رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 17

4.6
(11)

مسیح انگاری حالش رو میبینه که چقدر داغونه و چیزی نمیگه … سمت کسری می ره : هوی .. پاشو .. کسری .. پاشو
تنه لش …
کسری چشم باز میکنه و با دیدن مسیح می خنده : بَه ، داش مسیح گل …
کش دار حرف میزنه و مشخصه تو حالت طبیعی نیست ، مسیح سازش نداره و بازوش رو می گیره که کسری وا میره …
شُل و افتاده س و میگه : او .. اومدم خواستگاری … ولم کن …
مسیح کلافه و حرصی می غره : سگ به تو نگاه میکنه با این حالت که ساغر بُکُنه دیوس؟؟؟ … پاشو میگمت .. ساغر
کمی آروم شده که بغض کرده سمت مسیح میرم و میگم : ولش کن …
مسیح نهان اعصاب درست درمون ندارم ، به پر و پای من نپیچ …
مسیح تو رو خدا … پا میشه خودش … هستیم حالا ، فردا صبح میریم ..
ساغر نگامون میکنه … ما رو نه … ساغر نگاش میکنه ! دلش پیشه کسری گیره و داره منعش می کنه … کسری هم
برای ساغر ممنوعه س مثل مسیح برای من ؟!؟!
مسیح چی چی رو بمونیم تا صبح ؟ در و همسایه حرف در میارن برا این بدبخت …
با دست ساغر رو نشون میده و دلم میگیره ، میگم : خب همه .. همه مون میریم خونه ی ما … ینی ، خونه ی تو ! ساغرم..
ساغرم بیاد …
ساغر از خداشه ، اینو حس میکنم … نگرانی توی نگاهش رو هم حس میکنم … مسیح بی حرف خم میشه و کسری رو
کول میکنه …
لعنتی کم از غول نداره و الان وقت فکر کردن به این نیست که مسیح همه رو عین گونی سیب زمیی به قول کسری
بلند میکنه و سمت ساغر می رم : زود باش آماده شو …
به یکی از اتاقا میره و هول هولکی آماده میشه … توی مسیر هیچ کس حرف نمیزنه و گه گداری فقط کسری نا مفهوم
اسم ساغر رو صدا میزنه … مسیح عصبیه … اما بیشتر دلنگرانه …
وقتی خونه می رسیم کسری رو روی کاناپه ای که جای خوابه منه می ذاره و جوراباشو در میاره … صدای فین فین ساغر
و هق هقش سالن رو پر کرده که مسیح سمتش برمیگرده :

مگه همینو نمی خوای ؟ مگه همینو نمی خواستی ؟ چه مرگته پس اشک تمساح میریزی ؟
ساغر گرفته میگه : من اینو نمی خواستم …
پَه گه می خوری بهش جواب رد میدی … اگه می خوایش مثل آدم بگو میخوامت و والسلام … نمی خوایش هِرررری…
بگم می خوامت و گند بزنم به زندگیش ؟ حاج کمال بزرگ راضی میشه عروسش یکی مثل من باشه ؟ که هنوز مهر
طلاقم خشک نشده ، کسری خودش نیومد …
غلط کرد نیومد ، راضی میشی ؟ … حتمی باس بهت بگه غلط کردم تا جا بیفته برات که غلط کرده یا همین که خواب
و خوراکش شدی تو ، این همه اینور اونور لش میشه برات بسه ؟! … نفهمی یا خودت رو به نفهمی زدی ؟
ساغر من در حد کسری نیستم …
مسیح خواهشا شر و ور نباف برا من … حد خودش رو خودش تعیین میکنه ، لازم نکرده تو تعیین کنی … اصلا من نمی
فهمم این نره خر چی داره که تو براش زار میزنی و توی زر زرو چی داری که این برات لش میشه ؟!
به سمت من بر میگرده و وقتی نگاه بغض آلود و اشکای رو گونه م رو می بینه کفری میگه : دِهههههَ … جمع کنین این
آب غوره گرفتن رو …
به اتاقش میره که ساغر نگام میکنه : اصلا می فهمه دوست داشتن ینی چی ؟
لا به لای گریه میخندم و جواب می دم : ظاهرا که نه …
*
بیدارکه میشم ساغرو کنارم نمی بینم … شب پیش هر دو روی تخت دو نفره ی یکی از اتاقا خوابیده بودیم و اصلا اندازه
ی کاناپه ای که هر شب جای خواب من بود ، خوب نبود !
از جا بلند میشم و بعد از شستن دست و صورتم از اتاق بیرون میرم … خمیازه کشون به آشپزخونه میرسم … مسیح و
کسری رو به روی هم نشستن و ساغر میز رو براشون می چینه که بلند میگم : سلاااام ، صبح بخیر …
اولین باره کسری رو کسل میبینم و سر سنگین میگه : صبح بخیر …
می دونم که بابت دیشب و حالی که داشته کمی خجالت میکشه و من نمی خوام به روش بیارم .. به ساغر نگاه میکنم :
افتادی تو زحمت …
لبخند مهربونی میزنه : تو ببخشید که خراب شدیم رو سرت …

نگام میره سمت مسیح و می گم : اقا گرگه چطوره ؟
نگام میکنه و با اخم می گه : یه مدته پَرت رو نچیدم انگاری …
ساغر واقعا شوهر قحط بود با این ازدواج کردی ؟
می خندم و می گم : اون موقع نسل شوهری که من می خواستم منقرض شده بود …
مسیح بِر و بِر نگام میکنه و کسری بلند می خنده … ساغر با تعجب میگه : مگه تو چطور شوهری می خواستی ؟
کسری جای من جواب می ده : هرکی به جز مسیح …
مسیح قندی که توی دستشه رو سمت کسری پرت می کنه و میگه : گِل بگیر ، غلط کرده با تو !
چشام گشاد میشه : من ؟!؟
مسیح با اخم میگه : خیلی حرف میزنی بچه !
بهم بَر می خوره ، چیزی نمیگم و اخمو به میز نگاه میکنم که ظرف کره مربای رو به روی خودش رو سمت من می
کِشه : بخور ، دیشب صدقه سر این بزمجه هیچی کوفت نکردیم !
نگاش می کنم و بچه گانه و لجباز میگم : بهتر ، با اون دست پخت بد مزه ت …
لبخند کجی میزنه و میگه : بخور نفله …
کسری نهان …
سمتش بر میگردم : جانم …
صورتت چی شده ؟
دستم رو روی صورتم می ذارم ، امروز خیلی خیلی بهتر از دیروزه و می گم : سُر خوردم ، خورد به پله !
من دیگه برم …
هر سه به سمت ساغر نگاه میکنیم : وا ، کجا بری … چیزی نخوردی که هنوز …
یکی دو ساعت دیگه مامانم میاد ، ببینه نیستم شر درست میشه …
تند میگم : من می خوام برم خرید ، باهام میای ؟
امروز وقت نمی کنم ، بذارش برای فردا ، باشه ؟
عروسی میای ؟

به هر دری می زنم که باز بیاد و رفت و آمد کنه تا فرصت برای کسری بیشتر باشه … مسیح اخم آلود نگام می کنه و
ساغر میگه : کیه که بدش بیاد ؟ …
لبخند میزنم که از آشپزخونه بیرون میره و مسیح همونطور اخمو نگام میکنه که نیشم باز میشه .. به کسری می گم :
یکی طلبت …
کسری با خنده می گه : خیلی کَرتم به مولا !
مسیح الان همین میزُ رو سر جفتتون نصف میکنم !
وا … عروسیه خب ، بگم اهورا خودش دعوتش میکنه …
تو خیلی بیجا می کنی بگی اهورا کی رو بیاره کی رو نیاره …
وا رفته نگاش میکنم میگم : چیه خب ؟
مسیح کسری خودش زبون داره هزار برابره قد و قامته تو ، تو نمی خواد کاسه ی داغ تر از آش بشی !
حق خواهری گردنش دارم …
کسری بلند و کِش دار میگه : ایول …
زهره مار …
غش غش به ذوق کردن کسری می خندم که ساغر به آشپزخونه میاد : چه خبره ؟
کسری سلامتی !
مسیح سوئیچ رو پرت میکنه رو میز : بردار ببر برسونش …
کسری چشماش چراغونی میشه و سوئیچ رو از روی میز برمی داره : ای به چشم خان داداش !
بیرون میرن که مسیح میگه : ینی توی اون کمد بی صاحاب که از سر تا تهش لباس چِپیده ، یه لباس پیدا نمیشه تو
بپوشی ؟
ظرفای کثیف رو برمیدارم و توی سینک می ذارم : وا ، من که میگم نمی خوام …
مسیح اره ، تا بعد بگن شوهرش عرضه نداره خرجش رو بده !

پوفی میکشم و دست به کمر به سمتش برمیگردم ، داره بهانه گیری میکنه و این وسط من دارم کلافه میشم : مسیح
الان چیکار کنم ؟ تو بگو من همون کارو می کنم … خوبه ؟
اخم میکنه که ادامه میدم : خب بهت میگم نگیریم میگی من عرضه ندارم ، میگم بگیریم میگی تو کمدت لباس چِپیده!
از جا بلند میشه و میگه : خودم یه چی میگیرم تنت کنی !
بیخیال میگم : باشه !
نگام میکنه و فکر میکنم انتظار داره تا شکایت کنم و میگم : اونجا که من کسی رو نمیشناسم که برام مهم باشه چی
می خری ، از طرفی هم مطمئنم کم نمی ذاری برام که بگن شوهرش عرضه نداره !!!
لبخند کجی می زنه و میگه : پدر سوخته !
چشمکی میزنم و باز مشغول شستن ظرف ها میشم ! این عروسی زیادم برام مهم نیست ، در حالی که نمیدونم بعدش
چی میشه و اگه می دونستم ، حتما نمی رفتم !
*
ببخشید نفیسه جون ، نهان کی آماده میشه ؟
ریز می خندم به این همه عجله ای که ساغر داره و می دونم که کسری پایین منتظره تا ساغر بره و با هم به سالن
مراسم برن و حالا ساغر این پا اون پا می کنه تا منو تنها نذاره … آرایشگر جواب می ده : این خانوم ده دقیقه ی دیگه
تقریبا آماده س …
ساغر نهان مطمئنی مسیح میاد ؟
خودش گفت میاد ، برو دختر … برو که مغزمون رو خوردی …
آرایشگر و دستیارش می خندن که ساغر میگه : وا ، مدیونی فک کنی برای کسری می گم !
برو فقط … می خنده و بعد از تشکر و خداحافظی بیرون میره …
آرایشگر مطمئنی نمی خوای موهات رو جمع کنی ؟
بله ، همون فِر باشه بیشتر می پسندم …
حقم داری ، هزار ماشاالله خیلی خوب گذاشتی مونده …
لبخندم عمیق تر میشه … آرایشگر که کارش تموم میشه از جام بلند میشم و زیادم تغییر نکردم … دخترونه و شیک ! من
همینطوری بودن رو دوست دارم .

روی صندلی همراه ها میشینم و منتظر میشم مسیح بیاد … خودش گفته میاد دنبالم و کسری که اومده بود به ساغر گفته
بود مسیح یه جلسه ی مهم کاری داره که اگه راه بیفته ، نونشون تو روغنه …
منتظر بودم و دلم میل عجیبی داشت که مسیح بیاد و منو اینطوری ببینه !
خیلی منتظر می مونم ، تقریبا یک ساعت ! خیلی دیر میکنه و دلگیر میشم از دستش … خیلی وقته که مراسم شروع شده
و من حتی تلفنی ندارم که با کسی تماس بگیرم … خداروشکر کارت عابر بانک رو صبح برای حساب کتاب با آرایشگر
بهم داده بود .
حساب کرده بودم … از جا بلند میشم و با یه تشکر و خداحافظی سر سری بیرون میرم … کفشایی که خودش برام گرفته
توجه جلب میکنه ، خصوصا با زرق و برقای نقره ای و طلایی ! …
از ساختمون بیرون میرم . حتی بغض میکنم … مهم نیست براش ؟ … ساعت ظریف و کوچولوی دسته مشکی روی مچم
رو نگاه میکنم ….
با صدای ترمز شدیدی یه قدم عقب میرم و ماشین مسیح رو میبینم .. از ماشین پیاده میشه … اخمو و عصبیه .. بهم که
می رسه قبل از هر چیزی تشر میزنه : تو این بیرون چه غلطی میکنی ؟
اومده بو…
گه خوردی اومدی بیرون با این سر و وضع !
وا رفته می گم : مسیح …
سوارشو نهان … سوارشو …
سمت ماشین میرم و سوار میشم ، خودش پشت فرمون میشینه و راه می افته : پا شدی با این سر و وضع اومدی خیابون
بگی چند مَنه ؟
صدای تلفنش بلند میشه و گوشی رو برمیداره : الو … ماهی به قرآن داری میری رو مخما … تو راهیم …) نیم نگاهی به
من می ندازه ( آره اونم هست …

گوشی رو قطع میکنه و میگه : دوزار عقل نداری نصفه شبی اینطوری نیای تو خیابون ؟! … اصلا این آرایشگر بی صاحاب
بوم نقاشی نداشته ، همه ش رو روی صورت تو پیاده کرده ؟
حتی یه کلمه هم جواب نمیدم و فقط خیره ی جاده ی رو به رو میشم که میگه : با توام نهان …
جلوی سالن نگه میداره که نگاش میکنم و با صدایی که از بغض میلرزه میگم : من … من فکر کردم خوشت میاد !
خیره خیره نگام میکنه و این بار با صدای بَم و ملایمی میگه : دِ لامصب ، خودم خوشم اومد که ترس برم داشت نکنه
نصفه شبی یکی از جنسه خودم ازت خوشش بیاد … که عینه من دل دل نکنه ، که کج بره … واس خاطر همین از دیدنت
لب خیابون انگار سیخ کشیدن جیگرم رو !
وا رفته و مات برده نگاش میکنم که کسی به شیشه ی پشت سرم میزنه و از جا می پرم … زیر لب میشنوم که مسیح
میگه : بر خرمگس معرکه !
مسیح شیشه رو پایین میده که کسری خم میشه و داخل ماشین رو نگاه میکنه : کجایین شما بابا ؟ … چرا پارک نمیکنی
برین تو ؟
مسیح گوشت تلخ میگه : مُفَتِشی ؟!
کسری موذی می خنده و میگه : نه ، ولی انگاری خرمگس معرکه م !
مسیح صد در صد !
لبم رو گاز می گیرم و پیاده میشم … مسیح میگه : کسری ، باش کنارش پارک کنم بیام … نفرستی تنها بره !
راه می افته و سمت پارکینگ میره … نمی دونم چقدر متعجبم که کسری میگه : چیه بچه ؟ … مگه مسیحه ما دل نداره؟!
نگاش میکنم و میگم : چشه ؟
می خنده : هیچی ، فقط خل وضعه …. با دست پس میزنه و با پا پیش می کشه ! دو دِله !
دو دل برا چی ؟

چشمکی می زنه و میگه : برا اینکه هنوز نفهمیده تومَنی دو هزار ، اندازه ی زمین تا آسمون فرقه بینه تو و ساره و امثال
ساره !
با لبخند میگم : تو فهمیدی ؟
مهربون لپم رو میکشه و می گه : آره بابا ، یه دنیاس و یه نهان !
مسیح کنارمون میرسه و میگه : بریم …
می خوام جلو برم که بازوم رو میگیره و نگهم میداره … با انگشت اشاره ی دست دیگه ش تهدید وارانه حرف میزنه :
نهان ببینم نیشِت واسه هر ننه قَمری بازه من می دونم و توآ !
پوفی میکشم : بریم ؟!
خوش ندارم زیادی بگو بخند کنی بگن زنش رو از چهار راه ورداشته آورده …
اخم میکنم : مسیح !
مرض ، بگو چشم !
کسری مسیح وجدانی بریم تو دیگه … 50 درصدش که نبودین ، 50 تای دیگه شم اینطور حروم میکنی ؟!
مسیح بریم !
مسیحه لعنتی حتی واسه گفتنه اینکه خوشگل شدم هم به در و دیوار میزنه تا مستقیم حرفش رو نزنه ! مرتیکه ی
خودخواه! با هم داخل میریم و موج گرما به صورتم می خوره … لذت می برم از این همه حجم شادی و سر و صدا و
رقص … می خندم و میگم : آخ جون … بریم بترکونیم !
مسیح اخمو به سمتم برمیگرده تا باز حسابم رو کف دستم بذاره که بابا کمال به موقع جلو میاد : هیچ معلومه کجایین ؟
مسیح اخمو سمت حاج کمال بر میگرده : کار پیش اومد دیر شد …
حاج کمال مهربون نگام میکنه و میگه : دخترم امشب از خودش خوشگل تر ، خودشه !
با ناز و دلبری می خندم و میگم : عینه بابا کمالشه !
دلبری کردن و ناز و ادا اومدن رو خوب بلدم … چراغونی شدن چشمای حاج کمال و علاقه ش به خودم رو می بینم که
میگه : آی پدر سوخته ، خوب بلدی تو دل جا بشی …
نخودی می خندم که میگه : برو اونور سالن ، سودابه نشونت میده کجا بری لباس عوض کنی …
چشم …

می خوام برم که مسیح آرنجم رو می گیره : اون کت وامونده رو که برات گرفتم روش می پوشی ، خب ؟
پر حرص جواب میدم : چشم ، برم ؟!؟!
مسیح اخم نکن بچه …
نگام سمت اخم روی پیشونیه خودش میره و میگه : کماله همنشینه که اثر کرده ..
کسری بابام رو چیکار داری ؟ …
با خجالت به سمت حاج کمال برمیگردم : بابا به خدا من منظورم …
کمال با خنده دستی به کمرم میزنه و به سمت دیگه ی سالن آروم هلم میده : برو باباجان .. برو که خودم تو خلقت مسیح
موندم !
پوفی میکشم و میرم … به نگاه اخموی مسیح هم توجهی نمیکنم … می خوام دور باشم از ترس و اضطراب … توی پارتی
هایی که با آسو می گرفتیم من اصلا یه جا بند نبودم و حالام عروسیه دیگه ! …
سودابه رو میبینم که با مجتبی و مامان ماهی دور یه میز نشستن … دست تکون میدم و اونا هم همینکارو میکنن …
سلام به خوشگل مشگلا …
ماهی هزار الله و اکبر ، ساره صدقه ای چیزی دادی ؟
سودابه اوووو مامان …
مجتبی مادر من تو برا من از این کارا نکردی چرا ؟
سودابه نه که تو سرخاب سفیداب کردی …
می خندم : سودابه کجا باید لباس عوض کنم ؟
بیا بریم ، می برمت …
با هم میریم و وارد اتاق پروو میشیم . کسی نیست و می دونم این به خاطر دیر اومدن ماست و باز از مسیح شاکی میشم
… لباسی که خود مسیح برام اورده رو از نایلون بیرون میکشم که سودابه میگه : چه خوشگله !
داداش جونت گرفته …
وا ، تو کی رفتی ؟

-والا من نرفتم ، شازده خودش از نِت سفارش آنلاین داده …
با کمک سودابه تنم میکنم که میگه : اوووو ، انگاری سایزاتم خوب دستش بوده !
سرخ میشم : بی ادب !
خودش ریسه میره و از اتاق بیرون میزنه … کمی موهام رو درست میکنم و بیرون میرم … یاشار با دیدنم تند سمتم میاد
و میگه : به به ، پریزاد قصه شما بودی ؟
میخندم : من نهانشونم !
سحر ناز رو دیدی ؟ اونم سحر نازشونه !
جدی جدی عاشق شدیا ؟
رسوا شدم خره ، خبر نداری !
می خوام جوابش رو بدم که صدای اهورا میاد : خانوم ، ببخشید شما ؟
شوخی میکنه و من هنوز معذبم ، اهورا گفته دوسم داره و من خجالت میکشم ازش … اهورا از اون آدمای خوبیه که حتی
اگه بخوای هم نمی تونی بداخمی و بد خلقی کنی … با عشوه می گم : وا ، بانوی زیبا روی قصه رو نمیشناسی ؟
بهم زل میزنه و میگه : خوبم میشناسم !
لبخندم می ماسه و با خودم میگم خاک تو سرت نهان که گند زدی … یکی دستم رو میکشه و یسنا رو میبینم : قِر بده
بیاد …
خودش در حال رقصه و منم از خدا خواسته رو به روش می ایستم ! آسو مربی رقص خودم بوده و الحق که خوب دانش
آموزی رو درس داده که پیچ و تاب بدنم زیادی تو چشمه !
موهای فِر شده ای که تو هوا می رقصه دنباله ی لباسی که دنباله ی رقصه من تاب می خوره !
اهورا دستاش رو تو جیب شلوارش برده و به من زل میزنه … کسری و یاشار رو به روی همدیگه دارن شلوغش میکنن و
دور خودم که می چرخم مسیح رو میبینم که سمتم میاد … یخ میکنم و رنگم می پره ….
رو به روم که می ایسته بی هوا یه قدم عقب میرم که با خشونت دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و منو سمت خودش
میکشه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. سلام رمان حرارت تنت خیلی قشنگه ولی لطفا میشه بگید چه زمانی رمان رو داخل سایت قرار میدید اگه میشه یه زمان مشخص باشه
    خیلی ممنون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا