رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 5

4.6
(10)

انگار رحم نداره که میگه : منو با اون بی ناموسای پِلاس توی خیابون اشتب گرفتی ! من ناموس دارم … اونقدر دَله نیستم
که چشمم دنباله یه بچه باشه … یا میای بالا ، یا به مرگه ماهرخ پلیس که هیچ ، داعشم زنگ بزنه که با اجازه ی
شوهرش ولش میکنیم ، ترجیح میدم قیمه قیمه شده ت رو ببینم تا اومدنم و باز دیدنت …
ولم میکنه و سمت آسانسور میره که تند دنبالش میرم . چاره ای هم مگه میمونه جز اعتماد کردن ؟ کنارش توی آسانسور
می ایستم و با خودم تکرار میکنم مسیح شوهرمه … مسیح شوهرمه … هی میگم ، اما نیست .. مسیح شوهر نیست و من
می خوام خودم رو آروم کنم و بگم اگه مثلا با هم تنها توی یه خونه هم باشیم بازم مسیح شوهرمه …. من یه ترک تبار
از ترکیه م و اونقدر آزاد بودم که این با مسیح بودنم اذیتم نکنه و بتونم باهاش کنار بیام …
کف دستام عرق میکنه و صدای دینگ باز شدن درای آسانسور حکم مرگه انگار که مضطرب تر میشم .. مسیح جلو میره
و در رو باز میکنه . همونطور پشت در ایستادم و مسیح کلافه باز دستم رو میگیره و داخل خونه میکشه …
حس میکنم اگه واقعا بیشتر ادامه بدم یا سر خودش رو به دیوار میکوبه یا سر منو … کلید برق رو میزنه و خونه توی نور
فرو میره ! کتش رو روی مبل پرت میکنه و خودش روی مبل کناری ولو میشه . خونه ش برای یه پسر مجرد بودن
زیادی تمیزه و با خودم میگم حتما دوست دخترایی که خونه میاره کار نظافت رو هم انجام میدن !
تا صبح قراره همون جا میخ شی ؟

پا تند میکنم و روی مبل رو به روییش میشینم . کف هر دو دستم رو روی زانوهام میکشم تا کمی از اضطرابم کم بشه .
مسیح بازم ریز بین و دقیق نگام میکنه و میگه : دیدی هنوز زنده ای ؟
لبام رو با زبونم تر میکنم و جدی می پرسه : چند وقتته ؟
اولش نمیفهمم چی میگه و فکر میکنم داره سنم رو می پرسه که میگم : 18 سالمه !
مسخره بازی درنیار ، جدی ام …
وقتی میبینه که بر و بر دارم نگاش میکنم باز میگه : بچه رو میگم … چند وقتته ؟
چشام گشاد میشه و حس میکنم دارم آب میشم از خجالت … اون جدی گرفته که من باردارم … واقعا راجع به من چی
فکر کرده ؟ … میفهمه معذب میشم و میگه : از دست باباش فرار کردی اون شب ؟
چی داره میگه برای خودش ؟

ببین بچه … کار ندارم کی باهات این کارو کرده … منتها الان زندگیه من به تو گره خورده … اون زنیکه ی بی پدر که
پیدا بشه میریم کانادا .. یعنی میبرمش … تا اومدن اون باید وایسی … اینطورم که مشخصه خودتم گند زدی و حالا اون
پسری که به خاطرش عروسی رو ول کردی قالت گذاشته ، این چیزا به من ربط نداره ، منتهای مراتب موندنت هم به
نفعه منه هم به نفعه خودت ..
زور داره برام حرفایی که می زنه … از چیزی خبر نداره و خودش می بُره و می دوزه … من بدم نمیاد از این حرفاش از
اینکه فکر کنه من یه خانوم باردارم و نزدیکم نیاد … ترجیح میدم فکر کنه آدم سالم و درستی نیستم تا ازم فاصله بگیره…
تا اینکه فکر کنه یه دختر 18 ساله ی فوقه پاستوریزه ای هستم که خبری از هیچ کدوم حرفایی که بهم زده و فکرایی
که راجع بهم میکنه نیست ! بالاخره لب باز میکنم و میگم : اگه من زودتر تونستم برگردم یا خانواده م اومدن دنبالم چی؟
راه بازه جاده درازه ، مجبورم بدون اون زنیکه برم . تو که بری همه سراغ زنم رو میگیرن و بهترش اینه که جفتمون با
هم بریم . من برم خارج از کشور و توام بری پیشه خانواده ت ، خانواده ی منم فکر کنن من با زنم رفتم اونور برای
زندگی!
اگه اون زودتر بیاد و خانواده ی من پیداش نشه چی ؟
تا اونجا که بتونم کمکت میکنم ، خودمم نباشم می سپرم بچه ها ، اهورا یا کسری و یاشار هوات رو داشته باشن .. تنها
نمیمونی !
مراعات بودنم رو میکنی ؟

ابروهاش رو بالا می ندازه و پوزخند میزنه : ببین من فقط تو مخمصه گیر کردم . این کار به نفعه توعه بیشتر … من نهایتا
میرم و به خانواده م همه چیز رو میگم یا خیلی خونسرد کشور رو ترک میکنم ! حالا خود دانی که بخوای بمونی یا بخوای
بری و آواره ی خیابونا بشی …
نه نه … من موافقم …
سری تکون میده و بی اهمیت به من به اتاقش میره . لعنتی حتی اتاقی که قراره من اونجا شب رو به صبح برسونم هم
بهم نشون نمیده … همونجا مانتوم رو در میارم و با تاپ بندیم روی کاناپه دراز میکشم … باید حداقل یه طوری آدرسه
اینجا رو به تورج برسونم که وقتی اوضاع آروم شد بیاد و پیگیرم باشه …

صدای کوبیدن در و کابینت و اینا با صحبت چند نفر باعث میشه از خواب بیدار بشم … سرجام میشینم و کمی موهای
بلندم رو مرتب میکنم . با چشمای نیمه باز از روی کانتر آشپزخونه نگام به اون چار نفر می افته که هر کدومشون یه
سمت میرن ….
اهورا کسری فکر کنم مربا داشتیم تو یخچالا ….
کسری تا کمر توی یخچال رفته و میگه : مسیح دهنت سرویس شپشم چرت نمیزنه تو این خراب شده ….
یاشار استکانای از چای پر شده رو روی میز میذاره و میگه : کسری اسکل میز پُره دیگه بیا بتمرگ …
از همه آروم تر مسیحه که داره در نهایت خونسردی برای خودش لقمه میگیره …. از روی کاناپه بلند میشم . میرم و
جلوی در ورودی آشپزخونه نگاشون میکنم که اهورا میگه : صبح بخیر تنبل خانوم …
کسری جا میخوره و تند سر بلند میکنه که به قفسه ی بالاییه یخچال میخوره …
کسری آخ … ای تو ذاتت لا مصب …
یاشار صبحت بخیر ….
لبخند میزنم : صبح بخیر ….
اهورا بیا بشین …
صورتم رو بشورم …
شب قبل جای سرویس رو فهمیده بودم . میرم و صورتم رو میشورم باز به آشپزخونه برمیگردم ، روی نیمکت خالی می
شینم و تازه کسری از یخچال بیرون میاد … قبل نشستن روی صندلی موهام رو یه ور میریزم ، میشینم و باز موهام رو
رها می ندازم که کسری با دیدنم میگه : دختر تو اول مو بودی بعد دست و پا درآوردی ؟
مسیح بالاخره سر بلند میکنه و نگاهم میکنه …. پاهام رو بالا میکشم و تو بغلم جمع میکنم . میگم : علیک سلام!

یاشار استکان چای رو جلوم میگیره و میگه : بخور تا سرد نشده …
مرسی …
کسری پیش دستی خیار های خورد نشده رو میذاره روی میز …
یاشار عه ، خیاره ؟
کسری لبه ی میز میشینه و میگه : نه ، بادمجونه لباس سبز پوشیده بره روضه !

یاشار خیلی خری ….
کسری خرتم اصن !
اهورا بسه ، زود بخورین باید بریم …
مسیح خبری از سعید نشد ؟
اهورا به سعید چه مربوطه ؟ دختره رو باباش سه سال پیش از خونه انداخته بیرون …
مسیح ما تو خونه ی اون بی ناموس دیدیمش ….
اهورا سعید زن گرفته رفته پی کارش ، از ترس بی آبرویی نگفته اصلا خواهری داره به اسمه ساره … بعید می دونم
خبری داشته باشه ازش …
مسیح از جاش بلند میشه و کف هر دو دستش رو به لبه های میز میگیره و خم میشه ، می گه : از کجا معلوم نخواسته
خواهرش رو وصله خیکه ما کنه که منه از همه جا بی خبر بشم لَلِه ی بچه ی اون نسناس ؟
اهورا تو اون شب تو حاله خودت نبودی ….
مسیح صاف می ایسته و لیوان چایش رو با عصبانیت روی کف سرامیکی آشپزخونه می کوبه و نعره میزنه : من با یه
پِیک تا اون حد نمیمیرم که نفهمم دورم چه خبره …
از جا می پرم … استکان هزار تیکه میشه و مسیح از نظرم واقعا ترسناکه …. می ترسم ازش و دلم به حال ساره میسوزه
… دلم براش می سوزه که با دم شیر بازی کرده …
مسیح کلافه از آشپزخونه بیرون میره …. یاشار با استکانش بازی بازی میکنه و اهورا با اخم توی فکر رفته .. کسری بی
خیال لقمه میگیره و دهنش میذاره …. وقتی نگاه متعجب منو میبینه میگه : خود کرده را تدبیر نیست !
یعنی چی ؟

یعنی دختره گلم صبحونه ت رو بخور بذار مسیح تو حال خودش باشه ، به پر و پاشم نپیچ این مدت که اگه پرت به
پرش گیر کنه ، پر پرت میکنه !!!
در نهایت جدیت این حرفا رو میزنه و من خودم خیلی وقته که به این حرفا رسیدم . اندازه ی همون اولین ملاقاتم حتی
وقتی چهرم رو ندیده بود و یه کشیده تو صورتم خوابونده بود !

همه شون میز رو همونطوری ول میکنن از خونه میزنن بیرون … مسیح با چهره ی اخم کرده از در بیرون میره و انگاری
اونی که ساره رو فراری داده منم …
آشپزخونه رو مرتب میکنم . تا شب دیگه کاری ندارم و روی همون کاناپه دراز میکشم . تا یکی دو ساعت مشغول فیلم
دیدن میشم و بعدش کم کم خواب چشام رو می بره .
نمیدونم خوابه یا رویا اما با واقعیت فرق نداره … حرکت دست مازیار رو روی بازوم حس می کنم و تنم مور مور می شه…
جای دستش می سوزه و به جای لمس محبتش حس می کنم داغ می ذاره روی پوستم و من می خوام جیغ بزنم . جیغ
بزنم و فرار کنم ، اما نمی دونم چرا نمی شه … دستش رو که جلو میاره برای باز کردن دکمه های پیراهنم ، حس میکنم
نفس های آخر عمرم رو می کشم دکمه ی اول رو باز میکنه و روی قفسه ی سینه م رو میبوسه که جونم تا بیخ خرم
بالا میاد … کسی تند تکونم میده و من تند از جا می پرم …
خیس عرقم و رو به روی صورتم یه صورته که با اخم به من و این حال پریشون و رنگ و روی پریده م خیره س .. بار
اول پلک می زنم حس می کنم مازیاره و بار دوم یکی دیگه س … یکی دیگه ؟
صدای نفس نفس زدنم بلنده و من یاد مسیح می افتم .. مسیحی که لبه ی کاناپه ای که من دراز کشیدم کج نشسته و
تکونم داده تا از این رویای بدتر از کابوس بیرون بیام … اما وقتی چشمم به نزدیکی بیش از حدش می خوره از جا می
پرم و از دسته ی مبل به عقب پرت می شم و روی زمین می خورم . کمرم تیر می کشه و من خودم رو عقب می کشم.
کف دستام رو روی سرامیک کف سالن تکیه می دم و جسمم رو عقب می کشم .
مسیح با چشم های گشاد شده سر جاش می ایسته و هول می گه : چته ؟ چی شد ؟
ج … جلو .. جلو نیا …
مسیح چشم هاش رو ریز می کنه و میگه : میام می زنم خون بالا بیاریا … جمع کن بساطت رو نفله …
به گریه می افتم . مسیح هاج و واج مونده … من خواب دیدم اما از حضور مسیح می ترسم . قدمی جلو میاد که جیغ می
کشم و کلافه سرجایش می مونه و عربده میکشه :
چه مرگته لامصب ؟
صدای تلفن بلند میشه و کسی حتی به تلفن نگاه نمیکنه … مسیح خیره ی منه با عصبانیت و من با ترس خیره ی
مسیحم که تلفن روی پیغامگیر میره : الو ، سلام مامان جان … مسیح نیستی ؟

صدای ماهرخه و دلم می خواد برم گوشی رو بردارم و بگم بیاد دنبالم … اما ترس رمق رو از پاهام گرفته و ماهرخ ادامه
می ده : عمه ت برای فردا شام تو و خانومت رو دعوت کرده ، البته یاشار خودش گفته میاد دنبالت ، اما خودم گفتم بهت
بگم که مبادا باز رد کنی ، باشه دورت بگردم ؟ زشته به خدا مامان جان … الهی فداتشم مادر …
تماس قطع میشه که صدای زنگ آیفون میاد . این بار مسیح عصبی تر میشه و میگه : اوهَه … سگ ریده تو این زندگی
حالا نوبتی میان تا هَمِش بزنن ، گندش عالم رو برداره …
سمت آیفون میره و دکمه ی باز شدن درو می زنه . من به دیوار تکیه دادم و می لرزم … هم تب دارم و هم لرز دارم .
خیلی وقت بود که این حمله ها به من دست نمی داد و حالا به لطف مسیح داغ دلم تازه شده بود .
توی خودم مچاله میشم و دستام رو دور زانوهام حلقه می کنم . پر از تشویشم و مسیح در واحد رو باز می ذاره و سمت
آشپزخونه میره . کمی که نزدیک میشه نا خود آگاه خودم رو جمع می کنم . مسیح همونطور که سمت یخچال میره دهن
کج می کنه و صداش رو می شنوم : هوشَه …
به گمونم مسیح بویی از ادب و احترام نبرده … بطری شیشه ای رو از یخچال بیرون میاره . درش رو باز می کنه و یه
نفس بدون این که داخل لیوان بریزه سَر می کشه … بطری نیمه پُر رو روی اُپن میذاره که همزمان می شه با داخل
اومدن یاشار …
یاشار به سلامتی صاب خونه مُرده که در بازه و ورود آزاد ؟ …
مسیح با صدای دو رگه ای به خاطر داد و بیدادش جواب می ده : زر نزن ، در رو ببند …
یاشار که با خنده درو می بنده و برمی گرده ، تازه چشمش به من می خوره و با دیدنم چشم هاش گشاد میشه : نهان …
مسیح محل سگ نده بهش ، کم خون من رو تو شیشه نکرده …
یاشار ناباور به سمت مسیح بر می گرده : زدیش ؟ … مسیح دست روش بلند کردی بازم ؟
مسیح نگاهش میکنه : چرت و پرت به هم نب …
باز صدای آیفون میاد که مسیح می گه : به سلامتی گوره خر بعدی هم تشریف آورد .
یاشار سمت آیفون میره و دکمه ش رو می زنه . باز جلو میاد و وقتی می بینه که با ترس کمی جمع تر میشم سر جاش
می مونه و می گه : کارت ندارم به خدا ….

یکی در میزنه . مسیح از آشپزخونه بیرون میاد و به سمت در میره ، بازش می کنه و این بار کسری داخل میاد و می گه:
هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه …

سر به سر مسیح میذاره و می خواد صداش رو دربیاره که مسیح محل نمیده . کسری وارد سالن که میشه مثل یاشار با
دیدن من چشم هاش گشاد میشه و بیهوا جلو میاد . ترس برم میداره و کسری اهمیت نمیده . جلوی پام زانو میزنه و
بازوهام رو میگیره .
چرا کسری ترسناک نیست ؟ مسیح با اخم نگام میکنه و برای اونم عجیبه که من از کسری نمیترسم . اما کسری قبلا با
من تا دهن شیر راه اومده و هر دو فرار کردیم . من با کسری حس راحت تری دارم تا 3 تای دیگه .
کسری اخم میکنه و از جا بلند میشه ، سمت مسیح بر میگرده و میگه : بازم زدیش ؟
مسیح عصبی دستاش رو توی موهاش فرو می بره و میگه : لا اله الی الله …
یاشار بدبخت سنگ کپ کرده ، چیکارش کردی مسیح ؟
مسیح الان ینی من مقصرم که این اون گوشه پیس کرده ؟
کسری اگه واقعا نمی خوای خب بگو من می برمش …
مسیح پوخند می زنه : مگه آب نبات چوبیه ؟ …. آقا جوشه خودش رو می زنه …
کسری سمتش قدم برمیداره که یاشار هلش میده : چته پسر ؟
مسیح از عصبانیت سرخ میشه و میگه : میزنم دهن مَهَنِت رو پیاده میکنما … واسه من شاخ و شونه می کشی ؟
یاشار نگاش میکنه و میگه : مسیح به خدا دور از معرفته دست روش بلند کنی …
مسیح نعره میکشه : بابا به پیر به پیغمبر من کارش نداشتم … د آخه من بخوام دست روش بلند کنم یه ریزه بچه نفس
اولش به دوم نرسیده اون دنیاس ….
یاشار و کسری انگار حرفش رو باور نمیکنن که یاشار سمت من برمیگرده و میگه : می خوای ببرمت آپارتمان خودم ؟
کلیدشم دست خودت من می رم پیشه کسری ، خوبه اینطوری ؟
می خوام از پیشنهادش استقبال کنم که مسیح به مسخره و با حرص در حالی که هنوزم رنگ پوستش از عصبانیت سرخه
میگه : عععع … دیگه چی ؟ مرتیکه تو خودت از طرف ننه ت اومدی ما رو مهمون کنی ، پاگشای نو عروس بودنم ، جای
عروس توی نره خر رو ببرم یا بغل دستیه نره خر تر از خودت رو ؟

یاشار میارمش تا اون موقع !
مسیح کلافه جلو میره و در خونه رو باز میکنه ، میگه : خیر پیش ، خوش گذشت …
کسری بابا این یه الف بچه س ، بع …
مسیح داد میزنه : هرررری ….

هر دو با ترحم به من نگاه میکنن . دلشون برای من سوخته و با ترحم نگام میکنن … یه کلمه از حرف های مسیح رو
باور نمیکنن و من ذهنم خیلی درگیرتر از این حرفاس که حرف بزنم … حتی اگر حرف میزدم چی می گفتم ؟ می گفتم
من به واسطه ی یه اتفاق که نتیجه ی هوا و هوسه مردکی به نام مازیار بود ، اینطور رفتار کردنم و ترسیدنم اصلا دست
خودم نبود ؟ نمیشه بگم و من سکوت میکنم . اجازه میدم اونا فکر کنن که باز مسیح دست از پا خطا کرده …
هر دو بیرون میرن و من با ترس به مسیحی نگاه میکنم که دست ها به کمر مقابل من ایستاده و به من زل زده … وقتی
نگاهم رو میبینه ، می گه : د آخه الان اگه از سقف آویزونت کنم که حق دارم ، ندارم ؟
از شدت بغض چونه م به لرزه می افته . واقعا حق مسیح بابت از خواب بیدار کردنم و اجازه ندادن که من با کابوسم دست
و پنجه نرم کنم این نبود و نیست …
ب … ببخ …
دستش رو به معنی سکوت بلند میکنه و می گه : هیس .. نمی خوام یه کلمه بشنوم . ببین ، بیا فقط به همدیگه کاری
نداشته باشیم ، هوم ؟ این بار اگه خواب و کابوس ببینی محل سگ هم بهت نمی ذارم …
به سمت راهروی باریکی که به همون اتاق دیشبی که داخلش بود میره و وسط راه به عقب بر میگرده : آها … یه چیز
دیگه …
منتظر نگاهش می کنم تا ادامه بده و میگه : من هنوز اونقد بدبخت نشدم که به توی ولگرده گشنه به چش یه دختر
نگاه کنم بچه ! حالیته ؟ … په بیخودی نترس و نلرز …
بهت زده نگاش می کنم که بیخیال پوزخند می زنه و به اتاقش می ره … مسیح راجع به من چه فکری کرده ؟ بغض
میکنم و دلم برای زندگی تو خونه ی خودمون تنگ میشه … مسیح حتی نمی دونه من کی ام و چی ام و چه کارم

حق می دم بهش … اون منو یه عروسی می دونه که با بچه ی توی شکمش از معرکه ازدواج واسه ی رسیدن به معشوقه
ش شونه خالی کرده ! دقیقا مثل ساره ….
شب از نیمه گذشته … ساعت 3 صبح رو نشون میده و شکمم از گرسنگی به قار و قور افتاده … از طرفی گرما پدرم رو
درآورده … مانتویی که از غروب از ترس مسیح تنم کرده بودم رو درمیارم . کش موهام رو باز می کنم و موهام دورم
میریزه .
خونه رو تاریکی برداشته . پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه میرم و توی تاریکی در یخچال رو باز میکنم . از شیر
مرغ تا جون ادمیزاد توش پیدا میشه . باید بردارم ؟ نباید بردارم ؟ دو به شکم ..
یه چی بردار کوفت کن ، استخاره دیگه چیه …
با شنیدن صدای خیلی بم و مردونه دقیقا پشت سرم از جا میپرم و ته دلم خالی میشه : هییییع …

به عقب برمیگردم که میبینم با چهره ی درهم نگام میکنه . دستام روی سینمه و من کوبیدن قلبم به سینه م رو حس
می کنم اما مسیح بی اهمیت به من و ظاهرم و ترسم … چراغ آشپزخونه رو روشن میکنه و یه دستش روی معده شه و
با دست دیگه ش کشو های کابینت رو باز میکنه و بی دقت می گرده و بعد می ره سراغ کشوی بعدی ….
به من محل نمیده و مسیح تنها کسیه که وقتی منو با تاپ و شلوارک و این ظاهر با این موها میبینه رنگ نگاهش عوض
نمیشه و لبخند هوس روی لبش نمی شینه ، اتفاقا برعکس ، اخمو تر از قبل میشه …. همین اخم به من کمی شهامت
می ده تا ترس رو کنار بذارم و با صدای آرومی می پرسم : خوبی ؟
اما عصبی در حالی که همینطور داخل کشو ها رو می گرده جواب میده : تو رو سننه ؟
آخرش انگاری طاقتش تموم میشه که دست نگه می داره و روی زمین ، روی سرامیک کف آشپزخونه می شینه و به
کابینت تکیه می ده …دستش هنوز روی معده شه و دست دیگه ش کنارش افتاده ….
نگران میشم .. نگران که نه ، یه نوع حس انسان دوستانه ی قوی که تورج همیشه مسخره م میکرد …. قدمی جلو می
رم و میگم : تو خوب نیستی …
این بار فقط بهش خبر دادم که کلافه میگه : لعنتی ، داره ذره ذره می خوره طاقتم رو …
معده ته ؟
فقط اخمو سرش رو بر میگردونه و این بار من مشغول گشتن داخل کشو ها می شم . با دقت ، همه ی وسایل داخلش
رو درمیارم و می گردم . اولی نه … دومی نه … سومی نه … آخرش بسته ی قرص رنگی رو که قبلا ایلگار یادم داده که
برای چیه رو سمتش می گیرم : این برای معده س …

تموم مدت با اخم و پوزخند نگام میکنه و بازم بی حرف نگام میکنه ، از غرور بیخودش لجم میگیره … به روی خودم
نمیارم و می خوام کسی باشم که حداقل قدر دان جای خوابی هستم که به من داده ….
لیوانی رو پر آب می کنم و کنارش روی زمین می شینم . لیوان رو ازم میگیره و قرص رو باز میکنه … اون قرصش رو
می خوره و من چیپسی رو از داخل بسته بیرون میارم و می خورم …
هر دو به کابینت تکیه دادیم و صدای خش خش چیپسی که زیر دندونام خورد میشه با صدای مسیح قاطی میشه :
جمع کن اینا رو روی زمین …
بهش نگاه میکنم که می بینم نگاهش به موهامه که روی زمین پخش شده . روی همه ش دست می کشم و مرتب
روی شونه م می ندازمش و دنباله ش رو بغل میگیرم ، نا خود آگاه لبخند میزنم که میگه : خنده داشت ؟
نمی دونم چرا دعوا داره ؟… نمی دونم چرا همه ش دنبال اینه که منو خورد کنه و میگم : نه ، فقط موهام رو دوست
دارم !

پوزخند میزنه و چیزی نمیگه ، من از این نگاه پر از تحقیرش خوشم نمیاد . مسیح بی اهمیت از جا بلند میشه و از
آشپزخونه بیرون میره … من این حجم از نفرتش رو درک نمیکنم ، درک نمیکنم اما راضی ام …. من به حفظ فاصله و
دوری کردن از این مرد زیاد از حد عصبی و همیشه ی خدا طلبکار ، راضی ام و مخالفتی ندارم …. من مهمون یکی دو
روزه ی این خونه م ، نه بیشتر ….
صبح که بیدار میشم خبری از مسیح نیست . خونه رو سکوت پر کرده . با چشمای خواب آلود روی همون کاناپه می شینم
و حتی حوصله ی بلند شدن هم ندارم . هنوز چند دقیقه ای نگذشته که صدای تلفن خونه بلند میشه . بی اهمیت نگاش
می کنم .
قرار نیست برش دارم و می خوام باز بیخیال سرجا دراز بکشم که صدای مسیح تو فضا پخش میشه : بردار لامصب رو …
الو … اوی ، با توام بچه ..

حرصی و با اخم به گوشی نگاه میکنم . این بار صدای آیفون میاد و به سمت اون نگاه می کنم . تصویر ماهرخ از اون
فاصله مشخصه و من فکر میکنم اشتباه دیدم . دو سه بار پلک میزنم و بعد از جا می پرم . تند سمت تلفن خونه میرم و
گوشی رو برمی دارم . هولزده میگم : الو …
صدای دادش تو گوشم میپیچه : کدوم گوری بودی تو ؟
در میزنن … ماهیه .. نه ، یعنی ماهرخه …
بچه سه ساله که صدا نمیزنی … ماهرخ خانوم بگو بهش ، سیم پیچام قاطی می کنه ها . برو آیفون رو بردار . وسابلتم
از روی کاناپه بردار . گاف ندی که شب رو با من نبودیا …
قرمز می شم از خجالت و گوشه ی لبم رو گاز میگیرم . مسیح منو نمیبینه از پشت تلفن و باز صدا بلند میکنه : گوشت با
منه ؟
باشه …
بی حرف تلفن رو قطع میکنم و سمت آیفون میرم . دکمه ی باز شدن درو می زنم و مثل جت سمت لباسای پخش شده
م روی کاناپه پرواز میکنم . برشون می دارم و تو اتاق مسیح پرت میکنم . موهام رو محکم دم اسبی می بندم و به صورتم
آب می زنم . کمی مرتب به نظر میرسم . صدای زنگ خونه که میاد پر استرس در خونه رو باز می کنم و ماهی لبخند
مهربون به لب سلام میکنه .
سلام دختر قشنگم ، خوبی ؟
به زور لبخند میزنم : خ … خوبم . سلام . بفرمایید !
کنار می رم که وارد میشه . قاعدتا باید برای پذیرایی به آشپزخونه برم . اما من که جای هیچکدوم از وسایل رو نمیدونم!
ماهرخ روی یکی از مبلا میشینه و من به سمت آشپزخونه میرم . خداروشکر کتری روی گازه و آب چایی گذاشتن سخت

نیست . دنبال بقیه ی چیزا میگردم . که صداش رو از پشت سرم می شنوم : منو سودابه چای خشک و قهوه و هرچی که
می دونستیم تو این قبیل خوراکیه گذاشتیم توی کابینت بالایی دومی ، سمت چپ …
پی آدرسی که داده میرم و پیداش میکنم . سعی می کنم نشون ندم که هول شدم و سمتش برمی گردم . لبخند میزنم و
میگم : چای یا قهوه ؟!
دلنشین لبخندم رو با لبخند جواب میده و میگه : چای ! اگه زحمتی نیست …
لبخندم عمق میگیره و جواب میدم : چه زحمتی ؟

جلو میرم و یکی از صندلی های آشپزخونه رو عقب میکشم و میگم : شما بشین تا من چای آماده میکنم !
سختت میشه …
این چه حرفیه ؟
کمی چای داخل قوری میریزم و همزمان ، صادقانه و از ته دل میگم : اتفاقا از تنهایی در اومدم ، مرسی که اومدین !
تمام مدت خیره ی من و رفتارمه که چای رو میذارم دم بکشه … در یخچال رو باز میکنم و یه صبحونه ی مفصل رو
روی میز می چینم و بعد از پر کردن استکان های چای صندلی رو به روی ماهرخ میشینم و میگم : ببخشید ، من دیر
بیدار شدم از خواب …
اشکالی نداره عزیزم . تو زحمت افتادی …
اینطوری نگین ماهی خانوم ، زحمتی نبود !
مامان …
متوجه منظورش نمیشم که میگه : اگه اشکالی نداشته باشه ، راحت ترم که بهم بگی مامان ، هوم ؟!
نگاش میکنم . از مامان گفتن خوشم نمیاد . نه که خوشم نیاد ، اما با اصل قضیه مشکل دارم . مادر من هیچوقت مثل
ماهی خوشرو و مهربون نبود . دروغ چرا ، به مسیح حسادت میکنم . حق داره بابت خانوم نگفتنم به همچین خانومی بهم
بگه که سیم پیچاش قاطی میکنه . ماهرخ که مکث کردنم رو میبینه پشیمون میشه از پیشنهادش و تند میگه : البته
هرطور راحتی .. ببخش معذبت …
با قاشق چای خوری ، چایم رو توی استکان هم میزنم . کمی بغضم رو قورت میدم و بین گفته هاش میگم : مادرم
هیچوقت دوست نداشت بهش بگم مامان !
نگاه خیره ش رو حس میکنم ، اما سرم رو بلند نمی کنم و میگم : تا حالا هیچ مادرانه ای تو زندگیم نداشتم .

نمی دونم با خودش چی فکر میکنه . انگار با مامان گفتنی که ماهرخ ازش حرف زده داغ دلم تازه شده . بغضم هر لحظه
بزرگ تر میشه و کی می دونه مسبب همه ی این بدبختیام همون کسیه که مادرمه ؟!؟!

تو فکرم و دارم با خودم میگم حالا مریم داره چیکار میکنه که پشت دست دیگه م که روی میزه گرم میشه ، ماهرخ
دستش رو روی دستم گذاشته و میگه : ببخش منو …
لبخند میزنم و میگم : نباید ناراحتتون میکردم !
نفس عمیقی میکشه و صاف سرجاش میشینه ، می خواد بحث رو عوض کنه : خب خب … حالا ناهار برای مسیح چی
بپزیم ؟
ناهار ؟ مسیح دیروز تا غروب خونه نیومده بود ! مگه ناهار قراره بیاد ؟ ساکت نگاهش میکنم که میگه : بدجنس ، می
خوای فکر کردن راجع بهش رو به عهده ی من بذاری ؟
بیچاره از چیزی خبر نداره و من ترجیح میدم همینطوری فکر کنه . میگم : چیزی توی ذهنم نیست !
با خنده میگه : پاشو با کمک همدیگه یه چیزایی درست کنیم !
می دونم که می خواد ذهنم رو منحرف کنه . می دونم و به شدت استقبال میکنم . ماهرخ سمت کابینتا و یخچال میره ،
منم میز رو جمع میکنم که صدای تلفن میاد . اگه نرم جلوی ماهی بد میشه و اگه برم ، معلوم نیست کی پشت خطه که
صدای عصبیه مسیح میاد : باز تو کَری گرفتی ؟
لبم رو گاز میگیرم و جلوی ماهی خجالت زده میشم . اما اونقدر فهمیده هست که به روی خودش نمیاره و من سمت
تلفن پا تند میکنم .
اوی .. بیا بردار این لامص …
تند گوشی تلفن رو بر می دارم و روی گوشم می ذارم . ماهی حتی به سمتم نگاهم نمیکنه و من چقدر ممنونشم که می
فهمه نباید این همه تلخ بودن مسیح رو به روم بیاره ..
الو …
هر ده مین یه بار سکته ناقص میزنی که نمیای این وامونده رو برداری ؟
م .. مرسی !
مکث میکنه و میگه : ماهی اونجاس ؟
آره .. خوبم !
گاف ندی جلوش ، همون یه نفر مونده برام !

حرصی میشم ، چند دقیقه ی پیش که گوشی روی پیغامگیر رفته بود من گاف دادم یا شازده ی گوشت تلخی که حتی
با یه گالن عسل هم نمیشه خوردش ؟!!؟
سکوت میکنم که شاکی میگه : گوشت با منه ؟!
سمت ماهرخ صدا بلند میکنم : داره سلام میرسونه ، ماهی جون !
ماهی به سمتم برمیگرده و میگه : سلام برسون ، بگو یادش نره زودتر بیاد شب مهمونی دعوتیم !
صدام رو پایین میارم و میگم : میگه شب مهمونی یادت نره !
اوهَه … وقت گیر آوردن به قرآن …
محل نمیده و قطع میکنه ! تلفن رو از کنار گوشم پایین میارم و نگاش میکنم . شک دارم که مسیح دسته کم روزی دو
سه بار با خودش دعواش نشه !
دیگه فکر کنم دم کشیده باشه …
لبخند میزنم و تند کنارش می ایستم . هر دو کنار گاز ایستادیم و ماهی در قابلمه رو بلند میکنه . برنج درست کردم و هر
دو می خوایم ببینیم که چی دراومده ؟!
لب و لوچه م آویزون میشه و در عوض صدای خنده ی ماهی خونه رو برمی داره که همزمان میشه با چرخیدن کلید توی
قفل در ! ماهی در قابلمه به دست به عقب نگاه میکنه و من با چهره ی آویزون به برنج شفته شده ای که با خمیر فرق
نداره نگاه میکنم ! کجا رو اشتباه کردم ؟ من که هرچی ماهی گفته بود انجام دادم …
مسیح خیر باشه ، خنده ت خونه رو برداشته ماهرخ !
ماهی خنده توی صداش موج میزنه و میگه : سلام قربون شکله ماهت بشم مامان جان . دست و روت رو بشور تا ناهار
بذاریم …
خیلی غیر ارادی عقب برمیگردم و بلند میگم : نه …
مسیح اخمو نگام میکنه و ماهی بلند تر میخنده که صدای مسیح بلند میشه : یکی بگه چه خبره اینجا ؟!
ماهی تو کار خانوما دخالت نکن !

مسیح مشکوک میشه . کانتر رو دور میزنه و می خواد به آشپزخونه بیاد . حاضرم همینجا محو بشم ولی مسیح قابلمه و
برنج از ریخت افتاده م رو نبینه ، همینطوریشم سایه م رو با تیر می زنه و اونقدر باهاش رو در وایسی دارم که دوست
نداشته باشم ببینه چه گندی زدم !

ماهی جلوی در میره و دست به کمر جلوی مسیح می ایسته : احیانا لباسات رو می خوای اینجا عوض کنی ؟
مسیح کمی کج میشه و با چشمای ریز شده به من نگاه میکنه : حداقل به خانومم سلام کنم !
یه جوری می شم ! خانومش ؟… پسره ی الدنگ دل تو دلش نیست تا بفهمه چه گندی زدم و مادرش از خودش زرنگ
تره که میگه : حیا کن پسر ، لباست رو عوض کن زود بیا ناهار …
مسیح دو به شک راهش رو سمت راهرو کج میکنه و من تو فکر اینم ناهاری که ماهی ازش حرف میزنه کجاس که تند
به عقب برمیگرده : شوهرته ها ، غریبه که نیست !
ماهی نمیدونی که مسیح از غریبه هم برای من غریبه تره ! چیزی نمیگم که میگه : زود باش میز رو بچین تا من براش
سوخاری درست کنم .
بدون برنج ؟ نگاهم رو که میبینه کمی مکث میکنه و انگار که تاسف بخوره میگه : مسیح به خاطر بدنسازی که میره
سوخاری رو ترجیح میده بدون برنج بخوره ، چون میگه جفتش با هم بهش نمیسازه !
می دونم تاسفش به خاطره اینه که من به عنوان زنش از این موضوع خبر ندارم !
م … میدونم … الان میز رو می چینم !
میدونه که دروغ میگم و اصلا نمیدونم از چی حرف میزنه ، اما به روم نمیاره و نمی دونم پای چی می ذاره !؟!؟ مشغول
چیدن میز میشم که مسیح لباسش رو با تیشرت مشکی و گرمکن سفید عوض کرده ، به آشپزخونه میاد و پشت میز
میشینه . انگار که من اصلا وجود ندارم رو به ماهی میگه : چه کرده این ماهرخ خانوم !
منم بین هردوی اونا میشینم که ماهی میگه : دست خانومت درد نکنه !
مسیح محل نمیده ، لعنتی حتی ظاهر سازی هم بلد نیست . هوایی که مسیح اونجاست برام خفه کننده س ، چرا خبری
از کسری نیست ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا