رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 100

5
(1)

 

 

_راستی دیشب چه اتفاقی بینتون افتاده بود شیطونا ؟!

هان ؟! این چی داره میگه ؟؟
دستپاچه خندیدم و گفتم :

_هااا چی ؟؟ شوخی نکنید خانوم پرستار

تموم مدت برای یه لحظه هم نگاهمو سمت جورجی که کناری ایستاده و با تعجب نگاهش رو بینمون میچرخوند ، نمیکردم

پرستار که مشغول عوض کردن باند پام بود انگار نه انگار من رو توی چه وضعیت بدی قرار داده خندید و گفت :

_چه شوخی با وضعیتی که شما داش…..

این حرفا چین این داره میگه؟؟ جورج که مست بود و هیچی یادش نمیومد الان با حرفای الکی این ، چه فکرایی که پیش خودش نمیکنه

وحشت زده توی حرفش پریدم و گفتم :

_میشه دیگه درباره دیشب حرف نزنید خواهشا ؟؟!

خواهشأ رو آنچنان با حرص زمرمه کردم که انگار تازه متوجه خشمم شده باشه سرش رو بالا گرفت و درحالیکه با تعجب نگاهش رو توی صورتم میچرخوند آروم لب زد :

_عه ببخشید فکر نمیکردم هنوزم بابت این چیزا ازش خجالت میکشی

اشاره ای به گونه هام کرد که بی اختیار دستمو روشون گذاشتم خدای من زیر دستم داغ داغ بود بایدم با حرفایی که این میزد خجالتم بکشم

لبامو بهم فشردم و با استرس نالیدم :

_دارید اشتباه میکنید همچین چیزی نبوده

دهن باز کرد باز چیزی بگه که جورج جلو اومد و درحالیکه دستی به چشمای پُف کرده اش میکشید خطاب به پرستار جدی گفت :

_میشه سِرُمش رو هم عوض کنید ؟؟

_بعد اینکه پانسمان پاشون عوض کردم چشم !!

همین حرف جورج باعث شد دیگه پرستار حرفی در مورد دیشب و مستی نزنه و من چقدر ازش ممنون بودم که راحتم کرده بود‌

چون واقعا تحت فشار حرفاش بودم خداروشکر دیگه تا زمانی که بره حرفی در این مورد نزد و من راحت شدم

با بسته شدن در اتاق و رفتنش نفسم رو با فشار بیرون فرستادم که جورج تو گلو خندید و گفت :

_حالا که رفت راستشو بگو ببینم دیشب چی بین من و تو گذشته نکنه …..

اشاره ای به لبام کرد و به طور بامزه ای چشماش رو گرد کرد دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با خنده مهارنشده ای درحالیکه بالشتمو به سمتش پرت میکردم بلند گفتم :

_میکشمت جورج !!

بالشتو توی هوا گرفت و با خنده آروم زمزمه کرد :

_باشه بابا ببخشید !!

جورج آنچنان با طرز خاصی خیره لبخندم شده و چشم ازم برنمیداشت که لبخند کم کم روی لبهام ماسید و خشک شد

دستپاچه و گیج برای اینکه فقط حرفی زده باشم و از اون وضعیت بیرون بیام گفتم :

_اوووم میگم کی مرخصم میکنن ؟!

به خودش اومد و درحالیکه به سمتم میومد و باز بالشتو روی تختم میزاشت ، گیج گفت :

_نمیدونم !!

با خواهش صداش زدم و گفتم :

_میشه بری بپرسی ؟!

با تعجب ابرویی بالا انداخت

_چیه به این زودی از اینجا خسته شدی ؟؟

با لب و لوچه آویزون خسته نالیدم :

_آره خیلی زیاد

دستی به موهای شلخته اش کشید و درحالیکه سعی در مرتب کردنشون داشت با مهربونی گفت :

_اوکی پس من برم با دکترت حرف بزنم

_ممنونم !!

همونطوری که پیراهنش تنش رو مرتب میکرد و به سمت در میرفت بلند گفت :

_وظیفه اس خانوممم !!

بعد از گفتن این جمله بیرون رفت و درو بست ولی نفهمید این جمله ساده اش با این قلب بی جنبه من چه ها که نکرد و بی اختیار تپش قلبم بالا رفت

دستمو روی سینه‌ام گذاشتم و حرصی زیرلب زمزمه کردم :

_چه مرگت شده آروم بگیر !!

نمیدونم چرا جدیدا اینقدر بی جنبه شده بود که با هر حرکت کوچیک جورج اینطوری از خود بی خود میشد

حتما دیونه شده ام آره !!
گیج سرمو به اطراف تکونی دادم و پتو روی خودم کشیدم و درحالیکه چشمامو میبستم سعی کردم این فکر و خیالات بیخود رو از خودم دور کنم

نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که صدای باز شدن در اتاق و پشت بندش صدای جورج باعث شد پتو رو از روی خودم کناری بدم و مشتاق نگاهم رو بهش بدوزم

_خبر خوب برات دارم پس چرا خوابیدی ؟!

چشمام برقی زد و گفتم :

_نه بیدارم زود بگو

به سمت یخچال گوشه اتاق رفت و درحالیکه درش رو باز میکرد و پاکت آبمیوه ای از داخلش بیرون میکشید به شوخی گفت :

_اول بگو مژدگانی چی گیر من میاد ؟؟

به تاج تخت تکیه دادم و با هیجان بدون اینکه به چیزی فکر کنم گفتم :

_هر چی بخوای قبوله !!

ابرویی بالا انداخت و با چشمایی که از خوشی برق میزدند گفت :

_مطمعنی ؟؟

دوست داشتم زودتر بفهمم دکتر چی بهش گفته پس بیقرار تو جام تکونی خوردم و گفتم :

_آره بگو دیگه !!

انگار از این حرف من خیلی خوشش اومده باشه تو گلو خندید و شنیدم زیرلب زمزمه وار گفت :

_خوبه امیدوارم بعدش پشیمون نشی !!

با چشمایی ریز شده مشکوک خیره دهنش شدم که لیوانی برداشت و بعد از اینکه مقداری آبمیوه داخلش ریخت به سمتم اومد

_بگیرش !!

از دستش گرفتم ولی بدون اینکه بخورم خیره دهنش شده بودم تا حرفش رو بزنه ولی اون انگار نه انگار من منتظرشم

اشاره ای به لیوان توی دستم کرد و گفت :

_بخور

کلافه مقداری ازش خوردم و بیقرار لب زدم :

_نصف عمر شدم نمیخوای چیزی بگی !!

کنارم لبه تخت نشست و با چشمایی که برق میزدن با خوشحالی گفت :

_دکتر گفت حالت رو به بهبودیه و به زودی مرخص میشی !!

لیوان رو توی دستم تکونی دادم و با هیجان لب زدم :

_به زودی یعنی کی ؟؟

_شاید فردا

خسته و بهت زده نالیدم :

_چی ؟؟ تا فردا که من میمیرم

خدانکنه ای زیرلب زمزمه کرد و گفت :

_نگران نباش چشم بهم بزاری صبح شده

درحالیکه برای گفتن حرفی دودل بودم با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم که با خنده آروم روی نوک بینی ام کوبید و گفت :

_چی میخوای بگی بگو !!

دودلی رو کناری گذاشتم و با پرویی تمام لب زدم :

_میشه‌ بری صحبت کنی امروز مرخصم کنن بخدا دیگه طاقت بیمارستان و این وضعیت رو ندارم خست…..

یکسره داشتم میگفتم که انگشتش روی لبهام گذاشت

_هیس آروم باش دختر !!

میدونم زیادی حرف زدم ولی واقعا دیگه خسته شده و نایی برام نمونده بود که بخوام باز اینجا توی بیمارستان بمونم و زجر بکشم

با یادآوری بلاهایی که سرم اومده بود نَم اشک توی چشمام نشست و بی اختیار توی خودم جمع شدم که با تعجب صدام زد و گفت :

_واقعا داری گریه میکنی ؟؟

دماغم رو فین فین کنان بالا کشیدم و کلافه نالیدم :

_آخه خسته شدم

چندثانیه بی حرف خیرم شد یکدفعه انگار جنی شده باشه بلند شد و با کاری که کرد با تعجب خیره حرکاتش شدم باورم نمیشد یعنی تا این حد براش مهمم ؟

شماره ای گرفت و همونطوری که گوشی رو دَم گوشش گذاشته بود بدون اینکه نگاهش رو از روی‌ من برداره خطاب به کسی که پشت خط بود گفت :

_زود بیا بیمارستان و برگه مرخصی آیناز رو برام بگیر !!

گریه ام بند اومد و با تعجب خیره دهنش شدم باورم نمیشد داره بخاطر من همه قوانین رو زیر پا میزاره اونم کی ؟؟ جورجی که خیلی روی این چیزا حساس بود !!

الان داشت بخاطرم همه چیز رو به جون میخرید حتی اینکه دکتر بهم گفته بود حتما این مدت زمان رو باید توی بیمارستان بمونم و زیرنظر باشم

نمیدونم اونی که پشت خط بود چی بهش گفت که درحالیکه اخماش رو توی هم کشید بالاخره نگاه ازم گرفت و گفت :

_نمیدونم هر طوری شده باید این کارو برام انجام بدی !!

سری تکون داد و ادامه داد :

_آره زودتر

بعد گفتن این حرف گوشی رو جلوی صورتش گرفت و قصد قطع کردن تماس رو داشت ولی یکدفعه‌ نمیدونم چی شد

باز دستپاچه گوشی رو به گوشش‌ نزدیک کرد و گفت :

_قطع نکن راستی یکی از افراد رو بفرست یه دست لباس براش بخرن و بیارن بیمارستان زود باش خدافظ

این بار بی معطلی تماس رو قطع کرد و گوشی رو داخل جیبش فرو برد ، من تموم مدت بدون پلک زدن خیره اش شده و ناباور برای خودم چیزایی رو توی ذهنم سبک سنگین میکردم

جورج روز به روز داشت من رو شوکه تر میکرد !!
آب دهنم رو صدادار قورت دادم که دستاش قاب صورتم شد و درحالیکه اشکامو پاک میکرد آروم زمزمه وار گفت :

_دیگه هیچ وقت نمیخوام اشکاتو ببینم!!

نگاهمو بین چشمای جدیش چرخوندم و بی اختیار از حس خوبی که بهم منتقل میکرد لبخند کوچیکی گوشه لبم نشست که چشماش برقی زد و گفت :

_آهان همینه !!

دستمو روی دستاش گذاشتم و از ته دلم لب زدم :

_ممنونم !!

با این حرف مات و مبهوتم شد و درحالیکه کم کم لبخند روی لبهاش جمع میشد سرش جلو اومد با فکر اینکه میخواد ببوستم

بی اختیار توی خودم جمع شدم که نزدیکی لبام ایستاد و انگار تازه به خودش اومده باشه چشماش رو حرصی روی هم فشرد و زیرلب زمزمه کرد :

_معذرت میخوام !!

و یکدفعه بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه بلند شد و با عجله از اتاق بیرون زد و درو بهم کوبید

خشک شده چند ثانیه خیره مسیر رفتنش بودم و انگار تازه کم کم به خودم اومده باشم نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و کلافه نالیدم :

_پووووف خدای من !!

میدونستم چه حس بدی از اینکه تقریبا یه طورایی پَسش زدم داره ولی من نمیتونستم تا این حد باهاش پیش برم و ببوسمش چون هنوز یه حس ترس وحشتناکی از نزدیکی با جنس مخالف داشتم

ترسی که تموم وجودم رو به لرزه مینداخت و روح و روانم رو بهم میریخت طوری که کنترل همه چی از دستم خارج شده و نمیتونستم تو هیچ چیزی تمرکز کنم

کلافه روی تخت دراز کشیدم و درحالیکه به در اتاق خیره میشدم توی فکر فرو رفتم ، نمیدونم دقیق چقدر توی اون حال بد دست و پا زدم که تقه ای به در اتاق خورد

و مردی که نمیشناختمش با کیسه ای توی دستش وارد شد ، با تعجب نگاهش کردم که فهمید و درحالیکه دستی به پیراهنش میکشید با احترام گفت :

_سلام خانوم خوبید !!

سری تکون دادم

_بد نیستم ….شما ؟!

به سمتم اومد و درحالیکه پاکت توی دستش روی تخت کنارم میزاشت جدی گفت :

_رئیس گفتن این لباسا رو براتون بیارم تا تنتون کنید

این داره از چی حرف میزنه ؟!
با تعجب لب زدم :

_رئیس ؟؟

سری تکون داد

_بله جناب هاوارد

آهان پس این یکی از افراد جورجِ ، سری تکون دادم و گفتم :

_اوکی ممنونم !!

به نشونه احترام دستش روی سینه اش گذاشت و خم شد ، ولی همین که خواست عقب گرد کنه و از اتاق بیرون بره صداش زدم و گفتم :

_صبر کن !!

کنجکاو به سمتم برگشت

_چیز دیگه ای لازم دارید خانوم ؟؟

زبونی روی لبهام کشیدم و سوالی پرسیدم :

_خودش کجاست ؟؟

با تعجب پرسید :

_خودش ؟؟ منظورتون چیه ؟؟

این آخه چقدر خنگ تشریف داره !!
بی حوصله چشم غره خفنی بهش رفتم

_رئیست دیگه …. میگم خودش کجاست ؟!

شرمنده دستی به یقه کتش کشید و گفت :

_نمیدونم خانوم فقط یک ساعت پیش به من گفتن تا حتما بیام و وظیفه ام رو انجام بدم

اوکی زیرلب زمزمه کردم و توی فکر فرو رفتم ؛ یعنی کجاست ؟؟
حتما بخاطر حرکتم ناراحت شده حقم داره چون یعنی یعنی دوست پسرم حساب میشه ولی حق یه بوسه ساده رو هم ازش دریغ کردم

ولی من که دست خودم نبود اون که اینو بهتر از هرکس دیگه ای میدونست پس الان این رفتارا چه معنی میدادن که اینطور ازم دوری میکنه ، دست به سینه اخمامو توی هم کشیدم و جدی خطاب به اون مرد گفتم :

_اینا رو بردار ببر نمیخوامشون

با تعجب نگاهم کرد و وحشت زده گفت :

_چی ؟؟! گفتید چیکار کنم

چشم غره ای بهش رفتم

_گفتم ببرشون !!

با استرس نگاهشو روی لباسا چرخوند

_ولی آقا گفتن که …..

توی حرفش پریدم

_رئیست هر چی گفته به من مربوط نیست همین که گفتم ببرشون

دودل قدمی سمتم برداشت و دستی روی لباسا کشید

_آخه اگه برشون گردونم رئیس خیلی عصبانی میشه

بی حرف خیره اش شدم که با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و با اصرار گفت :

_خانوم میشه همین جا بمونن ؟؟

نه این حرف حالیش نمیشه به هر سختی بود دستمو ستون بدنم کردم و درحالیکه مینشستم و به تاج تخت تکیه میدادم حرصی گفتم :

_میبری یا نهههه ؟؟

فهمید موفق شده عصبیم کنه چون دستپاچه تکونی خورد و با یه حرکت درحالیکه پاکت لباسی رو برمیداشت با استرس خطاب بهم گفت :

_چشم خانوم !!

عقب گرد تا از اتاق بیرون بره که یکدفعه در اتاق باز شد و جورج درحالیکه از آب از صورتش چکه میکرد و یه خورده از موهاش هم خیس بود داخل شد

با تعجب نگاهش رو بینمون چرخوند و با دیدن پاکت توی دست اون مرد ابروهاش با تعجب بالا پرید و سوالی ازش پرسید :

_این همون وسایلی که گفتم بخری نیستن ؟؟

صاف ایستاد و درحالیکه دستپاچه بودن از سر و روش میبارید با لُکنت گفت :

_بله قر…بان

جورج سرش رو کج کرد و بُهت زده گفت :

_اگه همونان پس چرا داری میبریشون ؟؟

دستپاچه قدمی عقب گذاشت

_آخه آخه خانوم گفت…..

با دیدنش که اینطوری دستپاچه و ترسیده بود عذاب وجدان گرفتم اون که گناهی نداشت که بحاطر من داره اذیت میشه و رئیسش توبیخش میکنه

پس توی حرف جورج پریدم و جدی گفتم :

_من ازش خواستم برشون گردونه

با تعجب نگاهم کرد و گفت :

_چی چرا ؟؟

ناراحت دستامو روی سینه بهم قفل کردم و نگاه ازش گرفتم

_چون نیازی بهشون ندارم

سنگینی نگاهش روی نیم رُخ صورتم حس میکردم ولی هیچی عکس العملی بهش نشون ندادم که انگار فهمید دردم چیه

چون با پوووف کلافه ای که کشید بلند خطاب به اون مرده گفت :

_وسایل رو بزار همینجا و برو

صدای ضعیفش به گوشم رسید

_چشم قربان !!

جلو اومد و بسته روی میز کنارم گذاشت و بعد از چند ثانیه صدای قدمایی که با عجله برمیداشت توی گوشم پیچید و پشت بندش صدای بسته شدن در اتاق نشون از رفتنش میداد

جورج جلو اومد و درحالیکه از داخل جعبه دستمال کاغذی چند برگ بیرون میکشید و روی صورت خیسش میکشید جدی خطاب بهم گفت :

_میشه بگی از چی ناراحتی ؟!

بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و زیرلب زمزمه وار گفت :

_هیچی

دستمالای خیس توی دستش رو توی سطل زباله انداخت و به سمتم اومد کنارم لبه تخت نشست

_ببینمت !!

بی اهمیت به حرفش همونطوری موندم که دستش روی فَکم نشست سرمو به سمت خودش برگردوند و نگاه خیره اش رو توی چشمام دوخت

_حالا بگو چی شده ؟!

آب دهنم رو قورت دادم و نگاهمو بین چشمای درشت و مردونه اش چرخوندم و با بغض نالیدم :

_من برات کمم و اذیتت میکنم

چشماش با تعجب گرد شد

_این چیزا الکی چین که بهشون فکر میکنی ؟؟

سرمو عقب کشیدم و بی حال گفتم :

_چون واقعیته

با خنده تلخی زمزمه کرد :

_دیونه شدی حتما

بعد گفتن این حرف بلند شد و پاکت لباسی رو‌ آورد و درحالیکه باز کنارم مینشست گفت :

_بیا کمکت کنم لباس عوض کنی بعدش بریم خونه ی من !!

با تعجب لب زدم :

_چی ؟؟ خونه ی تو ؟؟

دستش به سمت دکمه های لباسم اومد و درحالیکه سعی داشت اون لباس بزرگ و گشاد بیمارستان رو از تنم دربیاره با اخمای درهم گفت :

_آره فکر کردی بعد اون همه اتفاق باز میزارم خودت تنها بمونی ؟؟!

 

دستپاچه دستمو روی دستش گذاشتم

_ولی نمیشه که من بیام خونه ی تو

دستش روی دکمه ام خشک شد و ناباور نگاهش رو بین چشمام چرخوند

_چرا نشه که بیای ؟؟

کلافه نگاه ازش دزدیدم یعنی خودش نمیفهمیده دلیلم چیه ؟! وقتی دید سکوت کردم و هیچی نمیگم پوووف کلافه ای کشید و گفت :

_نگو که از منم میترسی ؟!

ناچارا سری در تایید حرفش تکونی دادم و آروم گفتم :

_آره چون دست خودم نیست !!

این حرف رو آنچنان با ناراحتی و بغضی زمزمه کردم که برای ثانیه ای مات صورتم شد ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و با لحن دلگرم کننده ای گفت :

_نگران نباش همه چی درست میشه !!

لبخند مهربونی روی لبهاش نشوند و انگار نه انگار اون آدم قبلیه که کم کم داشت عصبی میشد ، خدایا این چه زود رفتارش تغییر میکنه !!

نکنه دلش برام سوخته ؟!
سعی کردم بیخیال این حرفا بشم پس در جوابش لبخندی زدم که نفسی تازه کرد و گفت :

_میریم خونه ی من….ولی اصلا نمیخواد نگران چیزی باشی چون اونجا پر خدمتکارِ و من و تو تنها نیستیم

از طرفی میترسیدم باز خودم تنها باشم و نیما سراغم بیاد ولی از طرف دیگه دلم نمیخواست سربار جورج بشم و برم باهاش زندگی کنم

زبونی روی لبهام کشیدم و دودل لب زدم :

_ولی آخه…….

دستش روی لبم نشست

_آخه و اما و اگه نداریم همین که گفتم

به اجبار سکوت کردم هرچی بود بهتر از تنها موندن و هرشب از ترس به خودم لرزیدن بود پس سری در تایید حرفش تکونی دادم که تو گلو خندید و گفت :

_آفرین دختر خوب !!

باز خواست کارش رو از سر بگیره که دستمو جلوش گرفتم

_نمیخواد خودم میتونم !!

_ولی هنوز بدنت ضعیفه نمیتونی تنهابی انجامش بدی پس بزار کمکت کنم

ای بابا این چه گیر داده به باز کردن دکمه های لباس من ؟؟ نمیگه شاید طرف روش نمیشه و خجالت میکشه ؟؟ از اونا گذشته مگه نمیدونست اگه مردی خیلی بهم نزدیک بشه بی اختیار استرس میگیرم و حالم بد میشه

آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و با وحشت نگاهش کردم که سرش رو بلند کرد و باز خواست کارشو از سر بگیره ولی همین که نگاهش تو صورتم نشست

نمیدونم چی دید که دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد و گفت :

_اوکی معذرت میخوام

بلند شد

_من میرم بیرون تا تو راحت باشی

بعد از بیرون رفتنش درحالیکه تموم مدت نگاهم به در بود تا مبادا باز جورج سر برسه با عجله لباسمو عوض کردم و منتظر موندم تا ببینم میتونه من رو از بیمارستان بیرون ببره یا نه ؟؟

بعد از تعویض لباسام اونم با بدبختی زیاد با نفس نفس به تاج تخت تکیه دادم و نگاه منتظرم رو به در اتاق دوختم ولی هرچی منتظر موندم خبری از جورج نشد

یعنی کجا رفته ؟؟
با نگرانی میخواستم از تخت پایین برم و به بیرون نگاهی بندازم که یکدفعه در اتاق باز شد و پرستار داخل شد

و با دیدن من توی اون حالت با نگرانی و چشمای گشاد شده به سمتم اومد و گفت :

_دارید چیکار میکنید ؟؟

کلافه گفتم :

_میخوام برم بیرون

بازوهام گرفت و درحالیکه باز مجبور به دراز کشیدنم میکرد گفت :

_نه اصلا نمیشه !!

دودل نگاهی به در انداختم و گفتم :

_ولی آخه….

چشم غره ای بهم رفت و با لحن نسبتا آرومی دستوری گفت :

_همین که گفتم عزیزم !!

با لب و لوچه آویزون و صورت پکر نگاهش کردم که ریز خندید و گفت :

_اینجوری نگاهم نکن اوکی بگو چی میخوای تا برم برات بیارم

با این حرفش لبخندی مهمون صورتم شد

_واقعا ؟؟

سری در تایید حرفم تکون داد که اشاره ای به بیرون کردم و با پروریی تمام گفتم :

_میشه بری ببینی دوست پسرم اون بیرونه یا نه ؟؟

اخماش توی هم کشید و با کنجکاوی گفت :

_اون مرد قدبلنده رو میگی !؟؟

با فکر به اینکه حتما چیزی میدونه و دیدتش سری تکون دادم و با هیجان گفتم :

_آره آره خودشه !!

_حدود نیم ساعت پیش دیدم با عجله از بیمارستان بیرون رفتن

چی ؟! گیج خیره دهنش شدم یعنی چی که رفته ؟؟ یعنی منو اینجا تنها گذاشته اونم با وجود اینکه میدونسته نیما هر لحظه ممکنه به سراغم بیاد ؟؟

با فکر اینکه حتی اونم به فکر من نیست و من رو تنها گذاشته بی اختیار دمغ شده توی خودم فرو رفتم و اشک به چشمام نشست

پرستار چند دقیقه ای کنارم موند و بعد از اینکه پانسمانم رو عوض کرد و وضعیتم رو چک کرد از اتاق بیرون زد و من رو با دنیای غم و اندوه تنها گذاشت

نمیدونم چندساعت گذشته بود ولی هوا کم کم تاریک شده و هنوز که هنوزه خبری از جورجی که قرار بود من رو از بیمارستان مرخص کنه نبود

ناراحت گوشه ای از تخت توی خودم جمع شده و توی فکر بودم که حس کردم در اتاق باز شد با پخش شدن بوی عطر مخصوصش مطمعن شدم خودشه

با شنیدن صداش قدماش که داشت به تختم نزدیک و نزدیک ترم میشد چشمامو روی هم گذاشتم و خودم رو به خواب زدم

این تنها چیزی بود که اون لحظه به ذهنم میرسید دوست نداشتم باهاش حرف بزنم چون در اصل حرفی برای گفتن باهاش نداشتم و به قدری ازش دلخور بودم که ترجیح میدادم خودمو به خواب بزنم

کنارم لبه تخت نشست با حس نزدیکیش کنارم قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن ، میترسیدم صدای کوبش بلندش رسوام کنه پس سعی کردم عادی باشم و استرسم رو کنار بزارم

ولی با کاری که کرد بدتر شدم و نفس توی سینه ام حبس شد دست گرمش رو آروم روی موهام گذاشته بود و با آرامش موهامو نوازش میکرد

کم کم دستش پایین اومد و روی گونه ام نشست خداروشکر اتاق تقریبا تاریک بود وگرنه الان متوجه تکون خوردن آروم پلکام میشد و میفهمید بیدارم

تموم حواس و فکر و ذکرم مشغول آروم بودن و تابلو نکردم خودم بود که سرش پایین اومد و با پخش شدن هُرم نفساش توی صورتم حس کردم برای ثانیه ای از ترس نفسم گرفت

هر لحظه منتظر بوسه اش بودم ولی یکدفعه نمیدونم چی شده باشه سرش رو عقب کشید و شنیدم عصبی زمزمه کرد :

_لعنت بهت نیما که آرامشو ازمون گرفتی !!!

چی؟؟ بازم اون ؟! یعنی چی شده ؟
چشمامو باز کردم و با ترسی که به جونم افتاده بود با درد نالیدم :

_ چه اتفاقی افتاده ؟؟ نیما باز چیکار کرده؟؟

با شنیدن صدای لرزونم دستشو روی بازوم گذاشت و با صدای آرومی زمزمه کرد :

_هیس…..آروم باش

میترسیدم باز سراغم بیاد و با خودش ببرم دستپاچه بلند شدم و درحالیکه دست جورج رو بین دستای لرزونم میگرفتم با بغض لب زدم :

_تو رو خدا من رو تنها نزار من می….

باقی حرفم با یهویی کشیده شدنم توی بغلش و حلقه شدن دستای گرمش دور کمرم نصف و نیمه موند

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا