رمان توسکا

رمان توسکا پارت 3

4.7
(3)

 

– اگه یه خبر اینجوری بخواد به هم بریزتت که کلات پس معرکه است … تو که می گفتی برات مهم نیست … این چهار تا خبر هم کسیو بی آبرو نمی کنه … می دونی جالبی کار کجاست؟ اینجاست که خود خواننده های این مجله های صد رنگ هم می دونن نصف چیزایی که می خونن شایعه است … بشنو و باور نکنه … پس الکی خودتو ناراحت نکن …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– می شه به آقای ضیایی بگی کار امشبو تعطیل کنه؟
– دختر … تازه ساعت دو شده … چهار ساعت دیگه مونده … باید این پلانو تموم کنیم …
دیدم راست می گه و حق با اونه پس گفتم:
– باشه پس چند دقیقه بهم وقت بدین …
اومد یه چیز دیگه بگه که کسی به در زد و گفت:
– آقای نیازی … یه نفر باهاتون کار داره …
حتما یکی از نگهبانا بود چون بقیه به شهریار آقای نیازی نمی گفتن … شهریار ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت:
– یه نفر؟!!! یعنی معلوم نیست این یه نفر کیه؟؟
بعدم دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون … منم یه کم نشستم تا کم کم حالم بهتر شد و رفتم از اتاق بیرون … همه منتظرم بودن … آقای ضیایی اومد جلو و گفت:
– خوبی؟ می تونی ادامه بدی؟
سعی کردم لبخند بزنم … 
– بله … بهترم … ببخشید که کار عقب افتاد …
– مهم نیست … حالا که خوب شدی حسابی ازت کار می کشم …
دو تایی خندیدیم و رفتیم سر صحنه … این بار کمتر خراب کردم ولی بازم یه جاهایی کارم ایراد پیدا می کرد که با تذکرای به جای آقای ضیایی رفعش می کردم … ساعت شش و نیم و هوا روشن شده بود که کار تموم شد آقای ضیایی می خواست به همه صبحانه بده ولی من چون می دونستم بابا منتظرمه و علاوه بر اون کار هم داشتم خداحافظی کردم که برم … شهریار صدام کرد:
– توسکا …
برگشتم و گفتم:
– بله …
– داری می ری؟ مگه صبحانه نمی مونی؟
– نه … بابا منتظرمه … 
– اوکی … مواظب خودت باش … 
سری تکون دادم و اومدم برم که یاد یه چیزی افتادم … گفتم:
– راستی شهریار … فهمیدی اون یه نفر کی بود؟
شهریار اخماش در هم شد و گفت:
– نه … هر چی هم گشتم کسی رو پیدا نکردم …
– مگه نگهبان صدات نکرد؟ خب ازش می پرسیدی کی بوده که باهات کار داشته …
– پرسیدم …. گفت یه دختره بوده …
خندیدم و گفت:
– آی آی آی …
اومد بذاره دنبالم که سریع در رفتم …
به ماشین که رسیدم منتظر بودم سر و کله آرشاویر هم پیدا بشه … برگشتم پشت سرمو نگاه کردم … ماشینشو با فاصله چند تا ماشین از من پارک کرده بود و داشت سوار ماشینش می شد … سوار شدم و راه افتادم … الان برای اجرای نقشه ام زود بود … انداختم توی مسیری که می دونستم خلوته و مشکلی پیش نمی یاد … یه خیابون فرعی بود … واقعا که انگار دل شیر پیدا کرده بودم … زدم روی ترمز و ایستادم… چاقو رو از توی کیفم در آوردم و گذاشتم توی جیبم … رفتم از ماشین بیرون و اول لگدی زدم به لاستیک … با فاصله از من توقف کرده بود … مطمئناً از اون فاصله نمی تونست متوجه بشه که من پنچر نکردم … در صندوق عقب رو باز کردم … صدای در ماشینش رو شنیدم … ایول … اومد پایین … رفتم پشت ماشین …. صداش بلند شد:
– خانوم مشرقی … مشکلی پیش اومده …
هیچی نگفتم تا خوب بیاد نزدیک … دستم توی جیبم بود و چاقو رو فشار می دادم … خدا شاهده فقط می خواستم بترسونمش … رسید بهم و خم شد تا لاستیک زاپاسو ازم بگیره … با یه حرکت سریع چرخیدم طرفش چاقو رو از توی جیبم در آوردم گوشه کت کوتاهشو گرفتم و چسبوندمش به ماشین بعدم چاقو رو گرفتم زیر گلوش … ولی با فاصله که خدایی نکرده یه خش هم بهش نیفته … خودم بیشتر می ترسیدم … با صدایی خشمگین گفتم:
– چی از جون من می خوای؟!
اینقدر شوکه شده بود که هیچ کاری نمی کرد … چشماشو چند لحظه بست و سپس گفت:
– برو کنار توسکا … این کارا در شان تو نیست …
جیغ کشیدم:
– در شان منه که یه آشغال مزاحمم بشه و عین سایه تعقیبم کنه؟!! پرسیدم ازت چی از جونم می خوای؟
مطمئن بودم به خاطر خشم زیاد زورم بیشتر شده و می تونم از خودم دفاع کنم … آرشاویر نفس عمیقی کشید و گفت:
– می خوام باهات صحبت کنم … فقط یه وقت ملاقات ازت می خوام … زیاده؟!
شدم همون توسکای چاله میدونی … همون که بابا دوسش نداشت … گفتم:
– می ری شرتو کم می کنی … خوش ندارم دیگه دور و بر خودم ببینمت … می تونستم ازت شکایت کنم ولی نکردم … سر آبروی خودم بیشتر ترسیدم ولی اگه بازم این ورا ببینمت قید آبرومو هم می زنم … شیرفهم شد؟
قبل از اینکه بفهمم چی شده مچ دستم توی دست قویش اسیر شد و با یه حرکت محکم که به دستم داد چاقو داخل جوی آب افتاد …. خم شد روی صورتم و گفت:
– تا وقتی بهم مهلت حرف زدن ندی … من دور و برت هستم … مطمئن باش … شکایت می خوای بکنی بکن … می خوای خونواده ات رو بفرستی سر وقتم بفرست … می خوای شکایتمو به خونواده ام بکنی بکن … ولی من کوتاه نمی یام …
داشت گریه ام می گرفت … چه قدرتی داشت … چه بوی خوبی می داد … چه … چه … زهرمار توسکا … گفتم:
– ولم کن … دستم درد گرفت …
از فشار دستاش کم کرد و گفت:
– توسکا فقط یه فرصت …
زل زدم توی چشماش … التماس توش موج می زد … انگار چاره ای نبود … شاید بهتر بود حرفاشو بشنوم … حسابی کنجکاو شده بودم ببینم چی می خواد بگه …. چشم ازش برداشتم و گفتم:
– ساعت هشت شب … 
دستم رها شد … حتی نگاشم نکردم … از زیر دستاش رد شدم … سوار ماشین شدم و راه افتادم … تا رسیدم به خونه ساعت هفت و نیم بود … پیاده که شدم با تعجب دیدمش که سر کوچه ایستاده … دیگه برای چی دنبالم اومد؟! اون که به خواسته اش رسید … رفتم داخل خونه …
صحنه های بعدی قرار بود توی روز گرفته بشه … برای همین هم اون شب می تونستم راحت بخوابم و خستگی زیادی نداشتم … پس سعی کردم حاضر بشم واسه ساعت هشت شب … نمی دونستم به بابا بگم یا نه … می دونستم که مخالفتی نمی کنه ولی خیلی نگران می شد … برای چی باید نگرانش می کردم … نه همون بهتر که هیچی نگم … ولی با عذاب وجدانم چی کار کنم؟!!! 
– یعنی چی توسکا؟ مگه می خوای چی کار کنی؟! فقط می خوای بری ببینی این لندهور چی کارت داره …
– ای بابا اگه بلایی سرت آورد چی؟
– نه اون هیچ کاری نمی کنه … شهریار می شناستش … آقای ضیایی هم می شناستش … مگه می شه کاری بکنه؟!!! غیر ممکنه که اون آدم بدی باشه وگرنه شهریار بهم می گفت …
– اصلا چطوره با شهریار حرف بزنی …
– با شهریار ؟! بد فکریم نیست …
یه کم فکر کردم و بعد گفتم:
– نه نمی شه … ممکنه شهریار یه فکر دیگه در موردم بکنه …
– پس می خوای چی کار کنی؟
– ریسک …
– ای بری بمیری تا بفهمی هر ریسکی رو نباید کرد …
ساعت هفت و نیم بود … نیم ساعت دیگه می یومد … باید آماده می شدم … سعی کردم به صدای ذهنم بی توجه باشم … اول یه دوش گرفتم و بعدم موهامو محکم از عقب بستم فقط یه تیکه از کنار گوشم ول کردم … خط چشم باریکی دور تا دور چشمم کشیدم و یه کم هم ریمل زدم … با رژ گونه نارنجی کمرنگ و رژ لب ستش همه چیز تکمیل شد … شلوار مشکیمو پوشیدم… یه مانتوی بلند مشکی هم روش پوشیدم… یه شال مشکی و نقره ای هم سرم کردم … نیم بوت های جلو باز مشکیمو هم پوشیدم … تقریباً پاشنه ده سانتی بود … همه چیز تکمیل شد کیف دستیمو هم برداشتم … ساعت هشت و پنج دقیقه بود … رفتم از اتاق بیرون … اولین کسی که منو دید مامان بود که جلوی تلویزیون نشسته بود و داشته لپه پاک می کرد … دست از کار کشید و با تعجب گفت:
– مگه نگفتی امشب فیلمبرداری ندارین؟
– چرا مامانم … ولی امشب با دوستم قرار دارم واسه شام …
– ا داشتم برات خورش قیمه می پختم …
– قربونت برم … فردا شب می خورمشون حتما …
– با کدوم دوستت می ری حالا؟ تو که دوست نداشتی …
متنفر بودم از دروغ گفتن … اگه کسی به خودم دروغ می گفت دوست داشتم سرشو از تنش جدا کنم … ولی چاره ای نبود …
– تازه باهاش آشنا شدم … توی کار … شما نمی شناسینش …
زیادم دروغ نشد … مامان گفت:
– اسمش چیه؟
ای بابا! این مامان ما هم گیر داده ها … کمی پوست لبمو جویدم و گفتم:
– شیما …
– باشه مامان … برو مواظب خودت باش …
– چشم … بابا کجاست؟
– توی حیاط … داره گلارو آب می ده …
گونه مامانو بوسیدم و بعد از خداحافظی رفتم بیرون …
بابا هم با دیدنم شلنگ آب رو انداخت توی باغچه و در حالی که دستاشو با حوله روی تخت خشک می کرد گفت:
– اوقور بخیر بابا … کجا به سلامتی؟
– باباجان با دوستم می خوام شام برم بیرون … اجازه هست؟
بابا اخمی کرد و گفت:
– آخه بابا با این وضعیتت؟ 
یه لحظه وضعیتم رو از یاد بردم و گفتم:
– کدوم وضعیت؟
– بابا خودت که می دونی هر جا پا بذاری مردم یه لحظه هم تو رو به حال خودت نمی ذارن … 
تازه یادم افتاد … بابا راست می گفت … مردم به کنار … دیدن من و آرشاویر کنار هم ممکن بود انعکاس بدی روی رسانه ها بذاره … باید چیکار می کردم؟ شاید بهتر بود توی ماشین باهاش حرف بزنم … شیشه های ماشینش دودی بود و کسی داخلشو نمی دید … آره بهترین راه همین بود … بابا هنوز داشت با نگرانی نگام می کرد سعی کردم لبخند بزنم و گفتم:
– نگران نباش بابایی … جایی می ریم که خلوت باشه و مشکلی پیش نیاد …
بابا آهی کشید و گفت:
– صلاح مملکت خویش خسروان دانند … ولی مواظب خودت باش …
جلو رفتم و گفتم:
– چشم … حتما …
بابا سرمو بوسید و گفت:
– برو دیرت نشه …
زیر لبی خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون … ساعت هشت و ربع بود … نکنه رفته باشه؟ ولی نه سر کوچه توی ماشین نشسته بود … با قدم های آهسته راه افتادم طرفش … دیگه چاقو هم دنبالم نبود که بتونم از خودم دفاع کنم … توکل کردم به خدا … رسیدم کنار ماشین دست دراز کردم تا در ماشینو باز کنم که خودش از داخل درو باز کرد و من سوار شدم … توی سلام پیش قدم شد …
– سلام …
نگاش کردم … یه کت طوسی اسپرت پوشیده بود با یه شلوار جین … بوی قهوه پیچیده بود توی ماشینش … فکر کنم بوی عطرش بود … بالاخره لب باز کردم:
– سلام …
راه افتاد …
– ممنونم که اومدی …
اصلا تاخیرم رو به روم نیاورد … سعی کردم جدی باشم … گفتم:
– زیاد وقت ندارم … برو سر اصل مطلب …
– اصل مطلب خیلی مفصله … بهتره بریم یه جایی که راحت بتونیم حرف بزنیم …
– من زیاد نمی تونم جایی بیام که توی چشم باشم … 
– می دونم … نگران نباش … حواسم هست …
چرا داشتم بهش اعتماد می کردم فقط خدا می دونه … در سکوت زل زدم بیرون … اصلا نمی دونستم الان توی کدوم خیابونیم … ناخنامو اینقدر توی کف دستم فرو کردم که جاش گزگز می کرد … سکوتو شکست و گفت:
– نمی خوای چیزی بگی؟
با خشم گفتم:
– من حرفی ندارم … این شمایی که زندگی منو مختل کردی …
با لبخند گفت:
– توی همین دو سه روز؟
– نخند! بله … فشاری که توی همین دو سه روز روی من بود پدرمو در آورده … آخه تو کی هستی …
اینقدر تو خودم فرو رفته بودم که نفهمیده بودم از شهر خارج شده … قبل از اینکه بتونه در جواب جمله قبلیم حرفی بزنه … جیغ زدم:
– کجا داری می ری؟!!!!
سریع گفت:
– یه رستوران خارج از شهر …
– تو گفتی و منم باور کردم … بزن کنار … 
خم شد طرفم … با ترس خودمو جمع کردم … دستشو دراز کرد و از داخل داشبورت ماشین یه کیف دستی کوچیک در آورد و گرفت سمتم … وقتی دید با تعجب نگاش می کنم گفت:
– بگیر … همه اش پیش تو باشه تا وقتی که صحیح و سالم جلوی در خونه تون پیاده ات کردم …
نگاهی به کیف کردم و گفتم:
– این چی هست؟!
بدون اینکه نگام کنه گفت:
– ببین توشو …
از خدا خواسته در کیفو باز کردم … کیف مدارکش بود … کارت ماشین … گواهینامه … بیمه … کارت ملی … شناسنامه … پاسپورت و یه سری اسناد و مدارک که ازشون سر در نیاوردم. کارت ویزیتش هم بود … کارت ویزیتشو برداشتم تا ببینم چی کاره است … ولی هیچی روش نوشته نشده بود … فقط به لاتین نوشته بود آرشاویر پارسیان شماره موبایلش هم زیرش بود … جلل خالق! این دیگه چه مدلش بود؟! با توقف ماشین حواسم جمع اطرافم شد … جلوی در باغی ایستاده بود … که اطرافش چراغ های پایه بلند شیکی کار گذاشته شده بود و سر درش هم بزرگ نوشته بود رستوران پارسیان … با تعجب نگاش کردم … لبخندی زد … ماشینشو زیر یکی از سایه بان های جلوی در باغ پارک کرد و پیاده شد … من هنوز سر جام نشسته بودم … در طرف منو هم باز کرد و گفت:
– نمی خوای پیاده شی خانوم؟!
– اینجا … اینجا کجاست؟
– یه رستوران …
با عصبانیت گفتم:
– کور که نیستم! دارم می بینم … ولی مگه من نگفتم دوست ندارم جایی بیام که تو چشم باشم؟!
با مهربانی گفت:
– قسم می خورم که اینجا هیچکس تو رو نبینه … حالا بیا پایین …
باز دوباره با اون صداش معجزه کرد …کیف مدارکشو گذاشتم روی صندلی و رفتم پایین … در ماشینو بست و دو تایی رفتیم به سمت در بزرگ باغ که کامل باز بود …
مردی که جلوی در ایستاده بود با دیدن آرشاویر کامل خم شد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد آرشاویر هم با مهربانی جوابشو داد و رفتیم تو … اول یه جاده شنی بود که وقتی تا تهش می رفتی می رسیدی به یه محوطه گرد که دور تا دورش اتاقک اتاقک بود و داخل اتاقک ها تخت گذاشته بودن … وسط اون محوطه گرد استخر کوچیکی بود که داخلش چند تا قوی سفید خوشگل شنا می کردن … چراغ های پایه بلند و کوتاه هم با نورهای خوش رنگشون به زیبایی محیط افزوده بودن … اومدم برم به اون سمت که آرشاویر گفت:
– از این طرف لطفاً …
برگشتم دیدم به مسیر فرعی باریکی اشاره می کنه که سمت راستمون قرار داره … چرخیدم به اون سمت … چه جاده خوشگلی بود!!!! اطرافش را درخت های بید مجنون احاطه کرده بودن … برگهای درخت طوری در هم تنیده شده بودن که سقفی بالای سرمون درست کرده بودن … پایین تر و نزدیک زمین بوته های گل به چشم می خوردن و چراغ های پایه کوتاه با نور صورتی کمرنگ … اینقدر فضا رویایی و خوشبو بود که بی اراده چشمامو بستم و همراه با نفس عمیقی زمزمه وار گفتم:
– چقدر قشنگ و رویایی!
پشت سرم گفت:
– درست مثل تو … 
سریع برگشتم و گفتم:
– بله؟!
– هیچی هیچی … با خودم بودم …
با خودم فکر کردم شاید اشتباه شنیدم … جاده باریک چند تا پیچ خورد تا رسید به محوطه بسته و گردی که به بهشت گفته بود زکی! دستم را جلوی دهنم گرفتم و جلوی جیغ زدنم رو گرفتم … دور تا دور اونجا به جای درخت بید مجنون درخت گل بود … و آسمان پر ستاره درست بالای سرمون قرار داشت … برکه کوچیکی وسطش قرار داشت و روی آب زلال و خوش رنگش دو تا نیلوفر آبی … میز گردی کنار برکه بود همراه با دو صندلی … چراغ های ریز کوچکی اطراف برکه و در بین شاخه های درختان قرار داشت و فضا را روشن می کرد. زیباتر از همه ماه توی آسمون بود که درست بالای سرمون قرار داشت … آرشاویر که محو حرکات من بود یکی از صندلی ها رو عقب کشید و گفت:
– بفرمایید لطفاً …
بی اختیار نشستم و محو اطرافم شدم … همون لحظه دو نفر با لباس فرم به ما نزدیک شدن و تعظیمی کردند. آرشاویر منو رو از یکی از اونها گرفت و داد دست من و گفت:
– هر چی دوست داری سفارش بده …
نمی دونم چرا دیگه نمی تونستم باهاش با تندی برخورد کنم. لبخندی زدم و گفتم:
– فکر می کنی با این همه شوکی که به من وارد کردی دیگه اشتهایی هم برام باقی مونده … 
اونم لبخند زد و گفت:
– پس دلیل بی اشتهایی من هم توی این روزا شوکیه که تو بهم وارد کردی …
با تعجب گفتم:
– من؟! شوک؟!
با همون لبخند جذابش گفت:
– سفارش بده …
منو رو باز کردم … انواع و اقسام غذاها توش بود … ترجیح دادم میگو پفکی سفارش بدم … آشاویر هم به تبعیت از من میگو پفکی سفارش داد و منو رو برگردوند … اون دو نفر دوباره تعظیمی کردن و رفتن … معلوم نیست چرا دوتایی اومدن خب منو رو یه نفرشون هم می تونست بیاره دیگه … عجب تشریفاتی بودن اینا! خیره شدم توی چشماش و گفتم:
– اینجا کجاست آقای پارسیان؟
با جدیت گفت:
– اولا آقای پارسیان نه و آرشاویر … دوما اینجا هم یه گوشه از زمینه …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– شاید … راستی … آرشاویر یعنی چه؟
لبخند صورتشو مهربون تر کرد و گفت:
– می دونی تو چندمین نفری هستی که اینو ازم می پرسه؟! اما برعکس بقیه دوست دارم جواب تورو بدم …
شونه بالا انداختم و گفتم:
– نخواستی هم نده …
زیر لب گفت:
– سرتق …
خنده ام گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و آرشاویر گفت:
– آرشاویر یعنی مرد مقدس … اسم چهارمین پادشاه اشکانی هم هست …
خوشم اومد … حداقل مثل اسم من معنیش اجق وجق نیست … ادامه داد:
– این اسم رو پدرم برام انتخاب کرد … اسم خواهرم هم آرشینه … اسم یکی از شاهدخت های هخامنشی …
یه لحظه به خودم اومدم دیدم هنوز هیچی در مورد حرفاش نگفته … دوباره توی قالب خشک خودم فرو رفتم و گفتم:
– نگفتی از جون من چی می خوای ؟
همون لحظه مردی با چرخی که غذاهامون رو حمل می کرد به ما نزدیک شد … آرشاویر با اشاره سر به مرد اجازه داد غذاها رو روی میز بچینه و سپس رو به من گفت:
– بعد از غذا در موردش صحبت می کنیم …
گارسون غذاها رو با سلیقه روی میز چید و بعد از گرفتن انعامش تنهامون گذاشت … اینقدر غذاها اشتها برانگیز بودن که خودمم ترجیح دادم بعد از خوردن غذا حرف بزنیم … طعمش هم مثل قیافه اش فوق العاده بود … باید ادرس اونجا رو ازش می گرفتم و بعدا خودم با مامان بابا می اومدم … غذاش معرکه بود … محیطش هم که خیلی خیلی شاعرانه و خوشگل بود … هر چند که نمی دونستم فقط اینجایی که ما اومدیم اینجوریه یا بازم قسمتای این شکلی داره … در سکوت غذامون رو خوردیم … بعد از اینکه تموم شد آرشاویر زنگی رو فشار داد و خیلی سریع دو نفر اومدن … یه نفر چرخی رو که حاوی دسر بود رو حمل می کرد و اون یکی هم یه چرخ خالی آورده بود تا ظرفای خالی غذا رو جمع کنه … دو سه دقیقه ای کارشون طول کشید ولی تا رفتن میز پر از دسر های رنگ و وارنگ خوشمزه شده بود … سعی کردم نگامو ازشون بگیرم و گفتم:
– الان فقط می خوام حرفاتو بشنوم …
آرشاویر دو فنجون قهوه ریخت و در حالی که یکی از اونا رو می ذاشت جلوی من گفت:
– باشه چشم …
صاف نشست … از جیب کتش پیپی در آورد و گفت:
– اجازه هست؟؟
بدم نمی یومد … اصولا با دود میونه بدی نداشتم … سرمو تکون دادم … اول داخلش تنباکو ریخت … بعد هم با فندکش روشنش کرد … اولین پک رو که زد بوی گسش همه جا پخش شد … بوی خوبی داشت … منتظر نگاش کردم … نفس عمقی کشید و گفت:
– اسمم آرشاویره پارسیانه … می دونی … ولی نمی دونم چقدر منو می شناسی …
سریع گفتم:
– اصلا نمی شناسمت … 
لبخندی زد و گفت:
– یه کم عجیبه … ولی خوبه …
پریدم وسط حرفش و گفتم:
– چرا اسم تو با اسم این رستوران یکیه؟
سوالی بود که از همون لحظه ورود مثل موریانه داشت مغزم رو می جوید. پک محکمی به پیپش زد و در حالی که دودش رو فوت می کرد گفت:
– چون صاحب این رستوران منم …
اولالا!!!! پس بگو!! طرف خر پوله! یعنی کل این باغ گنده مال خودشه؟! حتما دیگه …
سکوتمو که دید ادامه داد:
– می گفتم … من آرشاویر پارسیانم … سی و یک سالمه … فرزند ارشد خونواده ام هستم … فوق لیسانس موسیقی دارم … از دانشکده هنر … شغلم هم … خب هم این رستوران رو دارم … هم معاون کارخونه پدرمم … یه سری کار هم برای تفریح انجام می دم که مهم نیست … 
سکوت کرد و دوباره مشغول کشیدن پیپش شد … اه لعنتی! چرا لال شد؟!!! یه کم که گذشت ادامه داد:
– این در مورد شغلم … و اما در مورد اینکه چی از جون تو می خوام …
دوباره سکوت … یه پک محکم …
– راستش من تو سینمای ایران فقط کارای کارگردانای خاص و بزرگ رو دنبال می کنم … زیاد بازیگرا رو نمی شناسم … جز اونایی که پیر این کار هستن … خلاصه اینو بگم که زیاد با بازیگرای تازه کار آشنایی نداشتم … تا اینکه …
لال بشی من راحت بشم … چرا سریالی حرف می زنی؟! 
– ببین توسکا … من دو سال ایتالیا بودم … پیش آرشین خواهرم … آرشین اونجا درس می خونه … الان دانشجوی دکتراست … ولی من برای کارم رفتم … توی اون مدت با دخترای ایتالیایی زیادی دوست بودم … دوست که می گم نه به معنی دوست دختری که توی ایران مرسومه بلکه به عنوان یه دوستی ساده و معمولی عین دو تا هم جنس … متوجهی؟!
سرمو تکون دادم … ادامه داد:
– با یکی از این دخترا به اسم گراتزیا رابطه ام صمیمی تر از بقیه شد و کم کم تبدیل شد به دوست داشتن … ولی قسم می خورم که عشق نبود … اما …
کم کم پکاش محکم تر می شدن … دستشم مشت کرده بود …
– اما … خب نشد … نشد که باهاش ازدواج کنم … اومدم ایران … نمی خواستم دیگه رم بمونم … بعد از برگشتنم دنیای بدی داشتم … هیچ جذابیتی برام نداشت … تا اینکه یکی از دوستام نمایشگاه نقاشی زد … کارش مینیاتور بود … برای تنوع رفتم … اما … اون نمایشگاه منو زیر و رو کرد …. تازه فهمیدم که چقدر عاشق چهره های شرقی هستم … چشمای کشیده مشکی … موهای فر درشت … ابروهای کمونی … پوست گندمگون … اونجا بود که یه حسی بهم گفت یه نیمه گمشده دارم … نیمه گمشده ای که باید بگردم و پیداش کنم … اما … هیچکس نیمه من نبود … خیلی چهره های این سبکی دیدم اما اونی که من می خواستم نبود … دلمو نمی لرزوند … تا اینکه … 
باز سکوت … و بازهم یک پک محکم …
– اون شب که اومدم وسط صحنه فیلمبرداری رو یادته؟
اینقدر محو حرفاش شده بودم که فقط سرمو تکون دادم … گفت:
– ساعت یازده شب بود که داشتم می رفتم خونه … خسته و داغون بودم … رفتم دم دکه روزنامه فروشی تا یه روزنامه بخرم قبل از خوابم بخونم … داشتم روزنامه ها رو نگاه می کردم که یهو روی جلد یکی از مجله ها چهره تورو دیدم … با گریم همین فیلمی که داری توش بازی می کنی … یه زن اصیل ایرانی … نمی دونم چقدر وقت مجله توی دستم بود و من خشک شده بودم … فقط وقتی به خودم اومدم که صاحب دکه داشت می بست که بره … پول مجله رو دادم … پریدم تو ماشین و شروع کردم به ورق زدن مجله تا رسیدم به صفحه مربوط به تو … یه بازیگر نو ظهور … گمشده من … اصلا نمی دونم اون دیوونه بازی ها رو چطور در آوردم ولی تا اومدم آدرس لوکیشنتون رو پیدا کنم ساعت شد یک و نیم … خودمو رسوندم اونجا … وقتی نگهبان گفت اجازه ورود ندارم …
آهی کشید … پیپش رو خاموش کرد … زل زد توی چشمام و گفت:
– بقیه اشو می دونی …
نفس توی سینه ام گره خورده بود … هر دو سکوت کرده بودیم … دسته کیفمو اینقدر توی دستم فشار داده بودم که داشت له می شد … منظورش از این حرفا این بود که … نه خدای من! چرا من؟! چی بگم بهش؟ چند دقیقه نفس گیر طی شد تا بالاخره دهن باز کردم و گفتم:
– همه اینا رو گفتین جز اینکه … چی از جون من می خواین؟
نگام کرد و گفت:
– می خوام… بذاری توی زندگیت باشم … همین!
دیگه به معنای واقعی کلمه کپ کرده بودم … با تته پته گفتم:
– منظورت چیه؟
با تردید دستشو آورد جلو … آروم آروم دستشو روی میز کشید…آب دهنشو قورت داد و گفت:
– ببین توسکا … مامانم رفته ایتالیا پیش آرشین … دو سال بیشتر از درسش نمونده … مامان رفته که این دوسال رو پیشش باشه … بابا هم قراره هر سه ماه یک بار بره یک هفته بمونه و برگرده … مامان دو ماهه که رفته … می خوام اجازه بدی توی این دو سال … بیشتر همو بشناسیم …
با عصبانیت گفتم:
– پس بفرمایید می خواین من مامانتون باشم
گفت:
– باورت می شه اگه بگم من آرامشم کنار تو بیشتر از زمانیه که کنار مادرم هستم؟
هنگ کردم … این یعنی چی؟ یعنی اینقدر الکی عاشق شده؟ صدام شبیه ناله از گلوم خارج شد:
– آرشاویر … من نمی فهمم … تو قصدت چیه؟!!!
چشماشو بست … نفس عمیقی کشید و گفت:
– دوباره بگو … نشنیدم …
با کلافگی بدون توجه به منظورش گفتم:
– من نمی فهمم قصدت چیه!
چشماشو باز کرد و با اخم و دلخوری گفت:
– خیلی بی انصافی!
با تعجب گفتم:
– چرا؟
مثل پسر کوچولوهای تخس گفت:
– چون من می خواستم دوباره اسممو صدا بزنی … نمی دونی چه لذتی برام داشت!
بی اراده لبخند زدم … بدون اینکه بدونم چرا این پسر داشت خودشو توی دلم جا می کرد …
پس از چند لحظه سکوت گفت:
– می خوام این دو سال مثل نامزدی پنهان باشه برای من و تو … وقتی که مامان و آرشین اومدن رسما ازت خواستگاری می کنم … 
با حیرت گفتم:
– می فهمی چی می گی!؟!!!
با اخم گفت:
– حرف بدی زدم؟!
– فهمیده بودم عجولی … ولی نه تا این حد!!!!
لبخندی زد و گفت:
– نه من عجول نیستم … وگرنه می گفتم همین فردا باید با من ازدواج کنی …
نتونستم جلوی خنده مو بگیرم … غش غش خندیدم … چرا این پسر اینجوری بود؟!!!چهار روزه وارد زندگی من شده شایدم کمتر … داره ازم خواستگاری می کنه! با این صمیمیت دم از عشق می زنه … آرشاویر مشتاقانه نگاهم می کرد …
دستم رو به نرمی گرفت که سریع دستمو عقب کشیدم و از جا بلند شدم … اونم از جا پرید و گفت:
– ببخشید … ببخشید … باور کن دست خودم نبود …
با خشم نگاش کردم و گفتم:
– بهت خندیدم پرو نشو …
با آرامش گفت:
– عذر خواهی کردم …
آرامشش به منم منتقل شد. دوباره نشستم سر جام … اونم نشست … گفت:
– این مهلتو به خودم و خودت بده …
همه مدل خواستگاری دیده بودم الا این مدلی … ولی چرا ناراحت نبودم؟! چرا یکی نمی زدم زیر گوشش و برم؟ چرا دوست داشتم بشینم…چرا با همه فرق داشت برام؟ زمزمه وار گفت:
– عشق تو یه نگاهو قبول داری؟!
قبول داشتم؟! نمی دونم! ادامه داد:
– بدجور دچارش شدم توسکا …
نفسمو با صدا دادم بیرون و با بدجنسی گفتم:
– ازکجا می دونی که من نامزد ندارم؟!
صاف نشست سر جاش … رنگش روشن تر شده بود … پوست سفیدش دیگه مهتابی مهتابی شده بود … لبخند از لبش فرار کرد و با صدایی که به سختی شنیدم گفت:
– داری؟!
بیچاره اینقدر هول هولی افتاده دنبال من که یه تحقیق نکرده ببینه چی به چیه؟! کاش خنده ام نگرفته بود تا بیشتر اذیتش می کردم … خندیدم و گفتم:
– نه …
نفسش رو با صدا از سینه بیرون فرستاد و گفت:
– بدجنس!
نمی دونم چرا داشتم به همین راحتی بهش اعتماد می کردم … آرشاویر با عجز گفت:
– این مهلت رو به من می دی؟
بالاخره ذهنم به کار افتاد و گفتم:
– از کجا بدونم راست می گی؟ اگه بعد از دو سال غیبت زد چی؟
چشمای درشتش از خشم درخشید و گفت:
– بیا برو در موردم تحقیق کن بیبین آیا تا به حال یه دختر وارد زندگیم شده که بخوام اغفالش کنم؟ من اینقدر درگیر کار بودم که وقت این کارا رو نداشتم … البته به تو حق می دم که اعتماد نکنی … تو یه بازیگر معروفی شاید خیلی ها تا به حال به خاطرت نقشه کشیده باشن ولی قسم می خورم که من جزوشون نیستم من تازه می خوام برات تکیه گاهی باشم که کسی نتونه به روح لطیفت ضربه ای وارد کنه … 
از جا بلند شدم … حق با اون بود … باید تحقیق می کردم … بی اراده گفتم:
– باید فکر کنم … 
برای خودمم عجیب بود … کم پیش می یومد در مورد خواستگاری بخوام فکر کنم … 
– تا کی؟
– خبرت می کنم … زمانشو خودمم نمی دونم …
دیگه چیزی نگفت … هر دو از راه باریکه گذشتیم و از در بزرگ باغ خارج شدیم … در ماشین رو برام بازکرد و من سوار شدم در طول راه هیچ کدوم سکوت رو نشکستیم … ساعت یازده بود که من رو جلوی خونه پیاده کرد … شمارشو گرفتم که باهاش تماس بگیرم و بعد از یه خداحافظی معمولی رفتم توی خونه …
تا خود صبح این دنده اون دنده شدم … درک آرشاویر برام سخت بود … توی این مدت خواستگار کم نداشتم اما هیچ کس برام مهم نبود … خواستگارهای زیباتر … پولدارتر … و خیلی ترهای دیگه نسبت به آرشاویر … اما هیچ کدوم حتی برای لحظه ای ذهن منو در گیر خودشون نکردن … نمی دونستم باید با بابا در مورد آرشاویر صحبت کنم یا نه … اما … شاید اینجوری بی حرمتی به بابا بود … باید به آرشاویر می گفتم به باباش بگه که بابا حرف بزنه … بعدا نظر بابا رو می پرسیدم و خودم روش فکر می کردم … آره اینجوری بهتره … دوباره صدای درونم بلند شد:
– به به پس معلومه اینبار قصد نداری جواب منفی بدیا … وگرنه مثل خیلی های دیگه بدون اینکه به بابات بگی خودت ردش می کردی … 
– خب … خب … موقعیتش خوبه …
– تو غلط کردی … مگه موقعیت شهریار بده؟
– شهریار که از من خواستگاری نکرده … 
– فکر کن همین فردا ازت خواستگاری کنه … به بابات می گی؟!
– ای بابا چه گیری دادیا … حالا بعد از عمری من از یکی خوشم اومد …
– پس اعتراف می کنی؟!
آیا حقیقت داشت؟ جدی من از آرشاویر خوشم اومده بود؟ اینقدر این دنده اون دنده شدم تا دم صبح خوابم برد … ساعت هشت با صدای زنگ گوشی بیدار شدم … تند تند آماده شدم و زدم از خونه بیرون … امروز تا غروب فیلمبرداری داشتیم … بدی این فیلم این بود که همزمان با فیلمبرداری روی آنتن می رفت و برای همین هم کار رو خیلی فشرده کرده بود … خیلی هم برای بیرون رفتن از خونه مشکل پیدا کرده بودم چون سریاله عجیب گرفته بود و حسابی بیشتر از قبل معروف شده بودم دیگه کمتر کسی بود که منو نشناسه… شیشه های ماشینمو دودی کرده بودم که راحت تر باشم … چون اگه می خواستم تموم طول راه جواب طرفدارامو بدم هیچ وقت به فیلمبرداری نمی رسیدم … توی راه چند بار پشت سرمو نگاه کردم خبری از آرشاویر نبود … پیدا بود بهم مهلت داده که خوب فکر کنم … نباید از روی احساس تصمیم می گرفتم … با وجود ذهن مشغولم اون روز کار خوب تموم شد … هوا داشت تاریک می شد که لباسامو عوض کردم و راه افتادم سمت خونه … توی راه یه دفعه متوجه آرشاویر شدم که دنبالم می یاد … زدم کنار … الان بهترین فرصت بود … اونم پشت سرم ایستاد … قبل از اینکه پیاده بشه رفتم نشستم کنارش … لبخندی زد و گفت:
– سلام … خسته نباشی …
– سلام ممنون … می تونم بپرسم چرا مثل سایه دنبال منی؟ اصلا از کجا ساعت کاری منو می دونی؟
با همون لبخندش گفت:
– بالاخره منم یه جاهایی آشنا دارم که بهم ساعتا رو گزارش کنه … و اینکه چرا دنبالتم سوالیه که باید از دلم بپرسی …
– آخه مگه تو کار و زندگی نداری؟
با دستش روی فرمون ضرب گرفت و گفت:
– چرا … زیاد هم کار دارم … اما هر چی به خودم می یام می بینم اینجام … شاید … شاید زیادی نگرانتم …
– نگران من؟!
– اوهوم …. مطمئنم خیلی های دیگه مثل من …
پریدم وسط حرفش و گفتم:
– خیلی خب کاری به این حرفا ندارم می خواستم راجع به پیشنهادت صحبت کنم …
مشتاقانه نگام کرد ولی ته نگاهش می شد نگرانی رو حس کرد … گفتم:
– بهتره بدونی که من بدون اجازه بابام آب هم نمی خورم …
با جدیت گفت:
– خب ؟
– خب به جمالتون … باید با بابام صحبت کنی … اگه بابا تایید کرد من روش فکر می کنم …
– بهترین کار رو می کنی … این چند وقته که پدرت رو دیدم متوجه عشق زیادش نسبت به تو شدم … تو یا باید تک فرزند باشی …. یا یکی یه دونه … یا ته تغاری …
خنده ام گرفت و گفتم:
– یعنی بچه اگه بچه وسط باشه یا چه می دونم خواهر برادرای زیادی داشته باشه واسه پدر مادرش عزیز نیست؟
– چرا … معلومه که هست … اما من هنوزم معتقدم که تو یکی از اون سه گزینه هستی ….
– تو هیچی در مورد من نمی دونی … حتی نمی دونستی من نامزد یا شوهر دارم یا نه … چطور عاشق من شدی؟
پوزخندی زد و گفت:
– این سوالیه که هر شب دارم از خودم می پرسم … من با این سنم … درست عین یه پسر بچه هجده ساله عاشق عکس روی مجله یه هنر پیشه شدم و اتاقمو با عکساش پر کردم …
با تعجب گفتم:
– جدی اینکارو کردی؟
سرشو تکون داد و خندید … خودمم خنده ام گرفت و گفتم:
– خیلی ببخشید ولی فکر کنم مشکل داری تو …
آهی کشید و گفت:
– شاید … باید از قلبم بپرسی که مشکل از کجاست …
چقدر حرفاشو دوست داشتم … سکوت کردم … یه دفعه گفت:
– گفتی باید با بابات صحبت کنم … می شه آدرس محل کارشو بهم بدی …
– اینم یه چیز دیگه که خبر نداری … بابای من بازنشسته است و اکثرا تو خونه است …
بدون اینکه تغییری توی چهره اش ایجاد بشه گفت:
– خیلی خب … پس یه شماره تماس ازشون بهم بده …
شماره موبایل بابا رو گفتم و اون تند تند زد توی گوشیش … برام خیلی عجیب بود که با وجود ثروتی که داره دست گذاشته روی من که یه دختر معمولی هستم … حالا درسته که آینده روشنی در انتظارمه و یه حساب چند میلیونی هم دارم ولی بازم یه ثروتمند اصیل و استخوان دار مثل خودش نیستم … یه تازه به دوران رسیده …. صداش زنجیر افکارمو پاره کرد:
– به بابام می گم که با پدرت تماس بگیره … اگه خودم زنگ بزنم یه جورایی بی حرمتیه هم به تو … هم به شخص پدرت …
مات موندم …. عقیده اش عین خودم بود … پیدا بود احترام سرش می شه … بی اراده لبخند زدم و گفتم:
– خداحافظ …
دستم رو بردم سمت دستگیره در که صدام کرد :
– توسکا …
برگشتم …
– چند درصد می تونم امید داشته باشم …
– هیچی نمی تونم بگم …
– دلمو خوش کنم یا نه آخه …
بچه پرو! از عمد برای اینکه لجشو در بیارم گفتم:
– نه زیاد …
بعدم موزیانه خندیدم و پیاده شدم … سوار ماشین شدم و راه افتادم … ولی آرشاویر دیگه دنبالم نبود …
فردای اون روز بازم وقتی از سر فیلمبرداری بر می گشتم آرشاویر دنبالم بود … جلوی در خونه که رسیدم چراغ زد و رفت … یه جورایی با وجودش احساس حمایت و امنیت بهم دست می داد … هیچ وقت تا حالا نشده بود که شهریار نگرانم بشه و دنبالم بیاد … حتی وقتایی که ساعت سه و چهار می خواستم برگردم فقط می گفت مواظب خودت باش اما هیچ وقت ساپورتم نکرد … ماشینو جلوی در خونه پارک کردم تا بابا بیارتش تو و خودم وارد خونه شدم … مامان با دیدنم اومد جلو و گفت:
– بشین تا برات یه چایی بیارم خستگیت در بره مامان …
با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم:
– چشم … مرسی …
بابا هم روزنامه اشو گذاشت روی میز عینکشم گذاشت روش و با لبخند گفت:
– لباساتو عوض کن بیا بشین پیش خودم بابا …
رفتم توی اتاقم … رفتارشون عجیب بود … درست مثل وقتایی که خواستگار قرار بود باید … چشمای مامان از زور خوشی برق می زد و بابا با مهر و اندکی نگرانی نگام می کرد … خواستگار؟!! یعنی آرشاویر؟! سریع لباس عوض کردم و رفتم خودمو انداختم کنار بابا … بابا پیشونیمو بوسید و گفت:
– خسته نباشی بابا جون …
– سلامت باشی بابا جونم …
همون موقع مامان با سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
– باید برات اسفند دود کنم مادر … ماشالله هر شب که تو تلویزیون می بینمت خودم برات ضعف می کنم می ترسم چشمت بزنم …
وا! این مامان بود که تا جایی که می تونست سعی می کرد سریال منو نبینه ؟! البته بابا همه اشو می دید ولی مامان بغض می کرد نمی تونست ببینه … با تعجب نگاش کردم … لبخندی بهم زد و نشست کنارم … بابا گفت:
– کارا خوب پیش می ره دخترم؟
– آره شکر خدا … هوا خوبه ما هم تند تند داریم می گیریم … تا آخرای تیر ماه تموم می شه انشالله … هرچند که پروسه اش تا آخر تابستون بود اما چون سریع گرفتیم زودتر تموم می شه …
– خوب به سلامتی … دیگه پیشنهاد نداشتی؟
– چرا اتفاقا شهریار یه دو تا کار بهم پیشنهاد کرده که بهش گفتم فعلا قبول نمی کنم … می خوام فعلا همه هم و غمم رو بذارم روی این کار … دوست ندارم ذهنم درگیر بشه … حالا که فیلم اینقدر گل کرده باید بدون نقص درش بیارم …
بابا چاییشو مزه کرد و گفت:
– آره بابا خوب می کنی … 
بعد از این حرف نفس عمیقی کشید … مامان هی داشت به بابا با چشم و ابرو چیزی می گفت … با تعجب گفتم:
– چیزی شده؟!
بابا لبخندی مهربان زد و گفت:
– خیره …
– خوب خدا رو شکر … حالا بگین ببینم چی شده … کاملا مشخصه که یه اتفاقی افتاده …
بابا قندی توی دهنش گذاشت یه قلپ از چاییشو خورد و گفت:
– امروز یه آقایی باهام تماس گرفت …
توی دلم گفتم:
– ای آرشاویر عجووووووووول! 
سرمو انداختم زیر و مشغول بازی با ریشه های لباسم شدم … بابا ادامه داد:
– برای امر خیر …
سعی کردم خودمو نبازم … گفتم:
– می شناختینشون؟
– نه … اما به نظر آدم محترمی می یومد …
هیچی نگفتم … شرم مانع می شد که حرفی بزنم … خاک بر سرم که با وجود صمیمیت زیاد ولی بازم از بابا خجالت می کشیدم … بابا هم منتظر حرف زدن من نبود … خودش گفت:
– برای پس فردا شب بهشون وقت دادم که بیان آشنا بشیم …
سرمو آوردم بالا … بالاخره باید یه چیزی می گفتم …
– آخه کی هستن؟ چی کاره ان؟ از کجا ما رو می شناختن؟
– تو رو که دیگه کل ایران می شناسن بابا … اینا هم مثل بقیه … اینکه کی هستن هم بعداً مشخص می شه چون شناختی روشون نداریم 
– چرا به خونه زنگ نزدن؟
– می گفت خانومش خارج از کشوره … برای همینم با خودم مستقیما تماس گرفتن 
حالا انگار من خودم اینا رو نمی دونستم که داشتم نطق می کردم! منم بد مارموز بودما! مامان سریع گفت:
– بابات می گه آدمای خوبین … حالا بیان شاید شد … هان؟
الهی بمیرم می ترسه الان بگم نه نمی خوام … هرچند که من اگه خبر اومدن خواستگار رو از مامان یا بابا می شنیدم نه نمی اوردم چون دیگه کار از کار گذشته بود ولی قبل از اون هر کاری می کردم تا خبرش به گوش مامان بابا نرسه … بعد از اون دیگه کاری نمی تونستم بکنم … لبخندی به صورت مهربون مامان زدم و گفتم:
– ازم خسته شدی مامانی؟
مامان با نوک ناخنای کوتاهش گونه اشو چنگ زد و گفت:
– خدا مرگم بده … من کی اینو گفتم؟ فقط میگم الان دیگه بیست و سه سالته … وقتش شده که سامون بگیری مگه من و بابات تا کی می تونیم هواتو داشته باشیم؟ دختری … سایه سر می خوای … تکیه گاه می خوای …
خودمو چسبوندم به بابا و گفتم:
– خدا سایه شما رو رو سرم حفظ کنه همیشه …
بابا آروم مشغول نوازش موهام شد و مامان گفت:
– بالاخره که چی مادر؟!
– مامان من … آخه کدوم مردی می تونه با من سر کنه؟ من اکثر شبا تا صبح نیستم … روزا هم که خوابم … کی می تونم به شوهرم برسم؟ کی می تونم به وضع خونه ام برسم؟
– خب مادر وقتی شوهر کردی که دیگه لازم نیست کار کنی … 
بابا نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه من بتونم اعتراض کنم گفت:
– به آقای پارسیان گفتم که دختر من شغلش ایجاب می کنه که مجرد بمونه … گفت پسرم با علم به شغل دختر شما خواهانش شده و هیچ مشکلی با این مسئله نداره …
خودم می دونستم … همه چیز داشت به سمت مسیری می رفت که حتی فکرشو هم نمی کردم … چرا نمی تونستم بگم نه؟ چرا نمی تونستم زیر همه چی بزنم؟ چرا دهنم بسته شده بود؟ یعنی قسمتی که می گفتن همین بود؟!
کت شلوار خوش دوخت گلبهی رنگم رو تنم کرده بودم … شلوارش پاچه گشاد بود کتش هم بلند و تنگ … مدلی قشنگی داشت به خصوص که پایین کتش کج دوخته شده بود یعنی یه طرفش بلند بود و یه طرفش کوتاه تر آستیناشم سه ربعی بود و تا سر آرنجم می رسید … موهامو بالای سرم جمع کردم و یه چند تا تیکه از اینور اونرم ول کردم … آرایشمم ملایم و ملیح بود … مامان در اتاقو باز کرد و اومد تو …. یه بلوز دامن مشکی با گلای ریز نارنجی تنش بود … یه چادر رنگی خوش رنگ هم کشیده بود روی سرش با دیدن من اشک توی چشمای جمع شد و گفت:
– الهی فدات بشم … چه خانوم شدی!
با لبخند گفتم:
– مامان مگه بار اوله برای من خواستگار می یاد قربونت برم …
اشک گوشه چشمشو با دسته روسریش پاک کرد و گفت:
– نه … ولی نمی دونم چرا امشب یه حس عجیب غریب دارم …
دلشوره گرفتم … پس مامانم با حس مادرانه اش فهمیده بود که اوضاع یه جوریه … مامان که اخمای در هم منو دید سریع گفت:
– خیره دیگه مامان … از فکر رفتن تو دلم می گیره …
لپشو بوسیدم و گفتم:
– حالا کی گفته من می خوام برم؟
قبل از اینکه مامان حرفی بزنه صدای زنگ حیاط بلند شد … مامان سریع گفت:
– وای خدا مرگم بده اومدن … 
خودمم استرش داشتم ولی گفتم:
– خدا نکنه! این چه حرفیه مامان جونم؟
مامان سریع نگاهی به سر تاپای من انداخت و گفت:
– قربون اون موهای خوشگلت برم … یه چیزی بکش روی سرت … خوبیت نداره ما که اینا رو نمی شناسیم …
دیدم حق با مامانه … یه شال سفید برداشتم سریع سرم کردم … مامان لبخندی زد و رفت استقبال مهموناش … منم آخرین نگاهو توی آینه به خودم انداختم و رفتم بیرون … توی حال و مشغول خوش و بش با مامان و بابا بودن … چه بابای خوش تیپی! آرشاویر کت شلوار سورمه ای پوشیده بود با پیراهن آبی کمرنگ و کروات سورمه ای … کفشاشو دم در در آورده بود … باباش هم کت شلوار کرمی پوشیده بود با پیرهن کرمی و کروات کرم قهوه ای … باباش دقیقا کپی برابر اصل خودش بود … با این تفاوت که موهاش جو گندمی شده و به جذابیتش افزوده بود … سنگینی نگاشو به راحتی حس می کردم … اینقدر نگاش سنگین بود که نفسو تو سینه ام حبس می کرد … باباش متوجه نگام شد برگشت و با لبخندی گشاد گفت:
– به به سلام دختر گلم …
سعی کردم لبخند بزنم:
– سلام خیلی خوش اومدین …
باباش با تعارف بابا نشست روی مبل و در همون حال گفت:
– باورتون می شه بار اوله دارم یه بازیگرو از نزدیک می بینم ؟
با این حرفش همه مون خندیدیم … سعی می کردم به آرشاویر نگاه نکنم… اونم نگاشو دوخته بود به گلای فرش … باباش خیلی خاکی برخورد کرد … خوشم اومد … با خودم فکر می کردم الان باید کلی اخم و تخمشو تحمل کنم … ولی از همون لحظه مشغول تعریف از حیاط کوچیکمون و محله دنجمون شد … آرشاویر هم هیچی نمی گفت … مامان موشکافانه نگاش می کرد … ولی از نگاش معلوم بود حسابی خوشش اومده ازش … یه کم که گذشت باباش منو مخاطب قرار داد و گفت:
– خب توسکا خانوم گل … حالا نمی شه یه پارتی بازی بکنی و به ما بگی آخر این فیلمتون چی می شه؟ بدجوری ما رو گذاشته تو خماری …
لبخندی زدم و گفتم:
– مزه اش به خماریشه …
بالاخره آرشاویر هم لبخندی زد و مهربانانه نگام کرد … بابای آرشاویر هم نگام کرد و با اخمی با مزه گفت:
– داشتیم؟ حالا یه پارتی بازی کوچولو هم نمی شد؟
دوباره همه خندیدیم و من سرتقانه ابرو بالا انداختم … صدای خنده آرشاویر هم بلند شد … 
وقتی خنده هامون ته کشید صحبت ها رسمی شد … آقای پارسیان درخواستشونو مطرح کرد … دقیقا همون حرفایی که آرشاویر به من زده بود … وقتی حرفاش تموم شد بابا یه کم فکر کرد و گفت:
– در مورد اون قضیه وقتی باید صحبت کنیم که دخترم نظر مثبتشو اعلام کنه …
آقای پارسیان به من خیره شد و گفت:
– دخترم بهتره شما با پسرم چند کلمه ای حرف بزنی … منم با پدرت یه کم حرف دارم …
با تعجب نگاش کردم … با بابای من چه حرف خصوصی داشت؟ آرشاویر ایستاده بود … بابا هم با نگاهش به من اشاره کرد که بلند بشم … چاره ای نبود … بلند شدم و رفتم توی حیاط … آخرای اسفند بود و هوا هنوز یه کم سرد بود … ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم نشستم لب تخت … آرشاویر هم نشست کنارم و گفت:
– خوبی؟
– ممنون … بابات با بابام چی کار داشت؟
لبخندی زد و گفت:
– شاید یه بهونه تراشید که من و تو راحت با هم حرف بزنیم …
پیش خودم گفتم شاید! سرشو به صورتم نزدیک کرد و گفت:
– چقدر این رنگ بهت می یاد …
– ممنون …
– به سلیقه خودم آفرین می گم …
نفس عمیقی کشیدم و حرفی نزدم … ولی حرفاش خیلی بهم لذت می داد … خیلی ها ازم تعریف می کردن اما تعریفای آرشاویر انگار برام یه چیز دیگه بود … خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم عقب … نفس عمیقی کشید و گفت:
– حق با باباست … چه حیاط با صفایی دارین …
– ممنون …
خندید و گفت:
– جز ممنون چیز دیگه ای نمی تونی بگی؟
– چی بگم آخه؟
– چیزی نمی خوای بپرسی از من؟ یعنی اومدم خواستگاریت ….
– مامانت ناراحت نمی شه که بدون حضور اون اومدی خواستگاری؟
– دیشب با مامان و آرشین صحبت کردم … خیلی هم خوشحال شدن … ولی ازم قول گرفتن همه مراسمامون باشه واسه وقتی که اونا بر می گردن …
– چه خوش خیال!
– توسکا … خوشت می یاد دل منو بلرزونی؟ چرا دوست داری اذیتم کنی؟
واقعا چرا دوست داشتم اذیتش کنم؟ بی اختیار خنده ام گرفت … اونم لبخندی زد و گفت:
– به این نتیجه رسیدم که بر خلاف ظاهر آرومت خیلی شیطونی …
– باریکلا … بالاخره یه چیزایی در مورد من فهمیدی …
– بقیه اشو هم می فهمم …
– و کم کم نظرت در موردم عوض می شه …
– برعکس … بیشتر ازت خوشم می یاد … مثلا همین شیطنتت … اصلا دوست نداشتم همسر آینده ام آروم باشه … یا مغرور بودنت … باور کن غرورت بیشتر منو شیفته ات کرده …
پوست لبمو جویدم … گفت:
– می خوای بازم ادامه بدم؟ همین که پدرت خیلی برات اهمیت داره … این که از موقعیتت سو استفاده نمی کنی آروم می یای آروم می ری … اینکه می دونم چه پیشنهادایی بهت می شه ولی زیر بارش نمی ری … همه و همه باعث شده توی تصمیمم مصمم تر بشم …
حرفاش داشت توی دلم می نشست و آرومم می کرد که یه دفعه صدای زنگ بلند شد … یعنی کی بود؟!!!! از جا پریدم … آرشاویر هم پا شد و گفت:
– مهمون دارین؟
با نگرانی گفتم:
– نمی دونم … من که از اوضاع این خونه دیگه خبر ندارم … 
رفتم سمت در … در با تیکی باز شد … احتمالا مامان از داخل در رو باز کرده بود … در که کامل باز شد چشمم افتاد به عمو و زن عمو و سام …. وای خدای من!!!! همینو کم داشتم فقط !
همونجا خشکم زده بود … برگشتم دیدم آرشاویر هم سر جاش ایستاده و زل زده به سام … زن عمو با پوزخند گفت:
– سلام توسکا جون … انگار مزاحم شدیم …
و با همون پوزخند سری تکون داد … سام خیره خیره داشت آرشاویر رو نگاه می کرد … عمو هم نگاهش بین من و آرشاویر در نوسان بود … در خونه باز شد و بابا و مامان اومدن بیرون … از نگاه آشفته مامان می فهمیدم که چه حالی داره … بابا هم نگران بود … مامان گفت:
– سلام جلال خان .. سلام مهین جون … بفرمایید تو … سام پسرم …
بابا که دید اونا هر سه خشک شدن من و آرشاویر هم حسابی معذبیم رفت سمت عمو تند تند یه چیزایی بهش گفت که نگاه عمو رنگ دیگه ای گرفت و گفت:
– پس ما بد موقع مزاحم شدیم داداش … فکر کردیم تنهایین گفتیم یه سر بیایم … 
زن عمو هم که حرفای بابا رو شنیده بود گفت:
– از همون اول پیدا بود توسکا دنبال از ما بهترونه …
سام غرید:
– مامان!!!
زن عمو با غیض گفت:
– خب مگه بیراه می گم؟
بابا برای اینکه قائله رو ختم کنه گفت:
– بفرمایید بریم تو … اینجا درست نیست حرف بزنیم …
سام با صدایی گرفته گفت:
– نه عمو … بهتره ما … یه روز دیگه خدمت برسیم …
راه افتاد که بره بیرون … زن عمو داشت با نگاش آرشاویرو می خورد … می دونم که چشماش داشت در می یومد … دلم خنک شد … بهتر که الان اومدن …عمو هم پچ پچی در گوش بابا کرد که بابا سری تکون داد و گفت:
– باشه داداش … قدمتون رو جفت چشمم …
عمو رو به آرشاویر گفت:
– ببخشید آقا … با اجازه …
آرشاویر در حالی که هنوز داشت مرموزانه به سام که سرش رو زیر انداخته و منتظر پدر مادرش بود نگاه می کرد گفت:
– خواهش می کنم …
زن عمو با غیض رو به مامان گفت:
– از تو انتظار نداشتم ریحانه … 
مامان چشماش گرد شد ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه زن عمو و عمو از خونه رفته بودن بیرون … سام هم راه افتاد بره بیرون که وسط راه انگار پشیمون شد … برگشت سمت من و جلوم ایستاد … زل زد توی چشمام و با چشمای غمگینش آتیش به دلم کشید … بعد از چند لحظه سکوت گفت:
– از همین می ترسیدم …
نوبت من بود که چشمام مثل چشمای مامان گرد بشه … سام آب دهنشو با بغضی که توی گلوش بود انگار قورت داد و اینبار رو به آرشاویر گفت:
– از دیدنتون خوشحال شدم آقای …
حرفشو ادامه نداد با سرعت سرشو تکون داد و از خونه پرید بیرون … این چش شد یهو؟ وقتی در بسته شد مامان سریع رو به آرشاویر گفت:
– ببخش پسرم … بفرمایید … راحت باشین … الان براتون میوه می یارم …
بعدم با سرعت رفت توی خونه … بابا هم آه کشید … موشکافانه آرشاویر رو برانداز کرد و گفت:
– راحت باش پسرم …
و به دنبال مامان رفت تو … هنوز سر جام ایستاده بودم و به در بسته خیره شده بودم … نمی دونم چقدر گذشت که آرشاویر … صدام زد:
– توسکا …
نگاه از در گرفتم و چرخیدم … درست پشت سرم ایستاده بود … با ابروهای در هم گره شده … اخمش خیلی ترسناک بود گفت:
– اینا کی بودن ؟
اینقدر صداش جدی و پر تحکم بود که مجبور به توضیح شدم:
– عموم و زن عموم …
– اون پسره رو می گم …
چقدر دوست داشتم بگم به تو ربطی نداره … ولی نمی شد … گفتم:
– پسر عموم …
– دوستت داره؟!
جلل خالق! چرا این اینجوری شد یهو؟ چشونه اینا؟ با خنده ای زورکی گفتم:
– شاید … من خبر ندارم …
– یعنی می خوای بگی تا حالا چیزی بهت نگفته؟
نشستم لب تخت … دیگه انرژی برای ایستادن نداشتم … گفتم:
– نخیر …
– ولی من می دونم دوستت داره …
ایستاده بود بالای سرم و نگاش هنوزم ترسناک بود … گفتم:
– حالا چت شد یهو؟ دوست داره که داشته باشه … به خودش مربوطه …
– به منم مربوطه …
از صدای بلندش جا خوردم و گفتم:
– یعنی چی؟! شما هنوز کاره ای نیستی تو زندگی من …
– می شم توسکا … فهمیدی؟
باید ناراحت می شدم ولی نمی دونم چرا نشدم … تازه خوشمم اومد … سعی کردم لبخندمو پنهان کنم و گفتم:
– زیادی امیدواری …
– نه … تو نمی تونی به من جواب منفی بدی … نمی ذارم … دست از سرت بر نمی دارم …
– تو چرا اینقدر به من گیر دادی؟
نشست کنارم … خواست پیپشو روشن کنه که گفتم:
– بابام از دود خوشش نمی یاد … کاری نکن که بندازتت بیرون …
پیپو برگردوند سر جاش و گفت:
– احترام پدر زن واجبه …
از گفتم:
– فکر کنم دیگه حرفی برای گفتن نداشته باشیم … منم سردم شده … می خوام برم داخل …
خواستم برم که سنگینی چیزی روی شونه ام حواسمو جمع کرد … کتشو انداخته بود سر شونه ام … چه گرمای آرام بخشی داشت … گفت:
– تو نمی تونی منو باور کنی … ولی یه روزی می فهمی که هیچ کس تو این دنیا نمی تونه قد من …
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
– از حرفای اینجوری خوشم نمی یاد …
نزدیک تر شد و گفت:
– باید خوشت بیاد … من نمی تونم احساسمو مخفی کنم …
خواستم حرفو عوض کنم … چشم تو چشمش گفتم:
– بابای خوش تیپی داری!
اخم دوباره بین ابروهاشو خط انداخت و گفت:
– خوش تیپه که باشه … مبارک مامانم باشه …
با اخم گفتم:
– وا! مگه من می گم مبارک من باشه …
سریع لبخند جای اخمشو گرفت و گفت:
– شوخی کردم عزیزم … ممنون نظر لطفته ….
یه کم مشکوک می زد … آهی کشیدم و گفتم:
– بهتره بریم داخل …
به کت روی شونه ام اشاره کردم و گفتم:
– شما هم سردت می شه …
لبخند زد … گفت:
– کنار تو سرما معنی نداره …
سکوت کردم … زر می زدم می گفتم از این حرفا خوشم نمی یاد … اگه خوشم نمی یومد برای چی اینجور دلم قیلی ویلی می رفت؟ دوباه صداش بلند شد:
– توسکا جوابت چیه؟
نگاش کردم …
– چرا تو اینقدر عجله داری؟
– شاید چون هفت ماهه دنیا اومدم …
– جدی؟!
– آره … از همون بچگی اینجوری بودم …
– در هر صورت من نمی تونم فعلا چیزی بگم …
– حداقل بگو چقدر باید صبر کنم …
– آرشاویر!!!!
– جانم؟!
دلم لرزید …. با لبخند گفت:
– خجالت می کشی خوشگل تر می شی …
سریع گفتم:
– بریم تو … 
– بریم خانومم …
هر دو شانه به شانه هم وارد خونه شدیم …
مامان با بشقابی مملو از میوه های پوست گرفته پشت در بود … قبل از اینکه متوجه ما بشه کت آرشاویر رو گذاشتم روی دستش و درو باز کردم … مامان ما رو دید و با لبخند گفت:
– اِ اومدین؟ داشتم براتون میوه می آوردم …
– ممنون مامان … حرفامون تموم شد …
مامان با کنجکاوی به من نگاه کرد … لبخندی بهش زدم و رفتیم تو … بابا و آقای پارسیان گرم صحبت بودن و چهره هر دو با اخمی تیره شده بود … وقتی متوجه ما شدن هر دو لبخند زدن و آقای پارسیان گفت:
– به به بالاخره تشریف آوردین …
آرشاویر گفت:
– با اجازه تون …
بابا جایی کنار خودش برای آرشاویر باز کرد و گفت:
– بشین پسرم …
پسرم؟!!! پس بابا حسابی آرشاویرو پسندیده ها! مامانم که کم مونده چشماش نورافکن بشه … آرشاویر با خرسندی کنار بابا نشست … منم نشستم کنار مامان … آقای پارسیان گفت:
– خب دخترم … نظرت چیه؟
به بابا نگاه کردم و بابا با چشم اشاره کرد نظرمو بگم … نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– والا آقای پارسیان … این مسئله یه مسئله حیاتیه … من باید بیشتر با ایشون آشنا بشم … بیشتر فکر کنم … تا بتونم یه تصمیم درست بگیرم …
آقای پارسیان پدرانه سری تکان داد و گفت:
– حق با توئه دخترم … عجله هم کار شیطونه … حالا درسته که این پسر ما یه کم شیطونه …. ولی شیطنتش از نوعه خوبه نه بد!
لبخند زدم و به آرشاویر نگاه کردم … اونم به من نگاه می کرد و چشماش از همیشه مهربون تر بود … بابا گفت:
– خب اینم از نظر دختر ما …
آرشاویر مداخله کرد و گفت:
– آقای مشرقی اگه شما صلاح بدونین رفت و اومد توسکا خانوم سر صحنه فیلمبرداری از این به بعد به عهده من باشه تا بهتر بتونیم همو بشناسیم … از نظر شما ایرادی داره؟
– نه پسرم … چی از این بهتر؟ اما خب توسکای من اکثر مواقع فیلمبرداری هاش توی شبه … 
– بله بله خبر دارم … اتفاقا اون موقع بهتره من باشم … به صلاح نیست تنها باشن …
بابا دیگه حسابی خوشش اومده بود … با لبخندی روشن گفت:
– آره پسرم اینجوری خیال منم راحت تره …
بله دیگه ! آقا رگ خواب ددی ما رو یافت و خودشو جا کرد حسابی! حالا اون به درک … چه سرویس منم شد! الکی الکی زندگیم افتاد دستش … آقای پارسیان که سکوت منو دید گفت:
– دخترم شما که مخالف نیستی؟
نبودم … بهترین فرصت برای شناخت آرشاویر همین بود … شانه ای بالا انداختم و گفتم:
– نه … 
– خب به سلامتی … امیدوارم هر چه زودتر هم بتونی یه جواب قطعی به ما بدی …
مامان گفت:
– انشالله ….
ذوق مامان رو درک می کردم … اولین خواستگاری بود که می خواستم در موردش فکر کنم و حتی باهاش بیشتر رابطه داشته باشم … 
بعد از اون آرشاویر و پدرش خداحافظی کردن و رفتن … همونجا سر جام خشک شده بودم … چرا اینجوری شده بود؟ چرا چشمای آرشاویر روی من نفوذ داشت؟ چرا در عین حال که ازش خوشم می یومد منو می ترسوند؟ چرا حس می کردم یه جوریه؟ حسابی تو فکر بودم که بابا نشست کنارم و گفت:
– خونواده خوبی بودن …
مامان هم سریع اون طرفم نشست و گفت:
– خوب؟!! ماه بودن! خیلی خوشم اومده بود ازشون … حالا پسره …
بابا پرید وسط حرف مامان و گفت:
– خانوم! شما یه چیزی بده ما بخوریم … مردم از گشنگی …
مامان زیر لب چشمی گفت و بلند شد رفت توی آشپزخونه … سریع گفتم:
– بابا … انگار مامان یه چیزی می خواست بگه ها!
بابا سری تکون داد و گفت:
– خب معلومه چی می خواست بگه بابا … تعریف و تمجید ولی من ترجیح می دم تو خودت تصمیم بگیری و هیچ فشاری روت نباشه … پسره پسر خوبی بود … اما باید در موردش تحقیق کنم … ببینم به همون خوبی که نشون می ده هست یا نه …
سرمو به نشونه تاکید تکون دادم …. الان بهترین کار تحقیق بود … نفس عمیقی کشیدم و یه دفعه چیزی به ذهنم رسید … گفتم:
– بابا … آقای پارسیان چی می خواست به شما بگه؟!
بابا سری تکون داد و گفت:
– چیز خاصی نبود …
– ولی مشکوک بودین آخه … حس می کنم یه چیزی هست که من ازش خبر ندارم …
– اگه چیزی باشه باید از زبون خود آرشاویر بشنوی …
– بابا!!! پس یه چیزی هست … بگین خوب!
– نه … چیز مهمی نیست … اگه از نظر آرشاویر مهم باشه خودش بهت می گه … اما … پاپیچش نشو … مطمئنم که خودش می گه …
بعد از این حرف برای کمک به مامان رفت توی آشپزخونه … حالا من موندم و یه فکری که حسابی مشغول شده بود! می دونستم که بابا نم پس نمی ده … یعنی چی بود؟ نکنه زن داره … نکنه جدا شده ولی بچه داره … نکنه اصلا مامان نداره خالی بسته؟ نکنه بچه سر راهیه؟! هزار فکر اومد تو ذهنم و رفت ولی خبر نداشتم که قضیه چیزی است که هرگز به ذهن من نخواهد رسید!
آرشاویر … هر روز یا هر شب می یومد دنبال من و کمی دورتر از محل فیلمبرداری منو پیاده می کرد و می رفت … توی مسیر از هر دری حرف می زدیم … کم کم بیشتر می شناختمش … پسری بود که خیلی به پدر مادرش وابسته بود … خواهرشو هم خیلی دوست داشت … کلا خونواده وابسته و عاطفی بودن … داشتم پی می بردم که پسر خوبیه … دیگه هم مورد مشکوکی ازش ندیده بودم … سر وقت دنبالم می یومد و هیچ وقت حتی ثانیه ای هم تاخیر نداشت … هر از گاهی هم کارای با نمکی می کرد مثلا خریدن وقت و بی وقت گل … هدیه های جور واجور بامزه … بعضی وقتا هم که وقت بود می رفتیم رستوران … ولی برام عجیب بود که فقط همون رستوران خودش رو انتخاب می کنه و جایی دیگه نمی رفتیم … درسته که نمی خواستم کسی ما رو با هم ببینه ولی خودمم یکی دو تا رستوران خوب و دنج سراغ داشتم که برای مهمونای خاصش یه طبقه خاص داشت … اونجا هیچ مشکلی به وجود نمی یومد … اما آرشاویر عجیب از جاهای دیگه پرهیز می کرد … این تنها خواسته من بود که ردش می کرد … خیلی برام عجیب بود … هر بار هم که می پرسیدم طفره می رفت … دو هفته به همین صورت گذشت … آرشاویر دیگه کم کم داشت به صرافت جواب من می افتاد و من هنوز یک دل نشده بودم … هر چند که اینقدر از این پسر کوچولوی عجول خوشم اومده بود که حس می کردم اگه بهش جواب منفی بدم بعد تا مدت ها پشیمونم … ولی هنوزم وابستگی خاصی نسبت بهش پیدا نکرده بودم … تا اینکه …
یه روز که توی خونه بودم و کار به دلیل بارندگی تعطیل شده بود گوشیم زنگ خورد … شماره ناشناس بود … با تعجب جواب دادم:
– الو …
– سلام دخترم …
صدارو تشخیص ندادم … کی بود که به من می گفت دخترم؟! با تعجب گفتم:
– شما ؟
– پارسیان هستم عزیزم … بابای آرشاویر …
سریع با لبخندی گشاد گفت:
– بله بله … حال شما؟ خوب هستین؟
– ممنون دخترم … تو خوبی؟ بابا مامان خوبن؟
– خیلی ممنون … اونام خوبن … سلام می رسونن خدمتتون …
– سلامت باشن … دخترم غرض از مزاحمت اینکه از آرشاویر شنیدم امروز خونه ای …
– بله … امروز بارون شدت گرفت چون لوکیشن هم توی خیابون بود مجبور شدیم کارو تعطیل کنیم …
– این بارونم شد بانی خیر که من تورو ببینم و یه سری حرفا رو بهت بگم …
رادارام روشن شد … چی می خواست بهم بگه؟ همون حرفایی که به بابا گفته؟ داشتم ذوق مرگ می شدم … سریع گفتم:
– چه حرفایی؟
– باید ببینمت دخترم …
– کجا؟ تشریف بیارین خونه …
– نه عزیزم … صلاح نیست توی خونه باشه … چون توی خونه شما پدر مادرت متوجه می شن و توی خونه ما هم آرشاویر …
چی می خواست بگه که نمی خواست کسی بفهمه؟!!! داشتم شاخ در می اوردم … با صدایی تحلیل رفته گفتم:
– پس کجا؟
– بیا کارخونه من … امروز آرشاویرو فرستادم دنبال نخود سیاه … 
اینقدر کنجکاو بودم که به دوری راه یک درصد هم فکر نکردم و سریع گفتم:
– باشه … کجا باید بیام؟
– آدرسو یادداشت کن …
آدرسو نوشتم و تند تند آماده شدم … باید سر از زندگی آرشاویر در می آوردم … برای مامان بابا طبق معمول یه چیزی سمبل کردم و زدم از خونه بیرون … مسیر خیلی طولانی بود … سعی کردم زیاد به گاز فشار نیارم … نمی خواستم برم زیر تریلی هایی که توی مسیر بود … با کارخونه فاصله چندانی نداشتم که گوشیم زنگ زد … انداخته بودمش روی صندلی بغلی … با دیدن اسم آرشاویر نمی دونم چرا دلم یه جوری شد … گوشیو سریع برداشتم … 
– الو …
– سلام عزیز دلم …
– سلام … خوبی؟
– مردم و تو یه بار به من نگفتی عزیزم …
– خب واسه اینکه هنوز عزیزم نشدی …
آهی کشید و گفت:
– کجایی؟ صدای ماشین می یاد …
– اومدم از خونه بیرون یه دوری بزنم
صدای فریادش پرده گوشمو لرزوند:
– دور بزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با این موقعیتت؟ یعنی چی؟
– ا آرشاویر چرا داد می زنی؟ یعنی من حق ندارم واسه خودم یه کم بچرخم؟ خرید کنم؟ چون بازیگرم باید حبس شم توی خونه …
– نخیر ولی نباید هم تنها بری بیرون …. کجایی؟ من الان می یام …
لجم گرفت:
– مگه من بچه ام؟!!!
صداش ملایم تر شد … انگار فهمید تند رفته …
– خیلی خب عزیزم … پس قول بده مواظب خودت باشی … زود هم برگرد خونه … ولی دلم برات تنگ شده بود کاش می ذاشتی بیام ببینمت …
– آرشاویر!
– خیلی خب … هر چی تو بگی …
سکوت کردم … صدام کرد:
– توسکا …
– بله؟
– کی جواب منو می دی پس؟
یهو از دهنم پرید … 
– یه هفته دیگه …
انگاز دنیا رو دادن بهش …
– راست می گی؟!!!!
– آره … دروغم چیه؟
– خیلی خب … پس من خودمو واسه یه هفته دیگه آماده می کنم …
فهمیدم زر بی جا زدم ولی نمی شد دیگه کاریش کرد … ناچارا گفتم:
– باشه …
آروم گفت:
– خانومم …
صداش منو وارد یه دنیای دیگه می کرد:
– بله؟
– تو دنیای منی … دنیامو خراب نکن …
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– آرشاویر دارم رانندگی می کنم … تصادف می کنم می میرمااااا
یهو داد کشید:
– حرف بیخود نزنننننننننن …. 
گوشیو از گوشم فاصله دادم … خدایا چرا دادهاش هم برام شیرین بود؟! چرا وقتی دعوام می کرد لذت می بردم؟ چرا دوست داشتم که اون منو دوست داشته باشه؟ با لبخند گفتم:
– خیلی خب حالا … چرا می زنی منو؟
– من غلط بکنم خانوممو بزنم … ولی تورو خدا … تو رو جون بابات دیگه حرف از مرگ نزن … قول می دی توسکا؟ آره عزیزم؟ قول می دی؟
چه التماسی تو صداش موج می زد … بغض گلومو گرفت و گفتم:
– قول می دم … حالا دیگه باید خداحافظی کنم … باور کن توی رانندگی نمی تونم …
یه دفعه اومد وسط حرفم:
– بغض کردی توسکا؟ آره …
آب دهنمو با بغضم فرو دادم و گفتم:
– نه … نه …
با صدای لرزونی گفت:
– چرا … من اگه صدای بغض آلود توسکامو تشخیص ندم که باید برم بمیرم … توسکای من … باور کن … باور کن …
بغض بهش اجازه نداد ادامه حرفشو بگه … داشت اشکم در می یومد … سریع گفتم:
– آرشاویر من دیگه نمی تونم حرف بزنم … خداحافظ …
منتظر حرفی از جانب اون نشدم و قطع کردم … رسیده بودم به کارخونه عظیم باباش … ماشینو جلوی نرده ها پارک کردم … باید بغضمو خالی می کردم … صدای پر از محبت و بغض آرشاویر … التماس کودکانه اش قلبمو و دنیامو با هم زیر و رو کرده بود … سرمو گذاشتم روی فرمون و از ته دل زار زدم …
یه کم که گریه کردم بالاخره احساساتم تخلیه شد … این پسر واقعا عجیب بود … اینقدر از ته دل حرف می زد که به دل منم می نشست … توی آینه صورتمو با دستمال تمیز کردم و وقتی مطمئن شدم همه چیزم خوبه راه افتادم … نگهبان دم در جلومو گرفت و گفت:
– کجا خانوم …
عینک آفتابیمو زده بودم به چشمام … گفتم:
– با اقای پارسیان قرار دارم …
– پارسیان بزرگ یا کوچیک؟
انگار داره در مورد حروف انگلیسی حرف می زنه … جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
– بزرگ …
– چند لحظه اجازه بدید …
بعد از این حرف راه افتاد سمت اتاقکش و با تلفنش با کسی تماس گرفت … چند لحظه بعد سریع اومد بیرون و گفت:
– بفرمایید خانوم خیلی خوش اومدین …
سری تکون دادم و گفتم:
– ممنون … از کدوم طرف باید برم؟
– مستقیم برین … آخر این جاده می رسین به ساختمون اداری … وارد ساختمون که بشین از هر کسی بپرسین دفتر آقای پارسیان رو بهتون نشون می ده …
– بله ممنون …
راه افتادم … گوشه و کنار بنرها و تابلوهای کوچیک بزرگ بود که اسم کارخونه و تک تک محصولات رو نشون می دادن …. کارخونه لوازم بهداشتی … اینقدر بزرگ بود که آدم مبهوت می شد … ماشینمو زیر سایبون جلوی ساختمون اداری کنار دو سه تا ماشین مدل بالای دیگه پارک کردم و پیاده شدم … وارد ساختمون که شدم نیازی به پرسیدن نبود با فلش دفتر رئیس کل رو نشون داده بودن … طبقه دوم … رفتم طبقه دوم و در اتاقی که کنار درس رئیس کل نوشته شده بود رو گشودم … وارد اتاق انتظار شدم که دور تا دورش مبل های چرمی سیاه رنگ چیده شده بود و آخر اتاق میز منشی قرار داشت … منشی سرش توی دفتر و دستک خودش بود … صدای پاشنه کفشامو که شنید سرشو بالا آورد و گفت:
– بفرمایید …
رسیدم نزدیک میزش و اومدم دهن باز کنم بگم با کی کار دارم که عین جن دیده ها یهو از جاش پرید … دستشو گرفت جلوی دهنش و گفت:
– خدای من! خانوم مشرقی!!!!!
لبخند زدم … دیدن این صحنه دیگه برام تکراری شده بود … گفتم:
– سلام … می تونم آقای پارسیان رو ببینم …
هول و با تته پته گفت:
– بله … بله خواهش می کنم … فقط …
همینطور که حرف می زد چیزای روی میزو هم به هم می ریخت … آخر سر یه تیکه کاغذ سفید پیدا کرد … با یه خودکار گرفت طرفم و گفت:
– می شه یه امضا به من بدین؟
کاغذو گرفتم گذاشتم روی میز و براش امضا کردم اسمشو هم با یه جمله قشنگ زیرش نوشتم و دادم بهش … با ذوق کاغذو گرفت و من رفتم داخل اتاق آقای پارسیان … با دیدنم از جا بلند شد و گل از گلش شکفت:
– سلام دختر گلم … خیلی خوش اومدی …
– سلام آقای پارسیان …
– تور و خدا به من نگو آقای پارسیان … یه کم صمیمی ترش کن …
خنده ام گرفت و گفتم:
– چی بگم مثلا؟
– بگو بهادر …
– وای نه! شما جای پدر منین … من خجالت می کشم …
– دختر! خجالت یعنی چی؟ راحت باش با من … آرشین هم به من می گه بهادر جون …
لبخند نشست روی لبم و گفتم:
– پدر جون بگم راحت ترم …
– حالا باز این بهتره …
به مبل اشاره کرد و گفت:
– بشین دخترم …
نشستم … اونم نشست دقیقا روبروم … تازه یادم افتاد دست خالی رفتم … خجالت کشیدم و با شرم گفتم:
– وای تورو خدا ببخشید من دست خالی اومدم … اینقدر هول هولی شد که …
پدر جون با اخم گفت:
– خجالت بکش! این چه حرفیه؟!! تو خودت یه دنیا هدیه ای برای من و خونواده ام …
با تعجب نگاش کردم … لبخند تلخی زد و گفت:
– خیلی حرفا هست که باید بهت بزنم … خیلی چیزا هست که باید بدونی … شاید … شاید اگه خانومم بود این مسئولیت رو به اون می سپردم چون زدن این حرفا حداقل برای من خیلی سخته … شاید شنیدنش هم برای تو سخت باشه و اگه از زبون هم جنست می شنیدی راحت تر بودی اما چه کنم که راه دیگه ای باقی نمونده … می خوام همه جوانب رو در نظر داشته باشی و بعد تصمیم درستی بگیری …
داشتم سکته می کردم … چی می خواست بگه؟!!! ای خدایا این مرد می خواد منو بکشه؟ د حرف بزن دیگه …
آهی کشید و گفت:
– لابد الان توی ذهنت هزار جور فکر و خیال کردی …
بدون اینکه پلک بزنم گفتم:
– راستشو بخواین بله …
– الان همه چیزو می فهمی … فقط قبلش به من بگو آیا تا به حال رفتار آرشاویر باهات طبیعی بوده؟!
هر چی هست بر می گرده به رفتار عجیب غریب آرشاویر … با من من گفتم:
– خب راستش … آرشاویر … یه جوریه … نوع ابراز علاقه اش … بعضی وقتا گیر هایی که می ده … عجول بودنش … اگه از اینا فاکتور بگیریم بقیه اش خوبه …
سری تکون داد … شقیقه اشو بین دستاش فشرد و گفت:
– آرشاویر بهترین و مهربون ترین و خوش قلب ترین پسر بود روی این کره خاکی …
اینا رو که می گفت صداش می لرزید … پیدا بود حالش داغونه … منم کم از اون نبودم … زل زده بودم بهش … ادامه داد:
– اینقدر خوب بود که بعضی وقتا سرش می ترسیدم … می ترسیدم کسی ازش سو استفاده کنه … روحش اینقدر پاک بود که با هیچ زشتی نمی تونست آلوده بشه … مامانش رو می پرستید … خواهرش رو روی چشماش می ذاشت و احترام منو هم همیشه نگه می داشت … از همون بچگی پی به استعداد خارق العاده اش توی موسیقی بردم و گذاشتمش هر سازی که دوست داره یاد بگیره … الان برای خودش استادیه … لابد می دونی فوق لیسانس موسیقی داره …
سرمو تند تکون دادم … ادامه داد:
– فوقشو که گرفت برای آموزش یه سری ساز عجیب غریب که من اسمشونو هم نمی دونم رفت ایتالیا … پیش آرشین … هم دلش برای آرشین تنگ شده بود هم دنبال پیشرفت بود … اینو یادم رفت بهت بگم … آرشاویر خیلی راحت وابسته می شه … خیلی راحت به محبت جذب می شه … اون تشنه محبته … هر کی بهش محبت کنه هزار برابر ازش محبت می بینه … برای همین هم سعی می کرد نزدیک هیچ دختری نشه … همیشه می گفت بابا من اینقدر زود وابسته می شم که می دونم دختره از دستم عاصی می شه ولم می کنه می ره و من می مونم و یه دنیای سیاه … نمی خوام به هیچ دختری وابسته بشم … برای همین هم تا وقتی ایران بود حتی یه دوست دختر هم نداشت … همیشه فکر می کردم از اون دسته پسرائیه که مامانشون براشون می رن خواستگاری و بعد از یکی دو جلسه صحبت به تفاهم می رسن و ازدواج می کنن … اما … سرنوشت این پسر انگار با سیاهی قرین شده بود …
زل زدم توی دهن پدر جون … دل از حلقم داشت بالا می یومد …
– رفتن آرشاویر نفرین شده بود …
اینو که گفت از جا بلند شد … رفت سمت کشوی میز بزرگی که اون طرف اتاق بود از داخل کشو چیزی در آورد اومد سمت من … گرفتش سمتم … یه عکس بود … گرفتم و نگاش کردم … عکس یه دختر بود با موهای کوتاه مشکی … لخت لخت ….. صورت سفید کشیده … گونه ها ی برجسته … چشم و ابروی کشیده سیاه رنگ … دماغ قلمی و لب و دهن برجسته … عجیب خوشگل بود ولی نمی دونم چرا اینقدر برام آشنا بود … پدر جون آهی کشید و گفت:
– چطوره؟
زمزمه کردم:
– خیلی خوشگله … ولی نمی دونم چرا اینقدر به نظرم آشنا می یاد …
– چون … چون چشم و ابروش فتوکپی چشم و ابروی خودته … یعنی متوجه نشدی؟
دوباره و اینبار با بهت نگاش کردم … راست می گفت … چه شباهتی! آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– این … این کیه؟ 
– گراتزیا …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا