رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 72

4.9
(7)

 

امیر ـ خوشم میاد … عاشقه خوب کسی شدی. .. جماعتی حریفش نمیشه ! … اما از
… پا درش میارم … شاخش رو می شکنم
همون مردکه نگهبان سمت آشپزخونه میره … با پارچ آب برمیگرده و همه رو یه جا
خالی می کنه توی صورته رنگ پریده ی مسیح … مسیح مالیم تکون می خوره …
مالیم و بی حال … چشمای نیمه بازش رو به من می دوزه … خیره س و با گریه
… میگم : مسیح … مسیح تو رو خدا حرف بزن
آب چکه می کنه از نوک موهاش … از چونه ش … موهاش به پیشونیش چسبیده و
امیر دستاش رو به صندلی کهمن روی اون نشسته م تکیه می ده … خم میشه و میگه
… : چه حسی داری مسیح ؟ … که عاشقه خواهرت شدی ؟
مسیح سرخ میشه و صدای ماهرخ بینه پارچه ای که جلوی دهنش بسته شده خفه
:میشه … مسیح بی حال میگه
… خفه شو … خفه شو
… امیر ـ عشق بازی و لب و حال و کیف ! با خواهرت چه حسی داشت
. … از مغز استخونش عربده میزنه : خفه شو حروم زاده
امیر خم میشه و بیخ گوشم لب میزنه … نفسه گرمش به پوستم می خوره و لرز میکنم
! : سَرَِین زیادی بغلیه … زیادی جذابه … زیادی جذب میکنه … جذبم میکنه
نفس تو سینه م حبس میشه و نگران نگاش میکنم و مسیح حرصی میگه : ولش کن
امیر هنوزم پشته سرمه و خم شده … لباش روُُمُماس با گردنم میذاره و می خوام
سرم رو خم کنم تا نزدیک تر نشه … با پرخاش موهام رو چنگ میزنه و سرم رو
سمت دیگه خم میکنه … حتی جیغ نمیزنم و از ترس هم نفس و هم صدام قطع شده
… مسیح وول میخوره … می خواد بلند شه … دست و پای بسته شده ش نمی ذاره
. … … نگهبانی که با خنده ی کثیفش باال سرش ایستاده هم نمی ذاره
. … مسیح ـ نفست رو می بُرَِم بی صفت
امیر اخم میکنه … صاف می ایسته و دور می زنه … رو به روی من قرار میگیره و با
… لذت نگام میکنه … مسیح رو مخاطبش قرار میده
… ـ انگاری نمی دونی تو چه موقعیتی هستی …. اما من بهت میگم
این بار رو به روم خم میشه و دکمه ی اوله مانتوم رو باز میکنه … مسیح رو نگاه
میکنم … با چشمای اشکی … تار می بینمش … سرخ شده … رگ های گردن و
… شقیقه ش بیرون زده و میگه : الـ .. التماست میکنم … ولش کن
حاله خوشی نداره .. مردمکاش گاهی دور میزنه و مشخصه که سر گیجه داره … می
خواد از هوش بره و مسیح خودش نمیخواد … التماس که میکنه دلم ریش میشه …
: ترسیده به امیری که دستش می ره برای دکمه ی دومم نگاه میکنم و میگم
! ـ تو رو خدا … فـ .. فقط منو بُُکُُش
می خنده و دکمه ی دوم رو هم باز میکنه … ماهی بیحال روی صندلی افتاده …. جلو
میاد و لبش رو مماس با لبم می ذاره .. خورد میشم … لِِه میشم … ماتم می بره …

بابا مه ؟ … یادم میاد سیلی که به مازیار زده بود برای دست درازی به من … دختره
بابا گفتنش زیر گوشم زنگ می زنه و یخ میکنم … سرم رو عقب میبرم و مسیح رو
می بینم … کبود میشه … صورتش سیاه میشه … خودم لرز کردم … می لرزم …
… حالت تهوع میگیرم … چشمام باز نمیشه
پلک زدنام طوالنی میشه … صداها گنگ میشن … مسیح تکون نمی خوره … وول
… نمی خوره … پرخاش نمیکنه
حتی دادم نمیزنه … فحشم نمیده … بیحال و سیاه شده … رگای بیرون زده ش
… ترسناک شدن و چشماش سرخ شدن
! التماس میکنه … بی جون … جونه منم در میره … ماهرخ خیلی وقته بیهوشه
کم کم چشمای مسیح بسته میشن … امیر سراغ دکمه ی سوم میره و بازش میکنه
… … لباس زیرم مشخص میشه
… ذوب میشم
امیر صاف می ایسته … لبخند چندش آوری می زنه … لبخنده مسخره ای و میگه :
می خوام یه موقعیته بهتر داشتهباشمت … یه موقعیته خوبی که سرحال باشی… که
مسیح تماشاچی باشه … ماهرخم باشه … اونقدری این سکانس روادامه میدیم که
! نفسه آخرشون رو بکشن
به مسیح نگاه میکنه … مسیحی که سرش یه سمت افتاده … بیهوشه ؟ … دعا
میکنم بیهوش باشه … اما دلم ندا میده بیهوش نیست … این پوسته سیاهی که

هنوزم سفید نشده و طبیعی نشده شکله بیهوش شدن نیست! صدای داد و بیداد
یاشار میاد … حتی از اونور حیاط سنگ شده و حصار کشیده شده … اونم می دونه
… خبرای خوبی تو راه نیست
… نگهبان میخنده … نگاهش حریصه … امیر بیخیاله
کاش فرار نمیکردم … اشکام بند اومدن … گیج و مات زده م … نمی دونم این
. … بازیه کثیف قراره تا کی ادامه داشته باشه … نمی دونم و کم اوردم
در ساختمون بیهوا باز میشه … تورج رو می بینم … منو می بینه … سر و وضع
درست حسابی نداره … خاکی و از رنگ و رو رفته … نگاهش اول به یقه ی باز مونده
م می خوره و آخرش به امیر ختم میشه … نعره میزنه : خودم میکشمت
… .
امیر هول شده .. نگهبانم هول شده … تورج سمت امیر میره و یاشاره درب و داغونم
از در میاد داخل … نمی دونم چه خبره ؟ … نمی دونم تورج از کجا سر و کله ش پیدا
شده اما گالویز میشن … یاشار حاله روی فرمی نداره و بیشتر کتک می خوره …
بیشتر مانع میشه که نگهبانم به کمک امیر بره و دوتایی بریزن سر تورج … اونم
میدونه این آخرین شانسه … امیر مشتای پشت سر همی می خوره … خون می پاچه
… و صورتم رو لک می ندازه … به خاطر دماقیه که تورج تقریبا لِهِِش کرده

نزدیکه از هوش رفتنمه … نمی خوام بیهوش بشم … می خوام از پناهم مطمئن بشم
.. از امنیتم و خودم رو نگه می دارم تا کم نیارم … امیر نقش زمین میشه و تورج
… سمت نگهبانی میره که با لگد به پهلوی یاشار میزنه .. اونو هم از پا در میاره
تورج یاشار رو می کِِشه و تکیه ش رو به دیوار میده …. یاشار دسته کم سه روزی
… هست که حبس بوده و نای تکون خوردن نداره
تورج به من می رسه … جلوی پام زانو میزنه … با دستاش دکمه های مانتوم رو می
بنده … می دونه خبرای خوشی تو راه نیست و با گریه میگم :َِاَِ … اگه نمی رسیدی

حرف نمیزنه و خم میشه … بغلم میگیره .. ریتم نا منظم نفس کشیدنش منظم میشه
! … بیخ گوشش زمزمه میکنم : مسیح
ازم جدا میشه … گوشیش رو در میاره ، شماره میگیره … سمت مسیح میره … زنگ
میزنه به پلیس و آدرس میده .. بعد از اون زنگ میزنه به آمبوالنس … دست مسیح رو
. … باز میکنه و نگهش می داره تا زمین نخوره
با نفرت به ماهرخ نگاه میکنه … نزدیکش هم نمیره … دستای منو از قبل باز کرده ..
بی جون تر از این حرفام که نشون میدم … بلند میشم تا سمت ماهرخ برم …
…چشمام سیاهی میره و دیگه چیزی نمی فهمم
لمس یه بوسه پشت دستم … صدای ریتم نفس های منظمی از کنارم … باد
مالیمی که چشمای نیمه بازم پنکه ی سقفی رو می بینن … یه پنکه ی روشن با
حرکت مالیم … گلوم خشک شده و چشمام وَرََم داره … سرم رو کج میکنم …
دست تورج بین دستم و پنجه هام گره خورده … کنارم نشسته و بهم زل زده …
. . .بغض میکنم و اشکم از شقیقه م سُُرمیخوره
… با سر انگشتش اشکم رو پاک میکنه و میگه : تموم شد ! گریه نداره
! ـ مََـ … مسیح
نگام میکنه ، لبخند میزنه … یه لبخندی که عادی نیست … دلشوره میگیرم … یه
! کلمه جواب میده : خوبه
خوب نیست … نه مسیح ، نه تورج … نه ماهرخ … ماهرخ ؟ … این بار می پرسم
:
! ـ ماهرخ
… شونه باال می ندازه : نمیدونم … توام ندون … زودتر خوب شو
به زحمت میشینم … دلم گواه بد میده … دلنگرون میشم … کسی به در میزنه و
! صدا میاد : آقا تورج تو رو خدا یه لحظه جواب بدین … آقا تورج
تورج کالفه پوفی میکشه و عصبی سمت در میره …. بازش میکنه … نمی تونم ببینم
… صاحب صدا کیه اما تورج میگه: حرف تو سره تو نمیره ؟
… ـ حداقل بذارین ببینیمش … خواهش میکنم

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا