رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 50

4.3
(8)

ساغر از آشپزخونه صدا میزنه : سحر میای کمک ؟ …
سحر به آشپزخونه میره و مسیح بیخ گوشم میگه: بهتری از ظهر ؟
دلگیر اخم میکنم و به کنایه میگم : زود نیست برای احوال پرسی ؟ اونم از صبح تا حاال ؟
دستش رو دور شونه م حلقه میکنه و منو سمت خودش می کِشه … روی سرم رو می بوسه و میگه : یاشار بی ناموس
مگه گذاشت اصال بفهمم چی به چیه ؟
کسری سرفه ی مصلحتی می کنه و میگه : خانواده نشسته برادر من …
مسیح : خانواده بیخود میکنه می شینه کنار یه تازه عروس دوماد ….
یاشار: چهار ماهی گذشته ها … ) چشمک میزنه ( مگه اینکه این چند وقته وا داده باشی …
سرخ میشم و مسیح میگه : داغ سحرو به دلت می ذارم یاشارا … وا دادم بدم وا دادم …
کسری چشماش گشاد میشه و یاشار با دهن باز مسیح رو نگاه میکنه … سحر ناز با جعبه ی کمکای اولیه میاد و میره
سمت یاشار … کناری میشینه و مشغول پاک کردن زخم روی لب یاشار می شه و همزمان میگه : مسیح نگاه چیکار
کردی ؟
مسیح : جا داشت که با توام همون کارو می کردم …
یاشار خودش رو جمع و جور میکنه، می خنده و رو به سحر میگه : خواست گربه رو دم حجله بکشه که تیز نگم به دختر
خاله ش !
مسیح با سر انگشتش موهای چسبیده به شقیقه م رو دور میکنه و به یاشار میگه : حاال دقیقا می خوای چه غلطی بکنی؟..
یاشار : آخ ، سحر یواش …
سحرناز : دستم بکشنه ، ببخشید …
یاشار : خدا نکنه .. ععع …
مسیح به سمتش برمیگرده و میگه : با توام … می گم می خوای چه غلطی بکنی ؟
یاشار : تو بگو چه غلطی کنم تا همون غلط رو بکنم … نمیبینی دخترش رو راضیه بده به اون زن طالق داده ی بی
مصرف ، منتها به من نده ؟ … هیزم تَرَم نفروختم بهش خدایی …

 

مسیح : سحر و ببر خونه …
سحر ناز با ترس به مسیح نگاه میکنه : به خدا بابام منو می کشه …
مسیح : بابات خبر نداره … سپردم ماهنوش شب خونه ی ما بمونه … نره خونه که بابات دو هزاریش بیفته … قول دادم
شب می برمت با خودم و می برمت .. نمی ذارم ماهنوش از گل کمتر بارت کنه که حقشه بزنه یه دست و پات رو لِه
کنه…
یاشار : تهش که چی ؟ دخترش رو بده به پسر شریک بابا ؟
مسیح : پَ تو اینجا چیکاره ای ؟ … آویزونش شو … شیشه ی خونه شون رو بیار پایین .. دخیل ببند در خونه … خواستگار
که اومد خودت پَ ر بده … تهدید کن …
با دهن باز مسیح رو نگاه میکنم که تهش میگه : منتها دست رو ناموس نذار که اگه باباش دهن مَهَنِت رو پیاده نکنه ،
من خودم پیاده میکنم …
سحر با خجالت در جعبه ی کمک های اولیه رو می بنده و میگه : من خودم از خونه زدم بیرون ، من … من یاشار رو
دوست دارم … نمی تونی درک کنی منو …
مسیح پوفی می کِشه و میگه : درک کردم که سقف اینجا رو خراب نکردم رو سرت …. درک کردم چون نهان هست …
چون می فهمم دل رفتن و هوش بُردَن ینی چی !
کسری عمیق نگامون میکنه و میگه : مبارکه !
مسیح پوفی می کشه که بغض کرده میگم : مامان ماهی و بابا کمال میگن نا مبارکه !
سحر : وا ، خاله اینطوری می گه ؟ …
یاشار: مفصله عزیزم ، تو خبر نداری !
سحر : نهان گریه نکن ….
ساغر از آشپزخونه میاد و میگه : خورش گذاشتم جا بیفته میارم …
به من نگاه میکنه و میگه : نهان رنگت چرا پریده ؟ حال نداری انگاری …
از جا بلند میشم و سمت آشپزخونه میرم ساغرم میاد دنبالم و میگه : نهان چی شده ؟
سمتش بر میگردم و میگم : خونریزی دارم … سرم گیج میره …

-ماهانه ؟!
ـ نه نه … لَکه فقط … خوب میشم … از صبح ضعف دارم …
ریز بین نگام میکنه که پوفی می کشم و می گم : دکتر گفته برای رابطه ضعیفم !
چشماش گشاد میشه و میگه : چی ؟!؟!؟
لبخند گرمی می زنم و میگم : کوفت !
ساغر با ذوق میگه : تبریک میگم واقعا …
سمت فریزر میره و بسته ی گوشتی بیرون میاره … مسیح به آشپزخونه میاد و میگه : نهان تشرف اوردی اینجا چرا
سرپایی؟ بشین خب …
میشینم و صدامو پایین میارم : زشته خب ، همه می فهمن …
ساغر بسته گوشت رو می ذاره روی کابینت و میگه : یخش آب شه کباب میکنم ، باید تقویت بشی …
لبخند دندون نمایی میزنه : البته مامان میگفت … نمی دونم توام اینطوری هستی یا نه ….
مسیح کالفه دستی بین موهاش می کِشه و میگه : یاشار کال حواسم رو پرت کرد …. باس خودم بهش می رسیدم …
ساغر چیزی احتیاج نداره ؟ …
ساغر مهربون لبخند میزنه و میگه : خان داداش تو برو داخل خودم هستم …
مسیح بیرون میره و سحر داخل میاد : کمک نمی خوای ساغر ؟
ساغر : من نه ، عروس خانوم کمک می خواد …
عروس خانوم که میگه دلم میگیره … من حتی یه عروسی عادی هم نداشتم … سحر روی میز کنارم میشینه … ساغر از
سیر تا پیاز زندگی منو این چهار تا پسر رو براش تعریف میکنه … شب خوبیه …
همه هستیم به جز اهورا و یارش …. آسو ! … دلتنگشم … برای اهورا هم نگرانم .. اینکه نکنه به آسو دل ببنده و ندونه

که اینا همه ش فیلمه برای حرف کشیدن از زیر زبونش …

 

کانال رمان من 

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫12 دیدگاه ها

  1. سلام.می خواستم بگم رمانتون خیلی خوشگله و ادمین جون واقعا ازت تشکر میکنم به خاطر زحماتت.فقط لطفا خواهش می کنم به نویسنده ی این رمان بگو اگه خودش جای ما بود خداوکیلی چی کار میکرد؟واقعا واقعا واقعا زمان پارت گذاری خیلی دیر به دیره!!اصلا آدم رمانو یادش میره.فقط من یه رمان نوشتم میخوام به اشتراک بذارمش فعلا در حال تایپه اما تند تند پارت میذارم.می خواستم ببینم میتونی برام به اشتراکش بذاری؟

  2. لطفا بذارین دو سه تا پارت بیاد بعد دوسه تاشو با هم بزارین
    بخداااااا معتاد شدم دیوونه شدم خب سریع بزارید دیگه ای بابا ایـــش

  3. ببینید پارت ها به قدری کوتاهه که الان نزدیک یک ماهه داره فقط یک شب مهمونی خونه ساغررو تازه شرح میده…..چه وضعشه خب …..ادمین جان لطف کنین خودتون با نویسنده یه جوری ارتباط برقرار کن….رمان رو مستقیم از خودش بگیر چون مثل این که رمان تموم شده….

  4. واییییی خداااا بعد یه هفته چرا اینقدر کمه اخه
    پوووووووووووووووف
    یعنی خاااااااااااااااک هاا خااااااااااک

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا