فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 76

4.5
(24)

 

رو .. دیدم گریه ها و دلگیری ها رو … حتی عذاب وجدان ها رو … بیچاره حاج بابا
… … بیچاره تورج … بیچاره ما
یسنا عقده هاش رو که خالی میکنه … سرخ شده از خجالت غیب میشه … تورج
حتی دستش هنوز روی دستگیره ی در مونده و به جای خالی یسنا نگاه میکنه … یسنا
… حاله کسری و سودابه رو درک میکنه چون خودش خواهره
خودش یاشار و یلدارو داره و میدونه که بعد از پدر و مادر ، خواهر و برادر داشتنم
نعمته … اینو من بیشتر از هرکسی میدونم … منی که خیلی ساله که از حضوره اونا و
! از بودنشون محروم بودم
جلو میرم و دستم رو روی بازوی تورج میذارم .. تکون نمیخوره … برنمیگرده … حتی
: نگام نمیکنه … خیره به همون جای خالی یسنا میگه
ـ فکر میکنی حرف که بزنه برام … قانع میشم ؟
تکلیفم با خودم مشخص نیست … اشک و خنده با هم جور در نمیاد … اما بین این
همه بدبختی های چپ و راستی گاهی یه جمله می تونه لبخند رو به لبم بیاره … لبخند
: میزنم برای نرم شدنه تورج … لبخند میزنم و میگم

بی فکر برو … بی فکر به این همه سال … الزم نیست حرفاش رو گوش کنی …
فقط به چشماش نگاه کن … با آسوکه قهر بودم گفتی بهم اون دوسته خوبیه …
دوست نیست ، خواهره خوبیه … گفتم نه … گفتی به چشماش نگاه کن… پشیمونی ، دروغ ، عشق ، حسرت … همه و همه رو می تونی از چشماش بخونی …
توام بخون … چشم خوندن کاره سختی نیست … کافیه جبهه نگیری ! … کافیه
… حرفای امیر یادت بره
سرش رو سمتم برمیگردونه …. نگام میکنه … چشماش بارونیه ؟ .. اشکیه ؟ … به
روش نمیارم … مردا نمی خوان گریه کنن و می ترسن به روشون بیاری … اما نگاهم
: رو منحرف میکنم سمت یقه ش و میگم
ـ من … من تورو می خوام … مامان و بابارم میخوام … حداقل اندازه ی ۹ ماهی که
منو … ۱۴ سالی که تو رو نگه داشتن … حق دارن که فرصت بخوان برای توضیح
… دادن
ـ همه ی کارامون رو برای رفتن انجام دادم … گذاشتم پیشه مسیح بمونی چون آسو
… گفته بود کارد و پنیرین
چون آسو خبر می اورد ازت … خیالم راحت بود که مسیح اگه میزنه … بی آبرو
نمیکنه … کفه دست بود نکرده بودم که دل می بندی … که می خوای موندگار بشی
… تو کانادا خونه گرفتم … پوال رو چِِنج کردم … مونده بلیط که گفتم تو بیای

… شاکی میگم : تورج
! نگام میکنه : بسه … حاظرم همه ی اینا رو ضرر کنم … ولی خانواده داشته باشم

دستش رو میگیرم و این بار من اونو بیرون میارم از اتاق … دعا میکنم حل بشه
کدورتا … دعا میکنم برم پیشه مسیح … ببینمش … دلم هنوزم شور میزنه … باز
به همون راهرو میریم …. هنوزم همه هستن … چرا بیرونشون نمیکنن؟ … خیلی
زیادیم … این بار کمال و ماهرخم روی نیمکت نشستن … ماهرخ سرش رو به شونه
ی بابا کمال تکیه داده و اشکاش حتی از این فاصله هم بیداد میکنه … دونه های
… تسبیح رو دونه دونه رد میکنه و زمزمه میکنه
شکر می کنه ؟ … دعا میخونه ؟ … برای کدوم دردش ؟ … هنوزم امید داره … به
روزای خوب ، به بخشیدن تورج .. به خوب شدنه مسیح … به دل بستن و موندگار
شدنه من … همه ی اینارو از خدا میخواد … مگه یه مادر جز بچه هاش چی میخواد
؟
یسنا با دیدنمون تکیه ش رو از دیوار میگیره … هنوزم رنگ به رنگ میشه … حقیقت
رو گفته اما خجالت میکشه … کاش بدونه چه کاره بزرگی کرده … حرف زدن رو
حرفه تورج و از تصمیمش برگردوندن کاره هرکسی نیست و یسنا تونسته…. نادره
! بی لیاقت
رو به روی اونا می ایستیم … اونا یعنی ماهرخ و کمال … ماهرخ با دیدنمون تکیه ش
رو از شونه ی کمال برمی داره .. … خیره میشه … چرا سیر نمیشه از دیدنمون ؟ …
همه سرتا پا چشم شدن برای دیدنمون و گوش شدن برای شنیدنمون
من نگام سرگردونه کسری و سودابه س … سودابه هنوزم گریه میکنه … …
: کسری خسته س … صدای تورج حواسم رو جمع میکنه
… ـ ما .. ینی منو نهان … برنمیگردیم … فقط … خب
تورج خودشم نمی دونه چی میخواد …. ماهرخ بی حواسه … دسته دیگه ی تورج رو
توی دستاش میگیره … جای زخم قدیمیش رو با شصتش نوازش میکنه … آخر سر
دسته تورج رو نزدیک صورتش میبره و بوسه میزنه … توی عالمه دیگه میگه : گفته
… بودم نری باالی درخت … دستت که بُُرید ، بند دلم پاره شد
من ماتم میبره … تورج بهتش زده از این بوسه … حتی دستش رو از توی دستای
:ماهرخ بیرون نمیکشه … ماهرخ ادامه میده
وقتی برگشتم هیچکس خونه نبود … کمالم خیلی وقت بود که نبود … پا برهنه
دوییدم … توی کوچه … ایلگاروخانوم بزرگ فرستاده بود … چرا اعتماد کردم ؟ چرا
جاتون گذاشتم اون شب ؟ … تا صبح گشتم .. احمق شده بودم باخودم می گفتم بدو
تا پیداشون کنی … با پای برهنه …. پاهام زخمی شده بود … دلم گواهه بد میداد
… خواب بد دیدهبودم … خواب که می بینی خدا تلنگر میزنه … تعبیرش بد که
باشه ینی مراقب باش .. حواست باشه به عزیز کرده هات … تو باَِسَرین اگه عزیز
کرده نبودین چرا شب به صبح نرسیده … حتی خبر دزدیده شدنتون رو نشنیده ،
نُُطقم کور شد

که از هوش رفتم … وقتی به خودم اومدم ۶ ماه گذشته بود .. اصال کِِی گذشته
بود ؟ … من فقط یه شب تا صبح تو خیابونا دوییده بودم … دنباله نوره چشمام …
قرص پشته قرص بود که می خوردم … نه … ینی به خوردم میدادن … می خواستن
یادم بره … می خواستن کم غصه بخورم … داغه بچه که سرد نمیشه … میشه ؟
… از یاده آدم که نمیره … ( رو به مادراهورا ) تو بچه ت میره بیرون دلت رو فرشه
راهش نمیکنی که برگرده ؟ … سََرینه من بچه بود … شیر می خورد هنوز … شیرم
خشک شده بود … دلم سرد شده بود … تورجم کالس زبان میرفت … خودم می
بردمش که خار تو پاش نره … بچه هم نبودا … ۱۴ سالش بود … با مسیحم میرفت
… مسیحی که اون تو خوابیده … که تا چشمش باز نشه نفسم یکی در میون در میاد
… یه چشمم خون میشه یه چشمم اشک اگه چشمش باز نشه … بچه ی کامرانه …
کامرانه خانوم بزرگ … رو تخمه چشم بزرگش کردم … منی که مادر میشم برای نوه
… ی اون از خدا بیخبر … برای بچه ی خودم نمیشم؟ … نمیگردم پیداش کنم ؟
خیره میشه تو چشمای تورجی که اتفاقا چشماش همرنگه خوده ماهرخه و منه احمق
چرا تا حاال دقت نکرده بودم؟ … اما کی فکرشو میکرد مادر شوهرم مادرم باشه ؟!؟!
: … خیره به تورج میگه
ـ می خوره من اون آدمی باشم که امیر گفته ؟ … من دست و پای بسته ی نهان به
… التماسم انداخته بود .. ( رو به من ) ننداخته بود ؟ … از هوش نرفتم ؟
. … هق هق میکنه و زار میزنه : من مادرم به خدا …. به خدا مادرم
من اشکام باز راه می گیرن … این گونه ها انگاری قصده خشک شدن ندارن …
حواسم به ماهرخه ، اما تورج زانو میزنه … می دونم از چشمای ماهرخ راست بودن رو
خونده …. درست گفتنش رو … مادر بودنش رو … مادره خوب بودنش رو ! ….منم
خوندم … دستش هنوز گیره دستای ماهرخه و دسته دیگه ش رو روی دستای ماهرخ
… می ذاره … همین عشقه مادر پسریه که تورج رو زانو انداخته …. ملتمس کرده
تورج پیشونیش رو روی دستای ماهرخ میذاره … صدای گریه ش با صدای گریه ی
ماهرخ قاطی میشه … یا گریه ی بقیه … با گریه ی من … من عقب برمیگردم …
سمت همون پنجره ی مستطیلیه زشتی که همه ی دنیام رو توی ابعاده خودش نشونم
میده …. مسیحم رو نشونم میده … کاش زودتر بیدار بشه … کاش بفهمه خواهرش
!نیستم … اما اون چه حالی پیدا میکنه بفهمه یه عمر زن عموش مادرش بوده ؟!؟
*
حرکت نرم انگشتای دست استخونیش ال به الی موهام آرامش تزریق میکنه به من
… تورج دلگیر رفت … گفته بود حداقل برم خونه استراحت کنم … گفته بود یه هفته
اینجا بست نشستن دردی رو دوا نمیکنه … اما من تنها نبودم … مامانمم بود … بابا
هم شبا می اومد … مامان ؟ بابا ؟ … لبخند میزنم تو نا خودآگاهم به خودم .. به حسه
خوبم … مادر داشتن ، مادره خوب داشتن نعمت بود … برکت بود… لطفه بی نهایت
: خدا بود … باز دستش رو بین موهام گردش میده که میگم
… ـ باید میرفتی خونه استراحت میکردی

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا