفرستی ولی انگار زیاد رو به راه نیستی

توی حرفش پریدم و‌ هول گفتم :

_ببخشید میشه یه خواهشی ازت بکنم ؟!

_بله چیزی شده ؟!

نمیدونستم با خواسته ام قبول میکنه یا نه برای همین استرس به جونم افتاده بود لبم رو زیر دندون فشردم و با لکنت لب زدم :

_نه یعنی چط….چطور بگم اوووم ……

فهمید برای گفتن حرفم دودلم ، جدی صدام زد و گفت :

_میشه حرفت رو‌ بزنی ؟؟

_میشه من برگردم شرکت خودمون آخه برام سخته اون…..

توی حرفم پرید و با لحنی که کلافگی ازش میبارید گفت :

_خودمم پشیمون شدم فرستادمت اونجا ولی اسمت تو لیست به عنوان نماینده رد شده و با وجود نیما هم فکر نکنم بشه کاری کرد

یعنی واقعا نمیتونستم از دست اون نیمای گودزیلا نجات پیدا کنم ؟! ناراحت گوشی روی توی دستم فشردم و گفتم :

_اوکی ممنون در مورد اطلاعاتم نگران نباشید بتونم فردا به دستتون میرسونم

با شنیدن لحن ناراحتم انگار تحت تاثیر قرار گرفته باشه گفت :

_میگم فردا یه سر بهم بزن ببینم چه کاری از دستم‌ برمیاد اوکی ؟!

با ذوق لب زدم :

_واقعا ؟!

خندید و گفت :

_بله دختر جان !!

بعد از خدافظی مختصری که با جورج کردم بعد از مدت ها از ته دل بخاطر فکر رهایی از دست نیما خندیدم ، اگه میتونستم از خودش و شرکتش دور بشم عالی میشد

” نیما “

از دیروز مشغول پیام دادن و زنگ زدن به آینازم و میخواستم هر طوری شده باهاش تماس بگیرم ولی هیچ عکس العملی به تماسا و پیامام نشون نمیداد و یه طورایی نادیدم میگرفت

این باعث شده بود عصبی و کلافه بشم ، چون من فعلا قصد فرستادن اون فیلما برای امیرعلی رو نداشتم و داشتم به عنوان برگه برندم که به وسیله اش اون دختره رو پیش خودم بکشونم استفاده میکردم

صبح کلافه به شرکت اومده بودم و یکسره بدون اینکه فرصت استراحت به خودم بدم مشغول کار بودم طوری که زمان و مکان از دستم در رفته بود با صدای شکمم به خودم اومدم و دستی روش کشیدم

تازه یادم‌ افتاد که چند روزه غذای درست حسابی نخوردم و امروزم صبح بخاطر اینکه با مامان چشم تو چشم نشم بدون خوردن صبحانه بیرون زده بودم

یکدفعه با یادآوری مامان اخمامو توی هم کشیدم و کلافه خودکار روی میز پرت کردم بخاطر اون امیرعلی لعنتی آنچنان گندی به روابط خانوادگیم خورده بود که هیچ طوره درست نمیشد

و ماهایی که جونمون برای هم در میرفت و یک ثانیه هم طاقت دوری هم رو نداشتیم ببین چه بلایی سرمون آورده بود که هر کدوممون گوشه ای از این دنیا افتاده بودیم و همش از همدیگه دوری میکردیم

باعث و بانی همه این اتفاقا کسی نبود جز اون امیرعلی کثافتی که خواهر ساده من رو بازیچه خودش کرد و کاری کرد که با شناسنامه سفید باردار بشه

درحالیکه به میز خیره شده بودم توی فکر فرو رفته و شدیدا اخمام توی هم بود که تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد

_ببخشید قربان بسته ای از طرف شرکت هاوارد براتون رسیده

با تعجب پرسیدم :

_بسته ؟! چه بسته ای ؟؟

به‌ طرفم اومد و بسته ای روی میز جلوم گذاشت

_بله بسته رو‌ تازه پست آورد قربان

یکدفعه با یادآوری آیناز و اینکه اون رابط بین دو شرکته و وظیفه اون بود که این خبرا و اطلاعات رو رد و‌بدل کنه‌ اخمام توی هم‌ فرو رفت و سوالی پرسیدم :

_آیناز کجاست مگه این کارا وظیفه اون نیست ؟!

_ولی ایشون امروز تشریف نیاوردن شرکت

چی ؟؟! چطور جرات کرده با وجود اون همه تهدید و اصرار من به شرکت نیاد ؟! این دختره دیگه زیادی پررو شده بود

عصبی دندونام روی هم سابیدم و خشن گفتم :

_اوکی میتونی بری !!

با بیرون رفتن منشی با عجله بسته پستی رو باز کردم که با دیدن محتواش آنچنان خشمم اوج گرفت که عصبی دستمو زیر تموم وسایل روی میز زدم که با صدای بدی پخش زمین شدن و بلند فریاد زدم :

_ لعنتی حالا برای من دُم درآوردی !! میدونم چیکارت کنم

منشی با شنیدن سروصداها هراسون وارد اتاق شد و با دیدن وسایل پخش شده و شکسته شده روی زمین با چشمای گشاد شده‌ نگران پرسید :

_چی شده قربان ؟؟

مشتم رو محکم روی میز کوبیدم و خشن فریاد زدم :

_کی بهت اجازه دادی وارد اتاق بشی هاااا ؟؟؟ بیرون

با ترس توی جاش پرید و با لُکنت لب زد :

_بب…ببخشید قربان !!

دو پا داشت دوتای دیگم قرض گرفت و با عجله از اتاق خارج شد و‌ درو بهم کوبید ، با نفس نفس چنگی به موهامو زدم و بار دیگر برگه توی دستم رو نگاهی انداختم

پس بگو خانوم چرا امروز سر کارش نیومده چون پیش اون جورج لعنتی بوده و داشته برای انتقالیش و جایگزین کردن کسی جای خودش نقشه میکشیده

برگه ای که از طرف شرکت هاوارد بود رو توی دستم مچاله کردم و عصبی گوشه اتاق پرتش کردم

_محاله بزارم از دستم در بری کوچولو !!

با این فکر بلند شدم و‌ با چند قدم بلند و عصبی از اتاق بیرون زدم که منشی با دیدنم ترسیده نگاهم کرد که عصبی گفتم :

_اگه از طرف شرکت هاوارد تماس گرفتن به هیچ عنوان به من وصل نمیکنی متوجه ای ؟؟

سری تکون داد :

_چشم قربان

خوبه ای زیرلب زمزمه کردم و عقب گرد کردم و وارد اتاقم شدم و درحالیکه بیقرار طول و عرض اتاق رو بالا پایین میکردم جنون وار زیرلب زمزمه کردم :

_هه فقط تماشا کن ببین چیکارت میکنم دختره خیره سر

عصبی و بیقرار بودم و هر آن ممکن بود کاری ازم سر بزنه که اشتباه بود و باید منتظر عکس العملی از اونا میموندم پس برای فرار از فکرای عجیب و غریب توی سرم به اجبار پشت میز کارم نشستم و خودم رو مشغول کردم

تا نزدیکای عصر مشغول کار بودم که تقه ای به در اتاق خورد مهدی وارد شد و با دیدنم گفت :

_نیما این چه کاری بود که کردی آخه مرد حسابی ؟؟

خودم کم عصبی نبودم با این حرفش دیگه کنترلم از دست دادم خودکار توی دستمو روی میز پرت کردم

_باز چی شده ؟؟

به طرفم اومد و عصبی حرفی زد که از تعجب زیاد جفت ابروهام بالا پرید و توی جام تکونی خوردم

_چرا اینقدر مادرت رو اذیت میکنی که حالش اینطوری شه ؟؟!

با نگرانی گفتم :

_چی ؟؟ مامان چیزیش شده ؟!

چشم غره ای بهم رفت و روی مبل روبه روم نشست

_آره اگه اینطوری پیش بری خدایی نکرده بلایی سرش میاد

نفسم رو با فشار بیروم فرستادم

_خفه شی مهدی ترسوندیم هااا

پوزخندی زد و گفت :

_چه عجب انگار هنوز دل تو سینه ات داری

دستامو توی هم گره زدم و روی میز گذاشتم

_میشه بس کنی ؟؟ روز خوبی رو برای نصیحت کردن انتخاب نکردی

عصبی دندوناش روی هم سابید و گفت :

_چی رو بس کنم هااا ؟! مامانت تازه بهم زنگ زد زار زار پشت گوشی گریه میکرد

میدونستم دارم در حقش بدی میکنم و زیادی آزارش میدم ولی دست خودم نبود و هر وقت چشمم به یکی از اعضای خانوادم میفتاد ناخودآگاه یاد گذشته میفتادم و همین باعث میشد باهاشون خوب رفتار نکنم

کلافه دستی به صورتم کشیدم و سوالی پرسیدم :

_دقیقا چی بهت گفت ؟؟

_میخوای چی بگه ؟! التماس میکرد راضیت کنم ببخشیش و بخاطرش از خونه خودت فراری نباشی

اعصابم باز بهم ریخته بود اون از صبحم اینم از الانم …. سری تکون دادم و بی حوصله گفتم :

_اوکی !!

دیگه دل و دماغ کار کردن نداشتم بلند شدم که وسایلمو جمع کنم که سینه به سینه ام ایستاد و گفت :

_اوکی ؟؟ باورم نمیشه فقط همین ؟؟؟

_دست از سرم بردار مهدی خودم میدونم دارم چیکار زندگیم میکنم پس خواهشا تو دیگه دخالت نکن

_خیلی لجبازی نیما ولی بدون اون زن ، مادرته و گناه داره بیشتر بهش توجه کن

_اوکی حواسم هست ….الانم اگه لطف کنی از سر راهم بری کنار خیلی خوب میشه

با تاسف سرش رو تکونی داد و از سر راهم کنار رفت ، که عصبی کتم رو چنگ زدم و بعد از برداشتن کیفم از شرکت بیرون زدم و سوار ماشین شدم

ولی همین که دستم به سمت روشن کردن ماشین رفت صدای زنگ گوشیم بالا گرفت با کنجکاوی گوشی از جیبم بیرون کشیدم که با دیدن شماره کسی که زنگ میزد پوزخندی گوشه لبم نشست و‌ زیرلب زمزمه کردم :

_هه پس بالاخره جرات پیدا کردی که به من زنگ‌ بزنی

جورج بود پس بدون اینکه جوابی بدم گوشی روی صندلی کناری پرت کردم و بعد از روشن کردن ماشین با تموم قدرت پامو روی پدال گاز فشردم که ماشین از جاش کنده شد و با سرعت توی جاده افتادم

گوشی پشت سر هم زنگ میخورد و من فقط و فقط با اخمای درهم به جاده رو به روم خیره شده بودم و زیرلب حرصی لب زدم :

_حالا حالا باید دنبالم بدویی !!!

میدونستم منظورش از این کارا چیه و چشمش دنبال آینازه و برای اینکه از من دورش کنه داره بهش کمک میکنه‌

از اونجایی که فکر میکنه آیناز دوست دختر منه میخواد از طریق خودشیرینی شانس دوباره ای برای خودش جور کنه و یه طورایی خودش رو قهرمان جلوه بده ولی کور خونده

پوزخندی گوشه لبم نشست که با بلند شدن دوباره صدای زنگ گوشی نیم نگاهی از گوشه چشم به صفحه اش انداختم و با دیدن اسم جورج که اینطوری پیگیر یکسره زنگ میزد و ول کن نبود عصبی ماشین گوشه خیابون پارک کردم و گوشی رو برداشتم

_بله ؟؟؟

_چه عجب بالاخره افتخار دادی جواب بدی جناب

حوصله نیش و کنایه شنیدن نداشتم پس عصبی غریدم :

_کارت ؟!

صدای پوووف کلافه ای که کشید تو گوشم پیچید

_کارم آینازه

از اینکه اینطوری جرات میکرد با اسم کوچیک صداش کنه از شدت خشم آمپرم زد بالا و کنایه وار لب زدم :

_منظورت خانوم رضایی دیگه ؟؟

_حالا هرچی …. باید ببینمت و درباره انتقالیش باهم درست و‌حسابی حرف بزنیم

دستم دور فرمون مشت شد و حرصی لبم رو با دندون کشیدم و گفتم :

_کی گفته با انتقالیش موافقم ؟!

_ولی اون دوست ن…..

توی حرفش پریدم و خشن گفتم :

_از کی تا حالا با میل و علاقه کارمندات جلو میری و نگرانشون میشی

فکر میکردم مثل همیشه الان جلوم کوتاه میاد و با دلیل سعی میکنه من رو قانع کنه که اشتباه فکر میکنم و اون نظری به آیناز نداره ولی بعد از چند ثانیه سکوت برعکس انتظارم گفت :

_از وقتی با آیناز آشنا شدم و شناختمش

با این حرفش حس کردم چطور نفسم رفت و خشکم زد چی ؟! این چی گفت الان ؟!

ناباور گوشی رو بیشتر به گوشم فشردم و با بهت لب زدم :

_چی ؟! یعنی میخوای بگی که ……

قادر به گفتن باقی چیزی که توی ذهن و فکرم میگذشت نبودم که خودش حرفم رو کامل کرد و گفت :

_آره میخوامش….. اون طوری که هم پیداست دیگه دوست نداره چون ولت کرده اومده پیش من پس به نفعته که دیگه بیخیالش بشی

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه گوشی رو قطع کرد و با پخش شدن صدای بوق آزاد توی گوشم به خودم اومدم و عصبی با داد بلندی که کشیدم گوشی رو با تموم قدرت روی صندلی بغلم پرت کردم

از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم و از بس فرمون توی دستام فشار داده بودم که رگ روی دستام برجسته شده و حس میکردم هر آن ممکنه از حرص منفجر بشم

چطور جرات کرده بره پیش این مردک و من رو اینطوری خار و خفیف کنه عصبی با دست ضربه محکمی روی فرمون ماشین کوبیدم که با فکری که به ذهنم رسید

ماشین روشن کردم و درحالیکه با سرعت توی جاده میفتادم زیرلب عصبی غریدم :

_با این کار قبر خودت رو‌ کندی آیناز

اینقدر سرعتم زیاد بود که طولی نکشید و در عرض چند دقیقه نزدکیای خونه پدر آیناز زدم روی ترمز و ماشین رو گوشه ای که توی دید نباشه پارک کردم

خم شدم تا از صندلی بغل موبایل رو بردارم ولی با ندیدنش عصبی اخمامو توی هم کشیدم و زیرلب غریدم :

_اههههه کجا افتاده

بیشتر خم شدم که با دیدنش که تقریبا زیر صندلی افتاده بود برش داشتم خوشبختانه هنوز کار میکرد با عجله شمارش رو گرفتم و منتظر موندم

بعد از چند بوق که من داشتم از حرص و عصبانیت دیوونه میشدم تماس رو رد کرد و با پخش شدن بوق اشغالی توی گوشم حرصی دندونام روی هم سابیدم

هه میبینم که هیچی نشده دُم درآورده و داره بازی درمیاره لعنتی زیرلب زمزمه کردم و حرصی بار دیگه شمارش رو گرفتم که باز به دو بوق نکشید تماس رد شد

درحالیکه نگاهم رو توی خیابون میچرخوندم با لجبازی شروع کردم پشت سر هم شمارش رو گرفتن که ماشینی در خونشون متوقف شد

و آیناز پیاده شد عصبی دستم مشت شد پس خانوم تازه دارن تشریف میبرن خونه ، دستم به سمت باز کردن در ماشین رفت

که جلوی چشمای ناباورم در سمت راننده باز شد و جورج پایین اومد و چیزی به آیناز گفت که اونم با ناز و عشوه ای که برای اولین بار ازش میدیدم موهاش پشت گوشش زد و خندید

خون توی رگهام یخ بست و بی اختیار دستم روی دستیگره خشک شد مات و مبهوت موندم این دختر چطور اینقدر شجاعت پیدا کرده من رو نادیده بگیره و اینجوری با جورج لاس بزنه

هه نکنه دلش به این مردک جورج خوشه که از دست من نجاتش بده !!
با خشمی که درونم زبونه میکشید عصبی پیاده شدم و با قدمای بلند به سمتشون قدم برداشتم

جورج با دیدنم با تعجب خیرم شد که آینار رد نگاهش رو گرفت و با کنجکاوی به سمتم چرخید که با دیدن منی که کارد میزدی خونم درنمیومد لبخند روی لبش ماسید و یک قدم به عقب برداشت

آره بترس ….بترس از منی که خیلی وقته هیچی چیزی براش مهم نیست و آب از سرش گذشته !!

جورج با دیدن حال آیناز به سمتم اومد و درحالیکه سد راهم میشد گفت :

_نمیبینی نمیخوادت دی…..

با مشت محکمی که توی صورتش کوبیدم باقی حرفش نیمه تموم موند و آخ بلندش توی جیغ آیناز گم شد

خم شد و درحالیکه دستی گوشه لبش میکشید با اخمای درهم آب دهنش که مخلوتی از آب و خون بود روی زمین جلوی من توف کرد آیناز با نگرانی به سمتش رفت

_حالت خوبه جورج ؟؟!

جورج به سختی صاف ایستاد و‌ درحالیکه نگاه عصبیش به من میدوخت خطاب بهش گفت :

_خوبم ولی انگار یکی اینجا شدید نیاز به ادب کردن داره

خواست به سمتم حمله کنه که آیناز سد راهش شد و با التماس گفت :

_ولش کن ارزشش رو‌ نداره

جورج دستی به فَکش کشید و خشن گفت :

_بزار آدمش کنم مگه نمیبینی تا اینجا اومده فقط برای شاخ و شونه کشیدن

پوزخندی گوشه لبم نشست و بی اهمیت به حرفش خطاب به آیناز غریدم :

_بریم کارت دارم

آیناز انگار با وجود جورج شیر شده باشه با غیض نگاهم کرد و گفت :

_من با تو کاری ندارم پس بهتره زودتر از اینجا بری و این معرکه ای که گرفتی رو تموم کنی

از این‌ که داشت اینطوری جلوی جورج برای من ادا درمیاورد دستم مشت شد و عصبی غریدم :

_انگار هیچی نشده زبون بازی کردی آره ؟؟

ترس توی نگاهش نشست ولی خودش رو نباخت و با لکنت گفت :

_گف…تم از این…..اینجا برو شر درست نکن !!!

نه دیگه بدجوری داشت روی‌اعصابم میرفت و بازی درمیاورد ، کنترلم رو از دست دادم و عصبی به سمتش یورش بردم

_یالله راه بیفت ببینم ، کمم روی اعصاب من راه برو !!

ولی همین که بازوش رو گرفتم و کشیدم جورج به طرفم اومد و بعد از اینکه دست آیناز رو با یه حرکت از توی دستم بیرون کشید یقه ام رو گرفت درحالیکه سینه به سینه ام می ایستاد خشن گفت :

_نمیفهمی نمیخوادت هاااا ؟؟ دست از سرش بردار

عصبی تخت سینه اش کوبیدم که چند قدم به عقب برداشت و ازم فاصله گرفت

_تو رو سننه ؟؟؟ تو کار ما دخالت نکن

به طرف آیناز ترسیده قدم برداشتم که جورج باز سد راهم شد و بی هوا آنچنان مشت محکمی توی شکمم کوبید که از درد روی زمین افتادم به خودم پیچیدم بالای سرم ایستاد و خشن گفت :

_دور آیناز رو یه خط بکش و دیگه دور و برش نپلک وگرنه با من طرفی….فهمیدی !!

به طرف آیناز برگشت و با نفس های بریده گفت :

_ تو برو داخل زود باش

به سختی بلند شدم و با اخمای درهم خطاب به آینازی که با عجله به سمت خونه قدم برمیداشت بلند تهدید وار فریاد زدم :

_امیرعلی هنوزم تو اون بیمارستان کار میکنه آره ؟! فردا حسابی باهاش کار دارم

با این حرفم پاهاش از حرکت ایستاد ، خوبه پس هنوزم ترسی توی وجودت هست نیشخندی گوشه لبم نشست

_با من چیکار داری

با شنیدن صدای آشنای از پشت سرم لبخند روی لبهام خشکید که آیناز ترسیده برگشت و درحالیکه نگاهش رو به پشت سرم میدوخت با بهت لب زد :

_داداش !!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا