رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 17

5
(1)

 

با عجله کشوهای میز رو دنبال پرونده آیناز گشتم ولی هرچی میگشتم بدتر گیج میشدم چون هیچ اثری ازش نبود ، مطمعن بودم روز آخر اون رو توی یکی از این کشوها گذاشتم

ولی الان درست انگار آب شده بود رفته بود تو زمین نبودش ، نمیدونم چند دقیقه بود که داشتم دنبالش میگشتم که دیگه خسته پشت میزم نشستم و عصبی دکمه تلفن رو فشردم

طولی نکشید صدای منشی توی فضا پخش شد

_بله قربان !!

خسته تلفن رو به سمت خودم کشیدم و خشن غریدم :

_چندتا از پرونده های کارمندای جدید توی کشوی میزم بودن الان نیستن …. کجان ؟!

با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و بعد از مکثی گفت :

_فکر کنم پیش آقا مهدی باشن !!

چی ؟؟ باید حدس میزدم کار خودش باشه
از کی تا حالا فداکار شده و اینطوری بخاطر اون دختر رنگ عوض میکرد ؟!

با خشم دندونامو روی هم سابیدم و بلند فریاد زدم :

_چطور بی اجازه من وارد اتاقم شده ؟؟!

لرزون گفت :

_ولی آقا م…..

دستمو محکم روی میز کوبیدم درحالیکه توی حرفش می پریدم خشن ادامه دادم :

_دفعه بعد همچین سهل انگاری ازت ببینم اخراجی فهمیدی ؟!!

_ببخشید قربان ولی فکر کردم چون هم دوست و هم شریکتون هستن مانعی نداره

دستی روی پیشونی عرق کرده ام کشیدم و با حرص گفتم :

_از این به بعد مانع داره و هیچ کس در نبود من حق ورود به اتاقم رو نداره خانوم !!

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم تماس رو قطع کردم و کلافه از پشت میزم بلند شدم با اخمای درهم از اتاق بیرون زدم

امروز باید هر طوری شده تکلیفم رو با مهدی روشن میکردم حالا دوست خودمم بر ضدم شده و اینطوری به پروپام میپیچه !!

 

با قدمای بلند و بدون توجه به نگاه های کارمندای شرکت عصبی وارد اتاق مهدی شدم و محکم درو بهم کوبیدم با شنیدن صدای بلند در ، مهدی که در حال بررسی پرونده جلوش بود سرش رو بالا گرفت

که با دیدن نگاه شاکی و اخمای درهمم با تعجب خودکار روی میز پرت کرد و درحالیکه به صندلیش تکیه میداد سوالی پرسید :

_چیزی شده ؟؟!!

دستامو به کمر زدم و با خشم غریدم :

_باید از تو پرسید که چرا بی اجازه وارد اتاقم شدی !؟

انگار تازه متوجه شده باشه منظورم چیه درحالیکه ابرویی بالا مینداخت آهانی زیرلب زمزمه کرد

شاکی به طرفش رفتم و همونطوری که رو به روی میزش می ایستادم عصبی خطاب بهش گفتم :

_پرونده رو رَد کن بیاد !!

دستی به ته ریشش کشید و بی تفاوت گفت :

_کدوم پرونده ؟!

خدایا این پسر قصد داشت من رو دیوونه کنه ؟! چشمامو تو حدقه چرخوندم و بی حوصله لب زدم :

_پرونده آیناز رو میخوام گرفتی حالا ؟!

خودش رو سرگرم کار با لب تاپش نشون داد و در همون حال جدی گفت :

_برای چه کاری اونوقت ؟!

با حرص سر کشوهای میزش رفتم و همونطوری که دونه دونه بازشون میکردم بلند گفتم :

_بزار پیداش کنم نشونت میدم که برای چه کاری میخوامش !!

همه اتاقش رو تقرییا گشته بودم ولی اون بی تفاوت انگار نه انگار چیزی شده و یا من توی اتاقشم به کارش یعنی همون لب تاب مشغول بود و حساب ها رو بررسی میکرد

خسته دستامو روی میزش گذاشتم و درحالیکه خم شده بودم با نفس نفس نگاهم رو توی اتاقش چرخوندم یعنی اون رو کجا گذاشته که اینقدر بی خیال و مطمعنه که من پیداش نمیکنم ؟!

هنوزم داشتم با حرص و چشمای ریز شده اطراف رو چک میکردم که با دیدن چیزی که دقیق پشت سر مهدی روی زمین بود چشمام برقی زد و به سمتش قدم تند کردم

 

خود خودش بود حتما اون پرونده رو گذاشته بود توی این گاوصندوق ، با دیدن این حرکتم مهدی به عقب چرخید که بی توجه بهش کنار گاوصندوق نشستم و قصد در باز کردنش داشتم ولی نمیشد۶

به طرفش برگشتم و عصبی غریدم :

_رمز ؟!

لباشو بهم فشرد و بی حوصله گفت :

_دست بردار نیما

بلند شدم و درحالیکه رو به روش می ایستادم خشن لب زدم :

_از چی دست بردارم هاا ؟؟ این تویی که داری بازی درمیاری

بلند شد و دستاشو توی جیب هاش فرو برد و کلافه گفت :

_باور کن اون دختر هیچ گناهی نداره !!

حوصله کل کل و دعوا با مهدی رو نداشتم و اینطوری که پیدا بود اونم قصد نداشت به این سادگی کوتاه بیاد پس با فکری که به ذهنم رسید

گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و با عجله شماره اش رو گرفتم طولی نکشید صدای شادش توی گوشم پیچید

_چطوری پسر !!

_خوبم …. بهت نیاز دارم ویلیام

با شنیدن اسم ویلیام از دهنم ، مهدی با تعجب ابرویی بالا انداخت و گیج خیرم شد

_در خدمتم رفیق !!

نیم نگاهی به گاوصندوق انداختم و جدی گفتم :

_کارم مهمه باید زود خودت رو برسونی شرکت

_اوکی تا نیم ساعت دیگه اونجام

_حله منتظرتم !!

بی حرف گوشی رو قطع کردم و بی توجه به مهدی به طرف در اتاق رفتم و درحالیکه بازش میکردم نیم نگاهی به منشی انداختم و بلند گفتم :

_به چندتا از افراد بگو بیان اینجا

_چشم قربان !

در رو نیمه باز گذاشتم و با اخمای درهم وسط اتاق ایستادم ، مهدی لبه میز نشست و بی حوصله گفت :

 

_معلومه میخوای چیکار کنی ؟؟!!

لبخند تمسخر آمیزی زدم و با پوزخندی گفتم :

_الان میفهمی

_بدون من قصد ب…..

باقی حرفش با اومدن چند نفری که میخواستم قطع شد و با تعجب نگاهش رو بینشون چرخوند

دستمو به سمت گاوصندوق گرفتم و جدی خطاب بهشون لب زدم :

_اون گاوصندوق رو ببرید اتاقم

سری به نشونه تایید تکون دادن و با عجله به طرفش قدم برداشتن که مهدی حیرون و ناباور رو به روشون ایستاد و مانع شد

_وایسید آقایون !!

عصبی چشم غره ای بهم رفت

_این کارا چیه میکنی هااا ؟؟

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم

_جواب کارای خودته !

اشاره به افراد کردم و جدی خطاب بهش اضافه کردم :

_حالام برو کنار بزار کارشون رو بکنن

شاکی دست به سینه جلوی گاوصندوق ایستاد و خشن گفت :

_ولی من اجازه نمیدم به وسایل اتاقم دست بزنن !!

پوووف کلافه ای کشیدم و بی حس روی مبلا نشستم و پامو روی اون یکی پام انداختم اینطوری که پیدا بود مهدی بچه بازیش گل کرده ولی من کسی نبودم که به این راحتیا کوتاه بیام

چشمامو حرصی روی هم فشردم و درحالیکه سرمو به پشتی مبل تکیه میدادم بلند فریاد زدم :

_تا چند دقیقه دیگه این گاوصندوق توی اتاقم نباشه همتون اخراجید فهمیدید ؟!!

سکوت محضی همه جا رو فرا گرفت که طولی نکشید به تکاپو افتادن و از سرو صداشون پیدا بودن که دارن تلاش میکنن اون رو بیرون ببرن چشمامو باز کردم که مهدی حرصی کنارم نشست

که بی توجه بهش بلند شدم و پشت سر اونایی که گاوصندوق بیرون میبردن از اتاق خارج شدم و در اتاقش رو محکم بهم کوبیدم هه….حتما فکر میکرد این گاوصندوق باز نمیشه ولی اگه من نیمام هر طوری شده بازش میکنم

 

بعد از اینکه بچه های شرکت گاو صندوق توی اتاق روی زمین گذاشتند با خیال راحت لبخندی گوشه لبم نشست و درحالیکه پشت میزم مینشستم بلند خطاب بهشون گفتم :

_حله ….میتونید برید !!

سری به نشونه تایید حرفام تکون دادن و بیرون رفتن ، نیم نگاهی به گاوصندوق انداختم و گوشیم رو بیرون آوردم که به ویلیام زنگ بزنم

ولی با بلند شدن زنگ تلفن اتاق حواسم به اون پرت شد و دکمه وصل تماس رو زدم که صدای منشی توی اتاق پیچید

_قربان آقای ویلیام تشریف آوردن

چه زود اومده بود طبق همیشه سرموقع !!

لبخندی زدم و با عجله گفتم :

_بفرستشون داخل !!

_بله قربان

طولی نکشید ویلیام با لبخند بزرگی روی لبش داخل شد و با دستای باز شده درحالیکه قصد به آغوش کشیدنم رو داشت بلند‌ گفت :

_اوووه نیما چطوری پسر !!

بلند شدم و با دلتنگی بغلش کردم و با شوق گفتم :

_خوبم تو چطوری ؟!

ازم جدا شد و درحالیکه با مهربونی نگاش رو توی صورتم میچرخوند گفت :

_عالیم … ولی میدونم تو وقتی دلتنگ من میشی و سراغم رو میگیری که حتما کارت پیشم لنگه وگرنه …

با این حرفش قهقه ام بالا گرفت همونطوری که پشت میزم مینشستم با دست اشاره کردم بشینه و در همون حال میون خنده بریده بریده گفتم :

_خوبه خودتم میدونی کارم پیشت گیره !!

نشست و همونطوری که به پشتی مبل تکیه میداد جدی گفت :

_خوب باید چیکار کنم ؟!

به گاوصندوق گوشه اتاق اشاره کردم

_میخوام اون رو هر طوری شده برام باز کنی !!

اوکی زیر لب زمزمه کرد بلند شد و بی معطلی مشغول گاوصندوق شد ، بالاخره بعد از یک ساعت جون کندن درش رو باز کرد

_بفرما اینم از گاوصندوقت !!

بدون توجه به ویلیام با عجله وسایل داخلش رو بیرون ریختم و با دیدن پرونده ای که اسم آیناز روش حک شده بود بلندش کردم و توی دستام فشردمش

حالا ببینم میخوای چطوری از دستم در بری آیناز خانوم !!

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا