فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 26

4
(27)

 

سرخ شده از خجالت سمت سودابه برمیگردم که با دیدنم لبخند موذی ، شبیه همون لبخند مسیح می زنه و میگه : انگاری
این بار کارای خوب خوب کرده !
لبم رو گاز میگیرم و شاکی سمت مسیح برمیگردم که با لبخند کجی نگام میکنه و زیر لب میگم : همینو می خواستی ؟!
سودابه کنارمون می رسه و با دیدن چمدون ابرو بالا میندازه : خیر باشه !
مسیح انگاری کیفش کوکه و میگه : آوردمش خونه باباش !
جایی میری به سلامتی که زنت رو اینجا می ذاری ؟
الان که نه ، منتها سه روز دیگه …
خب !
خب اینکه خونه رو دزد زده نمی تونم بذارم نهان خونه بمونه !
سودابه هول میشه و دستش رو روی بازوی مسیح میذاره : تو خوبی ؟ خانومت خوبه ؟ … ینی چی دزد زده ؟ … مسیح
پلی …
ینی خودت و زنداداشت رسم ا کمر همت بستین من امروز مغزم قشنگ آبکش بشه ها …
مسیح میگه زنداداشت و می دونم با منه … من این خوشی های زیر پوستی و یواشکی رو دوست ندارم … اونم وقتی که
می دونم تا اومدن تورج وقت زیادی نداریم، .. یعنی ندارم !
سودابه وا ، چیکار کردیم مگه ؟
مسیح خواهر من ، هم خوده کله گنده م رو به روت صحیح و سالمم هم زنم خوبه … هم اوضاع خوبه ، هم به پلیس
شکایت کردم … حله ؟
سودابه خداروشکر … خدارو صد هزار مرتبه شکر ….
مسیح ماهی خوبه ؟
خوابه … مُسَکِن خورده !
نگاش میکنم و میگم : نمیشه رفت دیدش ؟
سودابه مهربون میگه : میشه ، فقط می شه یه خورده دیگه صبر کنی کامل سرحال بیاد ؟!
آ … آره ، حتما …
*
بفرمایید !
به شربت آلبالوی توی لیوانی که از سردی دورش بخار گرفته نگاه میکنم و با لذت دست بلند کرده و لیوان رو میگیرم …
سرماش از دستم تا بدنم میره و لذت میبرم … می گم : مرسی …
نوش جونت …
روی مبل رو به روی من می شینه و میگه : خیلی خونه تون به هم ریخته ؟
اوهوم …
خدا لعنتشون کنه …
بحث رو عوض میکنم و میگم : مامان ماهی چش شده ؟
پوفی میکشه و میگه : نزدیک 15 سال پیش یا بیشتر ، دقیقا نمیدونم چون بابا ممنوع کرده راجع بهش حرف بزنیم …
این ممنوعیت هم به خاطره مامانه که به این حال و روز نیفته ….
مگه چی شده ؟
داداش بزرگم گم میشه و حالا بعد این همه سال دیروز یکی زنگ زده و گفته تموم این مدت پیش اون بوده !
با چشمای گشاد شده میگم : وا ، کی بوده ؟ چی گفته اصلا ؟
شونه بالا میندازه و میگه : به نظرم مزاحم بوده ، تا اینو میگه مامان از حال میره … شماره هم از یه باجه تلفن بوده …
بابام چون سرهنگ بازنشسته س دو روزه تونست رد باجه رو بزنه … اما نه دوربینی بوده نه چیزی …
با لبخند میگم : چه حسی داری ؟
هیچی … خالی ام … من دلم رو به چیزی که نیست و معلوم نیست باشه خوش نمیکنم … من حتی قیافه ش یادم نمیاد!
گنگ میپرسم : مگه داداش بزرگت نبود ؟ … حدودا اون موقع 15 سال رو داشتی …
لبخند میزنه و میگه : زندگی مامانم با بابام خودش یه داستان جداست که ما هم درگیرشیم !
حس میکنم میخواد طفره بره و زیادی بازش نکنه که میگم : امیدوارم پیدا بشه و ببینیش …

به لیوان توی دستش نگاه میکنه و تو فکر میره … حس میکنم زیادم خوشش نمیاد از پیدا شدن این برادر گم شده و این
خانواده هم انگار نا گفته های زیادی دارن …
مسیح از پله ها پایین میاد و همزمان میگه : من میرم ، مراقب ماهی باشین ! … از ماجرای دزدی و اینام چیزی بهش
نگین بدتر هول کنه … همون بگین این مدت خواستیم دور هم باشیم تا حواسمون به اونم باشه …
با لبخند و بی هوا میگم : چشم !
با ابروی بالا انداخته میگه : بی بلا …
سودابه با لبخند نگامون میکنه و میگه : خداروشکر که دیگه از موش و گربه بودن دست برداشتین …
مسیح اخم میکنه که سودابه تند میگه : ببخشید خب !
مسیح از در بیرون میره که سودابه نگام میکنه : شوهر نکردی که … با دراکولا پیوند خوردی !!!
لبخند میزنم که یاد حرفای تورج می افتم و نمی دونم مسیح کجاش برای من خطرناکه …. پیش خودم میذارم به پای
غیرت مردونه ای که خرج میکنه بابت خواهر بودنم !
*
کسری این تلویزیون بی صاحاب رو خب کمش کن …
کمال نگاش میکنه و میگه : بی صاحاب تویی که هنوز یاد نگفتی چطور با بابات حرف بزنی …
کسری شیطون میگه : خب صد بار گفتم از هر چهار راهی آوردین منو ببرین بذارین سرجاش …
کمال پوفی میکشه و تلویزیون رو خاموش میکنه ، از جا بلند میشه و میگه : اون موقع که بچه بودی و زبون نداشتی
ولت کردن حالا که نره خری و دست کم دو سه هزار متری زبون داری فکر میکنی قبولت میکنن ؟!؟!
سودابه و من هر دو کنار هم نشستیم و بلند می خندیم که حاج کمال با مهربونی نگاهمون میکنه … کسری تشر میزنه :
رو آب بخندین، نفله ها !
کمال از پله ها بالا میره که کسری رو به سودابه میگه : حالا نهان شوهرش از شرش خلاص شده آورده گذاشته اینجا ،
تو چی ؟ خونه زندگی نداری بیس چاری چتری ؟
سودابه پشت چشمی نازک میکنه و میگه : مجتبی فردا عصر از سر پروژه ی یاسوج میاد … عشقم علاف نیست که مثل
داداشم … سرش به تنش می ارزه …
کسری وا رفته به سودابه ای که با عشوه از پله ها بالا میره نگاه میکنه و میگم : خدایی خودتم آدرس اون چهار راه رو
نداری ؟

نگام میکنه و حرصی کوسن کنارش رو سمتم پرت میکنه ، میگه : توله ، منو مسخره می کنی ؟!
با خنده ازجا می پرم و سمت پله ها میرم ، همزمان میگم : اصلا به من چه !
وارد اتاقی میشم که غروبی سودابه نشونم داده بود … لباسم رو با تاب نیم تنه ی راحتی و شلوارک تا بالای زانوم عوض
میکنم و کش موهام رو هم باز میکنم … موهام ریخته میشه و امشب اصلا حوصله ی بافتن اونا رو ندارم … لبه ی تخت
میشینم و خونه توی سکوت عمیقی رفته ، ساعت گِرد روی دیوار داره یک نیمه شب رو نشون میده …
صدای تق تقی که به شیشه می خوره باعث میشه پنجره رو نگاه کنم … بارون میباره و انگاری هوا قراره بغض چند روزه
ش رو بشکنه ….
از جا بلند میشم و پرده رو کنار میکشم … پنجره ی قدی که رو به تراس باز میشه و دلم عجیب دلش می خواد بیرون
برم !
درو باز میکنم و باد ملایمی داخل میاد … از این گردش باد بین موهام لذت میبرم و لبخند میزنم … لبخندی که انگاری
غم عالم سرازیر میشه توی دلم … اخرین باری که با لذت بارون رو نگاه کرده بودم یادم میاد !
جای خالیه بابام حالا توی ذوقم میزنه … هر دو توی حیاط بودیم و می خندیدیم و می دویدیم … تورج گفته به بابام زنگ
نزنم … دلم تنگ شده براش …
کف دستم رو بلند میکنم و جایی بین زمین و آسمون نگه می دارم … دوست دارم تا اونجا که جا داره بارون رو دستم
بگیرم …
دستم کوچیکه و بارون از لا به لای انگشتام روی زمین چکه میکنه … بغض کرده به دستم نگاه میکنم و بارونی که
توش نمیمونه ! …
این بار به جای لبخند بغض توی حنجره م خونه می کنه. من زن کسی ام که شوهرم نیست ! … دختر کسی ام که نیست
و خواهر کسی که نمی خواد من باشم … تورج ؟ .. بی انصافم ؟ … نه ، پس کجاس ؟ … آسو جای منو به مازیار گفته
بود؟ … آسو دوستمه … دوست ؟ .. نه ، خواهرمه !!! …

لعنتی … اونقدری به دستم خیره میشم که دستی از کنارم جلو میاد … کف دستش رو زیر همون دستم میذاره که بین
زمین و آسمون گیره …
یه دست مردونه ای که قطره های بارون بیشتری رو نگه میداره … دستی که رگ های برجسته ش توی چشم میزنه و
من نگاه نمیکنم که صاحبش کیه … نگاه نمی کنم و در عوض میگم : زیادی زیادی ام ؟!؟!
تب نگاهش روی نیمرخم داغ میذاره و من باز نگاش نمیکنم … قطره های تند بارون که می بارن کمی توی دست من
که توی دست این غول مرحله ی زندگیمه جمع میشه و صدای بمش رو می شنوم : نه … فقط زیادی بوی بغض میده
حرفت !
این بار سرم رو بلند میکنم … موهای همیشه ی خدا بالازده شده ش نم برداشته و روی پیشونیش نشسته … بیشتر شبیه
پسر بچه های تخس و اخموعه تا مسیحی که ترسناکه …
دقیقا رو به روی هم ایستادیم و هنوز دستم توی دستشه و رو به آسمون بازه برای شکار قطره های بارون … لبخند گرمی
به روم می پاشه و میگه : سردته بچه !
فقط نگاش میکنم و دلم نمی خواد مهربون بشه … با خودم میگم با اون همه اخم و تخم و دعوا این همه تب و لرز میکنم
برای بودنش … اگه مهربون بشه چی ؟ …
صدای رعد و برق میاد و خط نگاهم تا نگاهش پاره میشه ! … به آسمون نگاه میکنم که دست دیگه ش رو روی کمرم
می ذاره و منو سمت خودش می کِشه ! …
کف دست پر از حرارتش تضاد زیادی با تن یخ کرده ی من تو این هوا داره و کمر برهنه م از تاب نیم تنه م رو داغ می
ذاره … بی هوا هر دو دستم رو روی سینه ش می ذارم و تازه یادم میاد این ظاهر و این وقت شب و این اتاق و تنهایی
ینی چی ؟!
تخت سینه ش رو هل میدم تا فاصله بگیرم که ابرویی بالا میندازه و خم میشه … بیخ گوشم با صدای وسوسه کننده ای
میگه : مگه این کارا رو نکردی که به چشمم بیای ؟!
چشام گشاد میشه و تند میگم : اصلا تو اینجا چیکار میکنی ؟
اخم میکنه و میگه : باز زبونت دراز شد ؟!
منم اخم میکنم و میگم : میشه ولم کنی ؟
اخماش درهم تر میشه و دستش رو از روی کمرم برمی داره و جای خالی دستش پشت کمرم اذیتم میکنه … در عوض
مچ هر دو دستم رو میگیره و به چشام زل میزنه و میگه : اگه ول نکنم چی ؟
مسیح جیغ میزنما !

بزن تا بفهمن توی معاشقه با شوهرت کولی بازی درمیاری !
گونه هام رنگ میگیره و با اخم زیر لبی میگم : بی تربیت !
ابرویی بالا میندازه و میگه : زنمه … اختیارش رو دارم !
یه جوری میشم و حس میکنم مسیح داره همه ی دخترانه هام رو بیدار میکنه ، دخترانه هایی که قبل از این مازیار حسابی
از بینشون برده !
دستمو از دستاش بیرون میکشم و زیر لبی می گم : پررو !
فقط نگام میکنه که چند قدمی فاصله میگیرم و داخل میرم … با این لباسا زیادی معذبم ، خصوصا که مسیح با نگاهش
داره نرم نرمک قورتم میده !
روی تخت میشینم و ملحفه رو دور خودم می پیچم . مسیح داخل میاد و پنجره ی تراس رو می بنده . دستاش رو به
کمرش تکیه میده و ریز بین نگام میکنه . مشکوک میگم : چی شده ؟
خونه رو دزد نزده !
من اینو می دونستم و مسیح نمی دونست … نگام رو منحرف میکنم که میگه : توام اینو می دونستی !
من فق …
دستش رو به نشونه ی سکوت جلوم نگه می داره و میگه : اومده بودن دنبال تو !!
وقتی نگاه خیره م رو میبینه میگه : چه خبره که از زمین و زمان میان تا داشته باشنت و بعد تو همین ده دقیقه ی پیش
میگی زیادی هستی ! … تو زندگیت و خانواده ت چه خبره که نه رغبت برگشتن داری و نه میل به موندن !
بغض کرده و بیهوا میگم : می خوای بندازی بیرون منو ؟!
چشماش رو ریز میکنه و میگه : ترسیدی بندازمت بیرون که نگفتی اومده بودن دنبال تو ؟!
بینیم رو بالا میکشم و من واقعا از اینکه بیرونم کنه و دیگه راهم نده می ترسم ، سکوتم رو پای جواب مثبتم میذاره …
عصبی چنگی بین موهاش میکشه و میگه :

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
امارفا - آمارگیر رایگان سایت