رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 135

2.5
(2)

 

 

 

_دمت گرم پس تا تو اینجایی من برم یه سر به امیلی بزنم

 

_ای بابا…..بازم ؟؟

 

خندید و بدون اینکه جوابی بهم بده با عجله بیرون رفت و درو بست

 

با خنده سری به نشونه تاسف به اطراف تکونی دادم و بدون اینکه به فردا فکر کنم مشغول کارم شدم

 

ولی نمیدونستم فردا چه خبره و قراره چه کسایی رو ببینم وگرنه اینقدر برای نرفتن پافشاری نمیکردم

 

 

 

« آیناز »

 

بعد از دوندگی های زیاد و کمک هایی که بابا بهم کرد بالاخره تونستم شرکتی که به نام خودم و مدیریت خودمه رو تاسیس کنم

 

هر چند شرکت کوچک و جمع و جوری بود ولی واسه من که حالا شده بودم رئیس خودم و دیگه به کسی نیاز نداشتم عالی بود و یه موفقیت بزرگ به حساب میومد

 

هنوز با گذشت چند روز از تاسیس شرکت برام تازه و جدید بود با شوق و ذوق پشت میز کار نشسته و مشغول انجام کارها بودم

 

منشی که دختر جوونی بود با تقه ای که به در کوبید وارد اتاق شد

سرمو از روی پرونده ای که جلوم بود بالا گرفتم و سوالی خطاب بهش پرسیدم :

 

_چیزی شده ؟؟

 

_بله خانوم اومدم سمینار امروز رو بهتون یادآوری کنم

 

با یاد آوری سمینار بزرگی که بین همه شرکت ها برگزار میشد و به این طریق میتونستم با بقیه ارتباط برقرار کنم و توی این حرفه اسم و رسمی در بیارم

 

خوشحال لبخندی زدم و تشکرآمیز گفتم :

 

_ممنونم که یادآوری کردی چون به کلی از خاطرم رفته بود

 

_خواهش میکنم خانوم ….با اجازتون

 

 

 

 

 

سری تکون دادم که خواست بیرون بره ولی یکدفعه به سمتم چرخید و گیج گفت :

 

_راستی حواسم نبود این حواله ها رو هم باید امضا کنید

 

_بیار ببینم !!

 

با پرونده توی دستش به سمتم اومد و جلوم بازش کرد بعد از امضای هایی که میخواست و انجام دادم از اتاق بیرون رفت و تنهام گذاشت

 

نیم نگاهی به ساعت روی دست انداختم تا برگزاری سمینار چیزی باقی نمونده بود پس باید تا دیر نشده لباسامو عوض میکردم و به خودم میرسیدم

 

بعد از اینکه با منشی همه چی رو هماهنگ کردم بدون اینکه وقت رو تلف کنم از شرکت بیرون زده و با عجله خودم را به خونه رسوندم

 

با وسواس بهترین لباسی که به رنگ مشکی و مناسب این مراسم بود رو تنم کردم و شروع کردم به آرایش کردن

 

بعد از اینکه تقریبا با عطر دوش گرفتم

و بعد از برداشتن دعوتنامه با عجله سوار ماشین شدم و به سمت آدرسی که توی پاکت نامه قید بود روندم

 

با رسیدن و پارک کردن ماشین با سری پایین افتاده درحالیکه مشغول بستن زیپ کیفم بودم به سمت در ورودی میرفتم که صدایی که به شدت برام آشنا بود از پشت سر صدام زد و بلند گفت :

 

_خودتی آیناز ؟؟

 

با تعجب به عقب برگشتم که نگاهم توی چشمای متعجب جورج نشست و ماتم برد

 

مدت ها بود ندیده بودمش

یعنی نمیخواستم ببینمش و باهاش همکلام بشم

 

چون از دستش شاکی بودم اونم بدجور

وقتی اون طوری بدون گفتن دلیل محکمی ازم خواست ازدواجمون رو عقب بندازیم و بیشتر فکر کنیم

 

زیاد به غرورم برخورد

حس میکردم براش کمم و تموم این مدت تحملم کرده و وقتی دیده کم به ازدواجمون مونده

 

یکدفعه خودش رو اینطوری و با بهونه بیشتر فکر کردن ازم خلاص کرد و رفت پی زندگیش

 

پس دلیلی نداشت جواب زنگ و پیاماش رو بدم دوری کردن بهترین کار برای کسی که ارزشی برام قائل نیست ، بوده

 

 

 

 

 

بی حرف خیره اش بودم

که با عجله خودش رو بهم رسوند و با نفس نفس خیره صورتم شد

 

_خوبی ؟؟

 

به خودم اومدم و پوزخندی گوشه لبم نشست

 

_مهمه مگه ؟؟

 

بهت توی نگاهش نشست

 

_اگه مهم نباشه میپرسم ؟؟

 

حوصله کلکل باهاش رو نداشتم پس بی تفاوت زمزمه کردم :

 

_بیخیال

 

پشت بهش کردم و وارد سالن شدم

که دنبالم اومد و خودش رو بهم رسوند

 

_چرا هر چی زنگ میزنم جوابم رو‌ نمیدی ؟؟

 

بدون اینکه نگاهش کنم کنایه وار گفتم :

 

_دلیلی نمیبینم

 

یکدفعه سد راهم شد و دستش رو جلوم گرفت

 

_صبر کن ببینم ….. چی گفتی ؟؟

 

بی اهمیت به نگاه کنجکاو بقیه دست به سینه خیره اش شدم و به حرف اومدم

 

_گفتم دلیلی نمیبینم باهات حرف بزنم

 

شوکه شد

 

_یعنی چی ؟؟

 

_یعنی خودت دلیلش رو نمیدونی ؟

 

بی روح لب زد :

 

_نه !!

 

خشمگین با دست پسش زدم

 

_هه خوبه که نمیدونی !!

 

بی اهمیت به صورت هاج و واجش از کنارش گذشتم

 

حرفش مدام توی ذهنم تکرار‌‌ میشد

و همینم باعث شده بود با هر بار پخش شدنش عصبی بیشتر دندونامو روی هم بسابم

 

 

 

 

 

 

بی توجه به اطرافم روی تک صندلی ردیف جلو نشستم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

 

یعنی واقعا اون حرف رو جدی زد ؟!

نمیفهمید که از هم جدا شدیم اونم بدون هیچ دلیل قانع کننده ای بعد حالا ازم میخواد که درست مثل گذشته باهاش رفتار کنم

 

با فکر به بلاهایی که هربار سرم اومده و اون کنارم بود و حمایتم کرده بود بیقرار دستی به گردنم کشیدم و زیرلب‌ با خودم زمزمه کردم :

 

_حق داره که بخواد ازت دوری کنه آخه زندگیت پره از تنش و اضطرابه لعنتی !!

 

ناراحت سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم و سعی کردم بهش فکر نکنم

کم کم باید همه چی رو فراموش کنم تا بتونم از نو شروع کنم آره

 

دسته صندلی توی دستم مشت شد

و با نفس های عمیق سعی در آروم کردن خودم داشتم

 

تو حال و هوای خودم بودم که یکدفعه دست کسی روی دستم نشست و با پیچیدن صدا شاکیش توی گوشم با ترس چشمام گشاد شدن

 

_مگه نگفتم دور و برت اون جورج نبینمت هااا

 

اون از جورج حالا اینم از نیما

امروز چه خبر بود

دوتا دوتا سر و کلشون پیدا میشه

 

بی اهمیت به حرفش بی حوصله پرسیدم :

 

_تو اینجا چیکار میکنی ؟؟

 

با استرس نگاهمو به اطراف چرخوندم و ادامه دادم :

 

_نکنه داری تغیبم میکنی ؟؟

 

تیز توی چشمام خیره شد

به سمتم خم شد و خشن خواست چیزی بگه ولی نمیدونم تو چه حالی بودم که رنگ نگاهش تغییر کرد و با نگرانی پرسید :

 

_حالت خوبه ؟؟

 

با دیدن دستش که به قصد لمس پیشونیم جلو میومد وحشت زده سرمو عقب کشیدم و با غیض گفتم :

 

_چیکار میخوای بکنی ؟؟

 

_هیچی فقط میخوام ببینم تب داری یا نه ؟؟

 

 

 

 

 

 

مگه صورتم چه شکلی بود که فکر میکرد من حالم بده ‌و تب دارم ، دستمو روی گونه هام گذاشتم که با حس حرارتی که از توی گونه هام بیرون میزد

 

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

حتما از شوکی که پشت سر هم بهم میدن اینطوری شدم

 

بی تفاوت نگاه ازش گرفتم و گفتم :

 

_چیزی نیست فقط از صدقه سر شماهاست که اینطور شدم

 

با نگرانی به سمتم چرخید

 

_پاشو بریم دکتر

 

نگاهمو بین آدمای روی سِن چرخوندم و در جواب حرفش بی تفاوت گفتم :

 

_دست از سرم برداری خوب میشم

 

روی صندلی کنارم لَم داد و تهدید آمیز غرید :

 

_اوکی این بار بیخیال میشم ولی بار آخرت باشه وقتی بچه من توی شکمته اون مردک رو دور و برت میبینم

 

نمیتونستم وجودش رو تحمل کنم پس تقلایی کردم تا بلند شم ولی یکدفعه با شروع مراسم و پخش شدن آهنگ دودل شده باز سر جام نشستم

 

فوقش چند دقیقه ای رو میمونم بعدش پا میشم میرم آره

چون مراسم مهمی بود و میخواستم بیشتر با دیگر شرکت ها آشنا بشم یه جورایی نمیشد این مراسم رو از دست بدم

 

پس به اجبار باز سرجام نشستم

تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که نسبت بهش بی تفاوت باشم و فکر کنم کسی که کنارم نشسته نیما نیست

 

به رو به روم خیره بودم

و تموم حواسم رو به مجری که درحال حرف زدن بود دوخته بودم

 

که یکدفعه با قرار گرفتن لیوان آب پرتغالی جلوی‌صورتم به خودم اومدم و نگاهم سمت صاحب دست چرخید

 

بی تفاوت و سرد مونده بودم

که تکونی به دستش داد و جدی کنار گوشم زمزمه کرد :

 

_بگیرش بخور برای بچه خوبه

 

بازم حرف بچه رو پیش میکشید

خبر نداشت که بچه ای وجود نداره وگرنه این حرفا رو میزد

 

_نمیخورم !!

 

 

 

 

 

 

دستم رو گرفت و لیوان رو به زور بین انگشتام جا داد

 

_زود باش بخور و کم حرف بزن

 

دیگه زیادی داشت روی اعصابم میرفت

به کل این سمینار رو‌ زهرمارم کرده بودن

 

به سمتش چرخیدم تا چیزی بهش بگم ولی یکدفعه یهویی تکه موزی توی دهنم گذاشت و باعث شد جفت ابروهام با تعجب بالا بپره

 

با دیدن حالتم تو گلو خندید و دستش رو گوشه لبم کشید تکونی خوردم و خواستم خودم رو عقب بکشم

 

که نگاهم خورد به جورجی که از پشت سر نیما با بهت و چشمای به خون نشسته خیرمون بود و پلکم نمیزد

 

نمیدونم اون لحظه چه مرگم شده بود

که به جای اینکه دستپاچه بشم و از اینکه جورج من رو توی این حالت دیده بترسم

 

برعکس بی تفاوت نگاهش کردم

و سرد با پوزخندی گوشه لبم نگاه ازش گرفتم و به طرف نیمایی که کنارم نشسته بود چرخیدم

 

تموم مدت کنارم نشسته و ازم پذیرایی میکرد

ولی من بدون اینکه توجه ای بهش نشون بدم تحمل کردم تا مراسم تموم شه و بتونم راحت بشم

 

خداروشکر مراسم زودتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم به پایان رسید

 

پس بی معطلی بلند شدم و با سری پایین افتاده به سمت در خروجی راه افتادم که کسی یکدفعه بازوم رو گرفت و کشید

 

_کجا وایسا کارت دارم

 

سرمو بلند کردم و با دیدن جورج بی حوصله دنبالش کشیده شدم

 

_چی ازم میخوای ؟؟

 

توی حیاط که رسیدیم

عصبی دستاش روی کمرش گذشت و شروع کرد عصبی راه رفتن

 

 

 

 

 

_جریان اون نیما چیه ؟؟

 

بی تفاوت دستامو به سینه گره زدم

 

_جریانی نداره

 

با چشمایی که خون ازشون چکه میکرد به سمتم برگشت

 

_جریانی نداره و اون طوری تنگ دلت نشسته بودی ؟؟

 

بی حوصله چشمامو تو حدقه چرخوندم

 

_بدون اینکه بفهمم خودش اومد نشست و بعدش هم من نمیتونستم کاری ب…..

 

یکدفعه با چیزی که به خاطرم رسید باقی حرفم رو ادامه ندادم و حرصی گفتم :

 

_اصلا من چرا دارم برای تو توضیح میدم

 

از کنارش گذشتم و بلند خطاب بهش ادامه دادم :

 

_خداحافظ

 

بدون اینکه بیخیالم شه دنبالم راه افتاد

 

_یعنی چی که چرا باید به تو توضیح بدم میفهمی داری چی‌ میگی آیناز ؟؟

 

خشمگین به سمتش برگشتم و حقیقت رو توی صورتش کوبیدم

 

_چون جدا شدیم و دلیلی نمیبینم بخوام بهت چیزی رو توضیح بدم

 

نزدیکم شد و با ناراحتی خواست چیزی بگه

یکدفعه نیما بهمون نزدیک شد و از پشت سر ضربه ا

جورج که نمیدونست کیه

گیج به سمتش برگشت یکدفعه با دیدن نیما دندوناشو خشمگین روی هم سابید و بلند گفت :

 

_چیه ؟؟ چی میخوای ؟؟

 

نیما دستی روی یقه کت جورج کشید و درحالیکه سعی در پاک کردن خاک های فرضی داشت جدی پرسید :

 

_این رو من باید ازت بپرسم دور و بر دختری که مال منه چی میخوای ؟؟

 

جورج عصبی دستش رو پس زد

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا