رمان این مرد امشب میمیرد

این مرد امشب میمیرد پارت 4

3.7
(3)

 

آرامش سهم توست …”
باز هم پیامى جدید از ناشناس قدیمى !!!
آرامش هیچگاه سهم من نخواهد شد ناشناس عزیز…
موهایم را باز کردم صورتم را شستم ، کت و شلوار دوست داشتنى ام را با قیچى تکه تکه کردم
من یلدا بودم نباید فراموش میکردم که حقم از زندگى همیشه همین حد است و خواهد ماند…
عمه که آمد با دیدنش بغضم در آغوشش دوباره دریا شد در همه دنیا این زن تنها کسى بود که برایم ارزش قائل بود و دوستم داشت …
_ برگ گلم گریه نکن حیف چشمهات نیست
_ عمه حالم بده
_ میدونم میدونم چته
_ نمیدونى هیچ کس نمیدونه
_ هیچ کسم ندونه من میدونم این اشکها یعنى چى، نکن با خودت این طور نکن
_ قلبم یهو میریزه انگار از یه دست انداز بزرگ با سرعت رد میشى گرومى میفته نه یه بارا هر بار که نفس میکشم این طورى میشه
_ مهر و مومش کن هرچه قدر خواهش کرد نزار اون قلبت باشه که تو رو به راه خودش بکشونه دور شو عزیز دل عمه از قلبى که واسه ١ نامدار اینجورى پریشونه دور شو
_ چرا آوردیش تو زندگیم؟ از کجا اومد؟
_ قصه هر آدمى واسه خودش یه کتابه یه روز تو هم قصه اتو میخونى
سرم را روى پایش گزاشتم برایم لالایى خواند همان که هیچ وقت مادرم نخواند راستى مادرم الان کجا بود ٢ سال بود که حتى دیگر تلفن هم نمیزد؟! اگر عمه را نداشتم حال و هواىِ این روزهایم منِ بى کس و کار را قطعا میکشت…
عمه به خیال اینکه من خوابم برده است رفت و در اتاقش خوابید ساعاتى بعد خودم را در خیابان رو به روى گنبد یک امامزاده دیدم نمیخواستم داخل بروم از دور با تمام دلم التماس کردم:
_ عمه میگه دلت که گرفت باید دلو گره بزنى به کسى که پیش خدا ارج و قرب داره من نمیدونم حرفش راسته یا حاصل خرافه یه مشت پیرزن که تو این مجلسا روضه … ولى میدونم امشب میخوام یبارم شده از یکى بخوام پیش خدا وساطت کنه آخه با من قهره یعنى خیلى وقته با هم قهریم به خدات مردونگى کن و بگو حال دل این بدبخت خیلى بده نزار احمق شه و باز گند بزنه به همه چى …
صورتم غرق اشک بود بى شرم از آدم هاى خیابان …
بسته اى سیگار خریدم امشب باید درد هایم را دود میکردم در ایستگاه اتوب*و*س نشستم چشم هایم را بستم و مهمانى را تصور کردم حسادت کردم هق هق کردم اما در دلم فقط آرزو کردم عماد عزیزم شاد باشد…
در حال خودم بودم که مرد معتادى آن طرف ایستگاه اتوب*و*س نشست و صدایم کرد:
_ آبجى اینجا که نشستى تخت هتل پنج ستاره منه ها
تن صدایش چه قدر رقت انگیز بود به حال خودم ریشخندى زدم و گفتم: الان میرم
_ نه نه حالا عجله اى نیست سیگارت معلومه از این گرون مایع داریاستا
_ میخواى؟
_ نیکى و پرسش؟
باقى مانده بسته سیگارم را به او دادم
_ دمت گرم لوطى
سیگارى آتش زدو و بعد از پک عمیقى گفت:
_ تو دیگه دردت چیه آبجى ، بابات بهت گفته بالا چشمت ابروئه قهر کردى زدى بیرون؟
_ نه من بابا ندارم، نه ننه دارم نه بابا
_ بهتر ما که داشتیم چى شد؟ دردت چیه این وقته شب تنها با گریه و سیگار ؟ نکنه عاشقى
_ نمیدونم عشق چیه فقط میدونم نفسم بند میاد از نبودنش ولى امشب دردم درد کم بودنه خار بودنه
آه عمیقى کشید و گفت؛ اینجا جاش نیست اینم راهش نیست آبجى تهش میشى من ، خودمو این قدر واسش کوچیک کردم که بشیم هم سطح و اندازه هم ولى دور برش داشت که واقعا از من بالاتره تر زد به همه چى آخرشم من موندم و ننه بابایى که هى زدن تو سرم منو اینجورى نبین آدم حسابى بودم ولى بزدل بودم اولش با سیگار شروع شد ولى آخرش همینم که میبینى
در حرفهایش یک صداقت عجز آور موج میزد مطمئن بودم درد من را درد کشیده است
از جایم بلند شدم و هرچه پول داشتم روى صندلى گزاشتم:
_ اینم اجاره این هتل ۵ ستاره ات دمت گرم
_ اى بابا همین سیگارت بس بود
_ اینا هم دود میشه و سیگار خداحافظ
رفتم کمى سبک تر شده بودم ولى هنوز دلم طوفانى بود
به خانه که رسیدم به محض اینکه خواستم درب مشرف به کوچه را براى ورود به برج باز کنم معین را دیدم که جلوى اتاقک نگهبانى هراسان تلفن به دست ایستاده بود ( چه قدر در این لباس ها خواستنى تر بود) هنوز مرا ندیده بود دلم میخواست ” همه تن چشم شوم خیره به او”
ولى چند ثانیه بیشتر طول نکشید ؛ معین که حال مرا دیده بود به سمتم دوید رنگ صورتش پریده بود
_ کجا بودى این ساعت هااان؟
_ چرا
برگشتى مگه نباید تو مهمونى باشى؟

نیشخند عصبى زد و گفت: چیه از خدات بود امشب به خیال راحت که نیستم راحت کثافت کارى کنى!؟
نزدیکم شد و گوشه شال روى سرم را در دستش مچاله کرد و کمى مرا به سمت خودش کشاند کم کم صورت رنگ پریده اش سرخ میشد دندان هایش را روى هم میسایید
_ کدوم گورى بودى که بو گند میدى؟
با دو دست به سینه اش کوبیدم و با حرص گفتم: _ تو هم دقیقا همین بوى گندو میدى ولى تو از خوشى دود کردى و کام گرفتى من از بدبختى و حقارت
فقط نگاهم کرد هیچ نگفت مچ دستم را با دست راستش گرفت و به سمت آسانسور کشاند چند دقیقه بعد در لابى سرسبز پشت بام بودیم
روى یک صندلى نشست و سرش را میان دستانش گرفت
_ چرا آوردیم اینجا؟
_ پرى ماى بدبخت خوابه نمیخواستم به خاطر توى الاغ باز نگران شه

انگار قصد له کردن سر خودش را داشت که چنان فشارش میداد پاهایش را عصبى میلرزاند و به کفش هایش خیره شده بود
_ حالت خوبه؟
_ هییییس خفه شو هیچى نگو
فهمیدم حالش به طرز عجیبى متعادل نیست ساکت ماندم تا دوباره خودش شروع کند:
_ کجا بودى؟
_ امامزاده
_ هه امامزاده !!! اونجا سیگار کشیدى؟
_ نه تو ایستگاه اتوب*و*س
ناگهان از جا بلند شد و خروشید: مگه تو بى صحابى احمق؟؟؟! تو صاحب دارى
_ سگ صاحب داره منم سگ نیستم

عصبى تر شده بود
_ یلدا به نفعته وقتى من عصبى ام لال شى اینو تا آخر عمر تو گوشت فرو کن
_ اگه نکنم چى میشه هان؟
سیلى فرود آمده روى گونه ام دهانم را بهم دوخت
_ این میشه نتیجه اش حالا دیدى؟ بهت میگم من آدم حسابى نیستم لال شو زبون درازى نکن واسه همینه
امشب علاوه بر اینکه تحقیرم کرد براى مهمانى دست هم رویم بلند کرد کاش میتوانستم از این مرد متنفر باشم ، کى و چه طور این قدر سست عنصر شده بودم که چنین درمانده در مقابلش اشک میریختم؟!
_ بسه یلدا بسه گریه نکن گریه نکن
(حق گریه را هم از من میخواهى بگیرى؟)
عصبى راه میرفت و حرف میزد:
_ منه بیشعور الدنگو بگو از فکر خانم کل شب برزخ بودم و برگشتم که تنها نباشه بعد باید برم تو خیابونا بگردم جمعش کنم لیاقت ندارى یلدا چون تا وقتى آدمى که به نفعت باشه ذاتت هنوز همونه من نفهمم که باهات نرم شدم گفتم شاید با محبت آدم شه ، نه ، نه جونم امثال تو با محبت هار میشن از فردا جهنمى نشونت بدم که عین زنهاى خیابونى راه افتادن تو شهر و سیگار کشیدن تا ابد واست بشه یه کاب*و*س از فردا خودم و خودتیم من و تووووووو بالاخره از پس هر کارى بر اومدم تا اینجا آدم کردن تو رو هم پس میتونم
دوباره گریه ام اوج گرفت دوست نداشتم این طور با من حرف بزند
_ بسه میگم گریه نکن
ولى مگر قدرت داشتم جلوى اشکهایم را بگیرم به سمتم آمد و عصبى بغلم کرد آن قدر با فشار که حس کردم استخوانهایم در حال خرد شدن است
_ خودت مجبورم کردى یلدا خودت
_ من میترسم
_ هیس زود تموم میشه به شرطى که خودت بخواى
و فقط خدا میدانست معین در فکرش چه میگذشت…
پایان قسمت ٢٩
به نام حضرت دوست
#٣٠
قسمت ٣٠ این مرد امشب میمیرد
سه روزى که شرکت تعطیل بود و همه در کیش مشغول خوشگذرانى بودند من و معین بدترین لحظات را سپرى میکردیم باز روزه سکوت گرفته بود و لحظه اى گره اخم هایش باز نمیشد و مدام در فکر بود میدانستم در فکر تعبیه همان جهنمى است که وعده داده بود !!!
در اتاقش بود که با صداى بلند نامم را صدا زد:
_ یلدا
نگاه من و عمه خیره در هم شد که دوباره صدایم زد ، سریع خودم را به اتاقش رساندم روى تختش نشسته بود دستهایش را پشتش ستون کرده بود نگاهم کرد و باز با این نگاهش قلبم در دست انداز بدى افتاد!
_ نمیتونم
با تعجب پرسیدم: چى رو؟
_ کاش همه چیت مثل چشمهات معصوم و صادق بود
از او دلخور بودم از شب مهمانى از سیلى از تهدید هایش ولى دوستش داشتم غرورم را در کفه ترازو گذاشتم و عشقم را در کفه دیگر عشق خیلى سنگین تر بود!!! میتوانستم غرورم را فدا کنم؟!
_ معین
و این اولین بار بود که قلبم به زبانم جسارت هجى اسم زیبایش را داد ، نگاهم کرد این نوع نگاهش را دوست داشتم سکوت کرده بود که دوباره صدایش کنم؟!
_ معین میخوام حرف بزنم باهات
سرش را پایین انداخت:
_ قبلش به حرفهاى من گوش کن
_ خواهش میکنم اول من بگم چون میدونم اگه تصمیمتو به زبون بیارى دیگه عوضش نمیکنى حتى اکه مطمئن باشى اشتباهه

دستش را روى کتف مخالفش گذاشت و شروع به ماساژ کتفش کرد ولى حرف نمیزد و این به معنى اذن صحبت به من بود
_ من خیلى بد بودم بدى زیاد دیدم بدى زیاد کردم خودمو تو وجودم کشتم که بتونم با هر بدى که آشنا میشم از خودش بدتر باشم تو همه زندگیم نه هدف داشتم نه امید فقط از زندگى قسمت بى خیالى و کیف و حالشو میخواستم نمیدونم هنوز نمیدونم از کجا یهو تو مسیر زندگیم قرار گرفتى کمکم کردى اذیتم هم کردى ولى بهت مدیونم نه به خاطر اون ۵٠٠ میلیون به خاطر حضورت اولین باره که حس میکنم سقفى که بالاسرمه ١ ستون محکم داره که هر لحظه از خراب شدنش روى سرم نترسم اینقدر بهت نزدیک شدم که یادم رفت من فقط کسى ام که تو لطف کردى بهش یادم رفت کارمندتم یادم رفت حد و اندازمو عمادو دوست دارم همه آرزوم بود شب تولدش کنارش باشم کنارتون باشم من اشتباهى نکردم که مستحق اون سیلى باشم چه برسه به این که بخواى با قهرت یا هرچى که تو ذهنته تلافیشو کنى پس بگذر من با بودنت کنارم دارم حس میکنم باید زندگیمو درست به سر انجام برسونم تو رو خدا اذیتم نکن
نگاهم نمیکرد دل توى دلم نبود آن طور که کتفش را محکم فشار میداد میدانستم درد دارد سکوتش را شکست:
_ اومدن توى اون مهمونى اول از همه به تو آسیب میزد و من اینو نمیخواستم چون ممکنه خودم تو گوشت هم بزنم اما اگه کسى تو بهت بگه مطمئنم زنده نمیزارمش
_ کى قراره آخه به من حرفى بزنه؟
_ تو جواب منو بده اول . قراره تا چرخ روزگار طبق میلت نچرخید راه بیوفتى تو خیابون و سیگار بکشى؟
_ نه دیگه نه رئیس
_اینقدر به من نگو رئیس
طعم معین شنیدن به مزاجش خوش آمده بود…
_ قول میدم حالا میبخشى؟
_ نه به این زودى فقط میتونم بهت تخفیف بدم
_ باشه قبول فقط ١ چیزى بگم
_ میشنوم؟
_ آقاى دکتر دواى درد کتف چپ چیه؟
چشم هایش را ریز کرد و گفت:
_ ١ اعصاب راحت
_ چه طورى راحت میشه آخه؟ زیادى سخت میگیره تازه فکر کنم البته فکر کنما دکترا همه با سیگار مخالفن مخصوصا متخصصاى قلب
خنده کوتاهى کرد و گفت:
_ هشتاد درصدشون سیگارى ان. متخصص ها پوس و مو کچلن متخصص چشم عینکیه متخصص تغذیه شکم داره روانپزشک ها هم روانى ان
_ چه قدر بد کاش واسه دیگران میگن بده خودشونم رعایت میکردن
_ دیگه زیاد زبون نریز هنوز نبخشیدمت
_ اگه ماساژت بدم که کتفت خوب شه چى؟
_ برو بچه من با این چیزها خر نمیشم برو اتاقت بشین به کارات فکر کن
_ ٣ روزه فکر کردم بس نیست ؟!
_ بیشتر بهتره
_ خیلى بد اخلاقى
_ تو هم خیلى لوس شدى
_ نخیر کجام لوسه
_ قبلنا اشکت دم مشکت نبود
_ خوب قبلنا دلم اینقدر نازک نبود حالا کى میریم کیشى که قول دادى
_ اون واسه قبل این بود که دختر بدى بشى فعلا شما مجبورى درس بخونى چون درسى زیر ١۵ داشته باشى دیگه نمیرى دانشگاه
_ من نخونده زیر ١۵ نمیشم خیالت راحت پس میریم؟
_ اینطوریه پس حدشو میزاریم ١٨
_ اِ مگه من بچه مدرسه ایم
_ نه فقط باید سعى کردن و هدف داشتن رو بیشتر تمرین کنى
(هدف؟ من هیچ وقت حتى به داشتن هدف فکر نکردم )
_ تمرین میکنم
محکم و جدى گفتم من قول دادم و میدانستم در مرامم بدقولى نیست…
_ و یه مسئله دیگه
_ چى
اشاره کرد کنارش بنشینم با کنجکاوى قبول کردم
_ بگو دیگه
_ سر هر مسئله اى سریع به هم نریزى و زود تصمیم نگیرى یکم محکم باش تا بتونم بهت اعتماد کنم
_من توقع نداشتم آخه فکرشم نمیکردم من نباید بیام
_ من اینجورى صلاح دیدم تو فکر میکنى من کارى که به ضررت باشه انجام میدم ؟
_ نه ولى…
_ ببین یلدا ولى و اما اینا رو بزار کنار به من اعتماد کن ضرر نمیکنى باور کن با عذابت عذا
ب میکشم و با دردت درد باهات تا تهش میام همه کارم میکنم که خودتو نجات بدى از این همه بار منفى که این همه سال واسه خودت ساختى ولى اگه ببینم ١ قدم فقط ١ قدم کج برى و بزنى زیرش رو به روتم دیگه نه کنارت اونوقته که اون سفته ها به کارم میان

حرفهایش که تمام شد دلم میخواست به تلافى همه تلخى هاى این چند روز بغلم کند مظلوم سکوت کرده بودم و سرم پایین بود
_ پاشو حاضر شو بریم یه دور بزنیم کم کم زخم بستر میگیریم
ذوق کردم آنقدر که نفهمیدم چه گونه بغلش با شتاب پریدم که خوابید و من هم روى سینه اش افتادم نفسم به شماره افتاده بود چه قدر نزدیکش بودم عطر نفس هایش را دوست داشتن
_ باز دیوونه شدى آخه دختر اینقدر خل میشه؟ پاشو ببینم
دلم نمیخواست بلند شوم دلم نمیخواست فرار کند معلوم بود از حال خودش میترسد
_ پا نمیشم مگه کتفت درد نمیکرد ؟ بزار بمالمش خوب شه
_ دارى فعلا میشکونیش بچه پاشو
_ من بچه نیستم بعد من زورم به تو ٢٠٠ کیلویى میرسه؟
_پدر سوخته مگه من فیلم؟
_ فیل نه غول ، غوله بداخلاق چراغ جادوى من
_پا نمیشى؟
_ نچ ؟
_ خودت خواستیا
در ثانیه بعدى جایمان عوض شد جیغ کوتاهى کشیدم و گفتم
_ الان مثل یه سوسک که با دمپایى پلاستیکى زدنش پرس میشم
اینبار برعکس همیشه بلند خندید ، قلبم و قلبم روى هم و با هم مینواختند هر دو ریتمیک و خاص،
سعى کردم قلقلکش دهم که بلند شود اما فایده اى نداشت و خودم هم دوست نداشتم برود، در نیمه باز بود و عمه بیچاره از همه جا بى خبر براى آوردن آب میوه به اتاق معین آمده بود !!!
عمه مبهوت ما مانده بود و خدا میداند چه قدر دلم میخواست زمین باز شود و من از شرم در آن فرو روم و بیچاره معین…

پایان قسمت ٣٠
به نام حضرت دوست
این مرد امشب میمیرد
#قسمت31
با رفتن و در واقع فرار عمه بیچاره ،کم مانده بود هر دو از شرم ذوب شویم . معین مستأصل از این سر اتاق به آن سر اتاق میرفت و پوف میکشید و پنجه در موهایش میکشید
– یلدا، یلدا، یلدا، از دست تو
میدانستم مقصرم اما نمیدانم چرا خنده ام گرفت با صدای خنده ام خیز برداشت سمتم، کاملا معلوم بود عصبی است من هم سریع فرار کردم و دیگر دنبالم نیامد فکر کنم از شرم ترجیح میداد در اتاق بماند. عمه که مویم را کشید جیغ کشیدم
– هیس ذلیل مرده ، بیا اینجا ببینم
دستم را گرفت و به سمت آشپزخانه کشاند
– آی عمه چته؟
– تو چته؟ چه غلطی میکردین؟
– به خدا هیچی شوخی بود فقط
– این چه شوخیه که روی تو بود هان؟
– اوه عمه اوه از دست تو
– از دست تو !!! نه از دست من، نه به اون سه روز عنق بازیتون نه به این کارا! حلالت نمیکنم یلدا حلالت نمیکنم خودتو راحت…
دستم را جلوی دهانش گذاشتم و گفتم:
– عمه نگو نگو هیچوقت نگو من دختر آذر هستم ولی اصلا شبیه آذر نیستم اینو حتما توی گوشت فرو کن
عمه که خیالش راحت شده بود پیشانی ام را ب*و*سید و گفت:
– الهی دورت بگردم من میرم خونه همسایه قدیمی مون چند ساعت این بچه هم خجالت میکشه بلکه بتونه از اتاق بیاد بیرون
– نمیخواد بری ما داریم میریم بیرون
– کجا به سلامتی؟
– نمیدونم عمه بالاخره میخواد منو ببره با خودش بیرون
– یلدا این پسره خیلی باهات داره راه میادا
– آخه رگ خوابش دستم اومده روی دمش پا نذاری کاریت نداره منم دیگه یاد گرفتم
عمه باز قربان صدقه ام رفت، از خوشحالی گردش دو نفره با معین در پوست خودم نمی گنجیدم، هر چند که مجبورم کرد سه بار لباسهایم را عوض کنم و رژ کمرنگ بزنم ولی بازم ارزشش برای من اندازه همه دنیا بود، معین با شلوار جین و کاپشن اسپرت خیلی خواستنی تر از تیپ رسمی همیشه اش شده بود. وقتی پرسیدم کجا قرار است برویم از اینکه تصمیم را بر عهده من گذاشت کم مانده بود ذوق مرگ شوم
– هرجا بگم نه نمیگی؟
– حالا بگو تا ببینیم
– شهربازی
– من با این سن و هیکل بیام سوار تاب شم بچه؟!
-آره چه اشکالی داره
– نمیشه بریم مثلا یه مرکز تجاری یه دور بزینم خرید کنیم
– نه من خرید دوست ندارم، باشه نبر من همیشه دوست داشتم برم شهربازی ولی بابام هیچوقت منو نمیبرد عمه هم که میبرد از ترس نمیذاشت چیزی سوار بشم، بیچاره یلدا حتی باید حسرت شهربازی هم به دلش بمونه
لپم رو کشید و گفت:
– ای ای ای پدر سوخته خوب بلدی چی بگی تا به هدفت برسیا، میریم ولی قول بده به کسی نگی
– نه به کسی نمیگم فقط عکس میگیرم میذارم توپیجم
اخم کرد و گفت:
– بیخود از فردا میشم مضحکه عام و خاص من تا حالا مهرسام رو هم نبردم شهربازی
– بریم دنبالش اونم ببریم
– یادت رفته کیشه
– إ راست میگی همه جز من و غول عزیزم رفتن
– یکم پس به حرف این غول عزیزت گوش بده و سر به راه شو
– إ سر به راهم دیگه ارواح عمه ات امشب رو نصیحت نکن
– یلدا مؤدب باش و یادت نره تو یه خانومی
– خوب چشم چشم بریم دیگه
به محض اینکه رسیدم حس کردم تمام آرزوهای به گِل نشسته کودکی ام دوباره در دلم جوانه زده است مثل یک کودک بی پروا از این سمت به آن سمت می دویدم بالا و پایین میپریدم و با صدای بلند میخندیدم هرچقدر معین چشم غره میرفت که آرام باشم و جلب توجه نکنم نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم به زور دست معین را میکشیدم و مثل بچه ها پا میکوبیدم تا با هم سوار تاب شدیم موقع سوار شدن نگاه حسرت بار دخترها را می دیدم که به غول جذاب من دوخته شده بود و من این غول را فقط برای خودم میخواستم و محکمتر به او میچسبیدم، وقتی میخواستم سوار وحشتناکترین وسیله پارک شوم معین مخالفت شدیدی کرد و من سمج تر شدم
_میخوام سوار شم اصلا دلم ترشح آدرنالین میخواد من عاشق هیجانم
– یلدا میگه دیوونه ایم بریم تو اون ارتفاع وارونه نگهمون دارن که چی بشه؟ حالت بهم میریزه
– نه نه من تو جامپینگ هم حالم بد نشده پس خودت میترسی اصلا تنها میخوام سوار شم
– اونوقت صندلی دو نفره است کنارتون کى میشینه خانوم؟
چند لحظه به حالت تفکر انگشتم را روی سرم چرخاندم و گفتم:
– اون آقا کچل جذابه وای شبیه پیت باله
اخم هایش در هم رفت و گفت:
_بیشتر شبیه صفدر کچکولیه
– حسود اصلا زشته ولی جذابه همین که شجاعه و تو صف سوار شدنه واسم کافیه الان میرم ببینم افتخار همراهی بهم میده
بازویم را کشید چشمهایش را به حالت مخصوص همیشه اش ریز کرد
– هیچوقت با غیرت یه مرد شوخی نکن این دفعه آخر بود باشه؟
با خجالت گفتم: – چشم
سرم پایین بود که دیدم برای خرید بلیط رفت از ذوق یادم رفت همه در حال نگاه کردن ما هستند باز پریدم و بغلش کردم سرخ شد و گفت:
– یلدا تو خونه نیستیما
– آقا دوست دارم رییس جونمو بغل کنم به کسی چه مربوطه؟!
وقتی که سوار شدیم تازه فهمیدم چه غلطی کردم از ترس سرم را در سینه معین فشردم و چشمانم را بستم فشارم افتاده بود و معین کلی دعوایم کرد پیاده که شدیم روی صندلی نشستم معین
برای خرید آب میوه رفت درحال خودم بودم که حس کردم کسی کنارم نشسته است
– خانوم خوشگله تنهاست چرا؟
جوانک بد ریخت چنان با چشمانش نگاهم می کرد که حس می کردم در حال قورت دادنم است
– برو رد کارت بچه
– چه بد اخلاق خانوم به این نازی نمیاد بهت بد اخلاق باشی ها
صدای معین نفسم را در سینه حبس کرد
– به من چی میاد خوش اخلاق باشم؟
جوانک با دیدن هیبت معین میخکوب شد معین یقه اش را از پشت گرفت و مثل پر کاه از جایش بلندش کرد و چند قدم آن طرف تر طوری رهایش کرد که نزدیک بود زمین بیوفتد
– هرجا که جای خالی بود دلیل نمیشه جای تو باشه برو خدارو شکر کن که حالم خوبه و نمیخوام حال خوب امشبم خراب بشه
جوانک معذرت خواهی کرد و با سرعت برق و باد رفت
– خوبی دختر؟
– اگه واسم بستنی می خریدی بهترم می شدم
– اینو بخور فعلا فشارت بیاد سر جاش ، بستنی رو می برمت یه جای خوب بخوری
– کجا؟
– بخور فعلا
سریع لیوانم را سر کشیدم و دور دهانم را با دستم پاک کردم:
– بریم لوطی؟
– یلدا چند بار بگم این مدلی حرف نزن
– منم چند بار بگم امشب گیر نده؟
– باید درست حرف زدنو یاد بگیری
– خوب یاد میگیرم اول بذار بستنی بخورم
با هم توچال رفتیم و ماست بستنی خوردیم هر چه اصرار کردم فقط با قول اینکه کسی عکس را نبیند اجازه داد یه عکس با هم بیاندازیم.
معین همان اندازه که گاهی بد بود میتوانست صد برابر خوب باشد و آن شب عجیب خوب بود و من آرزو میکردم همیشه همین معین در کنارم بماند ولی می دانستم آرزوی محالی است، تا زمانی که یلدایی که او می خواهد باشم می توانم روی خوشی از او ببینم، کاش همیشه عاقل و مطیع می ماندم کاش…
در راه بازگشت این بار بی هیچ شرمی سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
– ب*و*سم کن دیگه
سرم را ب*و*سید دستم را میان دستش فشرد:
– نمیذارم کسی اذیتت کنه حتی خودت یلدا قول بده نترسی و جا نزنی
معنی حرفش را نفهمیدم چشمهایم را بستم و گفتم:
– تو باشی نمی ترسم از هیچ چی.
“یک زن،گرانبهاترین اعجاز خداست…..
برای داشتنش باید وضوی باران گرفت؛
و بر محراب رویش سجاده ای از گلبرگ یاس گسترد؛
و به نام عشق شبنم وار بر عطر او سجده کرد؛
و هزاران هزار گل سرخ را تسبیح لحظه هایش نمود؛
او اجابت میکند عشقی بالاتر از خورشید و زیباتر از مهتاب؛
و تنها یک زن میداند آیین دوست داشتن را … و آنقدر زیبا هدیه میکند این عشق را که سیراب شوی…..
که او سردار عشق است…..
و بهشت کمترین سرزمین او…..”
امشب عجیب با پیام ناشناس عزیز موافقم!! زن بودن چه قدر دلنشین بود دخترانه خرج کردن براى اویى که سر حد جان میپرستى چه قدر زیبا بود و من سال ها از این زیبایى گریزان بودم شاید میدانستم همه را باید جایى براى معین اندوخته کنم
از سر شوق بى خواب شده بودم با دیدن چراغ روشن اتاق معین با ذوق به آشپزخانه رفتم و با لیوانى شیر قصد ورود به اتاقش را کردم در که زدم با شنیدن جمله بیا تو وارد شدم درب تراس اتاقش باز بود و بوى سیگار خاصش در فضا پیچیده بود خودش هم روبه روى مانیتورش سرگرم بود
_دختر تعطیلات تموم شده صبح باید بریم سر کار چرا نخوابیدى؟
_ واست شیر آوردم
_ ممنون بزار کارم تموم شه میخورم
_ نمیشه فردا تو شرکت انجامش بدى؟
_ نه امشب فکرم مشغول باشه خوابم نمیبره
_ واسه همین سیگار کشیدى؟
چشم از صفحه مانیتورش برداشت و با اخم نگاهم کرد: _ به شما یاد ندادن تو کار بزرگتر دخالت نکنى؟
_ حداقل در رو ببند سرما نخورى
خودم به سمت در رفتم که در را ببندم هوا، هوایى ام کرد و به سرم زد به تراس بروم ، متوجه ام که شد با صداى نسبتا بلندى گفت:
_ یلدا با اون لباسات بیا تو ببینم دختر
_ اِ تو این ارتفاع و این وقت شب کسى نیست که
_میگم بیا تو یه حرفو یه بار میزنن
_ همیشه زور میگى
با حرص در را بستم و روى تختش نشستم
_ عماد باهام قهره جوابمو نمیده بهش بگو آشتى کنه
_ من بگم؟
_ آره روى حرف شما حرف نمیزنه
_ از منم قطعا دلخوره
_ ولى جرات نداره قهر کنه که یعنى جز من همه ازت میترسن
_ تو نمیترسى نه؟
_ نچ
از جایش بلند شد و سمتم آمد
_ که نمیترسى؟
مگر میشد ازآن هیبت نترسید؟
_ نه نمیترسم اصلا چرا باید بترسم
نزدیک تر شد و در یک حرکتش میان زمین و هوا معلق بودم
_ ولم کن ولم کن میزنما
_ بزن ببینم
هرچه مشت به شکمش کوبیدم فقط میخندید و باورم نمیشد من یلداى کمربند مشکى در مقابل زور این مرد هیچم…
_دیدى زورت نمیرسه
_ میرسه حالا ببین الان جیغ میزنم عمه که بیاد میفهمى
روى تخت رهایم کرد و گفت:
_ این اسمش زور نیست این ١ مبارزه ناجوانمردانه است
خندیدم و گفتم: _ نامدار قبول کن که باختى
_ پرى ما بالاخره از این خونه خارج میشه تا ابد که نمیمونه
_ راستى پرى ما یعنى چى؟
_ داستانش طولانیه
_بگو
_ حالا سر فرصت میگم
_ خواهش میکنم لطفا
_ بچه که بودم بهش میگفتم پرى مامى ، ولى پدر بزرگم هربار عصبانى میشد منم یادم میرفت گاهى اوقات و تا میومدم صداش کنم وسطش یادم میومد و تا پرى ماشو میگفتم دیگه کم کم اسمش موند پرى ما
دلم براى معین سوخت ، براى بى مادرى اش که به عمه پناه مى آورده در کودکى …
_ منم مادر نداشتم مادرم یعنى مادر نبود عمه هم مادر من بود
_ دلت واسش تنگ میشه
_ واسه کى؟
_ آذر؟
_ اسمشو از کجا میدونى
_ از پرى ما شنیدم ، نگفتم مادرت چون اون زن لیاقت اسم مادرو نداره
_ نه دلم واسس اصلا تنگ نمیشه خیالمم راحت تره ازش بى خبر باشم البته اونم همین حسو داره
_ تو خیلى با ارزشى یلدا هیچ وقت اینو فراموش نکن
در پس این جمله اش هزار هزار جمله نهفته بود!!!
* **
آن روزها همه چیز خوب میگذشت پروژه ویونا آنقدر بى نقص و کامل به اتمام رسید که حتى خودمان هم فکرش را نمیکردیم در تدارک جشن بزرگى به همین مناسبت بودیم معین تلفن زد که به اتاقش بروم،
در اتاقش مشغول بستن کراواتش بود جلو رفتم و به زور روى پنجه پایم ایستادم و خودم مشغول بستن کرواتش شدم
_ من نبودم کى کراواتتو میبست؟
_ یگانه
_ ایش پیرى
_ یلدا مودب باش مو د ب
_ چ ش مممم
کارم که تمام شد با وسواس موهایش را مرتب کردم و کمى عقب رفتم و از دور بر اندازش کردم مشغول مرتب کردن وسایل کیف سامسونتش بود که گفتم:
_ اوففففف کوفتشون شه
_ چى؟
_ زنیکه هاى امشب
_ یلدا این دفعه ١ کلمه این مدلى حرف بزنى ١ هفته مجبورت میکنم کل شرکتو جارو بزنى و طى بکشى
_ آبدارچیم که کردى نظافت چى هم روش
_ جاى حرف زدن برو تو یادآورى گوشیم همه اون نکاتى که باید واسه مراسم فردا ، امشب یاد آور شم رو بزن میترسم یادم بره
_ رئیس هیچ چى از خاطره شون نمیره هرچند که عوارض کهولت سن فراموشى هم هست دیگه ولى چشم میزنم راستى من فردا کلا میشه از صبح نیام شرکت؟
_ مگه کلاسات تموم نشد؟
_ چرا ولى دیگه فردا شرکت کارى نیست که شاید عمه رفت بهشت زهرا میخوام باهاش برم
_ چه وقتشه حالا بزار جمعه خودم میبرمتون همه تمرکزتو بزار
واسه مراسم فردا
_ همه کارها هماهنگه به بچه ها همه سفارشا رو کردم مطمئنم مراسم بى نظیرى میشه
_ امیدوارم خودت کاراتو کردى؟ عماد بیکاره امروز عصر به بعد باهم برید خرید
_ همه چى اوکى شده دیگه خریدى نمونده
_ خوب پس شب اومدم خونه لباستو بپوش ببینم
_ چه لباسى ؟!
_ همون که قراره فردا شب بپوشى
_ مگه منم میام؟

از کارش دست کشید و خیره نگاهم کرد
_ تو یکى از مهمترین اعضا این پروژه بودى و کم سن ترین طراح ، میشه نیاى؟؟!
_ نمیدونستم منم میتونم باشم
_ حتما آماده هم نیستى؟!
_ ١ کاریش میکنم
_ آماده شو با سامى برو اینجایى که میگم اونجا باهم تماس بگیر
_ نه من با راننده شرکت میرم شما با سامى برو میدونم راحت نیستى
_ راحت وقتى نیستم، که تو با کس دیگه اى برى
و چه قدر عزیزِ کسى بودن دل نشین است…
با سامى به یکى از بهترین مزون هاى تهران رفتیم، پیراهن آستین بلند بژ با رنگ چشمانم هم خوانى عجیبى داشت صاحب مزون که یک خانم فرانسوى مسن بود که با سلیقه معین نامدار به خوبى آشنا بود و کم نمیگزاشت با اینکه به پیراهن بلند و مجلسى عادت نداشتم ولى واقعا این یکى کارِیکى از بهترین طراحان برند معروف دنیا بود و جلوه خاصى داشت مخصوصا ترکیب بندى ظریف سنگ هاى سواراسکى دور یقه و سر شانه اش طرحى سلطنتى به آن بخشیده بود با کمک مادام توانستم کیف و کفش مناسب پیراهن را هم پیدا کنم . معین با اینکه با چند تن از شرکا در جلسه خصوصى مهمى بود مدام پیام میداد و سفارش میکرد ، هنوز جشن و مراسم شروع نشده در دلم عروسى به پا بود !!
تازه سوار ماشین شده بودم و سر به سر سامى میگذاشتم که تلفنم زنگ خورد عماد بود:
_ جانم نامدار جان
صدایش خیلى عجیب شده بود
_ یلدا کجایى
_ بیرونم چى شده؟
_ میخوام ببینمت
_ عماد خوبى؟
_ نه بیا شرکت
_ مگه کسى شرکت هست؟
_ تو پشت بومم
_ چته میگم
صدایش خوب نبود عماد عزیزم خوب نبود و به من احتیاج داشت گوشى را که قطع کردم نگاه نگران سامى را متوجه خود دیدم
_ یلدا آقا عماد حالش خوش نیست باز؟
_ آره خیلى داغون بود نگرانم سریع برو شرکت
_ به آقا خبر بده
_ نه نه آقا جلسه اش و شام امشبش بهم بریزه خیلى بد میشه خودمون حلش میکنینم سامى
سامى با سرعت نور رانندگى میکرد و خیلى سریع رسیدیم ماشینش در پارکینگ بود و نگهبان گفت حالش متعادل نبوده است سوار آسانسور که شدم تا به پشت بام برسم هزار بار مردم،
خدایا چه میدیدم این جوان مست و داغون همان عماد سر حال چند ساعت پیش در شرکت بود؟!
به سمتش دویدم گوشه سرش رد باریکى از خون بود که بیشتر نگرانم میکرد با دیدنم فقط خندید با صداى بلند و تلخ
_ یلدا اومدى؟
_ تو مستى آره؟
_ نه همه چى یادمه هرچى میخورم که برم تو عالم دیگه !!نمیگیرتم امشب این لعنتى هم سر ناسازگارى داره
دستمالى از کیفم در آوردم و روى زخم سرش گزاشتم
_ عماد چى کار کردى با خودت
وقتى که نشست ، من هم کنارش نشستم سرش را به دیوار تکیه زد
_ دیدمش
_ کى؟
_ شیرین شیرین من
_ کجا؟!
_ پژمان حرومزاده واسم آدرسشو فرستاد
با تعجب فریاد زدم
_ پژمان؟!!
_ آره شیرینمو اونا ازم گرفتن اونا مجبورش کردن اونا بچه اش رو تهدید کردن و من خر فکر کردم آدم اونا بوده و واسه چندر غاز ولم کرده
_ چه طورى فهمیدى ؟
_ خودش گفت
_ چرا اینکارو کرده الان کجاست
_ درب و داغون معتاد شدید، زن یه عوضى مافنگى شده
_ اون به هر دلیلى هم که بود نباید اینکارو با تو میکرد عماد نزار این زخم کهنه سر باز کنه
_ باید نجاتش بدم باید بچشو پیدا کنم بچه اش رو گزاشته جلوى پرورشگاه یه شب از بدبختى
دلم سوخت ولى نباید اجازه میدادم عماد باز در گذشته اش غرق شود
_ عماد جان جاى اون بچه تو پرورشگاه خیلى بهتر از اینه که پیش یه پدر مادر معتاد باشه
_ نجاتش میدم طلاقشو میگیرم همه کار میکنم ترک کنه پژمان به کینه از ما این دخترو از راه به در کرد و با وعده پول بدبختش کرد تقصیر منه تقصیر ژاله است
( ژاله کجاى داستان بود؟!)
عماد اشک میریخت و دل من با هر قطره اشکش هزار تکه میشد
_ یلدا کمکم کن اون بچه رو پیدا کن تا زمانى که بتونم مادرشو ترک بدم و واسش بیارم قول بده به آقام حرفى نزنى قول بده
_ قول میدم عماد فقط با خودت اینطورى نکن خواهش میکنم دیگه مشروب نخور
_ سیگار دارى؟
_ نه عزیزم پاشو بریم پایین هوا سرده تو هم که میزون نیستى اصلا
کمکش کردم و به اتاق مخصوص استراحتش رفتیم روى تخت دراز کشید ، کفش هایش را در آوردم و دکمه یقه پیراهنتش را باز کردم و رویش را کشیدم ، مثل یک طفل بى پناه خوابید موهایش را نوازش کردم و ب*و*سه اى روى دستش که پر از خراش بود نهادم ،عجیب بود ولى من به عماد حس مادرى داشتم مادرى که از عذاب فرزندش زجر میکشد…
بیرون رفتم و به سامى خبر دادم که حال عماد خوب است و نگران نباشد خودم دوباره کنارش برگشتم و روى زمین کنار تختش نشستم و سرم را گوشه اى روى تخت گزاشتم خودم هم خیلى خسته و نگران بودم …
نمی
دانم چه قدر گذشته بود که با صداى باز شدن در اتاق از خواب پریدم معین نگران وارد اتاق شد و عماد همچنان خواب بود
_ چى شده؟
از جایم بلند شدم
_ کى بهت خبر داد ؟
_ میگم چى شده. یلدا؟
میدانستم بفهمد شرکت را روى سر عماد خراب میکند
_ هیچى یاد گذشته کرده به هم ریخته
_ این جورى کپیده مسته باز آره
_ نه زیاد نخورده بود باور کن
دست معین را گرفتم و از اتاق بیرون رفتیم، رنگش سفید شده بود و مشخص بود تا چه حد نگران است
_ چرا واسه شام نموندى؟
_ نگهبان بهم خبر داد عماد حالش طبیعى نبوده اومده تو شرکت، واى خدا این پسر منو روانى کرده سالى یبار همین اوضاع رو راه میندازه ، باز رفته سراغ اون زنیکه عملى؟
( از کجا میدونه؟!)
_ من نمیدونم
( نمیدانستم که باید حقیقت را بگویم و یا پنهان کنم؟!)
_ هر سال میره سراغش و همین میشه اوضاع و احوالش دیگه نمیگذرم هر دفعه کوتاه اومدم و سازش به خرج دادم این شد تو هم بهتره باهاش همکارى نکنى و نخواى راز دار خوبى باشى اون بچه دوساله که مرده خود عماد کاراى دفنشو کرد
_ چى؟! ولى عماد…
_ دوست داره مست کنه و بره تو خیال اینکه میتونه واسه اون بچه قبل مرگش کارى کنه
_ شیرین کجاست؟
_ تو هر کثافت خونه اى که بتونه واسه خماریش پول در بیاره و مواد بگیره خرج خودشو و شوهرش کنه ، تو هم دفعه آخرته که به من دروغ میگى دختره بیشعور نمیگى این که آدم حسابى نیست یه بلایى سر خودش بیاره که از من پنهان کارى میکنى ؟!

شرمنده بودم حق با معین بود سرم را پایین انداختم و معذرت خواستم قرار شد آن شب به خاطر وضعیت عماد در شرکت بمانیم البته با کلى التماس قبول کرد من هم بتوانم بمانم ،من را به اتاق استراحت خودش فرستاد تا روى تختش بخوابم و خودش هم کنار عماد روى یک کاناپه خوابید ، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که با صداى بلند معین از خواب بیدار شدم و با سرعت سمت اتاق دویدم ، عماد که تازه سر حال آمده بود در سکوت و سر به زیر فقط شرمنده حرفهاى معین میشد
_ چند بار تعهد دادى که دیگه نمیرى سراغش؟ چند بار گفتى دیگه بازیچه پیمان و پژمان نمیشم؟ چند بار عماااااد چند بار؟ لال شدى آره؟! موندم اون زنیکه عملى ارزش داره این حال و روزت بشه؟!
عماد طاقت نیاورد و سکوت شکست
_ آقا خواهش میکنم من هنوز دوسش…
حرفش تمام نشده بود که سیلى معین و چشم هاى خشم بارش دهانش را دوخت
_ الدنگ بى غیرت اون زن شوهر داره ١ ابسیلون از چیزى که این همه سال سعى کردم یادت بدم تو مغزت باشه میفهمى غیرت ١ مرد که شک دارم مرد باشى نیمزاره راجب ناموس یکى دیگه ابراز علاقه کنه هرچند که ناموس ١ مافنگى باشه اسم شوهر روشه بفهم اینو بفهممم الانم اگه اونجور که حقته آدمت نمیکنم فقط واسه مراسم امشبه که باید رو پا باشى و خدا بهت رحم کرده
معین عصبى از اتاق خارج شد دیدم که باز کتفش را در دست گرفته بود عماد روى تخت نشست با دست جلوى صورتش را پوشاند
_ گند زدم یلدا آقام اینبار نمیبخشتم
_ عزیز دلم درستش میکنیم اینقدر خودتو اذیت نکن
_ هیچ کس نمیفهمتم
_ من میفهمم باهم درستش میکنیم قول میدم
و چه قدر مادر بودن براى عماد را دوست داشتم …
پایان قسمت ٣٢
یا رب
#٣٣
قسمت ٣٣ این مرد امشب میمیرد

در مقابل آینه براى آخرین بار خودم را بر انداز کردم با اینکه حس میکردم این لباس و آرایش سنم را خیلى بالاتر از سن واقعى ام نشان میدهد ولى واقعا استایل خانمانه جدیدم را دوست داشتم معین در حمام بود و خیال بیرون آمدن نداشت پشت در حمام چند ضربه به در زدم:
_ رئیس پوستت کنده شد بیا بیرون دیگه
صدایش در حمام پیچید
_ کور خوندى من اون پاپیونى که روى لباسام گزاشتى رو بزنم یه کراوات مشکى ساده پیدا کن
_ مگه داریم میریم مراسم تدفین؟؟ همه چى مشکى ؟؟؟
_ کتم مشکى نیست
_ نوک مدادى هم فرقى با مشکى نداره حالا بیا بیرون دیر شده من از آرایشگاه ١ ساعته اومدم از وقتى اومدم حمامى
چند دقیقه بعد حوله به تن خارج شد نگاهش پایین بود از دیروز حتى ١ لبخند هم نزده بود و چهره اش خیلى عب*و*س بود
_ عافیت باشه خوشگل شدم؟
نگاه عمیقى کرد و جلو آمد آنقدر نزدیک که فاصله پوست تنمان تنها لباس من و حوله او بود سردم بود با وجود گرماى نفس هایش که به لاله گوشم میخورد سردم بود ترسیده بودم ؟ نه !! هیجان بود حالتش شبیه کسى بود که مغلوب احساسش شده است و هر لحظه ممکن است از فرط مردانگى هایش در جا ببلعدت یا حداقل با جمله اى سرماى هیجان وجودت را از بین ببرد و گرمت کند سرم را با دستش طورى که گوشم کامل به لب هایش بچسبد حرکت داد منتظر ب*و*سه بودم اما آن زمان که با صداى پر از خشمش در گوشم زمزمه کرد:
_ امشب از این زیباییت سو استفاده کنى نابودت میکنم
فهمیدم معین هیچ وقت عاشقانه اى براى گفتن در گوش من نخواهد داشت و تمام ابراز محبتش فقط تهدید است وبس
_ برو بیرون حاضر شم
هیچ نگفتم و از اتاق خارج شدم سعى کردم خودم را قانع کنم که اتفاق دیروز هنوز اعصابش را درگیر کرده است بالاخره به این رفتارش عادت داشتم من او را با همه کاستى هایش بدون شنیدن جمله عاشقانه و دوستت دارمى عاشقانه دوست داشتم …
کراوات به دست از اتاق خارج شد کراوات بژ دقیقا رنگ لباسم ! موهایش را بر عکس همیشه به صورت تابدار سمت چپ صورتش بالا زده بود
_ بیا اینو ببند دختر
و این جمله یعنى: بابت تندى که کردم ببخش و الان کمکم کن
عجب مترجم خوبى شده بودم؟
بى صدا سمتش رفتم و به لطف پاشنه کفش هایم راحت تر قدم به او رسید و مشغول شدم سعى کردم نگاهش نکنم ولى سنگینى نگاهش را خوب حس میکردم
عمه که تازه بیدار شده بود با دیدن ما در آن لباس ها بغض کرد و اشک شادى ریخت اسپند دود کرد و قربان صدقه ام رفت
_ یلدا من آرزوم بود یبار تو همچین لباسى تو رو ببینم عمه
خندیدم و لپش را کشیدم: مگه لباس عروسه که آرزوت بود پروین خانمى
معین و عمه هر دو خندیدند و این پایان قهر کوتاه من و غول بى نهایت جذاب امشب بود…

سامى که در را برایم باز کرد لبخند زد و زیر لب گفت: بى نهایت زیبا شدى دخترم
معین با سرفه اى اعلام حضور کرد و با نگاه اخم آلودش مرد بیچاره را وادار به سکوت کرد ، معین کنارم نشست و در را خودش بست

_ وقتى میخواى دنباله پیراهنتو بالا بگیرى حواست باشه زیاد بالا نگیریش الان تا زانوت مشخص بود
( عجیب امشب تلخى میکرد)
_ چشم
_ سفارش هامو که یادت نرفته؟
_ واى نه! بى کلاس حرف نمیزنم تر تر کر کر نمیخندم جیغ نمیزنم با غریبه ها هم حرف نمیزنم خوبه؟؟؟؟؟
_ از کنار من و عماد تکون نمیخورى
_ میشه بگى اگه اینقدر میترسى آبروتو ببرم چرا گفتى بیام؟
_ صلاح دیدم که باشى رژت هم شبیه جیگره گاوه
_ وا الان یهو دیدى؟
_ کمش کن
آینه ام را در آوردم و با دستمال مشغول شدم و در دل کلى فحش بارش کردم بعد با انگشت روى لبش طرح لبخند کشیدم و گفتم: یکم بخند خواهش میکنم مثلا میزبانى
_ شما دوتا جایى واسه خندیدن من گزاشتین؟
_ من چى کار کردم؟!
_ بحث نکن اصلا حرف نزن تا برسیم جدیدا خیلو با ناز حرف میزنى بدم میاد تغییرش بده
( بیشعور من نفهمیدم بالاخره با ناز حرف بزنم بدش میاد یا لاتى حرف بزنم ؟ خود درگیر )
دست به سینه اخم کردم و سکوت را ترجیح دادم اصلا معلوم نبود چرا رفتارش اینگونه تلخ شده بود؟؟
وقتى رسیدیدم جز اعضا خودمان هنوز کسى نیامده بود عماد در کت و شلوار سفیدش خیلى درخشان شده بود معین حتى جواب سلامش را هم نداد و از کنارش در حالى که میگفت:” هنوز بوى گند میدى ” رد شد، عماد عزیزم صورتش غمگین تر شد
_ دیدى یلدا تا بابامو از گور در نیاره ول نمیکنه
_ خیلى حالش بده تو راه اینقدر چیزى بارم کرده کمرم الانه که خم شه زیر سنگینیش
براى خوشحالى عماد خندیدم و او هم لبخند سردى زد ، معین امشب فقط به من و عماد گیر نداده بود از همه ایراد گرفت و همه را استنتاخ کرد
با شروع شدم مراسم آمدن یک به یک میهمانان کمى لبخند تصنعى به لب نشاند هرچه منتظر خانواده معین گشتم جز شوهر عمه هایش کسى را نشناختم کنار عماد رفتم و پرسیدم: خانوادت نیومدن؟
_ آقام گفت فقط اعضا شرکت میتونن بیان
( باز هم سعادت دیدار این خاندان رو ندارم)
یکى از میهمانان که جوان خو
ش سیما و بشاشى بود به سمت من و عماد آمد و بعد از سلام و احوال پرسى گرمى در حالى که نگاهش به من بود گفت: _ عماد جان تبریک همراهت عالیه
هر دو خندیدیم و مرد جوان که سیروان نام داشت همراهمان شد ، کمى بعد دیدگاهش را در مورد پروژه با ما در میان گذاشت که شخصى عماد را صدا زد و مجبور شد ما را ترک کند حس کردم سیروان کم کم نزدیک تر میشود
_بانو به جرات میتونم بگم شما تک ستاره مجلس امشب هستین
_ متشکرم نظر لطفتونه
_ جدا عرض کردم تا به حال جز همسر معین نامدار کسى تا این حد در مراسم هاى این شرکت ندرخشیده
ژاله به چشم همه زیبا و درخشنده بود شاید آنقدر فروزان بود که اختر کوچکى چون من به چشم معین که چون او را داشته است نمى آمدم!! در افکار خودم بودم که سیروان با پیشنهادش غافلگیرم کرد: افتخار این که باهم برقصیم رو میدین؟
مانده بودم که چه جوابى دهم که معین مثل شهاب از آسمان نازل شد دستش را دور کمرم حلقه کرد:
_ سیروان مثل همیشه زیاده خواهى
و بعد پوزخند زد که باعث شرمندگى ام شد
_ معین جان به پسر عموى محترم بابت انتخاب تاپش تبریک گفتم و عرض کردم یلدا بانو مثل گذشته و حضور ژاله ، امشب تو این مجلس میدرخشه
معین دستش را دور کمرم محکم تر کرد
_ یلدا مثل هیچ کس نیست و بهتره به من تبریک بگى واسه انتخابم
سیروان با چشم هاى از حدقه بیرون زده گفت:
_ جدا؟!
_ بله ولى فعلا بهتره بین خودمون بمونه تا مهمونى سورپرایزم واسه اعلامش خراب نشه
( خالى بند)
_ بله بله حتما واقعا برازنده معین نامدار همچین بانوییه تبریک میگم
چند دقیقه بعد به بهانه اى ما را ترک کرد و من ماندم و غول خشمگین
_ چى زر زر میکرد من نبودم؟
_ رئیس مودب باش مو د ب
( اداى خودشو در بیارم ببینه خوبه هى میزنه تو زک من؟!)
_ شب میریم خونه یلدا جواب همه زبون درازیاتو میدم
_ معین چته جدا ؟ از سر شب انگار دشمن خونى من شدى
_ از جو این سرمایه داراى پر مدعا متنفرم
_ خودت که عضو ارشدشونى
_من عضو اجبارى این جماعت هارم که از فرط سیرى دارن کثافت رو صورت هم بالا میارن
_ دخلش به من چیه عزیزم که امشبو به من زهر مار میکنى
معین در حالى که خیره به پیست رقص بود جرعه اى از آب میوه اش را نوشید و همانطور که فقط روبه رو را نگاه میکرد گفت:
_وقتى بین گله گرگ بیوفتى دوحالت داره یا بره شى و طعمه یا گرگ بشى و همرنگ من نه طاقت بره شدنتو دارم نه گرگ شدنت پس مجبورى همیشه مواظب باشى و از این گله فاصله بگیرى
_ دردتو نمیفهمم در ضمن خیلى دارى با عماد تند برخورد میکنى
_ دیگه بچه نیست که با کتک و پیچوندن گوشش و شام نخوردن تربیت شه وقتشه به خودش بیاد
_ خوبه پس شیوع تربیتیتو آپدیت کردى
_ نه براى گروه سنى تو
_ امشب بداخلاق ترین موجود زمینى میدونستى؟

خواست جوابم را بدهد که یکى از همسران حراف شرکا سمتش آمد و مجبور شد باز با همان لبخند تصنعى با او همراه شود عماد هم که فرصت را مناسب دید دستم را گرفت و مرا به پیست رقص سالن دعوت کرد مشغول که شدیم موزیک آنقدر ملایم بود دوست داشتم سرم را روى شانه عماد بگزارم و بخوابم ولى امان از آن دو چشم غم بارش
_ عماد دلم واسه دیوونه بازیامون تنگ شده پسر
_به خاطر من با تو هم اینجورى میکنه؟ متوجه شدم
_ نه به خاطر تو نیست کلا با هم یکم بحثمون شده
_ اذیتش نکن
_به نظرت میتونم؟
_ نگاه به اون ظاهر کوهش نکن خیلى وقته از درون داغونه من خر هم که آدم بشو نیستم و هربار نا امیدش میکنم
_ خیلى دوستت داره خوش به حالت
_ نه اندازه تو

دلم براى سادگى عماد و خوشبختى قلابى ام سوخت سرم را روى سینه اش گزاشتم و سعى کردم بغضم را مهار کنم رقص که تمام شد هرچه چشم انداختم معین را ندیدم گارسونى سراغم آمد تکه کاغذى که رویش نوشته بود بیا طبقه بالا را دستم داد مطمئن بودم کار معین است به سمت طبقه بالا رفتم ولى وقتى رسیدم هرچه صدایش کردم کسى را ندیدم نا امید در حال برگشت بودم که کسى صدایم زد وقتى برگشتم و فرشید را دیدم خیلى تعجب کردم:
_یلدا وایسا از سر شب میترسم بهت نزدیک شم
_ سلام خوبى؟ من اصلا ندیدمت حالا چرا اینجا کشوندیم
_ روم نمیشه به تو و عماد و معین نزدیک شم من اون روز خیلى شرمندتون شدم
_ دلیلشو که هیچ کس کمکمون نکرد و تو عقب نشینى کردى رو نفهمیدم فرشید هیچ وقت نفهمیدم
_ نه جواب تلفن هاى منو دادى نه مهشیدو واگرنه میفهمیدى
_ تموم شد دیگه بهتره بحثشم نکنیم
سر به زیر نزدیکم شد:
_ مهرداد شوهر مهشید رو که خوب میشناسى؟
_ آره
_ ازت کینه داشت واسه همین آدم پیمان شد و مهشیدو به زور برده بود با خودش تهدیدم کرد که اگه کسى کمکتون کنه یا به پلیس زنگ بزنم بلایى سر مهشید میاره من شرمندتم یلدا ولى مجبور بودم
دلم برایش سوخت من طاقت دیدن اشک هیچ مردى را نداشتم حتى فرشیدى که دلم از بى معرفتى اش خیلى گرفته بود
_ فرشید جان تمام شد تو هم حق داشتى الانم ممنون از توضیحت ناراحت نباش دیگه منم بهتره برم پایین تا معین نفهمیده
و شر نشده

سریع خودم را به جمعیت رساندم و با کمال تعجب متوجه آوا شدم که با معین و چند تن مشغول خوش و بش بود جلو رفتم و سلام دادم اخلاق این زن اصلا شبیه یک بیوه پولدار خودگیر نبود
_ یلدا جان خیلى زیبا شدى
_ ممنون همین طور شما
لبخند شیکى زد و جمع دوستانش که گویا دوستان مشترک عماد و معین و آوا بودند را به من معرفى کرد گرم صحبت که شدند معین خیلى آرام پرسید
_ کجا بودى؟
_ جیش داشتم
باز اخم کوتاهى کرد و گفت: دستشویى بودى منظورته دیگه؟
_ نه خوب تو دست شویى خیلى کارا میشه کرد ولى من فقط جیش داشتم
خنده کوتاهش را خورد و چند سرفه کوتاه کرد
_ آوا و اینا که بهت معرفى کرد از بچه هاى قدیم تیم راگبى ان باهم خیلى صمیمى بودیم بعد مراسم امشب قراره بمونیم اینجا دور هم چند ساعت اگه خسته میشى با سامى و عماد برگرد
_ نمیشه من و عمادم بمونیم؟
_ تو اگه دوست دارى میتونى بمونى ولى عماد باید بره یکم به کاراش فکر کنه
_ داره از غصه میمیره بزار یکم حال و هواش عوض شه
_ نه اصرار بى جهتم نکن
بعد از پایان مراسم عماد خودش میدانست که باید جمع را ترک کند خداحافظى کرد ولى معین دوباره رو برگرداند و میدانم دلش چه قدر از قهر آقایش میشکست…
جز جمع خودمانى دوست هاى آوا و معین کسى نمانده بود کنار استخر رفتند و دور آتش جمع شدند پالتویم را دورم پیچیده بودم و من هم روى یکى از بالشتک هاى روى زمین مثل سایرین نشستم ، جمع خوب و خودمانى داشتند و همه شان تقریبا زوج بودند معین همیشه بر عکس همه بود اینبار هم که همه زیر پتو و پالتوهایشان کنار آتش میلرزیدند بى تفاوت تنها با یک پیراهن کنار استخر ایستاده بود ، این جمع را دوست داشت از حالتش مشخص بود از خنده هایش از صمیمیتش ! یکى از پسرها صدایش زد:
_ کاپیتان معین بیا بشین دیگه مهمونیت که آب شنگولى ممنوع بود حداقل بگو واسمون آب جو بیارن گرم شیم
معین سرش را با اخم بامزه اى تکان داد و گفت: کاپیتان سعید بهتره امشب جاى اینکه نوشیدنى گرمت کنه بچسبى به دوست دخترت که هر دو گرم شین
همه خندیدند و متوجه حضور آوا در کنارم شدم
_ راحتى اینجا؟
_ بله ممنون
_ با بچه ها راحت باش همه خودى ان
_ چشم

چند دقیقه روى صورتم زوم کرد و گفت: چند وقته؟
با تعجب پرسیدم: متوجه نمیشم چى؟
_ معین و تو رو میگم
در جوابش جز خنده چیزى نداشتم و او ادامه داد:
_ خیلى شبیه دختر خالمى اون روز بعد کلى فکر کردن فهمیدم و همینم میترسونتم
اصلا متوجه حرفهایش نمیشدم میخواستم منظورش را بپرسم که حس کردم پتویى دورم پیچیده شد عطر معین باز مستم کرد و عقل از سرم پراند کنارم که نشست میخواستم بب*و*سمش اما حیف که نمیشد چشم هایش را ریز کرد و گفت: خانم ها مشغول غیبتن ؟
آوا خندید و گفت؛ نه عزیزم نگران نباش فقط گفتم این پسر جذاب که میبینى تنها ایراد کوچولوش اینه که زیادى بعضى اوقات بد میشه
_ اینم میگفتى که وقتى بد شه یادش میره آوا خانم کیه
واین یک تهدید در میان شوخى بود پتو را دورم محکمتر پیچید و گفت؛ سردته بریم ؟ نمیخوام سرما بخورى
_ فعلا که قنداقم کردى دارم میپزم جاى سرما
_ لبات میلرزه پس مشخصه سردته
_ خوب به نظرت با پتو میتونم گرمش کنم؟
_ نه ولى شاید من بتونم
دلم لرزید ؟ نه نه باز هم روى دست انداز افتاد و گرومبى افتاد ! نگاهش خیره روى لب هایم مانده بود
_ امشب اینقدر خانم و زیبا بودى که همه دوست داشتن گرمت کنن
( حسود شده؟!)
_ مهم منم که دوست داشتم فقط رئیسم واسم پتو بیاره
خودم را نزدیک تر کردم و باز تنم آرام شد از تماس تنش …
یکى از پسرها با گیتار نواخت و خواند ولى صدایش به دلم نشست .بعد ورق آوردند و تیم کشیدیم و از شانس در تیم مقابل معین افتادم آنقدر حواسش به من و هم تیمى هاى پسر من بود که خیلى زود باخت البته فکر کنم عمدا باخت که مرا از آن جمع بیرون بکشد وباز بچسباند کنارش و دلش قرص شود
و این عشق بود یا تنها یک خودخواهى نشات گرفته از حس مالکیت؟!
همه جیغ زدند که بازنده ها را در آب بیاندازیم معین بلند خندید و گفت من به جاى همه هم تیمى هایم شیرجه میزنم و من وحشت زده از این سرما و آب تنى جان جانانم جیغ زدم:
_ نه نه دست آخرو من بردم من تایین میکنم جریمه شونو
همه با حرفم موافقت کردند
_ واسمون باید بخونه
خدا میداند که آرزویم را گفتم میدانستم صدایش میتواند تمام زخم هاى دلم را یکباره مرحم بخشد
بچه ها جیغ زدند و کف کشیدند سعید گفت: زدى به هدف معین عالى میخونه فقط فراریه از خوندن نمیدونم چرا ؟
معین کنارم آمد و گفت: نه میخونم بهتر از اینه که منجمد شم
بعد در گوشم نجوا کرد: تو آب پریدن واسم آسون تر بود دختر فقط به خاطر خودت
چه قدر ذوق کردم از اینکه به خاطر من هم میتوانست کارى انجام دهد !!!!
همه منتظر و مشتاق نشسته بودند معین وسط نشسته بود ولى به من نزدیک تر از سایرین بود
وقتى که شروع کرد اصلا توقع نشدم چنین آهنگ کلاسیکى را به این زیبایى چه چهه بزند و صدایش را رها کند !!
!!
هم زمان که میخواند و نگاه خاصش که متمرکز من بود جانم را جان دوباره میبخشید
“یارا تو هم هوای ما دارا
تو هم بشو وفادارا
مرا دگر نگهدارا
محبوبم !جانا! به قلب ما تو سر دارا
کنار ما بمان مانا ، فقط به ما بگو جان
آتش تر باش و مرا به دامنت گیرا
بیار از آن جهان هر روز به یاد ما زلیخا را
فقط فقط ، تو را دارم
فقط تویی ،تو دلدارم
به جان تو گرفتارم
جانم، جااااااان
بیا بیا ، بیا بگو هوا هوای ماست
چرا چرا ، نگاه تو دعا برای ماست
مرا دعا کن
کجا کجا ، صدا کنم رِسَد صدای ما
خدا خدا ، فقط به تو رِسَد دعای ما
مرا صدا کن
بیا بیا بیا بگو هوا هوای ماست
چرا چرا نگاه تو دعا برای ماست
مرا دعا کن
کجا کجا صدا کنم رسد صدای ما
خدا خدا فقط به تو رسد دعای ما
مرا صدا کن مرا دعا کن
فقط دعا کن مرا دعا کن… “

و من فقط دعا کردم … دعا کردم همیشه در همه لحظات تلخ و شیرین ، سخت و آسان تو براى من باشى بس!!
تمام که شد همه کف زدند تنها کسى که چشمانش تر بود من بودم ، تنها کسى که خیره روى چشمان من مانده بود با یک لبخند شیرین معینِ من بود…
همه تلخى هایش را جبران کرد و تمام وجودم دوباره صدایش را تمنا کرد…
پایان قسمت ٣٢
فایل آهنگ👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
بسم الله الرحمن الرحیم
٣۴# قسمت ٣۴ این مرد امشب میمیرد

🎭 ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ
ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﻓﻘﻂ
ﻣﺎﻝ ﻣــــــﻦ ﺑﺎﺷﺪ !🎭
ناشناس عزیزم کم کم آشنایى میدهى؟! چ کسى جز معین من میتواند چنین طرز فکرى داشته باشد ؟!
میدانم که توان به زبان آوردنش را ندارى ، میدانم میخواهى دوست داشتنت را لابه لاى دنیاى مردانه ات جایى دور افتاده پنهان کنى میدانم دلت از عشق ترسیده است هیچ نمیگویم من به همین ناشناسانه ابراز احساست هم میبالم و راضى ام
دموکراسى را بگیر دیکتاتورى تو عین آزادى است …
چه قدر زود دل تنگ شدم امشب دلم نمیخواست برود دوست داشتم به خانه بیاید گاهى از اینکه خانه اصلى اش و خانواده اصلى اش جاى دیگرى بود به شدت عذاب میکشیدم دلم براى صداى نابش تنگ بود دلم استشمام عطرش را میخواست حتى براى تلخى ها و اخم هایش دل تنگ بودم …
پاورچین طورى که عمه نفهمد به اتاقش رفتم روى تختش دراز کشیدم بالشش را بوییدم و به سینه فشردم این تشنگى و عطش چرا سیراب نمیشد؟؟
بغضم گرفت نمیدانستم نزدیک هم هستیم یا دور؟!
ما کجاى کار ایستاده بودیم؟
من به همین گاه به گاه بودنش راضى ام به درک که ژاله خواهر عماد است و حتما زیبا به درک که او نامدار است و من بى اصل و نصب…
اما دل معین ؟! دلش هنوز براى او میتپد؟ کم کم خواب سرزمین وجودم را تسخیر میکند…
دستى صورتم را نوازش میکند هنوز قدرت غلبه بر خواب را ندارم شاید هم دلم نمیخواهد بیدار شوم چشم هایم کنجکاو شده است اماگوش هایم:
_ دختر
( اى جان دختر!!! عزیزم)
_ دختر شما خودت تخت ندارى
( واى دیشب اینجا خوابم برده؟ آبروم رفت؟؟؟)
از جایم مثل فنر پریدم
ست گرمکن ورزشى آبى تنش بود
_ واى من … من… من نمیخواستم اینجا.. یعنى
خندید باز صورتم را نوازش کرد:
_ عیبى نداره چیزى نشده که پاشو کله پاچه گرفتم از خونه تا اینجا دوییدم زیادى کالرى سوزوندم
کش و قوسى به تنم دادم و گفتم: اِ رئیس صبح جمعه چرا باید کله سحر بیدار شیم اصلا؟ پرى ماهم هنوز خوابه که
_ مگه نمیخواستى برى بهشت زهرا؟
_ اوووووووو خیلى زوده عصرم میشه بریم تو رو خدا من خوابم میاد
_ پاشو برو اتاقت بخواب پس
_ نه همینجا میخوابم تو برو توى اتاق من
_ بچه من با این قد و قواره جا میشم اونجا؟؟؟
_ به من چه خوب من خسته ام
بعد روى تختش پخش شدم و پتو را روى سرم کشیدم ، کنارم که دراز کشید اول خوشحال شدم اما کم کم شرم اجازه نمیداد حتى درست و حسابى نفس بکشم
_ چرا مثل ستاره دریایى خوابیدى یکم جمع تر بخواب
_ خوب به من چه تو قد گوریل انگورى هستى
_ تخت منو اشغال کردى دو قورت و نیمتم باقیه؟
_ رئیس بخواب دیگه ایشششش چه قدر حرف زدى الان خوابم میپره
با لگد آرامى پشتم زد و گفت: خیلى پر رویى برو اون ور ببینم
کمى خودم را جمع کردم و حال کنار هم آرام گرفته بودیم همین طور که پشتم به او بود صدایش کردم
_ معین

_ بله
( میمیره بگه جانم؟!!)
_ میشه عصر بریم بستنى ؟
_ باشه وقتى برگشتیم میریم
_ میشه با عماد بریم؟
_ عماد رفته
با تعجب پرسیدم کجا؟
_ فرستادمش بندر چند روز، واسه ترخیص جنسا
_ واى اون که کاره کارمند رده هزارمه شرکته چرا عماد؟؟؟!
_ زیادى وقت آزاد داشته که زده به فکر بیراهه
_ گ*ن*ا*ه داره بدجنس حداقل باهاش آشتى کن
_ بخواب دیگه داشت خوابت میپرید
برگشتم و نگاهش کردم دستش را روى چشم هایش گزاشته بود
_ دختر
_ هوم؟
_ هوم نه بله
_ مگه تو جاى بله میگى جان؟
_خوب تو بگو
_ نمیمیرم که بیا ، جان جان جان جان
_ وول نخور
_ دارم قر میدم
_ یلدا یکم آروم باش جدى ام
_ چشم بگو
_ از فردا نمیخواد ١ هفته بیاى شرکت
با صداى بلند گفتم: چرااا؟
_ چراشو باشه بعدا میگم
_ تو دست تنها بدون من و عماد؟
_ شما دوتا عصاى دست نیستین بلاى جونین
_ من مگه چى کار کردم؟
_ پروژه تموم شده کار خاصى نیست ١ هفته استراحت کن
_ من میمیرم تو خونه
_ واسه امتحانات بخون یه کار دیگه ام دارم
_ چى ؟
_ میخوام تمرکزتو بزارى روى کارى که میگم
_ چى هست خوب بگو؟
_ یه خانمى از فردا روزى ٢ ساعت میاد اینجا به حرفهاش گوش کن و هرچى میگه سعى کن به بهترین نحو انجامش بدى
_ قضیه چیه؟
_ میخوام آماده باشى واسه ١ مراسمى دیگه هم بحث نکن بخواب
دلم شور افتاد باز از حرفهایش سر در نیاوردم…
چند ساعت بعد با صداى عمه که به در میزد هم زمان بیدار شدیم و در جا نشستیم
_ آقا آقا بیدارى
از ترس نزدیک بود جیغ بزنم که معین دستش را روى دهنم گزاشت و گفت: هیس هیچى نگو
_ جانم پرى ما
_ میشه بیام تو آقا یه چیزى شده؟
_ بزار لباس بپوشم ، چى شده؟
با علامت دست به من اشاره کرد که داخل حمام بروم و بعد که مطمئن شد رفتم اجازه داد پرى ما وارد شود صدایشان را میشنیدم
_ چى شده؟
_ نیست
_ چى نیست
_ یلدا آقا این دیشب یه مرگیش بود
انگار عمه گریه میکرد
_ گفتم نزار وابسته شه آقا تو قول دادى ولى این بچه داره پر پر میشه آدم شده ولى از اون سمت پشت بوم
داره میوفته دیشب حالش عجیب بود واسه همین رفته
معین صدایش را کمى بلند کرد و گفت:
_دِ یه لحظه واسا عزیزم چى میگى؟ رفته پیاده روى خودم بهش اجازه دادم شما خواب بودى ، سریع چرا شلوغش میکنى اسیر ما که نیست
_ آخه آقا میترسم یهو…’
حرفش را قطع کرد:
_ از هیچى نترس میشه الانم لطف کنى من سرم درد میکنه برى داروخانه قرصمو بگیرى؟
_ بمیرم برات چته مادر؟ قرص سر درد دارما
_ نه این که اسمشو مینویسم لطف کن بگیر معذرت میخوام اصلا نمیتونم برم بیرون با این وضع سرم
_ نه نه بنویس مادر خودم میرم جلدى میام
چند دقیقه بعدکه عمه گویا رفته بود معین در حمام را باز کرد و خندید
_ بیا بیرون حفظ آبرو شد
_ آخیش راستى راضى باش از سرویس اتاقت واسه جیش استفاده کردم
_ دیوونه اى یلدا
_ آره خیلى کجاشو دیدى تازه
خندیدم سر تکان داد و چه میدانستین همین خاطره هاى کوچک که میساختیم روزگارى…
پایان قسمت ٣۴
بسمه تعالى
#٣۵ قسمت ٣۵ این مرد امشب میمیرد
با این که زیاد اهل کله پاچه نبودم اما معین چنان لقمه هاى جانانه اى میگرفت و با اشتها میخورد که من هم تمایلم براى خوردن بیشتر شده بود
گه گاهى هم خودش لقمه میگرفت و به صورت ناگهانى در دهانم جا میداد
_ بسه معین به خدا تو بهت اصلا نمیاد دکتر باشى چه قدر میخورى رحم به کلسترولت کن
_ بودم دیگه نیستم بعدم انگار مجبورم فلسفه دکترا رو واست یبار دیگه توضیح بدم؟
و باز لقمه اى بزرگتر از دفعه قبل براى خودش آماده کرد این بار صداى عمه هم در آمده بود
_ میگم مادر تو سرت درد میکرد بدتر میشیا
با شنیدن این جمله عمه ، یاد دروغ معین و در حمام پنهان شدن خودم افتادم و ریز زدم زیر خنده معین هم چپ چپ نگاهم کرد
_ پرى ما به خدا دیشب هیچى نتونستم بخورم

عمه با نگرانى نگاهش میکرد
_ عمه دروغ میگه صبح تا شب داره تو شرکت میخوره دیشب کتش تنگ بود دو لقمه کمتر از همیشه اش جا شده تو شکمش ١ ذره مراعات سنشو نمیکنه
دستمال روى میز را سمتم پرتاب کرد و من سریع جا خالى دادم
_ بى تربیت مگه من بابابزرگتم هى سنت سنت میکنى
_ تو غول پیرمرد شکمو و البته گند اخلاق خودمى

بالاخره انصراف داد و آماده شدیم به بهشت زهرا برویم عمه سینى خرما و حلواى خیراتى را دستم داد که داخل ماشین ببرم من عقب نشستم و معین و عمه جلو در طول راه سرم را از بین دوتا صندلى جلو میبردم و شوخى میکردم معین هم مدام تذکر میداد که صاف بنشینم و اذیت نکنم اول از همه سر مزار پدر بزرگم رفتیم عمه براى پدرش بعد این همه سال باز اشک ریخت جالب بود معین هم اورا میشناخت و مدام با عمه یاد خاطره هایشان میکردند( پس پدر بزرگم هم همراه عمه در عمارت نامدار سکونت داشته است!!)
سر مزار پدرم حتى دلم نمیخواست بنشینم مدام عجله داشتم براى رفتن ولى به احترام عمه نشستم این مرد هیچ وقت مرا دوست نداشت چون حاصل عشقش از آذر خیانتکار بودم هنوز صداى فریاد هایش در گوشم بود کتک خوردن هایم تحقیر هایش نادیده گرفتن هایش …
من پدرم را هم دوست نداشتم شاید مثل آذر از او متنفر نبودم اما عشق پدر و فرزندى هم در کار نبود…
معین کنارم آمد و گفت: بریم یلدا میدونم اذیت میشى
با اصرار عمه به آرامگاه خصوصى خاندان نامدار رفتیم و واقعا در عجبم که پولدارها قبرشان هم با قبر امثال ما چرا فرق میکند؟!
معین اول از همه سر مزار مادرش چون کودکى روى زانو نشست و با عشق سنگ قبر را با آب و گلاب شست عکس مادرش خیلى جوان بود هم سن و سال خودم بود که فوت کرده بود مهرخ نامدار مادر معین عزیزم ! به عکسش خیره شدم و در دل گفتم: مرسى که معینو به دنیا آوردى
فقط کاش بشه مال من بشه هرچند که من خیلى ازش پایین ترم
معین غرق سکوت براى اولین بار سیگارى در مقابل ما آتش زد عمه هم سر یکى از مزارها نشسته بود و قرآن میخواند و اشک میریخت ولى تمام توجهم به معین بود که خیره در دود سیگار خودش بود
_ مامانت خیلى خوشگل و جوون بوده همسن من
_ دور از خاکش
_ روحش شاد باشه
_ اگه مجبورش نمیکردن باردار شه جوون مرگ نمیشد
_ کى مجبورش کرد؟
_ جهل ، بعد زایمان خواهرم دکتر ممنوع کرد که بچه دار شه ولى خوب پدربزرگم نوه پسر میخواست و پدرم هم تابع جهل و ستم پدرش زن بیچاره رو تا مرگ کشوندن واسه داشتن یه پسر

دلم براى معین سوخت چه قدر صدایش غم سنگینى را به دوش میکشید
او هم سر مزار پدرش درست حسى شبیه من داشت با اکراه و بغض و گلایه مزار را شست و فاتحه خواند جهانگیر نامدار چه قدر از نظر چهره شبیه پسرهایش بود مهرسام و معین هر دو به پدر کشیده بودند
عمه بالا سر مزار جهاندار نامدار چنان از اعماق وجود قرآن میخواند گویى بر سر مزار عزیزش نشسته است گه گاهى اشک فرود آمده بر روى گونه اش را با گوشه روسرى اش پاک میکرد
_ پریما عمو جان همیشه از خوبیات یاد میکرد
_ خوبه عموت معرفت داشته و یاد ما هم میکرده
عجیب بود حالت هاى عمه خیلى گنگ و خاص بود انگار خیلى درد و دل و شکایت براى جهاندار نامدار آورده بود مردى که اصلا شبیه برادرش نبود صورتى به مهربانى عماد داشت و چه قدر برایم آشنا بود گویى میشناختمش ، من هم بر سر این مزار آرام بودم آرام…
در راه بازگشت حس کردم حال جفتشان گرفته است به سکوتشان احترام گذاشتم باران که شروع به شتک زدن روى شیشه ماشین کرد رقص شیشه پاک کن هاى ماشین معین و صداى باران و پسرک گل فروش کنار جاده مرا از خود بى خود کرد
_ میشه وایسى؟
_ چرا عزیزم؟
( اوهوک مهربون هم شده)
_ حالم یکم خوب نیست
عمه با نگرانى گفت : حالت تهوع دارى ماشین گرفتت؟
معین که کنار جاده توقف کرد گفتم: نه بابا عمه حامله ام
عمه روى گونه اش زد و گفت: بى حیا خاک عالم تو سرت مرد اینجاست
معین در آینه چپ چپ نگاهم کرد در ماشین را باز کردم که گفت: کجا بارونه خیس میشى یکم آب بردار از پشت بخور صاف بشین خوب میشى
_ من حالم خوبه دروغ گفتم فقط دلم بارون میخواست
و بعد دستانم را باز کردم و دوی
دم کنار جاده در این بیابان انگار همه باران فقط و فقط سهم خودم بود معین عصبانى پیاده شد و داد زد:
دیوونه بیا سوار شو
با صداى بلند جیغ زدم
_ نمیام بیا تو رو خدا یکم بارون بازى
عمه را وادار کرد داخل ماشین بماند و خودش بعد از اینکه تمام گل هاى پسرک را خرید سمتم آمد
_ سرما میخورى خل و چل
_ اوووف معین نامدار واسم گل خریده
گل ها را گرفتم و با جان دل بوییدم معین زیر باران با لبخند را باید قاب میگرفتم براى همه عمرم
_ جون یلدا میاى ١ عکس بگیریم
_ واسه اینستاگرام؟
_ نه فقط واسه خودمون
_ باشه بگیر
_ گوشى من کیفیتش خوب نیست میشه گوشیتو بدى
دوربین گوشى اش را تنظیم کرد و بالا گرفت من را در آغوشش نزدیک خود کرد که در کادر دوربین هر دو جا بگیریم صورت هاى باران زده مان را ثبت کردیم
_ اینم از عکس بیا بریم سرما میخورى
_ عیب نداره یکم بیا راه بریم فقط ١ دقیقه
_ فقط ١ دقیقه
چرا امروز به ساز دلم میرقصد حتما مادرش دعایم را شنیده است !!!
در باران قدم زدیم این مرد امروز تنها مرد کره زمین است …
_ ١ دقیقه شد دختر
_ کاش بیشتر بشه اصلا میدوئم بیا بگیرم
_ یلدا سرما خوردى نخوردیا حالا گفتم بدونى جاى آمپول قرص نمیشه خورد هر چه قدر هم التماس کنى حالا تا هرجا میخواى بدو
ناچار تسلیمش شدم و به ماشین برگشتیم حتى غرهاى عمه هم به جان خریدم ، طبق قولى که داده بود برایم بستنى خرید و موقع خوردن بستنى تمام لحظات فقط مرا نگاه کرد و من نگاهش را که روزهاى اول سخت از من دریغ میکرد دوست داشتم…
آن شب که معین سرما خورد تازه یادم آمد من پالتو داشتم زیر باران و او فقط ١ پیراهن نازک ، چه قدر عذاب وجدان داشتم تب داشت و سرفه میکرد چشم هایش بى حال و اشک آلود شده بود
عمه را به زور راضى کردم که بخوابد از استرس از کنار تخت معین نمیتوانستم تکان بخورم
_ معین تقصیر من بود هوا خیلى سرد بود
_ نه چند ساله سرما نخورده بودم این جیره چند سالمه
_ بمیرم الهى چه قدر داغى
_ هییس دیگه این حرفو نزن بچه که نیستم خوب میشم
چشم هایش رابست و گفت
_ برو شما هم اتاقت
_ اینجا میخوابم
_ نه
_ آره
آنقدر ضعیف شده بود که توان زور گفتن نداشت صبر کردم خوابش برد اما صداى ناله هایش در خواب دلم را هزار تکه میکرد در خواب که صدایم کرد مطمئن بودم هذیان میگوید
_ یلدا !
دستش را میان دستم گرفتم و گفتم: جان یلدا
_ نرو
با بغض گفتم ؛ کجا رو دارم برم آخه؟
_ پیمان گفته بود میبردت
( کاب*و*س میبینه؟؟؟)
_ اون حرومزاده نقشه کشیده چرا رفتى.
کم کم تمام صورتش غرق عرق شده بود کارى جز گریه از من بر نمى آمد از خواب میپرید و دوباره چند دقیقه کوتاه میخوابید بعد از ساعتى داروها اثر کرد و خوابش عمیق شد و تبش پایین آمد من هم توانستم قدرى چشم روى هم بگزارم
با صداى گرفته سرما خورده هم لعنتى جذاب بود!!!
_ یلدا خانم !! عزیزم اینجورى چرا خوابیدى پاشو عزیزم الان گردن درد میگیرى
کمکم کرد بلند شوم چشمانم را به سختى باز کردم
_ حالت بهتره؟
_ آره عزیزم خوبم
روى تخت کنارش خوابیدم دستش زیر سرم بود و صورتم در سینه اش
_ میشه همینجا بخوابم یکم؟
_ بخواب بابایى دیشب اذیت شدى
موهایم را نوازش میکرد و دردها و بدبختى هاى همه زندگى ام را از حافظه ام پاک میکرد
_ موندم تو کار دنیا که این فرشته که الان تو بغلم آروم خوابیده چه طور میتونسته اینقدر از خودش و دنیا متنفر باشه و بد بشه
خواستم جوابش را بدهم خواستم بگویم عشق تو تمام ضمیرم را تحت الشعاع خود قرار داد و دیگر دلم جز عشق براى نفرت جایى ندارد…
ولى در جوابش فقط بیشتر خودم را جمع کردم و در آغوشش فشردم
به آرامى کمرم را نوازش میکرد و زیر لب مرا به خواب دعوت میکرد
_ رئیس جاى کمربندها رو دارى ناز میکنى یادم بره ؟
_ نه عزیزم نمیخوام هیچ وقت یادت بره ، بخواب آروم امروز نباید خواب آلو باشى وقتى معلمت میاد
_ پس تو هم بمون نرو شرکت
_ میشه نرم بابایى؟ دیگه باید درشو تخته کنیم که
_ آخه سرما خوردى منم که نمیزارى بیام پس کى مواظبت باشه ؟
_ خدا هست عزیز دلم منم که بچه نیستم
_ پس بگو واست همه چى بیارن بخورى
_ چشم شما نگران نباش
_ این زنه جوونه ؟
_ نه عزیزم میانساله
_ خوشگله؟
_ نمیدونم
_ موهاش بلنده
_ این چه سوالاییه؟
_ آخه میخوام ببینم بهش باید حسودى کنم یا نه؟
_ به هیچکس حسودى نکن آدمى که واسه خودش ارزش قائله اصلا کسى رو در حد حسادت نمیبینه
_ من جدیدا به همه زن و دختراى دور و برت حسودیم میشه حتى اونایى که تو گذشته ات بودن
( شجاع شدم؟ دل به دریا زدم…)
_ هنوز دوستش دارى ؟
مرا بیشتر به خود فشرد و گفت: هیییییس بخواب
و این یعنى فرار از دوست داشتنش؟!
حدود ۴ بعد از ظهر بود که دلم براى معین عجیب تنگ شد هرچه تماس گرفتم جواب نداد و فقط یک پیام فرستاد که واقعا جا خوردم
” یک هفته که قراره تمرکز کنى روى کلاست نمیخوام حرف بزنیم منم نمیام اونجا تا وقتى که معلمت بگه آماده اى “
از بى رحمى اش
بغض کرده بودم از اینکه دلش تنگ نمیشد، نمیدانستم جریان این معلم و آموزش هایش چیست ؟ وقتى که با او روبه رو شدم حس کردم تمام کلاس و وقار زنانه دنیا در این زن جمع شده است و آمده است دخترانه هاى من را چون عضله هایم تقویت کند و شکل دهد در تمام این دوساعت فقط کم مانده بود از مدل نفس کشیدنم هم ایراد بگیرد در عین جدى بودن بسیار مهربان و با حوصله نکته به نکته را آموزش میداد و در آخر من فهمیدم باید یلدا را بکوبم و از نو بسازم!!!
تمام این یک هفته یا تحت فشار کلاس بودم یا براى امتحان هایم درس میخواندم عجیب دل تنگ معین بودم تمام دلخوشى ام ب*و*سیدن عکس دو نفره مان بود ، گه گاهى هم با عماد عزیزم صحبت میکردم و خوشحال این که بعد از اتمام این هفته دوباره کنار هم جمع میشویم…
بالاخره آن یک هفته لعنتى تمام شد و بعد از اولین امتحانم سریع خودم را به شرکت رساندم معین در اتاق همایش بود وقتى مطمئن شدم تنهاست بدون اینکه در بزنم وارد اتاق شدم
واى که وقتى عینک طبى شیکش را میزد واقعا آقاى دکتر خودم میشد با دیدن من سر تکان داد و لبخند زد
_ بى خبر اومدى چرا؟!
به سمتش دویدم انتهاى سالن و گفتم : بیخیال مبادى آداب بودن همین یه دفعه رو بى خیال همه کلاس این هفته ، من دلم تنگ شده
خودم را در آغوشش جاى دادم میخندید و جانم هر لحظه تمناى فدا شدن براى خنده هایش را داشت
_ تو ١ سالم تحت آموزش باشى باز هم دیوونه اى یلدا
_ اوهوم باید ببریم دیوونه خونه آقاى دکتر یعنى من عاشق عینکتم تو رو خدا بزار گازت بگیرم

_ دستش را جلوى دهانم گرفت و گفت: بیا بگیر

کنار دستش را گاز گرفتم و دلم آرام شد هنوز در آغوشش بودم طبق عادت همیشه اش موهایم را از صورتم کنار زد و گفت: حالا که خانم شدى شام افتخار میدى در خدمتت باشم ؟
_ اوه حتما از همراهى شما خوشحال میشم جناب نامدار
بعد هر دو از نوع حرف زدن جدیدم خندیدیم بدون آنکه بدانم آن شب…
پایان قسمت ٣۵
به نام او
#٣۶ قسمت ٣۶ این مرد امشب میمیرد
“گاهی دلم می گیرد
از آدم هایی که در پس نگاه سردشان با لبخندی گرم فریبت می دهند
دلم میگیرد از خورشیدی که گرم نمی کند
و نوری که تاریکی می دهد
ازکلماتی که چون شیرینی افسانه ها فریبت می دهند
دلم می گیرد
از سردی چندش آور دستی که دستت را می فشارد
و نگاهی که به توست و هیچ وقت تو را نمی بیند
کوچه ها را بلد شدم…
خیابانها را…رنگها را…
جدول ضرب را…
دیگر در هیچ راهی گم نمیشوم،
اما…هنوز میان آدمها گم میشوم…
مــــــــــــن آدمهـــــــــا را بلــــــــــد نیســـــــــــتم…”
امشب عجب شاعرى شده ام امشب قرار بود روى تک تک دیوار هاى این خانه ذکر عشق بنویسم امشب قرار بود عروس رویاهاى رنگ پریده ام شوم و تنها میدانم من به قول فروغ فرخزاد عزیزم تنها و تنها عروس خیالات دیرپا هستم وبس…
خانمانه لباس پوشیدم خودم را غرق عطر فرانسوى جدیدم کردم سپید پوشیدم نمیدانستم چرا ؟ شاید به حرمت عشقى که هنوز چون لباسم بکر و سپید بود آینه عجب مشوقى شده بود امشب !!
جان جانانم منتظر بود و باید سریعتر خودم را میرساندم
همان پاپیون مورد علاقه ام را زده بود سنش خیلى کمتر به نظر میرسید گویا اوهم دوش عطر گرفته بود زیبایى ام را بدون اینکه سخنى بگوید با چشم هایش تحسین کرد
حال در رستورانیم دنیا امشب براى من در همین یک تکه جا خلاصه میشود و واقعا مگر از دنیا جز همین که تو باشى و من و یک خلوت چه میخواهم ؟!
امشب نگاهش با همیشه فرق دارد؟ سر پایین مى اندازد نگاه از من میدزدد معین من امشب چرا خودش نیست؟
شام در کنار اویى که تک تک سلول هاى بدنت سجده اش میکند چه قدر دلچسب است سکوت میشکند
_ یلدا
_ جان؟
_ امشب وقتشه
سرش پایین است چرا هنوز؟!
_ وقت چى؟
_ قبلش قول بده آروم باشى جوابش هرچى باشه به هم نریز
در دلم چرا به قول عمه رخت میشورند؟!
_ چى شده؟
_ با من ازدواج کن
قلبم چرا جاى اینکه شاد بنوازد در حال ایستادن از تمام حرکت است
_ چى؟
چرا دستش را جلوى چشمانش گرفته است و حرف میزند؟
_ هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر پست بشم که از بچه اى که ١٣ سال فاصله است بینمونه و ١ دهه زودتر رنگ دنیا رو دیدم بخوام باهام ازدواج کنه
پست؟! پیشنهاد ازدواج است؟ زبانم لال شده است و تکخوان سرود امشب معین است
_ این مدت بر خلاف قوانینم و قولى که دادم بهت خیلى نزدیک شدم یه جورایى حس میکنم از خودمى و طاقت دوریتو ندارم ولى من از خط قرمزهاى رد نشدم معینى که روبه روته ۵ سال پیش تمام حواسشو کنده و انداخته دور ، تو وجودش جایى واسه بذر عشق کاشتن نداره ، اگه تمام این مدت نزاشتم از یه حد و مرزى بیشتر بهم نزدیک شیمو جلوى خودمو گرفتم واسه همچین روزى بود از روز اول که دیدمت میدونستم امشبو، میدونستم ازت میخوام که باهام ازدواج کنى به خاطر همین سعى کردم هیچ حسى بهت پیدا نکنم که همچین روزى و همچین ساعتى نگى نقشه بود و همه حست و عشقت دروغ ، من عاشقت نیستم ولى منکر این که تو رو کنارم و همراهم دوست دارم هم نیستم من نیاز دارم که باهات ازدواج کنم جوابتم هرچى باشه تو ادامه رابطمون هیچ تاثیرى نداره من و تو دوتا دوستیم تا ابد کنار هم راستش روز اول میخواستم در ازاى قبول این ازدواج سفته ها رو بهت پس بدم اما الان حال و هوام فرق کرده اون سفته ها بى ارزشه چه بگى آره چه بگى نه خیلى وقته نابودشون کردم این مدت نیاز داشتم واسه رویارویى با خانوادم تو رو یکم هماهنگ کنم و فکر میکنم دیگه وقتشه هر چه قدر میخواى فکر کن و جواب بده ؛ کمک کردن اجبارى نیست روزى که اون پولو دادم واسه کمک بهت هیچ کس اجبارم نکرد تو هم اگه میلت بود کمکم کن
سقف آسمان کوتاه شده است که بر سرم خراب میشود؟ آتش چیست که باز در این دل لعنتى زبانه میکشد؟ بغض ؟! نه محال است قطره اى اشک براى تمام سنگدلى هایش بریزم صدایم میلرزد
_ تو چرا احتیاج به ازدواج با من دارى؟ اینهمه بهتر از من
نگاه پر از غمش سایه میگستراند روى پیکر ضعیف دخترى که زیر هجوم حرفهایش چند دقیقه پیش شکسته است …
_ چراشو بعد که آره یا نه گفتى بهت میگم
_ تکلیف من چیه؟
_ همه کار واسه خوشبختیت میکنم یلدا من نخواستم با فیلم هندى بازى کردن تو رو رام کنم و با فریب جواب مثبت رو بگیرم ، بدست آوردن دل هیچ زنى واسه من کارى نداره اما خواستم رو راست باشم که بعدا حس نکنى مغموم شدى و من فریبت دادم
_ تا کى؟
_ چى تا کى عزیزم؟
پوزخندى میزنم و با لحن خودش میگویم:
_ تا کى به کمکم نیاز دارى عزیزممم
_ نمیدونم
_ اگه بخوام روزى زن کسى باشم که عاشقم باشه و فقط بهم نیاز نداشته باشه چى؟
چشمهایش غرق خون میشود اما امشب عجب خود دار خوبى شده است
_ طلاقت میدم هر وقت بخواى بعد سال اول ازدواج
_ خوبه خیلى خوبه
میخندم خنده هاى عصبى دردناک
_ یلدا تو واسم خیلى عزیزى واسه همین میخوام بعدا نشکنى
_ هیس معین نامدار ممنون از شامت شب خوبى بود جوابمو تا فردا بهت اعلام میکنم شب
بخیر
از جایم که بلند میشوم هراسان بر میخیزد
_ میرسونمت
_ بودن تو هواى بسته ماشین با تو حالمو بهم میزنه
عجب امشب خود دار شده است
_ حدسشو میزدم ، سامى جلوى در رستورانه باهاش برو
_ ممنون بابت این همه سخاوت مندى و صداقتت شب بخیر
_ فقط فعلا به پریما چیزى نگو لطفا
جوابم تنها پوزخند است
معین را با همه احساسم در آن رستوران جا میگذارم به خانه بر میگردم خانه اى که سر تا سر یاد و عطر این مرد سنگى است…
باز چوب حماقتم را خوردم ؟ چه شد که مثل کبک سرم را در برف کردم و معنى همه رفتارهایش را نفهمیدم تنها یک همراه بودم براى کسى که تنها عشق زندگى ام بود و بس، امشب نه اشک نه فریاد، درد دلم را تسکین نمیدهد خودم را براى هم سطح شدن با مردى که هیچ حسى به من ندارد چه قدر تغییر دادم! چه قدر براى جا شدن در دلش تحقیر شدم ؟
خدایا بازى آخرت حرف نداشت دست مریزاد اینبار طورى زدى که دیگر نمیتوانم بر خیزم ، کاش در همان بازداشتگاه جان داده بودم کاش تا ابد اسیر دیوار هاى زندان میماندم و هرگز اسیر عشق چنین موجودى نمیشدم …
جهنم و قول هایم !! سیگارم را امشب چنان دلِ سوخته ام میسوزانم چند قرص آرام بخش را میبلعم بى فایده است تلاش براى نفرت از معین !!!
٢ روز گذشته است جواب نداده ام و دنبال جواب نیامده است عمه نگران حال من و غیبت معینش است سعى میکند خلوتم را به هم نزد به خیابان میزنم نمیدانم مقصد کجاست ؟ به خودم که مى آیم جلوى شرکتم ، لعنت به این ساختمان و خاطره هایش لعنت به من که معین را به هر قیمتى کنارم میخواهم لعنت به من که آدم دل کندن از معین نیستم لعنت به من که نام معین همه زندگى ام است
میدانم عماد برگشته است با اینکه جواب تلفن هایش را ندادم ولى میدانم که چه قدر براى تسکین دردم لازمش دارم خودم را به اتاقش میرسانم با دیدن من شوکه میشود هیچ نمیگویم در آغوشش طلسم بغضم شکسته میشود
_ یلدا یلدا جان تو چته کجایى جان دلم چند روزه
نگاهش میکنم چه تکیه گاه محکمى است این عماد نامدار اصلا شبیه معین نامدار تو خالى نیست و من چرا عاشق این معین شده ام فقط جبر جهلم است و بس!!!
_ عماد حالم خوب نیست
_ معلومه، خیلى ضعیف شدى دختر این چه وضعشه این آقام چرا حواسش به عروس نازک نارنجیش نیست
باز به هق هق مى افتم
_ جان دلم دعواتون شده ؟ حال و روزتون چرا اینطوریه ؟ فشار اون روى ١٨ و دم سکته تو هم که عین میت بى رنگ و رو !!
_ اون هیچیش نمیشه
_ دیشبو بیمارستان بودیم
چرا نگران میشوم چرا هول میکنم چرا معین مهم است و من نا مهم ؟!
_ کجاست؟ الان کجاست ؟ چش شده
_ هیچى بابا نترس فشارش بالا بود و تپش قلب شدید به موقع فهمیدم و خدا رو شکر حل شد الانم خونه داره استراحت میکنه
_ میشه بهش زنگ بزنى؟
_ هنوز با من حرف نمیزنه یلدا جان اون غده تو که خانومى کوتاه بیا بهش زنگ بزن نگرانشم این خودخوریش داغونش کنه
چه کسى نگران دل یلداى بیچاره بود؟
پشت میزم میروم نگرانم و عشق احمق است یا فداکار؟!
وقتى تماس گرفتم با دومین بوق جواب داد صدایش گرفته و غمزده بود:
_ جانم؟
دیگر جانم گفتنت دلم را نمیلرزاند…
_ اومدم شرکت
_ منتظرم بمون میام
_ سفته ها رو هم بیار
سکوت میکند و بعد بلافاصله میگوید: ٢٠ دقیقه دیگه اونجام
سفته ها را بهانه کردم که بگویم به بهاى سفته ها جوابم مثبت است که نفهمد چه قدر براى داشتنش حقیر شدن را پذیرفته ام…
ته ریشش کمى بلند تر از همیشه است موهایش را به سمت بالا تاب نداده است جواب سلامش را میدهم و وارد اتاق میشویم تند تند نفش میکشد و این تمام جانم را نگرانش میکند
_ فکراتو کردى؟
سعى میکنم مثل خودش بى تفاوت باشم
_ من بهت بدهکارم نمیدونم چرا ازدواج با من کمکت میکنه ، ولى دلم میخواد از این دینى که گردنمه حتى به قیمت ازدواج با ١ مردى که ١٣ سال که یه عمره ازم بزرگتره و سابقه ١ ازدواج نا موفق داره و از همه مهمتر عشقى بهش ندارم ازدواج کنم
( دروغ گفتم این روزها دروغ گوى قابلى شده ام )

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا