رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 2

3.3
(12)

لب پایینم رو گاز میگیرم و بی هوا نگاهم به اهوارا می افته و اونم داره نگام میکنه … لبخند ملایمی میزنه و می دونم
که می خواد بهم آرامش تزریق کنه ، این پسرا از راه نرسیده و من رو نشناخته انگاری با بودنم خوب کنار اومدن که هر
کدوم به طریقی می خوان با اوضاع به وجود اومده به روی خودشون نیارن که من عرس نیستم ! …. اهورا می خواد بگه
هیچی نیست و زود این شبه لعنتی تموم میشه و فرداش تو میری خونه تون … اما واقعا فردا میرفتم خونه مون ؟!!؟!
دلشوره دارم و حس میکنم هیچی اون طوری که من دلم می خواد پیش نمیره !
داخل میریم و موج ادکلن و اسفند و جیغ و هورا با موسیقی توی صورتم کوبیده میشه و من نا خود آگاه خودم رو به مسیح
نزدیک تر میکنم … چیزی نمیگه و انگار اونم ناخود آگاه دستم رو محکم تر توی دستش میگیره … ما امشب مجبوریم
برای همدیگه نقش بازی کنیم تا جفتمون از این معرکه دربیایم … یه خانوم میان سال جلو میاد و اسکناس های درشت
به خدمه ی سالن بابت اسفند دود کردنش میده و زیر لب مرتب دعا میخونه و توی صورت ما فوت میکنه …. برق اشک
رو توی چشماش میبینم و حس میکنم باید رابطه ی نزدیکی با مسیح داشته باشه و حدسم درست از آب در میاد وقتی
زن جلو میاد و منو بغل میگیره و میگه : الهی قربونت برم عروسه خوشگلم … عروسکم … خوش اومدی به خانواده مون….
خوش اومدین !

خوش اومدین ؟؟ من با مسیح رومیگه ؟ واا … مسیح مگه از قبل تو خانواده شون نبوده ؟ نمی فهمم منظورش رو و بقیه
هم دورمون حلقه میزنن و کل میکشن و جیغ میکشن … کسری و یاشار سوت میزنن و اهوارا فقط زل زده به من و مسیح
و حس میکنم اونم زیاد راضی نیست …
نفس عمیقی میکشم ، مسیح دستم رو میکشه سمت یه دری …. با هم داخل میریم و من سفره عقد خیلی قشنگی رو
میبینم … با دکور سفید نقره ای … چند تا خانوم میان سال و چند تا آقا هم اونجا هستن … با مسیح تو جایگاه عروس و
داماد اونم بالای مجلس میشینیم …
کسری کنار مسیح ایستاده و خم میشه … بیخ گوش مسیح زمزمه میکنه : ماهنوش رو کارد بزنی خونش در نمیاد ، نقشه
هاش رو قهوه ای کردی …
مسیح نچی زیر لب میکنه و میگه : جای این خاله زنک بازیا برو مدارک رو بده عاقد ، ندی به حاجی … گندش در بیاد
عروس هنوز شیر خواره س نمیذاره عقد کنیم و گند می زنه به مراسم ….

کسری بلند میشه و من به سمت مسیح برمیگردم …. نگاهش به روبه روعه و میشنوم که میگه : چیه ؟ بچه نیستی مگه؟
به رو به رو نگاه میکنم و می بینمش که از آینه ی روی سفره نگام میکنه و میگم : بچه بودم اینجا نبودم !
پوزخند میزنه و میگه : حالا که عروس شدی بزرگ شدی ؟
چه جوابی بدم ؟ بگم منم دلم نمی خواسته ؟ بگم اگه مجبور نبودم اینجا نبودم ؟ ساکت فقط نگاش میکنم و میگه : دقیقا
اگه بچه نبودی اینجا نبودی !
به اینکه جای عروس گمشده ش نشستم و راضی ام برای اینکه زنش بشم و شناسنامه م رو از اسمش پر کنم اشاره
میکنه و من میگم : فقط بین بد و بدتر … بد رو انتخاب کردم !
نگاهش رو ازم میگیره و چیزی نمیگه …. اونقدری از استرس و ترس پر هستم که نگام رو نچرخونم و ببینم چی میگذره
توی این مراسم …. همون خانومی که منو عروس خوشگلش صدا زده بود جلو میاد و میگه : چرا معذبی عزیز دلم ؟ منم
جای مادرت …
سر بلند میکنم و زوری لبخند میزنم … کنار میره و بالای سر منو مسیح می ایسته که نگام به یه خانوم میانسال میفته
که مشکوک نگاهم میکنه … خوشم از نگاهش نمیاد … خوشم نمیاد اما اونقدر ذهنم درگیر هست که نفهمم چه مرگشه
و فکرم پیشه بدبختیای خودم باشه …
عاقد مدارک رو از کسری میگیره و بعد از بالا پایین کردن نوشته هایی که سروش پایین نوشته و مهر زده شروع میکنه
به عربی حرف زدن …. برای بار اول که ازم می پرسه می خوام زنه مسیح بشم …. دهن که باز میکنم بله بگم مسیح
دستم رو فشار میده و با چهره ی مچاله شده به سمتش برمیگردم . سودابه بلند میگه عروس رفته گل بچینه و من معنیه
این چیزایی که میگن رو نمیدونم … بار دومم میگه و من این بار انگار برام جا افتاده که باید سکوت کنم و سودابه میگه

رفتم گلاب بیارم ! لبخند ملایمی می زنم و انگاری خوشم میاد از این رسم و از این خرافه های بامزه …. بار سوم که
میگه همه ساکت شدن که ماهرخ مادر مسیح جلو میاد و جعبه ی سرویس طلای سفید رو جلوم میگیره و میگه : زیر
لفظی دختر خوشگلم !
از اینکه هی دخترم دخترم میکنه خوشم میاد … یه جورایی انگار صادقانه اس …. من حتی شنیدن این کلمه هم برام
حسرت شده بود و چقدر مادرم در حقم ظلم کرده ….

سرویس رو کنار سفره ی عقد میذاره و عاقد بیچاره برای بار چهارم میپرسه خانوم نهان ارگان آیا بنده وکیلم شما را به
عقد دائم آقای مسیح یکتا در بیاورم ؟
باز همه ساکت شدن و من منتظرم این بار برم یه چیز دیگه بیارم که مسیح دستم رو فشار میده و زیر لبی میگه : لال
شدی ؟ بگو بله …
هول میکنم و میگم : اِوِت … ) بله به زبان ترکی استامبولی (
سکوت محضی سالن رو میگیره و این بار مسیح هم به سمتم برگشته که تند و هول میگم : یعنی بله !
هنوز همه متعجب منو نگاه میکنن که همون خانوم میانسالی که حس خوبی بهش نداشتم بلند میگه : چقدرم هوله
عروسمون !!!
جمله ش انگار همه رو از حالت تعجب و سوالی درمیاره که همه دست میزنن و ماهرخ چشم غره میره به اون خانوم و
میگه : مبارکه !
تنها کسیه که میگه مبارکه و من حس میکنم اینجا و توی این خانواده چیز هایی هست که نشون میده زندگیه مسیح هم
چندان آروم نیست ! کی میدونه که چه خبره و قراره چه خبر بشه ؟!؟!
تک و توک از سالن عقد بیرون میرن و فقط یه مرد میان سال با موهای جوگندمی که نصف بیشترش سفیده می مونه و
کنار ماهرخ می ایسته . با اخم به ما نگاه میکنه و به من محل نمیده ! چی باعث شده که از عروس تا حالا ندیده ش و
نشناخته ش بدش بیاد رو فقط خدا میدونه …. اخم آلود به سمت مسیح نگاه میکنه و میگه : به این میگن مردونگی پسر…
به اینکه مرد باشی و پای خبطی که کردی بمونی !
ماهرخ من فکر میکردم اسمش ساره س ….
کسری تند میگه : مادره من ساره صداش میکنن ، اصلی نهانه ….
برای اولین بار پدر مسیح به من نگاه میکنه و میگه : مبارکه …

مبارکه ای که میگه بیشتر شبیه مبارک نباشه س …. تموم مدت با اخم بهم نگاه میکنه و من نمی دونم دلیلش رو …
مثل مسیح درشت هیکله و ردیف ریش مرتب شده ش و تسبیح یاقوتی قرمز رنگه دستش نشون میده که مذهب سرش
میشه … زیر لب میگم : ممنون …
عاقد گفته دو روز دیگه برای گرفتن شناسنامه ها و سند ازدواج و عقد نامه و اینا بریم پیشش … همه بیرون میرن و
میمونیم منو مسیح !

روی صندلیش لم میده و من بلاتکلیف تو اتاق ایستادم و میگم : اینجا باید چیکار کنیم ؟
با اخم نگام میکنه و میگه : همون کاری که تازه عروسا میکنن …
ابروهام رو بالا میدم و ساده لوحانه میگم : تازه عروسا مگه چیکار می کنن ؟
پوزخند صدا داری میزنه و میگه : از مدرسه آوردنت عروست کنن ؟؟
اخم میکنم و میگم : فکر نکنم حرف بدی زده باشم !
از جا بلند میشه و دستاش رو از گوشه های کتش رد میکنه و خونسرد قدم به قدم نزدیک میاد و میگه : تا بد از نظر تو
چی باشه !
وقتی به یه قدمیم می رسه نا خود آگاه منم با هرقدمش عقب میرم و کمرم سردی دیوار رو حس میکنه و میگم : داری
چیکار میکنی ؟
دستاش رو از جیبش در میاره و از دو طرف سرم رد میکنه … به دیوار پشت سرم تکیه شون میده و خم میشه …. صورتش
به یه وجبی صورتم میرسه … از ترس آب دهنم رو قورت میدم و ترسیده نگاش میکنم که میگه : همون کاری که تازه
عروسا میکنن !
ب … برو عقب ….
اخم میکنه : بدت اومد ؟
با همون رنگ پریده م میگم : تو رو خدا برو عقب ….
اخمش غلیظ تر میشه و میگه : زیپه دهنت رو میکشی و دقه به دقه زر مفت تحویله من نمیدی امشب … خوشم نمیاد از
دختر آویزونی که التماس میکنه بگیرمش !
وا رفته نگاش میکنم که در اتاق بی هوا باز میشه …
هیییع … ببخشید تو رو خدا …

سرم رو برمیگردونم و با دیدن سودابه با چهره ی بیچاره نگاش میکنم و امیدوارم که مسیح خجالت بکشه و فاصله بگیره
… اما یه سانت هم جا به جا نمیشه و نگاهش رو روی نیم رخ صورتم حس میکنم که سودابه ریز میخنده و میگه : چقدرم
داداشم خجالت کشید …

باز در اتاق رو میبنده و من جرات نمیکنم رومو برگردونم تا به مسیح نگاه کنم … صداش رو بیخ گوشم میشنوم که زمزمه
میکنه : امشب اگه درز کنه که تو ساره نیستی خودم نیستت میکنم ! روشنه ؟
نفس داغش پوست زیر گوشم را ناز که نه ، ولی می سوزونه … میترسم و چیزی نمیگم که با دستش بازوم رو میگیره …
همونجایی رو فشار میده که پایین تو پارکینگ فشار داده بود و از درد باز چهره م درهم میشه و مجبور میشم نگاش کنم
… بغض کرده سری به نشونه ی آره تکون میدم که انگار راضی میشه … بازوم رو ول میکنه و فاصله میگیره … راه نفسم
انگار باز میشه که پوفی میکشم و تکیه م رو از دیوار میگیرم … تحمل کردن مسیح از الان تا یکی دو ساعتی که مراسم
تموم میشه خودش صبر میخواد و تحمل !
ضربه ای به در می خوره و این بار ماهرخ داخل میشه : بچه ها ، ببخشید اومدم … ولی باید بریم پیش مهمونا دیگه …
ماهرخ به دلم نشسته و من نفس عمیقی میکشم و خیالم راحت میشه که بالاخره می ریم بیرون و با مسیح تنها نمیشم
… جلو میاد باز دستم رو میگیره و با هم از اتاق بیرون میریم …. شلوغه و صدای آهنگ کلافه م میکنه … نه لبخند میزنم
و نه حرفی میزنم …
من و مسیح تو جایگاه عروس و داماد میشینیم و هر دو اخمو هستیم… حتی یک کلمه هم حرف نمیزنیم … خانومی که
سر عقد اخم کرده بود و من حسه خوبی بهش نداشتم جلو میاد و کنار مسیح می ایسته و میگه : چی شده خاله قربونت
برم ؟ چرا سرحال نیستی ؟!
مسیح با همون اخمش دستش رو دور شونه های من میندازه و منو سمت خودش میکشه … چشمام چارتا میشه ، اما
مسیح رو به خانوم میگه : چرا باید بد باشم ماهنوش جان ؟ آدم ساره رو داشته باشه و بد باشه ؟
ماهنوش به زور لبخند میزنه و میگه : پدر و مادرش برای جشن ازدواج دخترشون برنگشتن از اروپا ؟
مسیح تاجرن و سرشون شلوغه ، مثل ماها که بیکار نیستن !
ماهنوش به سمت من بر میگرده و میگه : حتما سخته که پدر و مادرت نیستن

دهن باز میکنم میخوام جواب بدم که کسری با خنده از کنار ماهنوش میگذره و کنار من روی صندلی میشینه… جای من
جواب میده : آخ که همون جوابی رو که تو پارکینگ به من دادی به ماهنوش جونم بدیا ، کیف میکنم !

هنوز دست مسیح دور شونه هامه و من سمت کسری نگاه میکنم … من چیزی به اون نگفته بودم که …. کسری با لبخند
پیروزی رو به ماهنوش میگه : بهم گفت مسیح جای هرکسی رو که دوست داشتم باشه و نیست رو برام گرفته و
فوضولیاش به من نیومده … در این حد عروسمون پرروعه !
خنده م میگیره از اینکه کاملا مستقیم به اون میگه فوضول و ماهنوش با چهره ی سرخ شده از عصبانیتش لبخند میزنه
و پر حرص میگه مبارکه … ازمون که فاصله میگیره مسیح به طرز وحشتناک و تندی ازم فاصله میگیره … نمیفهمم
مشکلش چیه ! حس میکنم از غروری که برای خودش ساخته می خواد محافظت کنه ! کسری با خنده به سمتم خم
میشه و کنار گوشم میگه : سر به سرش نذاری ، هاریش عود نمیکنه !
برای اولین بار در طول این هفته می خندم و میگم : دیوونه !
مسیح که خنده م رو میبینه سمتمون خم میشه و میگه : نیشت بد شل شده ها !
خنده م رو جمع میکنم و چیزی نمیگم . مسیح انگار از من متنفره … دو سه ساعتی جمع رو تحمل میکنیم … خیلی
سراغمون میان تا مثل هر عروس و داماد دیگه ای بریم وسط و برقصیم … هر بار مسیح با اخم و تخم رد میکنه و دخترها
با ترحم و دلسوزی به من نگاه میکنن … بدم میاد از اینکه منو نا دیده میگیره …
اخر وقت میشه و مهمون ها تک و توک خداحافظی میکنن … ماهرخ و سودابه جلو میان و ماهرخ میگه : مسیح پسره
گلم ، بذار بیایم دنبال ماشین عروس … زشته به خدا …
التماس وار حرف میزنه و مسیح حرفش یه کلامه : نه ماهی … گفتم نه یعنی نه ، خودت میدونی حرف بزنم خدام بیاد
پایین عوضش نمیکنم … این مسخره بازیا رو جمع کنین …
ماهرخ دلسوزانه به سمت من برمیگرده و میگه : خب شاید دخترم دلش بخواد …
مسیح : دلش بیخود می خواد ، وقتی من میگم نه اونم باس بگه نه …
سمت من برمیگرده و میگه : مگه نه ؟!
اخم میکنم و این همه زور گو بودنش اعصابم رو خورد کرده که میگم : نه !

ماهرخ لبخند میزنه و حس میکنم راضی ام که دنباله ی حرف ماهرخ رو گرفتم و جواب رد دادم به مسیح که با اخم بازوم
رو میگیره و لابه لای دندونای چفت شده ش باز تکرار میکنه : مگه نه ساره ؟!؟!
لعنتی حس میکنم بازوم دیگه به دردم نمی خوره … از غروب مرتب بازوم رو گرفته و فشار میده و دردش الان خیلی
طاقت فرسا شده و شک ندارم فردا صبح کبود میشه و با بغض میگم : آ … آره …
بازوم رو ول میکنه و رو به مادرش میگه : وقتی میبینی اعصاب ندارم ، بیخیالش شو … به حاجی تونم بگو آخرشم ریشه
مارو گیر دادی!

از ما سه تا فاصله میگیره و من دست دیگه م رو میذارم روی بازوم و به مسیح که میره سمت اهورا نگاه میکنم . صدای
ماهرخ رو میشنوم : الهی بمیرم ، به خدا مسیح اینطوریا هم نیست …
سودابه : مادر من فکر کنم ساره خودش مسیح رو میشناسه …
ماهرخ ولش کن ، باشه ؟ اصلا دنبال ماشین عروس بریم که چی بشه ؟ ها ؟ مگه نه ؟
بهش نگاه میکنم … دلم براش می سوزه ، میترسه باعث اختلافه من با مسیح بشه و لابه لای چشمای اشکیم لبخند
میزنم و سر تکون میدم : بله ، درسته !
حاج خانوم … ماهرخ جان …
باصدای حاجی ، ماهرخ سمتش میره و سودابه عمیق نگام میکنه و میگه : زمین تا آسمون با تصورم فرق داری ! حتی
صدات پشت تلفن !
بیخودی لبخند میزنم … نمی دونم راجع به چی حرف میزنه و باخودم میگم جواب ندادن بهتر از جواب دادنه … بالاخره
شنل به سر کنار مسیح راه می افتم و هر دو سوار ماشین عروس میشیم .
مسیح ویراژ میره و به جز کوپه ی زرشکی رنگی که اهورا راننده شه و کسری و یاشار توش جا گرفتن ماشینه دیگه ای
دنبالمون نیست …
زیر چشمی به مسیح نگاه میکنم ، یه دستش روی فرمونه و آرنج دست دیگه ش لبه ی پنجره ی سمت خودشه … انگشت
اشاره ش رو گذاشته روی لبش و به شدت توی فکره … یه لحظه می ترسم از این که با مسیح تنها بشم … حتما الان
میره خونه … اگه بره خونه چی ؟

اگه مثل مازیار باشه ، یا مثل آبان باشه ! اون موقع تورج بود ، حالا چی ؟ چهره ی خندون مازیار که جلوی چشمم میاد
ترس برم میداره و سمت مسیح برمیگردم ، میگم : الان … الان کجا میریم ؟
مسیح نگام نمی کنه و جواب میده : جهنم !
چقدر گوشت تلخ و چقدر روی اعصابه برام … صدای موزیک فوق بلند ماشین پسرا میاد و چقدردوست دارم جای اینجا ،
اونجا باشم !!!
کمی ساکت میشینم و باز می پرسم : نباید بدونم یعنی ؟
مسیح کلافه پوفی میکشه و خیلی ناگهانی فرمون رو سمت گوشه ی خیابون می چرخونه … ترمز میزنه … خم میشه و
در سمت من رو باز می کنه و میگه : خوش اومدی … هری !
دهنم باز میمونه … کمی جلوتر ماشین پسرا پارک میشه و سه تاشون میان پایین … به مسیح نگاه میکنم و میگم : یعنی
چی ؟

یعنی شَرِت کم … فارسی نمی فهمی ؟
اخم میکنم : واقعا غیر قابل تحملی …
اخمش شدید تر میشه … پیاده میشه و ماشین رو دور میزنه … در سمت من رو باز میکنه ، خم میشه و بازوم رو میگیره و
منو میکشه بیرون از ماشینش … در و محکم به هم میکوبه … پسرا هم مثل من هاج و واج می مونن… پشت فرمون
میشینه و تخت گاز میره !!!!
کسری هووووش …
یاشار عجب خریه ها !
اهورا ای تو روحه بابات نره خر !
کسری بابام رو چیکار داری ؟ این آدم نیست … ببین من چقدر خوبم …
اهورا عصبی سمت کسری بر میگرده : تو پنج دقه ، پنج دقه محض رضای خدا خفه شو !
به من نگاه میکنه و میگه : بیا با ما بریم …
اخم میکنم ، نگران میشم … با اینا برم ؟ با سه تا پسر ؟ با سه تا پسر جوون ؟! نا خود آگاه قدمی عقب میرم که اهورا
عصبی میگه : ترسناکیم ما ؟
کسری کم نه ، مخصوصا تو .

با دلهره نگاهشون میکنم که اهورا کلافه دستی لا به لای موهاش میکشه و میگه : خب الان چه غلطی بکنیم ؟
یاشار خب حق داره بنده ی خدا … سه تا لندهور بهش میگیم بیا بریم خونه ی ما !
کسری میگم سمانه ، تا ببریمش پیشه اون !
اهورا عجب شب مزخرفیه امشب … خدا بگم حاجیتون رو چیکار کنه …
کسری جلو میاد و یه قدمیم می ایسته ، میگه : شما بیا ، من میبرمت خونه سمانه یکی از دوست دخترامه …
ابروهام بالا میره و میگم : یکیشون ؟!
کسری به خدا ما از اون خانواده هاشون نیستیم … منتها سمانه از همون خانواده هاشونه … تو بیا ببرمت اونجا … نترس…
باشه ؟
اهورا چاره ی دیگه داری مگه که دست دست میکنی ؟ حالیته اگه با ما نیای باید شب کنار خیابون بمونی یا نه ؟ مسیح
مغز نداره نمی فهمه ، توام نمی فهمی ؟

چاره ای نداشتم … نهایتا اینجا کنار این خیابون می موندم باید با یه عده به جز این سه تا می رفتم ، این سه تایی که
دارن ازم اجازه میگیرن برای بردنم … چاره به جز اعتماد نبود … بی میل و دودل، با ترس جلو میرم و کسری در سمت
شاگرد رو برام باز میکنه و میشینم .. کمی جمع و جور کردن خودم با این لباس عروس مسخره ای که وبال گردنم شده
سخته … سرجام میشینم و کسری در رو میبنده . اهورا پشت فرمون میشینه و یاشار و کسری عقب سوار میشن… ماشین
که راه می افته همه تو فکریم … اونارو نمی دونم ولی من دارم به این فکر میکنم که چطور با تورج ارتباط برقرار کنم ؟
ماشین جلوی یه ساختمون توقف میکنه و اهوارا میگه : چرا بین همه شون باید بیایم پیشه این آخه ؟
کسری درست صحبت کن با اونا ، خانوم کوچیکه قصر کسری جونه !
یاشار ریدی …
انگار حضور من رو حس میکنه و مابقی حرفش رو می خوره ..
کسری بی تربیت …

از ماشین پیاده میشه و زنگ خونه رو میزنه … ما هم پیاده میشیم و کنار کسری صبر میکنیم که یه دختر فوق آزاد بیرون
میاد … اینجا مگه ایران نیست ؟ ایرانه و سمانه با تاپ و شلوارک در خونه رو باز میکنه و جلوی سه تا پسر و من جولون
میده .. با ابروهای بالا رفته به کسری نگاه میکنه و میگه : خیر باشه !
سلام میکنیم و کسری میگه : خوشگل خانوم ، اندازه ی یه شب می تونی این خانوم رو نگه داری ؟
سمانه اخم میکنه و میگه : کسری این خانوم چه نسبتی با تو داره ؟
کسری هیچی والا ، در راه رضای خدا میگم …
سمانه : تو بیخود میگی … نیمه شب اومدی میگی اینو نگه …
اهورا کلافه بین گفته هاش می پره و میگه : دوست دختره منه … با منه …
همه با تعجب نگاش میکنیم و سمانه مشکوک میگه : با لباس عروس ؟
اهورا باباش خواست به زور شوهرش بده نذاشتمش …
سمانه ریز ریز می خنده و میگه : اصلا فکرش رو نمی کردم اهورا هم بعله …
اهورا اخم میکنه و میگه : جا داری بدی یا نه ؟
سمانه چیزی که زیاده جا ، منتها من فکر کردم کسری پاش کج رفته …
کسری کسری پاش جایی نمیره تو بذار اینو یه شب پیشه خودت …

سمانه کمی کنار میره و من دو دل میرم تو خونه … پسرا خداحافظی میکنن … عجیب اینه که حسه غریبی میکنم ! حس
میکنم باید با اونا می رفتم و چقدر کنار سمانه معذبم … خونه ی ویلایی نه چندان بزرگ که سمانه توش تنها بود … به
کاناپه اشاره میکنه و میگه : راحت باش … وایسا یه لباس راحتی بهت بدم ، اون در کنار اون راهرو حمومه بهتره یه دوش
بگیری ….
گوش میدم و چقدر ممنونشم که می خواد منو از شر این لباس و این آرایشای بیخودی نجات بده … بعد از دوش گرفتن
و پوشیدن یه تاب خرسی صورتی با شلوارک کمی بالا تر از مچه پام یه نفس راحت میکشم … لباس عروسم رو می خوام
مچاله کنم و بندازم توی سطل زباله که سمانه مانع میشه و با کلی خوشحالی ازم میگیرتش ..
خل شدی تو دختر ، لباس به این نازی …
با چندش به لباس نگاه میکنم … همون لباسی که آسو به جای من رفته بود و انتخاب کرده بود . همون لباسی که هیچ
خاطره ی خوشی برام نذاشته بود . سمانه در عوض با لذت نگاش میکنه و می دونم که داره نقشه میکشه تا چطور ازش
استفاده کنه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا