رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 155

3.3
(3)

 

 

ناباور با دست به خودش اشاره ای کرد

 

_با منی ؟؟

 

از گوشه چشم نیم نگاهی سمتش انداختم

 

_نه با عمم با توام دیگه

 

ابرویی بالا انداخت

و دیدم چطور لبش به لبخندی کج شد

 

حتما داره توی ذهن خودش توهمات فانتزی میسازه خواستم چیزی بهش بگم ولی پشیمون شده پووفی کشیدم و مشغول شدم

 

صندلی رو به روم بیرون کشید و روش نشست

و در کمال تعجب بدون هیچ رودربایستی شروع کرد به خوردن

 

همونطوری که مشغول خوردن بودم

چیزی که خیلی وقت بود توی فکرم بود رو ازش پرسیدم :

 

_خسته نشدی ؟؟!

 

با تعجب سرش سمتم چرخید و گفت :

 

_خسته ؟؟ از چی ؟؟

 

مقداری آب خوردم و بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم :

 

_از دنبال من بودن

 

توقع داشتم یه چیز الکی و یا خودخواهانه عین همیشه به زبون بیاره

ولی ساندویچ توی دستش رو پایین آورد و در کمال ناباوری گفت :

 

_نه چون تازه دارم میفهمم چی و کی رو از دست دادم

 

 

 

با این حرفش یه جورایی خشکم زد

خشکم زد و بی اختیار خیره چشمای درشتش شدم

 

چشمایی که هزاران حرف توش بود

حرفایی که من سر ازشون درنمیاوردم و برام درست مثل یه راز میموندن

 

فکر هر جوابی رو ازش داشتم

جز این حرف

یعنی واقعا از بلاهایی که سر من آورده پشیمونه ؟؟

 

نمیدونم چقدر خیره هم بودیم

که با تک سرفه ای به خودم اومدم و آروم حرف دلم رو به زبون آوردم :

 

_دیگه دیره …اونم خیلی دیر

 

ساندویچ نیمه خورده توی دستش روی میز گذاشت و با حرص به جون لباش افتاد

 

میتونستم بفهمم وقتی عصبیه چطور دستاش رو مشت میکنه و اینطوری با دندون به جون لباش میفته تا تیکه پارشون نکنه بیخیال نمیشه

 

_چرا یه شانس دوباره به من نمیدی ؟؟

 

_شانس دوباره که چیکار کنی ؟؟

که باز بیای و گند بزنی به حال و روزم و ن….

 

یکدفعه دستش رو آنچنان روی میز کوبید و دادی از ته دل زد که حرف توی دهنم ماسید و با ترس نگاهش کردم

 

_بسهههههه تو رو خدا بسه لعنتی

مگه چی ازت خواستم هاااا جز اینکه به شانس کوچیک بهم بدی ؟؟؟

 

صندلیش رو عقب کشید

و عصبی بلند شد طول آشپزخونه رو بالا پایین کردن و در همون حال بلند ادامه داد :

 

_مگه نمیبینی به چه حال و روزی افتادم ؟؟

مگه نمیبینی چطور دارم هر دفعه خودم رو جلوت کوچیک میکنم هاااا ؟؟

یعنی لایق یه فرصت کوچیکم نیستم وجدانت کجا رفته آخه

 

 

 

نفهمیدم این داشت جلوی من دَم از وجدان میزد ؟ خندیدم اونم بلند

 

یه خنده عصبی و هستیریک وار

با بهت و تعجب نگاهم کرد

 

میون خنده های عصبیم بریده بریده گفتم :

 

_نفهمیدم تویی که این همه بلا سر من آوردی داری دَم از وجدان میزنی ؟؟

 

اخماش دَرهم شد و گفت :

 

_حرف گذشته رو نزن خواه…

 

عصبی توی حرفش پریدم :

 

_گذشته برای تو گذشته و تموم شده…. نه برای من !!

 

چنگی توی موهای نسبتا بلندش زد و محکم کشیدشون

 

چندثانیه دیوانه وار دور خودش چرخید

معلوم بود عصبیه و نمیدونه باید چی بگه و چه عکس العملی نشون بده

 

نگاه ازش گرفتم و بی حوصله نگاهمو روی غذاهای روی میز چرخوندم به کل اشتهام رو از دست داده بودم و دیگه میلی به خوردن نداشتم

 

یکدفعه وسط پیشونیم تیر کشید

دستم رو به سرم گرفتم و با حس سردردی که دچارش شده بودم

 

صورتم دَرهم شد و لرزون زیرلب نالیدم :

 

_آاااخ لعنتی !!

 

توی حال و هوای خودم بودم

که یکدفعه کنار پام روی زمین زانو زد

و تا به خودم بیام و حرکتی بکنم

 

دستم رو گرفت و با چشمای درشتش بهم زُل زد

 

 

و التماس وار زمزمه کرد :

 

_میدونم چقدر بهت درد و عذاب دادم ولی ازت خواهش میکنم بهم یه فرصت بده

 

چرا هرچی میگفتم

هیچی نمیفهمید و باز حرف خودش رو میزد ؟؟

کلافه لبامو بهم فشردم و توی سکوت خیره چشمای همیشه مغرورش که حالا پر از التماس بود شدم

 

باورم نمیشد نیما

کسی که اون همه غرور داشت و من رو اذیت میکرد حالا اینطوری به دست و پام افتاده باشه

 

دیگه نسبت به قبل آنچنان ازش متنفر نبودم

ولی بازم قلب و روحم زخمی بود

آنچنان که نیاز به زمان برای التیام داشتم و الام نمیتونستم پیشنهادش رو قبول کنم

 

پس دستمو آروم از بین دستاش بیرون کشیدم

و لرزون گفتم :

 

_نمیتونم لطفا ازم چیزی نپرس و اصرار نکن چون نمیشه باهم باشیم و من بتونم بیخیال گذشته ی بدی که باهات داشتم بشم

 

_حرف آخرته دیگه ؟؟

 

چشمامو بستم

و سری در تایید حرفش تکونی دادم

 

حس کردم از کنارم بلند شد

و چندثانیه طول نکشید با صدای بسته شدن محکم در خونه فهمیدم رفته

 

چشمامو باز کردم

که با جای خالیش مواجه شدم

میدونستم باهاش بد رفتار کردم

ولی نمیتونستم دست خودم نبود حالا اون هی اصرار میکرد بازم نمیتونستم نظرم رو عوض کنم

 

ولی حس کردم این رفتنش با دفعه های قبل فرق داره و این بار واقعا دیگه بیخیالم شده

نمیدونم چرا با این فکر پَکر و گرفته توی خودم جمع شدم

 

 

 

” نیما ”

 

با دستای مشت شده و عصبی از خونشون بیرون زدم بازم بهم گفت نه …

 

من لعنتی وقتی فهمیده بودم اینجا و توی این شرکته ، این همه راه رو یه شبه کوبیده و به اینجا اومده بودم

 

تموم راه از شدت شور و شوق نتونسته بودم پلک روی هم بزارم و امیدوار بودم باز بتونم دلش رو به دست بیارم

 

ولی فکر نمیکردم اینطوری به در بسته بخورم و تموم امیدم پوچ شه و به هوا بره

 

این بار دیگه ناامید شده بودم

آره برای اولین بار از به دست آوردنش ناامید شدم وقتی نمیخوادم نمیتونم بیشتر از این بهش آسیب برسونم و اصرار کنم

 

شاید بهترین راه همینه که ازش دوری کنم

هرچند قلبم برای اون میتپه و دوستش دارم ولی دیگه بخدا بریده بودم

 

خسته با کوله باری از غم

از خونش بیرون زدم و بدون اهمیت به ماشینم که اونجا پارک بود

 

دستام رو توی جیب های کتم فرو کردم و پیاده شروع کردم به راه رفتن و قدم زدن

توی فکرای درهم برهمم غرق بودم و بی هدف فقط راه میرفتم و به‌ همه چیز فکر میکردم

 

وقتی به خودم اومدم که نمیدونستم جایی که هستم کجاست و اصلا اینجا اونم دقیق اون سمت شهر چیکار میکنم

 

اصلا چطور تونستم این همه راه رو بیام و متوجه اطرافم نشم هرچند هرکسی هم جای من بود با این همه مشغله فکری بایدم گیج و منگ میشد

 

 

 

فکرام رو کرده بودم

باید برمیگشتم و از این دودلی و سرگشتگی خلاص میشدم

 

اینجا دیگه جای من نبود

پس بی حوصله لبه جاده ایستادم و برای اولین تاکسی که از رو به رو میومد دست بلند کردم

 

کنار پام ایستاد

زودی سوار شدم و درحالیکه سرمو به پشتی صندلی تکیه میدادم خسته آدرس هتلی که این مدت میموندم رو براش گفتم

 

تا زمانی که به هتل برسیم

بخاطر سنگین بودم سرم ، حتی نای باز کردن چشمام رو هم نداشتم

 

بعد از پیاده شدن از تاکسی وارد اتاقم توی هتل شدم و خسته با همون لباسای تنم روی تخت دراز کشیدم

 

ولی همین که چشمام رو بستم

و میخواستم بخوابم تا کمی از این تنش ها و آشفتگی ذهنیم خلاص بشم

 

صدای زنگ گوشیم بالا گرفت

حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم

 

پس بدون اینکه ببینم کیه و چرا داره زنگ میزنه بی اهمیت خودم رو به خواب زدم و نمیدونم چی شد که یکدفعه بیهوش شدم

 

صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدم

به پهلو چرخیدم که یکدفعه با یادآوری اتفاقاتی که دیشب برام افتاده بود

 

اخمام درهم شد و بلند شدم

تصمیمم رو گرفته بودم باید از اینجا دور میشدم چون دیگه تحمل نداشتم یک ثانیه اینجا بمونم

 

همین که از هتل بیرون زدم تا برای رفتن اقدام کنم صدای زنگ گوشیم منو به خودم آورد

با عجله از جیبم بیرون کشیدمش

 

که با دیدن شماره رئیس آیناز اخمام درهم شد

ای بابا این اول صبحی چی از جونم میخواست

 

 

نمیخواستم جوابش رو بدم

ولی نمیدونم یکدفعه چه حسی بود که باعث شد تماس رو وصل کنم

 

یکدفعه صدای جدی و عصبیش توی گوشم پیچید:

 

_کجایی مرد

 

زبونی روی لبهام کشیدم

و بی حوصله لب زدم :

 

_جانم …چطور ؟!

 

_مگه امروز قرار نداشتیم

 

با تعجب لب زدم :

 

_امروز بوده ؟؟

 

_آره دیگه….چیزی شده که از یادت رفته ؟؟

 

فکر اینجاش رو نکرده بودم

کلافه پوووفی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم

 

گلوم رو با سرفه ای صاف کردم

و دستپاچه لب زدم :

 

_ببخشید یادم رفته بود

 

_اوکی پس تا یه ساعت دیگه منتظرتم بیا

 

تا دهن باز کردم مخالفت کنم

و بگم میخوام برم و نمیتونم بیام

 

ولی تماس رو قطع کرد و صدای بوق آزاد توی گوشم پیچید لعنتی بلند گفتم و به اجبار تاکسی گرفتم

 

و خودم رو به شرکتش رسوندم

چون قول دادم که خودم مستقیما باهاش حرف بزنم

 

عیبی نداره این بار میرم ولی دفعه های بعد برای بستن قرارداد نهایی مهدی رو میفرستم

 

 

با این فکر خودم رو آروم کردم

که این یه روزم تحمل کنم تا فرداش برم و از اینجا و آیناز دور بشم

 

با ورودم به شرکت با اخمای درهم بدون اینکه نگاهی به اطرافم بندازم سمت اتاق مدیریت رفتم و بعد از هماهنگی با منشی تقه ای به اتاقش زدم و وارد شدم

 

با دیدنم بلند شد و دستش رو به نشونه سلام به سمتم گرفت ، دستش رو به گرمی فشردم

 

که سری تکون داد و درحالیکه دستش رو به سمت مبل میگرفت گفت :

 

_لطفا بشین

 

_ممنونم …ببخشید یه کم معطل شدید

 

_خواهش میکنم پس تا وقت رو از دست ندادیم بهتره در مورد قرارداد نهایی صحبت کنیم

 

بی حوصله در تایید حرفش سری تکون دادم

و مشغول بحث کردن در مورد کار شدیم

 

تموم مدت که حرف میزدیم و درباره بندهای آخر قرارداد حرف میزدیم تا به توافق برسیم فکر و ذهنم آشفته بود

 

بخاطر دیشب آشفته بودم و نمیتونستم تمرکزی روی حرفا و کارهام داشته باشم و اعصابم به کل بهم ریخته بود

 

یه طورایی به اجبار اینجا نشسته بودم

آخرای کار بود و دیگه میخواستیم به توافق برسیم که یکدفعه تقه ای به در اتاق کوبیده شد و منشی وارد شد

 

_ببخشید قربان گفتید هر وقت تعمیرکار دوربین ها اومد خبرتون کنم

 

با عجله از جاش بلند شد

 

_زودی بفرستش داخل

 

دوربین چی ؟! داشتن درباره چی حرف میزدن

نکنه منظورش دوربین های شرکته

داشتم با تعجب نگاهشون میکردم

 

یکدفعه با چیزی که به فکرم رسید

چشمام گرد شد و با استرس دسته مبل رو توی دستام فشردم

نه خدا نکنه چیزی که توی فکرمه درست باشه

 

 

 

نمیتونستم ساکت بمونم

پس با استرس بلند شدم و طوری که مشکوک نباشه سوالی پرسیدم :

 

_دوربین چی خراب شده ؟؟

 

دستی پشت گردنش کشید و نگاهش رو به سمت بالا یعنی گوشه ای از سقف اتاق دوخت

 

_مشکلی برای دوربین های مداربسته شرکت پیش اومده

 

رد نگاهش رو گرفتم که چشمم خورد به دوربین های مداربسته گوشه اتاق

پس درست حدس زده بودم

میخواست دوربین های توی اتاق رو بررسی کنه

 

_آهااان ….نکنه اتفاقی افتاده ؟؟

 

سری تکون داد و گفت :

 

_آره یه چیز خیلی مهمی رو گم کردم

 

از شدت استرس دستی به یقه ام کشیدم

و راه تنفسم رو آزاد کردم حس میکردم نفسم بالا نمیاد

 

و برای اینکه چیزی پرسیده باشم سوالی پرسیدم :

 

_مگه نگفتی دوربین ها خراب شدن ؟؟

 

پووف کلافه ای کشید

 

_آره درست الان که بهشون نیاز دارم اصلا کار نمیکنن ببینم چی ضبط کردن

 

توی دلم یعنی با خودم زمزمه کردم

انشالله که اصلا درست نمیشن

 

چون مطمعن بودم این موضوع ربطی به آیناز داره و میترسیدم اتفاق بدی براش بیفته و این چیزی نبود که من میخواستم

 

دهن باز کردم چیزی بهش بگم

یکدفعه تقه ای به در اتاق خورد

 

و مرد جوانی که به نظر تعمیرکار میومد داخل اتاق شد و شروع کرد باهامون سلام علیک کردن

 

 

با رفتن مرد بالای سر دوربین ها و مشغول شدنش وحشت زده دستی پشت گردنم کشیدم و نگاهمو به اطراف چرخوندم

 

حالا باید چیکار میکردم

و چطوری از این مخمصه رهایی پیدا میکردم

 

دستپاچه و گیج داشتم فکر میکردم که چیکار کنم که یکدفعه با صدای صحبت کردنشون به خودم اومدم

 

_بنظرت درست میشه ؟؟

 

تعمیرکار که مشغول وَر رفتن با دوربین ها بود

سری تکون داد و جدی گفت :

 

_باید بررسیش کنم قربان فعلا چیزی معلوم نیست

 

رئیس که معلوم بود خیلی روی این موضوع حساسه کلافه سری تکون داد و گفت :

 

_ اوکی پس خواهش میکنم زودتر

 

_چشم !!

 

اونا حرف میزدن

و من اینجا خودخوری میکردم

 

میترسیدم همه چی لو بره و بفهمه آیناز توی اتاق بوده اینطوری گند کار درمیومد چون میدونستم به هیچ وجه بیخیال آیناز نمیشد

 

با دستای مشت شده لعنتی زیرلب زمزمه کردم

که سمتم اومد و جدی گفت :

 

_حالت خوبه ؟؟

 

منی که توی خودم بودم با این سوال یهوییش از جا پریدم و گیج لب زدم :

 

_جانم ؟! چیزی گفتید

 

با تعجب سر تا پام رو از نظر گذروند

 

_گفتم خوبی ؟؟ انگار رنگ و روت پریده

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا