رمان شوگار

رمان شوگار پارت 16

2
(1)

امشب…؟

او را ببرد…؟

این دختر اگر پایش از عمارت بیرون میرفت دیگر هرگز به اینجا برنمیگشت…

ببین فقط چند ساعت به عمارت چم سی رفت و این همه بدبیاری به بار آورد…

 

آن پسر …همان سیاوش نام…او هم اینجا میماند تا روشن شدن تکلیف کبریا:

 

_نکنه یادت رفته واسه چی آوردمش اینجا آصید….؟دختره رو با خودت ببری…؟یا تو منو دست کم گرفتی…یا قوانین این شهر خراب شده تغییر کرده…بگو اگر نصرالله خان زنده بود باهاتون چیکار میکرد….!؟

 

صید محمد سر پایین می اندازد و درماندگی اش را خدا نصیب هیچ احدی نکند:

 

_آقا شما…

 

صدای داریوش ناخودآگاه از خشم ، لرز میگیرد:

 

_آقام اگر زنده بود جا به جا خونه و زندگی تو که هیچ ، کل خاندانت رو به صلابه میکشید…پسرت تیر بارون میشد آصید نگو خبر نداری ….نگو خبر نداری نصرالله خان با آدمایی که ناموس مردم رو میدزدیدن چطور برخورد میکرد…

 

 

_میخوای جوادمو تیربارون کنی آقا…؟من قسمت دادم مرد مؤمن…میبرمش از این شهر …میبرمشون و دیگه اجازه نمیدم سایه شون از اینجا رد بشه…

 

میبردشان….؟

چه کسانی را دقیقا…؟

 

 

داریوش باز هم گلویش خش برمیدارد و هی میخواهد صافش کند:

 

_تو هیچکس رو از اینجا نمیبری آصید…میتونی همراه پسر کوچیکه وسایلت را کامل جمع کنی و بری یه دیار دیگه…میدونی که…ممکنه افراد وفادار پدرم هرلحظه برای خانوادت کمین کنن…

 

پدر بیچاره دستانش را در هم فرو میبرد…

مرد با جذبه و جدی ای که هیچکس او را دست کم نمیگرفت و میان شهر ، آبرومند بود…

او حالا برای نجات جان فرزندانش ، مانند طفل درمانده ای التماس میکرد:

 

_دخترم…برادرزاده م…آقا به خاک پدرتون قسمتون میدم….

 

داریوش ناگهان دستش را بالا می آورد و با اخم هایی که به شدت در هم فرو رفته بود …با پلک های بسته می غُرَّد:

 

_شششش…نشنوم…خاک پدرم رو واسطه نکنید آقا…

 

آصید دست به پیشانی اش میکشد و قدمی به عقب برمیدارد…

چه کند…؟

با دستان خالی به خانه بازگردد…؟

 

سیاوش…او را چه کند…؟

برادر و زن برادرش بست در خانه نشسته بودند تا او کاری از پیش ببرد…

که پسرشان را برایشان ببرد…

و این مرد جوان ، گویی هیچ جوره راضی نمیشود…

راضی نشود چه…؟

شیرین را چرا نگه میدارد….؟

 

 

_نمیشه حداقل برادر زاده مو ببرم…مادرش قسمم داده…مادر اون و زن خودم قسمم دادن آقا …

 

_میگی چه کنم…؟دو دستی اون پسره ی جؤلق رو تقدیمت کنم و بگم به درک که عمارتمو با داد و هواراش رو سرش گرفت…؟اینجا مثل اینکه حُـــرمتا فراموش شده…همینکه جا به جا با گلوله ی برنو هدف خودشون نکردن باید شکر گزار باشید…

 

مرد نگران است و اگر بخواهند بلایی بر سر برادر زاده اش بیاورند چه…؟

کاش آن دختره ی بی شرم و حیا را میداد سیاوش ، بدون جشن و آن مسخره بازی ها …کاش حلقه را پس نمیفرستاد…

کاش روی صحبتش را با جواد باز نمیکرد که دلش هوای ممنوعه ها را داشته باشد….

 

 

_این دو تا شیرینی خورده ی همن…فهمیده نشون کرده ش اینجاست ، یاغی شده…من قول شرف میدم خودم جواد رو میارم تحویل شما میدم…رو بزرگیتون حساب باز میکنم …رحم و مروت شما زبان زده آقا…میدونم پسرمو به خاطر بچگیش قصاص ناموس نمیکنید…میارم جواد رو تحویلتون میدم ، فقط اجازه بدید این دوتا رو من ببرم ، عقدشون رو بکنن قبل ازینکه اسم دخترم رو زبونا بیفته…برن …

 

 

این مرد نمیداند به جای نرم ک ردن دل ، داریوش…دارد بیشتر و بیشتر لجش را در می آورد…

که هر طور شده این دختر را اینجا نگه دارد…

خبر نمیدهد جواد و کبریا را در خوزستان ، کت بسته گرفته اند و دارند می آورند…

 

خبـــر ندارد و داریوش هم ظاهرا نمیخواهد خبری بدهد…

نمیخواهد و پوزخندی عصبی روی لبهایش پدید می آید:

 

_چی میگی آصید…؟ببری عقدش کنی…؟

 

صیدمحمد با مردمکهای لرزان ، رگ های برآمده ی او را میبیند…

او که به ناگهان از جایش بلند شده و قدمی به مرد نزدیک میشود:

 

_وقتی اومدم در خونه ت….وقتی قشون کشی کردم و…به آتیش نکشیدم…

 

پدر شیرین با دلهره ای که همین الان به سینه اش سرازیر میشود ، خیره ی آقای این عمارت است…

دنیا دیده است آصید ….

پیرهن های زیادی دریده است و…چشم های این جوان…دارند او را میترسانند…

 

_وقتی با یه گردان آدم اومدم و یه خشت ازت جا به جا نشد…حُکما چیز با ارزش تری ازت میگیرم…

 

قلب مرد تند میتپد و در دل ، دست به دامان خدا میشود تا آبرویش را بین این مردم نگه دارد…

این مرد از او چه میخواهد که از اموالش با ارزش تر است…؟

 

 

داریوش با قد بلندش ، سایه می اندازد و…گلوله را شلیک می کند:

 

_دخــــترت….اونو میخوام…!

 

لحظه ای همه چیز گُنگ میماند…نمیفهمد آ صید و…لبهایش به تته پته می افتند…:

 

_چــ…چی میگی پسرم…؟

 

داریوش دستهایش را پشتش میبرد و آنجا محکم ، چفتشان میکند…

جوابی به سؤال مرد نمیدهد و میداند که خیلی خوب متوجه حرفش شده است…

 

 

_دردت به سرم خان…این زلیل مرده نامزد داره…نشون کرده ی بچه داداشمه چی میگید آقا…؟

 

 

لبهای داریوش روی هم فشرده میشوند…

لازم است کمی او را بترساند…؟

لازم است از زور استفاده کند…؟

 

صید محمد سری تکان میدهد و دستانش را جلو می آورد:

 

_کوتاه بیا قربونت بشم…آبروم میره ، مرد…یه عمر آبرو داری کردم ، سرم تو لاک خودم بوده ، مگه دختر شوهر دار رو..

 

_یازم به سفسطه نیست…خبرش دستمه…هم طلاهاشو پس فرستادی ، هم نامزدی رو به هم زدی…میخوای رو حرف من حرف بیاری…؟

 

 

چه کند…؟

داد و فریاد به راه بی اندازد آصید…؟

این مرد دختر و برادرزاده اش را گرفته…

جان پسرش در دستان اوست ، چه خاکی بر سرش بریزد مردی که غرور دارد و از التماس بیزار…

آن هم به یک جوان…که سن پسرش را داشته باشد….

 

_قرار مدارامون برای دیشب بوده…میخواستن قرارمدار عقد و عروسی رو ببندن که…

 

داریوش دستانش را آزاد میکند :

 

_این دختر فعلا اینجا میمونه آصید…فعلا نه عقدی در کاره نه عروسی…دخترت اومده تو عمارت من و از اینجا بیرون نمیره…اگر بخوای ببریش…

 

نگاهش را در چشمان مرد میدوزد…

حتی خودش نفهمید این حرف ها…این اُرد ها از کجا آمدند…

فقط یک چیز را به خوبی میدانست…

آن هم این بود که…نباید نکاحی بین آنها صورت میگرفت…

 

_اگر بخوای ببریش ، باید جون پسرت رو بهم بدی…ناموس من نباید رو داریه بیفته…

 

پدر شیرین قدم سُستش را به عقب برمیدارد…

انگار به بُنبست بزرگی بُر خورده است….

 

یا جان جواد….

یا آبروی شیرین…

با صیدکاظم چه میکرد…؟برادریشان …؟

 

شال پارچه ای میان دستانش مچاله میشود…

همین الان باید انتخاب کند…

باید یکی را برگزیند و…دِل از دیگری بِکَنَد…

میتوانست جواد را پیدا کند…میتوانست از کشور فراری اش دهد…؟

قطعا اگر امشب پسرش پیدا نمیشد…تا سپیده ی صبح فردا ، جوادش را به مسلخ میبردند…

ممکن بود سیاوش را هم به سیاهچال روانه کنند و…

آن وقت آبروی شیرین حفظ میشد…؟

میشد نقل شیرین دهان خلق الله…

میگفتند دختر آصید را کشان کشان تا عمارت بردند…

چه کسی باور میکند ، دخترش بعد از رسوایی جواد ، پاک به خانه برگشته است…؟

چه کسی باور میکند دست نخورده بودن شیرین را…؟

 

 

_میتونم برادرزادتو تا دوروز آینده آزادش کنم…بره سر درس و مشقش…

 

این مرد دلباخته ی شیرین شده …؟

خدا آن دختر و زبانش را لعنت کند…

آن چشمان دریده اش که حکما زُل زده است در چشمان این مرد و…ببین چه دردسری برایش درست کرد…

 

_اما پسرت …اون پیش ما میمونه…نمیمیره اما…دیگه نمیتونه تو این شهـــر راست راست بگرده…جورش رو میکشه…و بعد از آزاد شدنش …تبعید میشه….!

 

نگاه بیچاره وار آصید محمد روی دهان داریوش خشک میشود…

ظاهرا قصه از آنی که فکر میکرد پیچیده تر بود…

رحــــمی در کار نبود و…

اگر نصرالله خان در قید حیات بود…؟

به قطع ، دیگر اثری نه از خودش و پسرانش میماند …

و نه از ناموسشان…

کُل ایل و تبارش ، باید جمع میکردند و از این شهر میرفتند…

خانه هایشان به آتش کشیده میشد…

در تژگاه هایشان آب ریخته میشد و…دیگر حتی اثری از قومیت آصید محمد ، در اینجا باقی نمیماند….

 

اعتراض کند…؟

داد وفریاد…؟شکایت…؟

 

هیچ راهی ندارد وسرنوشت ده ها نفر به زبان او بستگی دارد…

 

 

شیرین:

 

هنوز مطمئن نیستم با سیاوش چه کردند…

حتما تا جان دارد کتکش میزنند و بعد هم بی آب و غذا ، او را در سیاهچال های این عمارت مخوف و به درد نخور زندانی اش میکنند…

 

داشتیم برنامه ی عقد و عروسی میچیدیم…

میخواست من را با خودش ببرد و ببین جواد چه گندی به بار آورد…

 

حالا من را کی رها میکردند…؟

دیگر تحمل دیوارهای نقاشی شده ی این ساختمان را نداشتم…

 

این بوی عود و عطر …

این خدمتکارهای فضول که هرکدام من را میدیدند با پچ پچ بیرون میرفتند…

در اتاقم هیچ قفلی نداشت…

 

احساس نا امنی میکردم و…دلم برگشتن به خانه مان را میخواست…

 

برگشتن به عقب…

کاش به آن قرار لعنتی نمیرفتم…

این مرد را در همانجای نحس دیدم و نحسی اش بعد از آن گریبانگیرم شد…

 

اگر جواد و پدرم به دنبال تأخیرم ، پی من نمیگشتند ، آن بحث لعنتی باز نمیشد…

که طلاهای من را پس بدهند…حلقه ام را…

نامزدیمان به هم بخورد و…

 

آن پیشنهاد لعنت شده…

جواد زن میخواست…آن هم از یک خانواده ی سلطنتی که حتی اگر تا آخر عمرش میدوید ، به گرد پایشان هم نمیرسید….

 

یک هفته از آمدن من به این عمارت میگذرد و هنوز خبری از جواد و آن دختر آکله نشده است…

 

خبری ازسیاوش نیست و حتی آن مرد هم دیگر به دیدارم نیامد…

الهی گوربه گور شود این جواد …کجا قایم شد این دردگرفته…؟

کجاست که حتی داریوش خان بزرگ هم نمیتواند پیدایش کند…؟

 

هفت روز است که من زندانی این خانه ی خراب شده هستم و حتی پدرم هم سراغم نمی آید…

نه پدر…

نه برادر…

نامزد بیچاره ام حتما تا به حال ، زیر دست و پای نگهبانان غول پیکر اینجا صد بار جان داده است…

 

آخرین لقمه ی آن غذای اعیانی را قورت میدهم و از پشت آن میز کوچک بلند میشوم…

 

لباس سنگینم روی زمین میخزد…

مگر من زندانی نبودم…؟

چرا اینقدر در حقم لطف میکردند…؟

لباس آنچنانی…

آرایشگر…

غذای خوب…

 

حتی موهایم را فر میکردند و من با لجاجت ، روسری کهنه شده ام را که نزدیک به یک هفته ی تمام روی سرم مانده بود ، روی موهایم می انداختم و تمام جلال و جبروت آن لباس های گران قیمت را زیر سؤال میبردم….

 

 

پای آینه میروم و به گودی های زیر چشمانم خیره میشوم…همانهایی که با پودر و رنگ و لعاب قایم شده بود…

کسی نبود بگوید من آرا بیرا نخواهم ، چه کسی را باید ببینم…؟

آن پیرزن چشم سیاه می آمد…چند اُرد مخصوص میداد و به خیالش من را ادب میکرد…

 

کار از جیغ و داد ، و هوچی گری گذشته بود…

هیچ چیز دست من نبود…

نه دست من … و نه اعتراض هایم…

باید با او صحبت میکردم…

باید جواب سؤالهایم را میداد و اینجا همه از او دستور گرفته بودند که فقط سکوت کنند…

 

موهایم را زیر میفرستم و رنگ سرخ روی لبهایم را با انگشت پاک میکنم…

***

 

_از سر راهم برو کنار…!

 

نگهبان سر خم میکند و انگار جرأت ندارد با من چشم در چشم شود:

 

_آقا جلسه دارن…لطفا برید و وقت دیگه ای بیایید…!

 

در عجب بودم که چگونه بدون هیچ گیر و دادی تا در اتاقش آمدم و کسی جلویم را نگرفت…

 

اما حالا به حقیقی بودن امروز پی میبرم:

 

_من باید باهاش حرف بزنم…یه گوشه منتظر میمونم جلسه ش تموم شه…!

 

نیم قدم کنار می آید و بیشتر جلوی دیدم به در را میگیرد:

 

_معذرت میخوام خانم…نمیتونم چنین اجازه ای بدم…

 

میخواهم دهان باز کنم که ناگهان در اتاق باز میشود و مرد میانسالی از آن بیرون می آید…

نگهبان تا برای باز کردن راه او کنار میرود ، من بلافاصله بعد از خروج مرد ، خودم را داخل می اندازم و فورا چفت در اتاق را میبندم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا