رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۱۱۳

4.3
(8)

جمله ی زیرلبی اش را اما علی نمی شنود و متعجب می پرسد

– چی؟

دخترک سمتش یمی چرخد و با اخم می گوید

– میگم این بازیگری و آرتیستی رو کجا یاد می دن؟

علی نفسش را کلافه بیرون می فرستد و از روی تخت بلند می شود و دوباره دست ماهک را می گیرد تا مانع کندن چیب آنژیوکت توسط دخترک شود.

– فکر می کنی نقش بازی می کنم؟

خودش آرام چسب ها را از پوست دخترک جدا می کند و سپس آنژیوکت را از دست دخترک می کشد و روی تخت می اندازد

– بهم در مورد عشق سابقت چیزی نگفتی.

دستانش را روی شانه های دخترک می گذارد و کمی کمرش را خم می کند

– چون مهم نبود… چون مربوط به گذشته بود.

ماهک عقب می کشد و بی حوصله می گوید

– بریم.

– ماهک؟

با تحکم و صدایی ضعیف می گوید

– بریم علی….

همراه هم از بیمارستان بیرون می زنند و به محض نشستن روی ماینی که روی صندلی اش کمی لکه خونی است، می پرسد

– لباس های منو کی عوض کرد؟

علی از پارک بیرون می آید و پشت ماشین هایی که قصد خروج از محوطه ی بیمارستان را دارند آرام حرکت می کند

– من….

ماهک ابرو بالا می اندازد و و می گوید

– عه! چه عجب اسلامت به خطر نیوفتاد سید؟

علی حین رانندگی کوتاه سمتش می چرخد و نگاهش می کند. تنها نگاهش می کند و ترجیح می دهد دخترک عاصی و عصبی کنارش را که سعی دارد خشمش را پنهان کند و اما نمی تواند را بی جواب بگذارد.

سکوتش اما دخترک را عصبی تر می کند

– این حرف نزدنت باعث می شه بزنه به سرم.

– چی بگم بهت وقتی گوش نمی کنی بهم؟

– چی گفتی مگه گوش نکردم؟

بالاخره از محوطه ی شلوغ بیمارستان خارج می شود و حاشیه ی خیابان دوباره ماشین را پارک می کند تا جواب تازه عروسش را بدهد

– بببین ماهک، هیچ چیزی بین من و بهار نیست… نه علاقه ای از طرف اون به من، نه برعکس. نمی دونم چی شنیدی و کی این حرف ها و بهت زده ولی باور کن همه چی مربوط به سال ها پیشه.

مکث کوتاهی برای جلب توجه دخترک می کند و به محض شکار نگاه ماهک، ادامه می دهد

– من حتی یادم نبیست برای چند سال پیشه ولی تو به خاطرش به خودت آسیب می زنی؛ می ارزه؟

دخترک نگاهش را به روبرو می دهد و علی دست دراز کرده و دست باندپیچی شده اش را میان دستش می گیرد

– اگه به خاطر اینکه یه کاغذ پاره توی کتابم پیدا کردی فکر می کنی علاقه ای از طرف من به اون زن هست باید بگم اشتباه می کنی؛ من حتی یادم نبود همچین کتابی بین کتاب هام هست… از همه مهم تر…

دوباره مکثی کوتاه کرده و ادامه می دهد

– این طرز فکرت در مورد من آزاردهنده ست ماهک… به نظرت من همچین آدمیم که سال ها از یه زن متأهل یادگاری نگهدارم؟

وقتی هیچگونه عکس‌العملی از جانب دخترک نمی‌بیند، با اتکا به فرمان ماشین می‌چرخد و چانه‌ی ظریف ماهک را بین دو انگشتش می‌گیرد.

– من هیچ وقت همچین کاری نمی‌کنم ماهک.

چانه‌ی دخترک میان انگشتانش که می‌لرزد، کسی انگار دلش را زخم می‌کند و دیدن ماهک توی این حال از هر تهمت و ناسزایی آزاردهنده‌تر بود.

– الآن چرا بغض کردی آخه عزیزم؟

با صدایی که درست مانند چانه‌اش می‌لرزد، می‌گوید

– تو فکر می‌کنی من مریضم؟!

علی بی‌طاقت خم می‌شود و دستش را دور شانه‌ی تازه عروسش می‌پیچد

– من مگه خُلم همچین فکری کنم؟

سر ماهک را به سینه‌اش می‌چسباند و چانه‌اش را روی سر دخترک می‌گذارد

– دیگه هیچ وقت منو این قدر نترسون ماهک… تا برسونمت بیمارستان خودم هزار بار مردم و زنده شدم.

دخترک بیشتر خودش را سمت علی می کشد و همچنان افکار آزار دهنده توی مغزش جولان می دهند…
با هر بار کشیده شدن دست علی روی کمرش قلبش می لرزد و جملات آزار دهنده ی بهار توی گوش هایش پخش می شود.

علی که دستش را ل می کند، خودش را عقب می کشد و آرام پچ می زند

– نمی خواستم به خودم آسیب بزنم، نفهمیدم یهو چی شد…

نگاهش را روی چتری های دخترک سر می دهد و نفس عمیقی می کشد

– من عادت کردم به شر و شوری که تو به راه می ندازی، این سکوتت و مظلومیتت برام غریبه هست.

ماهک انگشتانش را محکم روی پلک هایش کشیده و می گوید

– این یعنی خوشت میاد بی حیا باشم؟

علی کوتاهنگاهش کرده و ماشین را دوباره به حرکت در می آورد.

– فکر کنم آره، خوشم میاد.

*****

همانطور که از روی نوشته های گوگل می خواند، لوبیاها را به مواد سبزی و گوشت اضافه می کند، رو به گوشی می گوید

– مکس چطوره؟؟

– می خوام ببرم بفروشمش… تو که دیگه نمی خوایش، به درد منم که نمی خوره…

– غلط می کنی سینا…

– مگه شوهر نکردی؟ به جای بازی با توله سگ نازنازیت به شوهرت برس خواهر من.

– سر به سرم نذار سینا…

سرفه ی کوتاهی برای صاف کردن صدایش می کند و سپس با صدایی جدی می پرسد

– چیزی شده ماهی؟

درب قابلمه را می بندد و از آشپزخانه خارج می شود

– نه!مگه قرار بود چیزی بشه؟

– انگار کسلی! صدات هم گرفته.

روی مبل می نشیند و نگاهش را به باند بسته شده دور دستش می کند

– حس خیلی بدی دارم سینا…

– چرا؟ چی شده؟

– عروسی کردم، ولی نه خانواده ای داشتم، نه پدر و مادری؛ بزرگ تری هم نداشتم که قبل دادن جواب بله ازش کسب اجازه کنم… عروس شدم ولی نه با خودم جهزیه آوردم؛ نه….

پلک می بندد و دست باندپیچی شده اش را روی پیشانی اش می گذارد…
هیچ چیزی انگار سر جایش نبود…
علی را به دست آورده بود اما ته دلش هر لحظه بیشتر از قبل شور می زد…

ترسیده بود و هر لحظه منتظر یک طوفان بزرگ میان زندگی اش بود.

– این فکرها دیگه چیه تو سرت ماهک؟ زده به سرت؟

بغض میان گلویش با بی رحمی تمام قد اعلم می کند و او دستش را از روی پیشانی اش روی گردنش سر می دهد
انگار واقعا به سرش زده بود…
داشت دیوانه می شد از حجم افکار آزاددهنده توی مغز موریانه زده اش…

– نمی دونم…. فقط این و می دونم که خوب نیستم.

– دارو می خوری باز؟

نگاهش سمت کیف دستی اش کشیده می شود و با لب هایی لرزان آرام نجوا می کند

– نه!

آسوده نفس عمیقی کشیده و می گوید

– این فکرها رو از سرت بیرون کن ماهی… مگه همه ی دخترا باید با خودشون جهزیه ببرن؟ کی گفته تو خانواده نداری؟ پس من لندهور کیم این وسط؟

گلویش متورم تر می شود…
طوری که اکسیژن به زحمت وارد ریه هایش می شود.
سینا فکر می کند به آسانی می شود افکارش را پس بزند؟

– باشه، من دیگه باید برم.

با سینا خداحافظی می کند و گوشی را روی میز پرتاب می کند…
سرش را بین دستانش می گیرد و بغض کرده می نالد

– خدا خودت نذار دیوونه بشم.

خم می شود و کیف دستی اش را سمت خود مثی کشد و از داخلش بسته ی قرصش را بیرون می آورد.

دکترش ماه ها پیش مصرف قرص هایش را قطع کرده بود و اما او هنوز هم چند بسته از قرص ها را داشت…
بدون قرص هایش نمی شد روی رفتارش مسلط باشد…
قرص ها او را از آن افکاری که با هیچ زوری از ذنش دور نمی شدند، خلاص می کرد.

یک عدد قرص از توی قوطی بیرون می کشد و از روی کاناپه بلند می شود…
خودش را به آشپزخانه رسانده و لیوان کریستالی را پر از آب می کند

صدای باز شدن در باعث می شود تکان شدیدی بخورد و قرص از بین انگشتانش سر بخورد و کنار پایش روی زمین بیافتد.

سراسیمه خم می شود و خیلی سریع، قبل از آمدن علی قرص را برداشته و توی دهانش فرو می برد.

لبه ی لیوانش را که به لب هایش می چسباند، علی توی درگاه آشپزخانه نمایان می شود.

– سلام…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. سلام اولای رمان خوب پیش رفت ولی بعدا همه چی تو هم قاطی کرد . اینکه زنای چادری بد نشون بده ، پسرای بسیجی .؟ سگو نجس نبودنش ، حاجی و اعتقاداتش خوب جلوه دادن ماهک با همه ی بی قیدیاش ……؟ نویسنده می خواست کجا برسه ؟؟

    ؟

  2. همچنان به نظرم علی از روی ترحم باهاش ازدواج کرد,تو یکی از پارتا هم خودش اشاره کرد😐خوبه که نور جونم زود به زود پارت میگزارید.😘☺🤗

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا